eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.2هزار دنبال‌کننده
21.3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
[• ღ •] \\💞 ••آقایون...😎 ••همسرتون را براے شام بیرون ببرید و غافلگیرش ڪنید. ••با مناسبت و بےمناسبت برایش گل بخرید تا خوشحال شود. ••در مورد روز ڪارے او سوال ڪنید. ••گاهے برایش یادداشت بگذارید یا پیام دهید. ••از هر فرصتے براے شاد ڪردن او استفاده ڪنید. ••به او بگویید ڪه چقدر دوستش دارید. ••از محل ڪار به او تلفن بزنید. ••یادداشت عاشقانه یادتان نرود. ••وقتے با او حرف میزنید به چشم هایش نگاه ڪنید. ••تاریخ تولد او و سالگرد ازدواجتان را فراموش نڪنید. 😁 \\💞 ویتامینہ ـزندگے ڪنید😉👇 [•🍹•] @asheghaneh_halal
..|🍃 |🕊••فقراے با‌ حیا را دریابید! |👤..بعضے به‌حدی باحیا هستند که با همۀ ناداری و بیچارگی حاضر نیستند نیاز خود را اظهار کنند. آیا نباید همسایه‌ها و همکارها به این‌گونه افراد رسیدگے کنند و از حال آنها اطلاع داشته باشند⁉️ ☺️ •• @asheghaneh_halal•• ..|🍃
#ریحانه 🌹]• حجاب رو اونطور که "خدا" خواسته باور کنیم؛ نه اونطور که "دلمون" میخواد و مُده❗️ 👈رعایت حجاب و حیا داشتن واجبه ❌ خودنمایی و آرایش در برابر نامحرم (هرچند مختصر! ) حرام ⬅️حواسمون باشه که واجب و حرام ... با هم جمع نمیشن☝️ #نه_به_خودنمایی_چادریها #نه_به_آرایش_محجبه_ها بانــوے ـخاصــ😇👇 [•🌸•] @Asheghaneh_Halal
🍃🕊🍃 #چفیه | #خادمانه |ختم صلوات امروز 🍃| هــدیـہ بہ شهید⇓ ❣| حسین معصومے #تولد:۱۳۷۰/۴/۱۴ آخ ڪه چقـد خوشگل میشی! وقتی واسه امـٰام‌زمانت اربـاً اربـاً بشـی تیڪه تیڪه...♥️✨ #چریک‌عاشقی ارسال تعـداد #صلوات به آے دے😌👇 •🌷• @F_Delaram_313 تعداد صلواٺ ها •• ۷۰۱۴ •• هر روز میزبان یڪ فرشته😃👇 |❤️| @asheghaneh_halal 🍃🕊🍃
دل خراب.mp3
3.17M
[• #شهید_زنده •] ••💔بعضے‌ از دلـها خرابـ‌ انـد! نذارید دلاتـ♡ـون شلوغ شہ، نذارید دلاتــ♡ـون دِه شہ!☺️ جنس ما از جنس خداست،😍🍃 و هر چیزے بہ‌جز خدا وارد دلامـون شہ بـا ما سنخیت نداره!😃 #استادعالے ـشھید اند،امـا زندھ😌👇 [•🕊•] @asheghaneh_halal
[• #قرار_عاشقی⏰ •] 🍃••ڪلاغ روسیاه و پـرشڪستہ‌امـ امـا اے ڪاش ڪہ همچون ڪبـ🕊ـوتـر مهمان همان سـرا بـاشم! #محتاج‌زیارتـم‌آقا😓 #السلام‌علیڪ‌یاعلےبن‌موسےالرضا هرشب ـراس ساعت عاشقے😌👇 [•💛•] @asheghaneh_halal
°🐝| |🐝° 🤔] بَهداز ڪنڪول بلم مسابلت؟ فقط نےدونم چُجا بلم؟؟ ☺️] هفتہ ڪرامتـــ هیچ جایےحرم امام رضا علیه السلام نمیشہ. ☹️] با این عِلاسا؟؟؟ اِندالے مےخوان بِلفستَنَم قُطف جنوف. 😁] فلے من حتے اونجا هم بِلَم جاے خُنَچ پیدا مےچُنم. سِنیدم تو دالُلحُجہ سلما بیستل از قطف جنوفہ 😍] امام لضا!!! دَلُ واتُن اومدم. به من نِدا تُن اومدم. ☺️] حالا ڪہ راهے شدے میشہ من و تو چمدونت جا بدی باخودت ببری؟؟؟ استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 °🍼° @Asheghaneh_Halal
👒🍃••] #همسفرانه شاعرے از منـــ عـــاشــــق پرسید💘°| چــــرا بہ اســــارت خود لبخند میزنے☺️°| در جوابـــــ گفتمش اے شاعر😉°| مانـــــدنــــ بــــہ پــــاے ڪسے ڪہ👇°| دوســــــــــــــتــــشـــــــ دارمــــــــ💕°| قشنگترینـــــ اســـــارت زندگیستــــ😍°| #تا‌آخر‌عمر_اسیرتم😘❤️ 👒🍃••] @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وده - آره کمی که گذشت شروین دوباره پرسید: - اون روز که رفتیم بیم
🍃🍒 💚 شروین نگاهی به شاهرخ کرد. یکدفعه ماشین پت پتی کرد و سرعتش کم شد. ماشین را کنار خیابان برد. پیاده شدو کاپوت را بالا زد. شاهرخ هم پیاده شد و کنارش ایستاد. - چشه؟ شروین دستش را بیرون کشید و گفت: -نمی دونم! تازه سرویسش کرده بودم بعد یک قدم عقب آمد دستش را به طرف ماشین گرفت و گفت: -حالا چه کارش کنم؟ -خب زنگ بزن به این تعمیرکارهای سیار ... روی جدول کنار خیابان نشسته بودند. شاهرخ پرسید: -نگفت چقدر طول می کشه - حداقل یک ساعت! صدای گوشی شروین بلند شد.جواب داد: - بله، ... نه، نمی تونم بیام، ماشین خراب شده!خب من چکارکنم؟حالا تو چته؟آرش یه شب دیگه معذرت بخواد، نمیشه؟خیلی خب باشه و قطع کرد. - سعید بود.معلوم نیست چشه.انگار تقصیر منه ماشین خراب شده - پس اون مقصره که ماشینت خرابه؟ ماشین توئه دیگه! - باید خبری باشه. این واسه یه معذرت خواهی، اینجور حرص نمی خوره - خب تو برو، من ماشینو می برم - ولش کن. مهم نیست - تعارف نمی کنم. اینجوری هم از ماجرا سر درمیاری، هم دوستت ناراحت نمیشه! شروین متفکرانه به شاهرخ چشم دوخت. - مطمئنی؟ شاهرخ چشمهایش را بست و سرش را به علامت تأیید تکان داد. - باشه. بیا این سوئیچ شاهرخ سوئیچ را گرفت: -یادت باشه هیچ آرشی وجود نداره! بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_ویازده شروین نگاهی به شاهرخ کرد. یکدفعه ماشین پت پتی کرد و سرعتش
🍃🍒 💚 شروین سری تکان داد و کنار خیابان رفت ... * ساعت 11 بود که برگشت کلید انداخت و در را باز کرد. چراغ ها خاموش بود فقط نور کمرنگی از اتاق شاهرخ به بیرون پنجره درز می کرد. آرام وارد خانه شد. کفشهایش را درآورد و پاورچین پاورچین راهرو را طی کرد و پشت در اتاق شاهرخ ایستاد. درز در باز بود. یواش سرک کشید. شاهرخ کنار تختش نشسته بود و نور چراغ خواب کتابی را که در دست داشت روشن می کرد. راست شد و در زد . شاهرخ با کمی مکث جواب داد: –بیا تو کتابی را که دستش بود بست، بوسید و روی میز کنار تخت گذاشت، عینکش را برداشت و رو به شروین که انتهای تخت نشسته بود گفت: -علیک سلام - ببخشید، سلام - خب؟ - بد نبود شاهرخ مایوسانه پرسید: -همین؟ شروین در حالی که معلوم بود آب و تاب الکی به ماجرا می دهد گفت: -نه، آرش کلی گریه کرد و گفت چقدر از رفتارش پشیمون شده. به دست و پام افتاد، خلاصه متنبه شده بود - می خواستی بهش بگی حالا خیلی خودش رو اذیت نکنه - بهش گفتم. اونم کوتاه اومد شاهرخ خندید. - منظورم سعید بود آتیشش خوابید؟ - نه! بدتر آتیشی شد وقتی دید تو نیستی. نمی دونستم اینقدر بهت علاقه داره! بروز نداده بود شاهرخ خمیازه ای کشید و شروین پرسید: - چرا نخوابیدی؟ -ترجیح دادم بیدار بمونم تا اینکه با صدای کوبیدن در بیدار شدم! بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_ودوازده شروین سری تکان داد و کنار خیابان رفت ... * ساعت 11 بود که
🍃🍒 💚 - این تیکه بود دیگه؟ محض اطلاعتون کلید یدکتون رو دادین به من! - گفتم از شانس من گمش می کنی شروین خمیازه کنان گفت: - من خیلی خسته ام. می رم بخوابم و همانطور که از اتاق خارج می شد گفت: -راستی من از درز در سرک کشیدم ببینم خوابی یا بیدار. فعلاً شب بخیر شروین که رفت شاهرخ چراغ خواب را خاموش کرد و خوابید. * موبایل شروع کرد به زنگ زدن. قبل از اینکه بتواند سرو صدا راه بیندازد دست شروین تالاپ رویش افتاد و ساکتش کرد. 5:15 دقیقه بود. آرام بلند شد و خودش را لب پنجره رساند. نور چراغ حیاط کمرنگ بود اما می شد شاهرخ را دید که لب حوض نشسته بود و آستین هایش را بالا می زد. شروین جوری پشت پنجره ایستاد که شاهرخ او را نبیند. وقتی وضو گرفتن شاهرخ تمام شد. شروین هم پرید و خزید توی رختخواب و چشمهایش را روی هم گذاشت ولی گوشهایش را تیز کرد. وقتی مطمئن شد که شاهرخ توی اتاقش رفته بلند شد و پاورچین خودش را پشت اتاق شاهرخ رساند. گوشش را به در چسباند. صدای ملایمی می آمد که بعضی قسمتها را بلند می خواند. از لای در شاهرخ را می دید که نماز می خواند و یا به قول شروین دولا و راست می شد. نماز که تمام شد مثل همیشه سجده ای کوتاه، شمارش تسبیح و بعد سجاده را جمع کرد و خوابید. شروین هم برگشت توی رختخوابش. نگاهی به ساعت کرد. 5:20 بود. فقط پنج دقیقه! پتو را روی سرش کشید. * وارد دانشکده که شدند شلوغی جمعیت در گوشه ای توجهشان را جلب کرد. با کنجکاوی به طرف جمعیت رفتند. از بین جمعیت جلو رفت و از کنار دستی اش پرسید: -اینجا چه خبره؟ پسربا چشمهایش به دور اشاره کرد. شروین نگاهش را در امتداد اشاره پسر جلو برد. باورش نمی شد. سعید بود که دستها را پشت سر گذاشته بود و کلاغ پر جلو می رفت. خنده اش گرفت و به شاهرخ گفت: - نگاه کن، سعید خل شده و به سعید اشاره کرد. شاهرخ سعید را که دید متعجبانه لبخند زد. شروین دوباره از بغل دستی اش پرسید: بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒