eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
13.2هزار دنبال‌کننده
22.8هزار عکس
2.8هزار ویدیو
87 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
❥' . . 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست می‌رسم با تو به خانه، از خیابانی که نیست...🌱☔️ می‌نشینی روبرویم، خستگی در می‌کنی چای می‌ریزم برایت، توی فنجانی که نیست...☕️🫖 باز می‌خندی و می‌پرسی که حالت بهتر است؟! باز می‌خندم که خیلی، گرچه می‌دانی که نیست...🥲💔 شعر می‌خوانم برایت، واژه ها گل می‌کنند یاس و مریم می‌گذارم، توی گلدانی که نیست...💐🪴 چشم می‌دوزم به چشمت، می‌شود آیا کمی دستهایم را بگیری، بین دستانی که نیست...🤝🏻😔 وقت رفتن می‌شود، با بغض می‌گویم نرو… پشت پایت اشک می‌ریزم، در ایوانی که نیست...😭👋🏻 می‌روی و خانه لبریز از نبودت می‌شود باز تنها می‌شوم،با یاد مهمانی که نیست…🚶‍♂️🥺 بعد تو این کار هر روز من است باور این که نباشی، کار آسانی که نیست…😢❤️‍🩹 دلتنگ‌نامه همسر یک شهید💔😥 🕊 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 . . ˼ -گاه‌گـٰاھِ ٺو مۍ‌ارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻 ˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❥' . . 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 اخلاق آقا میثم در بیرون و داخل منزل یکی بود. خیلی شوخ طبع بود و سر به سر همه می‌گذاشت.😄 خیلی شلوغ بود و همیشه در منزل شعر و آواز می‌خواند.🤗 یادم هست یکبار که می‌خواستم نماز بخوانم، گفتم:« چقدر سر و صدا می‌کنی! کمی آرام باش» چون شلوغ می‌کرد و تمرکز نداشتم.🤕 با خنده گفت: «زهره! روزی بیاید آنقدر خانه ساکت باشد که بگویی ای کاش سروصداهای میثم بود».😔💔 به روایت همسر شهید میثم نجفی🌱 🕊 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 . . ˼ -گاه‌گـٰاھِ ٺو مۍ‌ارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻 ˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❥' . . 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 تواضع و فروتنی عباس باور نکردنی بود. همیشه عادت داشت، وقتی من وارد اتاق می شدم، بلند می‏شد و به قامت می‏ایستاد.🥰 یک روز وقتی وارد شدم روی زانوانش ایستاد. ترسیدم😱، گفتم: عباس چیزی شده، پاهایت چطورند؟😧 خندید😄 و گفت: «نه شما بد عادت شده ‏اید؟ من همیشه جلوی تو بلند می‏شوم. امروز خسته‏ ام. به زانو ایستادم». می‏دانستم اگر سالم بود بلند می‏شد و می‏ ایستاد. اصرار کردم که بگوید چه ناراحتی دارد.😓 بعد از اصرار زیاد من گفت: «چند روزی بود که پاهایم را از پوتین در نیاورده بودم. انگشتان پاهایم پوسیده است و به شدت آسیب دیده اند. نمی‏توانم روی پاهایم بایستم.»🥺😭 عباس با همان حال، صبح روز بعد به منطقه جنگی رفت.😢 به روایت همسر شهید عباس کریمی🌱 🕊 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 . . ˼ -گاه‌گـٰاھِ ٺو مۍ‌ارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻 ˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❥' . . 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 جعبه شیرینی🍰 رو جلوش گرفتم، یكی برداشت و گفت: می‌تونم یكی دیگه بردارم؟ گفت: البته سید جون، این چه حرفیه ؟ برداشت ولی هیچ كدوم را نخورد🙁، كار همیشگی‌اش بود، هرجا غذای خوشمزه یا شیرینی یا شكلات🍫 تعارفش می‌كردند برمی‌داشت اما نمی‌خورد، می‌گفت: می‌برم با خانم و بچه‌هام می‌خورم.☺️ می‌گفت: شما هم این كار رو انجام بدید، اینكه آدم شیرینی های زندگیش رو با زن و بچه‌اش تقسیم كنه خیلی تو زندگی خانوادگی تاثیر می‌گذاره.🥰 به روایت همسر شهید مرتضی آوینی🌱 🕊 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 . . ˼ -گاه‌گـٰاھِ ٺو مۍ‌ارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻 ˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❥' . . شاید علاقه‌اش را خیلی به من نمی‏گفت، ولی در عمل خیلی به من توجه می‏کرد.😊 با همین کارهایش غصه دوری از خانواده‏ام یادم می‏‌رفت.😢 حقوق که می‏گرفت، می‏آمد خانه و تمام پولش را می‏گذاشت توی کمد من.😁 می‏گفت: «هر جور خودت دوست داری خرج کن». خرید خانه با من بود. اگر خودش پول لازم داشت می‌آمد و از من می‌گرفت.😅 هر وقت هم که دلم برای پدر و مادرم تنگ می‌شد، آزاد بودم یکی دو هفته بروم اصفهان.😍 اصلاً سخت نمی‌گرفت. از اصفهان هم که بر می‌گشتم، می‌دیدم زندگی خیلی مرتب و تمیز است. لباسهایش را خودش می‏شست و آشپزخانه را مرتب می‏کرد. 🤗 به روایت همسر شهید یوسف کلاهدوز🌱 🕊 . . ˼ -گاه‌گـٰاھِ ٺو مۍ‌ارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻 ˹ •⃝⃡💙❥• Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❥' . . خجالت می‏کشیدم که موقع راه رفتن پشت سرم بیاید تا کفش‌هایم را جفت کند ...😥 طعنه‌های دیگران را شنیده بودم که می‌گفتند: «آقا ولی‌الله کفشای این جوجه رو براش جفت می‏کنه»...😔 آخر، ظاهرش خیلی خشن به نظر می‌آمد. باورشان نمی‌شد. باور نمی‌کردند که چقدر اصرار داره به من کمک کنه ...💞 به روایت همسر شهید ولی‌الله چراغچی🌱 🕊 . . ˼ -گاه‌گـٰاھِ ٺو مۍ‌ارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻 ˹ •⃝⃡💙❥• Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❥' . . با اینڪه تعداد مسئولیت‌هایی ڪه داشت از حد توانایی‌های یڪ آدم خارج بود، ولی در خانه طوری بود ڪه ما ڪمبودی احساس نمی‏ڪردیم/😍/ با آنڪه من هم ڪار در مخابرات را آغاز ڪرده بودم و ایشان هم واقعاً گرفتاریِ ڪاری داشت و تربیت سه فرزندمان هم به عهده‏مان بود، وقتی من می‌گفتم فرصت ندارم، شما بچه را مثلاً دڪتر ببر، می‌برد/☺️/ من هیچ وقت درگیر مسائل خرید بیرون از خانه، ڪوپن یا صف نبودم/🛍/ جالب است بدانید ڪه اڪثر مطالعاتش را در این دوران، در همین صف‌ها انجام می‌داد/📚/ تمام خرید خانه به عهده خودش بود و اصلاً لب به گلایه باز نمی‌ڪرد/😇/ خلق خوشی داشت، از من خیلی خوش خلق تر بود/😄/ به روایت همسر شهید مرتضی آوینی🌱 🕊 . . ˼ -گاه‌گـٰاھِ ٺو مۍ‌ارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻 ˹ •⃝⃡💙❥• Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❥' . . وقتی به خانه می‌رسید، گویی جنگ را می‌گذاشت پشت در و می‌آمد تو.(😍) دیگر یک رزمنده نبود. یک همسر خوب بود برای من و یک پدر خوب برای مهدی.(👪) با هم خیلی مهربان بودیم و علاقه‌ای قلبی به هم داشتیم. اغلب اوقات که می‌رسید خانه، خسته بود و درب و داغان.(😢) چرا که مستقیم از کوران عملیات و به خاک و خون غلتیدن بهترین یاران خود باز می‌گشت.(😔) با این حال سعی می‌کرد به بهترین شکل وظیفه سرپرستی‌اش را نسبت به خانه صورت دهد.(👌🏻) به محض ورود می‌پرسید؛ کم و کسری چی دارید؛ مریض که نیستید؛ چیزی نمی‌خواهید؟ بعد آستین بالا می‌زد و پا به پای من در آشپزخانه کار می‌کرد، غذا می‌پخت. ظرف می‌شست.(☺️) حتی لباسهایش را نمی‌گذاشت من بشویم. می‌گفت لباسهای کثیف من خیلی سنگین است؛ تو نمی‌توانی چنگ بزنی. بعضی وقتها فرصت شستن نداشت. زود برمی‌گشت. با این حال موقع رفتن مرا مدیون می‌کرد که دست به لباسها نزنم.(🙃) در کمترین فرصتی که به دست می‌آورد، ما را می‌برد گردش.(🌿) به روایت همسر شهید محمدرضا دستواره🌱 🕊 . . ˼ -گاه‌گـٰاھِ ٺو مۍ‌ارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻 ˹ •⃝⃡💙❥• Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❥' . . یک هفته بود مادرم در بیمارستان بستری بود.°🤒° مصطفی به من سفارش کرد که «شما بالای سر مادرتان بمانید ولش نکنید، حتی شبها». و من هم این کار را کردم.°😍° مامان که خوب شد و آمدیم خانه، من دو روز دیگر هم پیش او ماندم، یادم هست روزی که مصطفی آمد دنبالم، قبل از این که ماشین را روشن کند دست مرا گرفت و بوسید، می بوسید و همان طور با گریه از من تشکر می کرد.°😧° من گفتم: «برای چی مصطفی؟» گفت: این دستی که این همه روزها به مادرش خدمت کرده برای من مقدس است و باید آن را بوسید.»°😇° گفتم: از من تشکر می‌کنید؟ خب این که من خدمت کردم مادر من بود، مادر شما نبود که این همه کارها می‏کنید.»°🤔° گفت: «دستی که به مادرش خدمت می‌کند مقدس است و کسی که به مادرش خیر ندارد به هیچ کس خیر ندارد. من از شما ممنونم که با این همه محبت و عشق به مادرتان خدمت کردید.»°😌° هیچ وقت یادم نرفت که برای او این قدر ارزش بوده که من به مادر خودم خدمت کردم.»°🙂° به روایت همسر شهید مصطفی چمران🌱 🕊 . . ˼ -گاه‌گـٰاھِ ٺو مۍ‌ارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻 ˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❥' . . وقتی این "مــرد بزرگ" از جبهہ بہ خانہ می‌آمد آن قدر ڪار ڪرده بود ڪہ شده بود یڪ پوست و استخوان|😔 و حتی روزها گــرسنگی ڪشیده بود، جاده‌ها و بیابان‌ها را برای شناسایی پشت سر گذاشتہ بود، اما در خانہ اثری از این خستگی بروز نمی‌داد|🙂 می‌نشست و بہ من می‌گفت: در این چند روزی ڪہ نبودم چہ ڪار ڪرده‌ای، چہ ڪتابی خوانده‌ای|📚 و همان حرف‌هایی ڪہ یڪ زن در نھایت بہ دنبالش هست؛ من واقعاً احساس "خوشبختی" می‌ڪردم|😍 به روایت همسر شهید حسن باقری🌱 🕊 . . ˼ -گاه‌گـٰاھِ ٺو مۍ‌ارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻 ˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❥' . . همیشه یک تبسم زیبا داشت. وارد خانه که می شد، قبل از حرف زدن لبخند می زد. عصبانی نمی شد. صبور بود...|😊 اعتقادش این بود که این زندگی موقت است و نباید سر مسائل کوچک خود را درگیر کنیم...|😉 گاهی وقت‌ها از شدت خستگی خوابش نمی برد...|🤕 یک روز مشغول آشپزی بدم، علی هم کنار دیوار تکیه داد و مشغول صحبت با من شد تا چند دقیقه بعد آب و غذایی برای او ببرم، نگاه کردم دیدم کنار دیوار خوابش برده...|😢 ولی با همین وضعیت خیلی از مواقع کمک کار من در منزل بود، مثلاً اجازه نمی داد که هر شب از خواب بلند شوم و به بچه برسم. می گفت: یک شب من، یک شب شما...|😇 یک شب شام آماده کرده بودم که متوجه شدیم همسایه ما شام درست نکرده ـ چون تصور می کرده که همسرشان به منزل نمی آید ـ فوراً علی غذای ما را برای آنها برد. گفتم: خودمان؟! گفت: ما نان و ماست می خوریم...|🥖 به روایت همسر شهید علیرضا عاصمی🌱 🕊 . . ˼ -گاه‌گـٰاھِ ٺو مۍ‌ارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻 ˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❥' . . |🍃😔| حاج عباس وقتے از منطقہ جنگے آمد، مثل همیشہ سرش را پایین انداخت و گفت: «من شرمنده تو هستم. من نمےتوانم همسر خوبے براے تو باشم.» |🍃☺️| پرسیدم: عملیات چطور بود؟ گفت: «خوب بود». گفتم: شکستش خوب بود؟! گفت: «جنگ است دیگر». |🍃😁| با روحیہ عجیب و خیلے عادے گفت: جنگ ما با همہ خصوصیات و مشکلاتش در جبهہ است و زندگے با همہ ویژگےهایش در خانہ». |🍃☹️| وقتے عباس بہ خانہ مےآمد، ما نمےفهمیدیم کہ در صحنہ جنگ بوده و با شکست یا پیروزے آمده است. به روایت همسر شهید عباس کریمی🌱 🕊 . . ˼ -گاه‌گـٰاھِ ٺو مۍ‌ارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻 ˹ •⃝⃡💙❥• Eitaa.com/Asheghaneh_Halal