eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
13.2هزار دنبال‌کننده
22.8هزار عکس
2.8هزار ویدیو
87 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
❥' . . "🌤" صبح زود حمید می‌خواست بره بیرون، برایش تخم مرغ آب پز كرده بودم، "🤭" وقتی رفتم از روی گاز بردارم احسان اومده بود پشت سرم وایساده بود. "😰" همین كه تخم مرغ‌ها را برداشتم آب جوش ریخت پشت گردنش، هم عصبانی بودم كه اومده بود تو آشپزخانه هم ترسیده بودم كه نكنه طوریش بشه. "😊" حمید سریع خودشو رسوند تو آشپزخانه و با خونسردی بهم گفت : آروم باش ،تا تو آروم نشی بچه رو دكتر نمی‌برم! "😢" این قدر با نرمی و خونسردی باهام حرف زد تا آروم شدم. "💊" یه هفته تموم می‌بردش دكتر بهم می‌گفت : دیدی خودتو بیخود ناراحت كردی دیدی بچه خوب شد... به روایت همسر شهید حمید باکری🌱 🕊 . . ˼ -گاه‌گـٰاھِ ٺو مۍ‌ارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻 ˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❥' . . یڪبار ڪه بــرای خـ🛍ـرید لبــاس با محمدعلی به خیــابون رفته بودیم، خریدمون خیلی طول ڪشید😢 و از صبح تا ظهـ🌞ـر از این مغازه به اون مغازه می‌رفتیم😩 دوست داشتم لباس دلــ♥️ـخواهم را پیدا ڪنم، با اینڪه مشغله‌ی ڪاریش خیلی زیاد بود ولی چیزی نگفتــ😓 فقط سڪوت ڪرد، بدون اینڪه ڪوچڪ‌ترین اخمـ😠ـی بڪنه یا حرفی بزنه بهم فهمــوند ڪه داره رفتارم رو تحمل می‌ڪنه😞 همین سڪوتش بود ڪه من رو به فڪر انداختــ🤔 چرا باید طوری رفتار ڪنم ڪه بخواد تحملم ڪنه‼️ در صورتی ڪه اگر ڪار به بحـ🗣ـث ڪردن می‌ڪشید، من هیچ‌وقت به این مسئله فڪر نمی‌ڪردم...👌🏻 به روایت همسر شهید محمدعلی رجائی🌱 🕊 . . ˼ -گاه‌گـٰاھِ ٺو مۍ‌ارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻 ˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❥' . . خیلے وقت‌ها کہ بر اثر فشار فعالیت‌ها شب دیر بہ منزل مےآمد، بہ شوخے مےگفتم😄 : «راه گم کردے! چہ عجب از این طرف ها!» متواضعانہ مےگفت: شرمنده‌ام.😓 رعایت اهل منزل را زیاد مےکرد. خیلے مقید بود کہ در مناسبت‌ها حتماً هدیہ‌اے براے اعضاے خانواده بگیرد؛ حتے اگر یک شاخہ گل🌹 بود. با بچہ‌ها بسیار دوست بود. دوستی صمیمے و واقعے و تا حد امکان زمانے را بہ آنہا اختصاص مےداد.😍 بچہ‌ها بہ این وقت شبانہ عادت کرده بودند. وقتے ساعت مقرر مےرسید، دخترم بہانہ حضورش را مےگرفت😢. با پسرم محسن بازیہاے مردانہ مےکرد؛ بدون این کہ ملاحظہ بچگے یا توان جسمے او را بکند.🤭 بہ جد کشتے مےگرفت و این مایہ غرور محسن بود.😌💪🏻 به روایت همسر شهید مجید شهریاری🌱 🕊 . . ˼ -گاه‌گـٰاھِ ٺو مۍ‌ارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻 ˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❥' . . •|☺️|• وقتـی خانہ می‌آمـد، خیلی خوش رو بود. با خودش شادی می‌آورد. زیر لب سوت می‌زد؛ یڪ آهنگ خاصی... •|🙋🏻‍♂|• علامت آمدنش بود. با صدای بلند سلام می‌داد. بچہ‌ها می‌دویدند جلو و سلام می‌ڪردند. منصور جواب آنها را داده نداده، سراغ من می‌آمد. •|😇|• هیچ وقت نمی‌شد من اول سلام ڪنم. جواب سلامش را ڪہ می‌دادم، با دست می‌زد پشتم و می‌رفت دنبال ڪارش. •|💖|• گاهی فڪر می‌ڪردم بودنش خانہ را گرم تر می‌ڪند، حتی اگر تمام مدت را از اتاق بیرون نیاید. به روایت همسر شهید منصور ستاری🌱 🕊 . . ˼ -گاه‌گـٰاھِ ٺو مۍ‌ارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻 ˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❥' . . احساس می‌کردم هیچ‌کس مرا به اندازه حمید دوست ندارد...[😢] اصلاً دوست داشتنش نوع دیگری بود...[😍] هیچ‌وقت مرا به خاطر خودش نمی‌خواست...[😊] دوست داشتنش دنیایی و زمینی نبود...[💖] مثل مادری بود که می‌خواست بچه اش خوب تربیت شود...[👌🏻] همیشه به خوب شدن من می‌اندیشید...[🌸] به روایت همسر شهید حمید باکری🌱 🕊 . . ˼ -گاه‌گـٰاھِ ٺو مۍ‌ارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻 ˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❥' . . زندگی‌مون با کمک‌خرجِ پدرش و درآمدِ ناچیزِ حوزه به سختی می‌گذشت...|☺️ یه شب نان هم برا خوردن نداشتیم...|😓 بهش گفتم که چیزی نداریم...|😢 اونقدر این پا و اون پا کرد که فهمیدم پولش ته کشیده...|😔 حرفی نزدم و رفتم سراغِ کارهایم…|🚶🏻‍♀ وقتی برگشتم ، دیدم یوسف نشسته پایِ سفره…|🤷🏻‍♀ داشت گوشه‌هایِ خشک و دور ریزِ نان رو که از چند روز پیش مونده بود، می‌خورد…|🍞 بهم گفت: بیا خانوم ! اینم از شامِ امشب…|🙂 به روایت همسر شهید یوسف سجودی🌱 🕊 . . ˼ -گاه‌گـٰاھِ ٺو مۍ‌ارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻 ˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❥' . . یوسف بعد از مدت‌ها خرید کرده بود °🛍° بهم گفت: خانوم، ناهار مرغ درست میکنی؟ °😋° هنوز آشپزی بلد نبودم؛ اما دل رو زدم به دریا و گفتم: چشم… °😥° مرغ رو خوب شستم و انداختم تویِ روغن °🍗° سرخ و سیاه شده بود که آوردمش سرِ سفره °😊° یوسف مشغول خوردن شد. مرغ رو به دندون گرفته بود و باهاش کلنجار می‌رفت °😬° مرغ مثلِ سنگ شده بود و کنده نمیشد °😯° تازه فهمیدم قبل از سرخ کردن باید آب‌پزش می‌کردم °🤭° کلی خجالت کشیدم °😓° اما یوسف می‌خندید و می‌گفت: فدای سرت خانوم °😅° به روایت همسر شهید یوسف سجودی🌱 🕊 . . ˼ -گاه‌گـٰاھِ ٺو مۍ‌ارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻 ˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❥' . . مهریہ‌ی ما یك جلد ڪلام‌اللّـہ مجید بود"📖" و یك سڪہ طلا"💰" ؛ سڪہ را ڪہ بعد از عقد بخشیدم"😇" اما آن یك جلد قرآن را محمد بعد از ازدواج خرید و در صفحہ اولش اینطور نوشت: امیدم بہ این است ڪہ این ڪتاب اساس حرڪت مشترك ما شود، نہ چیز دیگر! ڪہ همہ چیز فناپذیر است جز این ڪتاب"💫" حالا هر چند وقت یك بار ڪہ خستگی بر من غلبہ می‌ڪند، این نوشتہ‌ها را می‌خوانم و آرام می‌گیرم..."😌" به روایت همسر شهید سید محمدعلی جهان‌آرا 🌱 🕊 . . ˼ -گاه‌گـٰاھِ ٺو مۍ‌ارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻 ˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❥' . . 😊°• شاید علاقه‌اش را خیلی به من نمی‏گفت، ولی در عمل خیلی به من توجه می‏کرد. 🥲°• با همین کارهایش غصه دوری از خانواده‌ام یادم می‏‌رفت. حقوق که می‏گرفت، می‏آمد خانه و تمام پولش را می‏گذاشت توی کمد من می‏گفت: «هر جور خودت دوست داری خرج کن». 🛍°• خرید خانه با من بود. اگر خودش پول لازم داشت می‌آمد و از من می‌گرفت. هر وقت هم که دلم برای پدر و مادرم تنگ می‌شد. آزاد بودم یکی دو هفته بروم اصفهان. اصلاً سخت نمی‌گرفت. 😍°• از اصفهان هم که بر می‌گشتم، می‌دیدم زندگی خیلی مرتب و تمیز است. لباس‌هایش را خودش می‏شست و آشپزخانه را مرتب می‏کرد. به روایت همسر شهید یوسف کلاهدوز 🌱 🕊 . . ˼ -گاه‌گـٰاھِ ٺو مۍ‌ارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻 ˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❥' . . [😇] با این که تعداد مسئولیت‌هایی که داشت از حد توانایی‌های یک آدم خارج بود، ولی در خانه طوری بود که ما کمبودی احساس نمی‏کردیم. [📞] با آن که من هم کار در مخابرات را آغاز کرده بودم و ایشان هم واقعاً گرفتاری کاری داشت و تربیت سه فرزندمان هم به عهده‏مان بود. وقتی من می‌گفتم فرصت ندارم، شما بچه را مثلاً دکتر ببر، می‌برد. [🛍] من هیچ‌وقت درگیر مسائل خرید بیرون از خانه، کوپن یا صف نبودم. [📚] جالب است بدانید که اکثر مطالعاتش را در این دوران، در همین صف‌ها انجام می‌داد. [🛒] تمام خرید خانه به عهده خودش بود و اصلاً لب به گلایه باز نمی‌کرد. [😄] خلق خوشی داشت. از من خیلی خوش خلق تر بود. به روایت همسر شهید مرتضی آوینی 🌱 🕊 . . ˼ -گاه‌گـٰاھِ ٺو مۍ‌ارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻 ˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❥' . . خجـ🤭ـالت می‏کشیدم که موقع راهـ🚶🏻‍♀ رفتن پشت سرم بیاید تا کفش‌هایم را جفت کند. طعنه‌های دیگران را شنیده بودم که می‌گفتند: «آقا ولی الله کفشـ👠ـای این جوجه رو براش جفت می‏کنه».😏 آخر، ظاهرش خیلی خشـ😠ـن به نظر می‌آمد. باورشان نمی‌شد.😯 باور نمی‌کردند که چقدر اصرار داره به من کمک کنه.😊 به روایت همسر شهید ولی‌الله چراغچی 🌱 🕊 . . ˼ -گاه‌گـٰاھِ ٺو مۍ‌ارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻 ˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
بَـھـٰـ🌿ــار: ❥' . . همیشه یک تبسم زیبا داشت.😊. وارد خانه🏡 که می‌شد، قبل از حرف زدن لبخند می‌زد.🙂. عصبانی نمی‌شد، صبور بود.😌. اعتقادش این بود که این زندگی موقت است و نباید سر مسائل کوچک خود را درگیر کنیم.👌🏻. گاهی وقت‌ها از شدت خستگی خوابش نمی‌برد. یک روز مشغول آشپزی👩🏻‍🍳 بودم، علی هم کنار دیوار تکیه داد و مشغول صحبت با من شد که تا چند دقیقه بعد آب و غذایی🍲 برای او ببرم، نگاه کردم دیدم کنار دیوار خوابش برده.😴. ولی با همین وضعیت خیلی از مواقع کمک کار من در منزل بود😍، مثلاً اجازه نمی‌داد که هر شب از خواب بلند شوم و به بچه برسم. می‌گفت: یک شب من، یک شب شما...💑 یک شب شام آماده کرده بودم که متوجه شدیم همسایه ما شام🍝 درست نکرده ـ چون تصور می‌کرده که همسرشان به منزل نمی‌آید ـ فوراً علی غذای ما را برای آنها برد.🙂. گفتم: خودمان؟! گفت: ما نان و ماست می خوریم...😋 به روایت همسر شهید علیرضا عاصمی 🌱 🕊 . . ˼ -گاه‌گـٰاھِ ٺو مۍ‌ارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻 ˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal