#همسفرانه ❥'
.
.
"🌤" صبح زود حمید میخواست بره بیرون، برایش تخم مرغ آب پز كرده بودم،
"🤭" وقتی رفتم از روی گاز بردارم احسان اومده بود پشت سرم وایساده بود.
"😰" همین كه تخم مرغها را برداشتم آب جوش ریخت پشت گردنش، هم عصبانی بودم كه اومده بود تو آشپزخانه هم ترسیده بودم كه نكنه طوریش بشه.
"😊" حمید سریع خودشو رسوند تو آشپزخانه و با خونسردی بهم گفت : آروم باش ،تا تو آروم نشی بچه رو دكتر نمیبرم!
"😢" این قدر با نرمی و خونسردی باهام حرف زد تا آروم شدم.
"💊" یه هفته تموم میبردش دكتر بهم میگفت : دیدی خودتو بیخود ناراحت كردی دیدی بچه خوب شد...
به روایت همسر شهید حمید باکری🌱
#عاشقانههای_شهدایی 🕊
.
.
˼ -گاهگـٰاھِ ٺو مۍارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻
˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
#همسفرانه ❥'
.
.
یڪبار ڪه بــرای خـ🛍ـرید لبــاس با محمدعلی به خیــابون رفته بودیم، خریدمون خیلی طول ڪشید😢
و از صبح تا ظهـ🌞ـر از این مغازه به اون مغازه میرفتیم😩
دوست داشتم لباس دلــ♥️ـخواهم را پیدا ڪنم،
با اینڪه مشغلهی ڪاریش خیلی زیاد بود ولی چیزی نگفتــ😓 فقط سڪوت ڪرد،
بدون اینڪه ڪوچڪترین اخمـ😠ـی بڪنه یا حرفی بزنه بهم فهمــوند ڪه داره رفتارم رو تحمل میڪنه😞
همین سڪوتش بود ڪه من رو به فڪر انداختــ🤔
چرا باید طوری رفتار ڪنم ڪه بخواد تحملم ڪنه‼️
در صورتی ڪه اگر ڪار به بحـ🗣ـث ڪردن میڪشید، من هیچوقت به این مسئله فڪر نمیڪردم...👌🏻
به روایت همسر شهید محمدعلی رجائی🌱
#عاشقانههای_شهدایی 🕊
.
.
˼ -گاهگـٰاھِ ٺو مۍارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻
˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
#همسفرانه ❥'
.
.
خیلے وقتها کہ بر اثر فشار فعالیتها شب دیر بہ منزل مےآمد، بہ شوخے مےگفتم😄 :
«راه گم کردے! چہ عجب از این طرف ها!» متواضعانہ مےگفت: شرمندهام.😓
رعایت اهل منزل را زیاد مےکرد. خیلے مقید بود کہ در مناسبتها حتماً هدیہاے براے اعضاے خانواده بگیرد؛
حتے اگر یک شاخہ گل🌹 بود.
با بچہها بسیار دوست بود. دوستی صمیمے و واقعے و تا حد امکان زمانے را بہ آنہا اختصاص مےداد.😍
بچہها بہ این وقت شبانہ عادت کرده بودند. وقتے ساعت مقرر مےرسید، دخترم بہانہ حضورش را مےگرفت😢.
با پسرم محسن بازیہاے مردانہ مےکرد؛ بدون این کہ ملاحظہ بچگے یا توان جسمے او را بکند.🤭
بہ جد کشتے مےگرفت و این مایہ غرور محسن بود.😌💪🏻
به روایت همسر شهید مجید شهریاری🌱
#عاشقانههای_شهدایی 🕊
.
.
˼ -گاهگـٰاھِ ٺو مۍارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻
˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
#همسفرانه ❥'
.
.
•|☺️|• وقتـی خانہ میآمـد، خیلی خوش رو بود. با خودش شادی میآورد. زیر لب سوت میزد؛ یڪ آهنگ خاصی...
•|🙋🏻♂|• علامت آمدنش بود. با صدای بلند سلام میداد. بچہها میدویدند جلو و سلام میڪردند. منصور جواب آنها را داده نداده، سراغ من میآمد.
•|😇|• هیچ وقت نمیشد من اول سلام ڪنم. جواب سلامش را ڪہ میدادم، با دست میزد پشتم و میرفت دنبال ڪارش.
•|💖|• گاهی فڪر میڪردم بودنش خانہ را گرم تر میڪند، حتی اگر تمام مدت را از اتاق بیرون نیاید.
به روایت همسر شهید منصور ستاری🌱
#عاشقانههای_شهدایی 🕊
.
.
˼ -گاهگـٰاھِ ٺو مۍارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻
˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
#همسفرانه ❥'
.
.
احساس میکردم هیچکس مرا به اندازه حمید دوست ندارد...[😢]
اصلاً دوست داشتنش نوع دیگری بود...[😍]
هیچوقت مرا به خاطر خودش نمیخواست...[😊]
دوست داشتنش دنیایی و زمینی نبود...[💖]
مثل مادری بود که میخواست بچه اش خوب تربیت شود...[👌🏻]
همیشه به خوب شدن من میاندیشید...[🌸]
به روایت همسر شهید حمید باکری🌱
#عاشقانههای_شهدایی 🕊
.
.
˼ -گاهگـٰاھِ ٺو مۍارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻
˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
#همسفرانه ❥'
.
.
زندگیمون با کمکخرجِ پدرش و درآمدِ ناچیزِ حوزه به سختی میگذشت...|☺️
یه شب نان هم برا خوردن نداشتیم...|😓
بهش گفتم که چیزی نداریم...|😢
اونقدر این پا و اون پا کرد که فهمیدم پولش ته کشیده...|😔
حرفی نزدم و رفتم سراغِ کارهایم…|🚶🏻♀
وقتی برگشتم ، دیدم یوسف نشسته پایِ سفره…|🤷🏻♀
داشت گوشههایِ خشک و دور ریزِ نان رو که از چند روز پیش مونده بود، میخورد…|🍞
بهم گفت: بیا خانوم ! اینم از شامِ امشب…|🙂
به روایت همسر شهید یوسف سجودی🌱
#عاشقانههای_شهدایی 🕊
.
.
˼ -گاهگـٰاھِ ٺو مۍارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻
˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
#همسفرانه ❥'
.
.
یوسف بعد از مدتها خرید کرده بود °🛍°
بهم گفت: خانوم، ناهار مرغ درست میکنی؟ °😋°
هنوز آشپزی بلد نبودم؛ اما دل رو زدم به دریا و گفتم: چشم… °😥°
مرغ رو خوب شستم و انداختم تویِ روغن °🍗°
سرخ و سیاه شده بود که آوردمش سرِ سفره °😊°
یوسف مشغول خوردن شد. مرغ رو به دندون گرفته بود و باهاش کلنجار میرفت °😬°
مرغ مثلِ سنگ شده بود و کنده نمیشد °😯°
تازه فهمیدم قبل از سرخ کردن باید آبپزش میکردم °🤭°
کلی خجالت کشیدم °😓°
اما یوسف میخندید و میگفت: فدای سرت خانوم °😅°
به روایت همسر شهید یوسف سجودی🌱
#عاشقانههای_شهدایی 🕊
.
.
˼ -گاهگـٰاھِ ٺو مۍارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻
˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
#همسفرانه ❥'
.
.
مهریہی ما یك جلد ڪلاماللّـہ مجید بود"📖"
و یك سڪہ طلا"💰" ؛
سڪہ را ڪہ بعد از عقد بخشیدم"😇"
اما آن یك جلد قرآن را محمد بعد از ازدواج خرید و در صفحہ اولش اینطور نوشت: امیدم بہ این است ڪہ این ڪتاب اساس حرڪت مشترك ما شود، نہ چیز دیگر! ڪہ همہ چیز فناپذیر است جز این ڪتاب"💫"
حالا هر چند وقت یك بار ڪہ خستگی بر من غلبہ میڪند، این نوشتہها را میخوانم و آرام میگیرم..."😌"
به روایت همسر شهید سید محمدعلی جهانآرا 🌱
#عاشقانههای_شهدایی 🕊
.
.
˼ -گاهگـٰاھِ ٺو مۍارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻
˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
#همسفرانه ❥'
.
.
😊°• شاید علاقهاش را خیلی به من نمیگفت، ولی در عمل خیلی به من توجه میکرد.
🥲°• با همین کارهایش غصه دوری از خانوادهام یادم میرفت. حقوق که میگرفت، میآمد خانه و تمام پولش را میگذاشت توی کمد من میگفت: «هر جور خودت دوست داری خرج کن».
🛍°• خرید خانه با من بود. اگر خودش پول لازم داشت میآمد و از من میگرفت. هر وقت هم که دلم برای پدر و مادرم تنگ میشد. آزاد بودم یکی دو هفته بروم اصفهان. اصلاً سخت نمیگرفت.
😍°• از اصفهان هم که بر میگشتم، میدیدم زندگی خیلی مرتب و تمیز است. لباسهایش را خودش میشست و آشپزخانه را مرتب میکرد.
به روایت همسر شهید یوسف کلاهدوز 🌱
#عاشقانههای_شهدایی 🕊
.
.
˼ -گاهگـٰاھِ ٺو مۍارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻
˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
#همسفرانه ❥'
.
.
[😇] با این که تعداد مسئولیتهایی که داشت از حد تواناییهای یک آدم خارج بود، ولی در خانه طوری بود که ما کمبودی احساس نمیکردیم.
[📞] با آن که من هم کار در مخابرات را آغاز کرده بودم و ایشان هم واقعاً گرفتاری کاری داشت و تربیت سه فرزندمان هم به عهدهمان بود. وقتی من میگفتم فرصت ندارم، شما بچه را مثلاً دکتر ببر، میبرد.
[🛍] من هیچوقت درگیر مسائل خرید بیرون از خانه، کوپن یا صف نبودم.
[📚] جالب است بدانید که اکثر مطالعاتش را در این دوران، در همین صفها انجام میداد.
[🛒] تمام خرید خانه به عهده خودش بود و اصلاً لب به گلایه باز نمیکرد.
[😄] خلق خوشی داشت. از من خیلی خوش خلق تر بود.
به روایت همسر شهید مرتضی آوینی 🌱
#عاشقانههای_شهدایی 🕊
.
.
˼ -گاهگـٰاھِ ٺو مۍارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻
˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
#همسفرانه ❥'
.
.
خجـ🤭ـالت میکشیدم که موقع راهـ🚶🏻♀ رفتن پشت سرم بیاید تا کفشهایم را جفت کند.
طعنههای دیگران را شنیده بودم که میگفتند: «آقا ولی الله کفشـ👠ـای این جوجه رو براش جفت میکنه».😏
آخر، ظاهرش خیلی خشـ😠ـن به نظر میآمد. باورشان نمیشد.😯
باور نمیکردند که چقدر اصرار داره به من کمک کنه.😊
به روایت همسر شهید ولیالله چراغچی 🌱
#عاشقانههای_شهدایی 🕊
.
.
˼ -گاهگـٰاھِ ٺو مۍارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻
˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
بَـھـٰـ🌿ــار:
#همسفرانه ❥'
.
.
همیشه یک تبسم زیبا داشت.😊.
وارد خانه🏡 که میشد، قبل از حرف زدن لبخند میزد.🙂.
عصبانی نمیشد، صبور بود.😌. اعتقادش این بود که این زندگی موقت است و نباید سر مسائل کوچک خود را درگیر کنیم.👌🏻.
گاهی وقتها از شدت خستگی خوابش نمیبرد. یک روز مشغول آشپزی👩🏻🍳 بودم، علی هم کنار دیوار تکیه داد و مشغول صحبت با من شد که تا چند دقیقه بعد آب و غذایی🍲 برای او ببرم، نگاه کردم دیدم کنار دیوار خوابش برده.😴.
ولی با همین وضعیت خیلی از مواقع کمک کار من در منزل بود😍، مثلاً اجازه نمیداد که هر شب از خواب بلند شوم و به بچه برسم. میگفت: یک شب من، یک شب شما...💑
یک شب شام آماده کرده بودم که متوجه شدیم همسایه ما شام🍝 درست نکرده ـ چون تصور میکرده که همسرشان به منزل نمیآید ـ فوراً علی غذای ما را برای آنها برد.🙂.
گفتم: خودمان؟! گفت: ما نان و ماست می خوریم...😋
به روایت همسر شهید علیرضا عاصمی 🌱
#عاشقانههای_شهدایی 🕊
.
.
˼ -گاهگـٰاھِ ٺو مۍارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻
˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal