eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.3هزار دنبال‌کننده
21.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت‌صدوبیست‌وچهار] کنار کارون چشم نواز قدم می
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] یادم رفته بود معجزه هایش را ! یادم رفته بود حجم مهربانی و رحمتش را ! که همان شب خود خدا خوب رخ نمایی کرد این از یاد رفته ها را ! ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ دستش را روی فرمان گذاشت و خیره روبرو شد این چند روز کمی روال عادی زندگیش تغییر کرده بود مهمان چند روزه عمویش ، شده بود مهمان آنها اصلا! افکارش به شدت درهم بود و در ظاهر باید نقش امیر علی همیشه آرام را بازی می کرد! اصرار های مادرش توان می گرفت از او زیادی تردید داشت و این تردید باعث انکار مقابل مادر بود ! اما به مادر انگار وحی شده بود که الا بالله همین دختر! نه اینکه کلا راضی نباشد ولی با خودش که خلوت می کرد می دید در این سی سالی که از خدا عمر گرفته بود فقط یکبار در حد چند روز فکرش پی دختری رفته بود آن هم نه از عشق دخترک همکلاسیش بود و مبنی بر چادری بودنش بدون اطلاعاتی دیگر می خواست عطیه را با او آشنا کند که خبر دار شد نامزد دارد ! در سه دوره زندگیش همین بود و همین کلا به فکر ازدواج نبود هم کفو پیدا کردن در این زمانه سخت بود ! کم تر دختری پیدا میشد که با شرایط متفاوت او کنار بیایید ! زندگی در یک روستای دور افتاده شاید اصلا خوشایند نبود برای یک دختر و تردید اصلی اش همان بود و مادر روی چه دختری هم دست گذاشته بود! خدا به خیر کند امشب مهمانی را ! [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_صدوبیست‌وپنج ] یادم رفته بود معجزه هایش ر
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ با توقف ماشین سرم را بلند کردم امیر علی پیاده شد و خب من هم در ماشین را باز کردم که با صدای عطیه در جایم میخکوب شدم : کجا ریحانه جان ؟! با تعجب به آن دو که ریلکس نشسته بودند نگاه کردم : مگه نرسیدیم؟! زهرا خندید: تو کجا ها سیر میکنی عکاس جانُم؟؟ ایجا خونه ای میبینی ؟! کاکام ایجا کار داره لبم را به دندان گرفتم و با بهت خندیدم راستی کجا سیر می کردم ؟؟ در خیال نواب ؟! یا در محالات؟! به سمت مغازه ای که نواب رفته بود برگشتم که آمد بستنی های قیفی در دستش را یکی یکی به دستمان داد خودش هم داخل ماشین نشست : پیش زمینه برای شامه این اگه میخوایین بریم تو پارک بخوریم عطیه گفت که فرقی نمیکند و زهرا به طرف من برگشت: برا منم فرقی نمیکنه زهرا رو به نواب کرد : خو پس تو ماشین بخوریم نگاهی به بستنی کاکائو در دستم انداختم عشق شکلات بودم _ بستنیت آب شد که ریحانه ! با صدای زهرا به بستنی که شکلات رویش آب شده بود نگاهی کردم و سرم را تکان دادم این افکار داشت کار دستم می داد دوباره نگاهی به بستنی کردم وا رفته بود کاکائوی رویش و خوب من هم مثل بستنی وا رفته بودم امشب ! مخاطب صدای پر شیطنت عطیه من بودم : اتم می شکافی خواهر ؟؟ و زهرا همانطور که مشغول تایپ در گوشی اش بود گفت : یا خبرش میاد یا نامش ! بستنیت رو بخور و من مانده بودم میان جفت آدم ریز بین و پر شیطنت ! [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_صدوبیست‌وشش ] ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] با صدای تقریبا جیغ مانند عطیه با بهت سر چرخاندم! : وااای داداش عاشقتمممم من با دیدن آب نبات چوبی های درون دستش خندیدم سادگی میان جمع شان به شدت به دلم می نشست ،کنارشان راحت میشد خودت باشی راحت بخندی ،سوتی دهی و برای ناچیزی ، ذوق کنی ! بدون دل نگرانی ،بدون خجالت ! *دلبری در این خاندان موروثی بود انگار ! * آب نبات های چوبی را به طرف من و زهرا گرفت و زهرا کودکانه گفت : تو باز زرنگی کردی عطیه؟! _ مو زرنگُم خووو! به کاکام رفتُم آب نبات را که به طرفم گرفت گفتم : قضیه زرنگی چیه ؟! _ هیچی ای زهرا خانوم طعم توت فرنگی و آلبالو دوست داره هر دفعه هم نصیب خودُم میشه ! نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم میشد کنار این ها غرق غم شد اصلا ؟! آب نبات را بدون رو در وایسی گرفتم مسیر در سکوتی عجیب طی میشد. که عطیه ضبط را روشن کرد و نجاتمان داد از این سکوت غروب! و من توجهم جلب شد به آهنگ در حال پخش.. یا زهرا..یا زهرا به اسمت قسم تو قلبم حرم داری! دوست دارم و میدونم دوسم داری ! سرم رو میزارم به پای تو مادر ! تموم مادر ها ، فدای تو مادر ! سرم را بلند کردم و ناگهان چشمم رفت به آویز آینه جلوی ماشین پلاکی آویزان شده بود و برچسبی که رویش یا علی حک شده بود ! به همه میگم که مادرمه آبروی روز محشرمی به علی قسم که فاطمه جان اولین مدافع حرمی! ریتم آهنگ به شدت دوست داشتنی بود حواسم رفت سمت نوابی که متن آهنگ را زیر لب تکرار می کرد ! آتش زبانه زد از خانه علی در بین شعله سوخت پروانه علی افتاده از نفس همسنگر علی یک آیه شد جدا از کوثر نبی این چند بیت عجیب در جانم نشست.. ای وای مادرم نفسی لک الفداء بی بی، بی حرم چشمانم را بستم و شعر قشنگ آهنگ ، گوش هایم را نوازش داد یادم باشد ،اگر فرصتی بود از نواب بپرسم این مادر فاطمه نام کیست،که شیعیان برایش سینه چاک می دهند ؟! راس تو می رود بالای نیزه ها من زار میزنم در پای نیزه ها [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_صدوبیست‌وهفت] با صدای تقریبا جیغ مانند عطی
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] جایی خوانده بودم که شمس تبریزی می گفت در علم فلسفه ، هاله ای رنگی هر آدمی را در برگرفته و این هاله را از طریق اخلاقیات فرد میشد حدس زد. من هم در دنیای رنگی خودم ،معتقد بودم هر فرد رنگ مختص به خودش را دارد! زهرا سفید بود به نظر من همانقدر شفاف و یکرنگ ! عطیه را صورتی می دیدم همانقدر دخترانه و کودکانه و پر از ذوق و هیجان فکرم رفت پیش رنگ هاله نواب هاله نواب آبی بود ،نه از آن آبی های تیره نه از آن آبی های زیادی کمرنگ آبی اش خاص بود ،شاید همرنگ آسمانی صاف ! آبی روشنی که مملو از آرامش بود ! همانقدر زیبا ، همانقدر پر شکوه ! به طرف زهرا برگشتم: چرا چهره ات گرفته ؟! _ از عصر که با علی حرف زدُم دیگه ازش خبری ندارُم هر چقدر هم زنگ میزنُم جواب نمیده نگاهی به آشفتگی اش کردم : نگران نباش عزیز دل ! از عصر تا حالا سه چهار ساعت بیشتر نشده که مردد نگاهم کرد ،انگار گوشی اش آینه دقش بود که آن را سریع در کیفش گذاشت ! نواب پارک که کرد،منتظر ماندم همه پیاده شوند بعد من ! چشمم ترسیده بود از سوتی دفعه قبل ! [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_صدوبیست‌‌وهشت] جایی خوانده بودم که شمس تب
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] پیاده شدیم،دیدم بی انصافی است که از نواب تشکر نکنم ،آرام به طرفش برگشتم : خیلی ممنون بابت گردش و بستنی خیلی خوب بود! صدای خنده پر شیطنت عطیه باعث شد،همه مان لبخند بزنیم . _ آب نبات چوبی رو دوست نداشتی که راجبش تشکر نکردی ؟! می خواستم دلم را بگیرم و فقط بخندم انقدر که چشمانم پر شود و گونه هایم سرخ. امیر علی خواهش میکنم شیرینی گفت. با همان خنده راهی داخل شدیم ،امروز برای چندمین بار باید اعتراف می کردم ،این جمع به شدت دوست داشتنی بود ! همگی کلی خوش آمد گفتند و من مات توجه پر مهر مادر نواب به خودم شدم و چهره کلافه نواب به این توجه ، افکارم را در هم ریخت ،اینجا چه خبر بود دقیقا؟! با صدای بلند زهرا انگار خیالم به جمع برگشت. _ واااای علیییییییی! کی برگشتی تووو؟؟؟؟ آخه مردم که از نگرانیییی! با بهت به منظره مقابلم خیره شدم همسر زهرا برگشته بود به همین شیرینی ! امیر علی خبر داشت و نگفتنش باعث چشم غره غلیظ زهرا شد هر چند زهرا آنقدر ذوق زده بود که همه چی سریع یادش رفت،جلو رفتم و سلام کردم با احترام سلامی کرد ،لباس سبز پاسداری اش هنوز در تنش بود ! مردی قد بلند و تقریبا هم تیپ نواب. زمزمه آرام زهرا شنیدم : دورت بگردُم که خسته نباشی جانا دور هم نشستیم و نگاهم درگیر چشم های پر برق و ذوق زده زهرا بود هنوز ! عشق زیبایت می کرد ،چشمانت پر برق میشد با دیدن یار تمام غصه ها را فراموش می کردی و دلبرانه می خندیدی! [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت‌صدوبیست‌ونهم] پیاده شدیم،دیدم بی انصافی اس
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] برای چیدن سفره شام جوانان بسیج شدند و همگی به طرف آشپزخانه رفتیم عطیه جدی به طرف امیر علی و همسر زهرا که به شدت مشغول بودند برگشت: آقایون محترم و ارجمند لطف کنین یه کمکی بکنین ثواب داره خو زهرا خیلی دلسوزانه نگاهی به علی کرد : آقای مو تازه رسیده، خسته است خو عطیه و من همزمان از دهنمان در رفت : شوهر ذلیللللل و جمله ما باعث خنده بلند جمع شد آن دو هم بلند شدند و برای کمکی آمدند بشقاب ها را به طرف سفره آوردم امیر علی از دستم گرفت : من میچینمشون ، ممنون مات ،بشقاب هایی که حالا در دست او بود نگاه کردم مثلا این چه کاری بود ؟! سبد های سبزی را آرام چیدم در آشپزخانه کاسه های ماست آماده بود به طرف مادر نواب که اصرار داشت به نام کوچک صدایش بزنم برگشتم : نرگس خانوم ! گل محمدی دارین ؟! با محبت نگاهم کرد : اره عزیزُم برا تزیین میخوایی ؟ سرم را به علامت تایید تکان دادم نعناع تازه هم آورد بعد تمام شدن کارم نگاهی به کاسه های رنگی ماست کردم شکل لبخند بودند نعناع ها به جای چشم و گل محمدی شده بود لبخند ! نرگس خانوم به طرفم خم شد : چه خوشگل شدن دستت درد نکنه گل دختر ! [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت‌صدوسی] برای چیدن سفره شام جوانان بسیج شدند
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] همگی دور سفره جمع شدیم دلگرمی قشنگی بود دیدن این صحنه های سنتی خیلی وقت بود مهمانی نرفته بودم! بوی غذا ها مستت می کرد قرمه سبزی و مرغ بود و آخ که من می مردم برای قورمه سبزی ! بعد شام و کلی تمجید و تعریف سفره را جمع کردیم سینی چای را که بردم عطیه با شیطنت ابرویی برای نواب بالا انداخت و نگاهی به مادرش کرد : ان شالله چای خواستگاریت! دستانم لحظه ای لرزیدند همگی ان شالله گفتند و خندیدند کمی که گذشت مادر نواب گفت : فاطمه خانوم معصومه جان قبلا بهته گفته قضیه رو دیگه؟! مادرم حرفش را تایید کرد : ولی هنوز نظر خودش رو نمیدونم متعجب نگاهشان کردم درباره چه حرف می زدند ؟! نواب سرفه ای کرد : مامان جان یه لحظه تشریف میارید اتاق ؟؟ مادرش سری تکان داد و هر دو بلند شدند و نگاه من دنبالشان کشیده شد طاقت نیاوردم و به طرف مادرم برگشتم : مامان قضیه چی ؟! چرا بهم نمیگین؟! اتفاقی افتاده؟! مادرم اشاره کرد که بعدا ولی اصرارم را که دید انگار کوتاه آمد : خواستگار داری ! چشمانم گرد شد : خواستگارررر؟! اینجااا؟! کییی؟! مادرم چپ چپ نگاهم کرد : آروم تر چرا داد میزنی ریحانه ! اینجا ما آشنایی جز این خانواده داریم؟! و اینجا پسری جز آقا امیر علی هست؟! قلبم انگار نزد مات ماندم خواستگاری ؟! نواب؟؟ اصلا امکان داشت ؟! مادرم شوخی اش گرفته بود؟! گیج شدم در یک لحظه دستم را روی قلبم گذاشتم شدیدا تند می تپید انگار قصد داشت ناگهانی بایستد ! زبانم الکن ماند از گفتن حرفی خدایا معجزه همین بود؟! اما ناگهان نمیدانم چرا نگاه کلافه نواب آمد جلوی چشمم و بعد ذهنم رفت سوی یکدفعه بلند شدن نواب مخالف این ازدواج بود ؟! [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت‌صدوسی‌ویک ] همگی دور سفره جمع شدیم دلگرمی
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ با کلافگی مشهودی ، در را پشت سرشان بست و روی تخت نشست و دستش را میان موهای لختش فرو کرد : مامان جان ، عزیز من ! من گفتم که هنوز صبر کنین مادرش کنارش می نشیند و دستش را روی دست او که میان موهایش می چرخد ، می گذارد: آخه تو دلیلش رو گفتی به مو ؟! ای دختر چی کم داره ؟! دست مادرش را پایین می آورد : من هنوز آمادگی ورود به زندگی مشترک رو ندارم مادرش بد خلق می گوید : سی سالت شده ها ، هم سن های تو بچه هم دارن مو مادرُم ، آرزو دارُم تو رخت دومادی پسرم رو ببینُم دست مادرش را با احترام می بوسد : الهی من قربونت برم باشه چشم ولی بازم کمی صبر کنید _ امیر علی نکنه به خاطر ظاهرش میگی نه ؟! چشمانش را برای تمدید آرامش می بندد : مامان جان ، من اینجوریم ؟! من کسی هستم که ظاهر مردم رو ببینم ؟! من کی باشم که کسی رو قضاوت کنم ؟! با محبت به قد و بالایش نگاه می کند : پس اگه نیستی بزار مو کارُم بکنُم حالا بزار اصلا ببینُم خود دختر راضی هست ؟! بعدشُم مو که نمیگم همی الان برو عقدش کن نگاهی به عکس خودش در دیوار می کند خودش هم نمی داند چرا حالت تدافعی گرفته ؟! چرا انقدر پریشان است ؟! مطمن بود مخالفتش به خاطر چادری نبودن و محجبه نبودنش نیست آدم قضاوت کردن نبود ، آن هم از ظاهر ؟! : باشه عزیزدلم قبول فقط به یه شرط ! ذوق زده شرط را می پرسد مقابل در می ایستد به تابلوی وان یکادی که طراحی خود عطیه است چشم می دوزد : اگه قبول کنه تو بیش مله زندگی کنه باشه ولی بازم میگم دختری که تو تهران میون ناز و نعمت بزرگ شده هیچ وقت با یه معلمی که جهادی تو یه روستای دور افتاده زندگی میکنه و تدریس میکنه ازدواج نمیکنه الانم ریش و قیچی رو دادم دست شما نزدیک تر می رود ، پیشانی مادرش را می بوسد : چون بهتون اطمینان دارم مامان نرگس و بعد سریع از اتاق خارج می شود مادرش خدا رو شکری می گوید و در دل قربان صدقه اش می رود. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت‌صدوسی‌ودو ] ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ با بوی عطری که می دانستم متعلق به امیر علی است سرم را بلند کردم،نمیدانم از کجا یک بیت شعر در ذهنم تداعی شد : کشش ساحل اگر هست چرا کوشش موج؟! جذبه دیدن تو می کشد از هر طرفم.. امیر علی بعد معذرت خواهی کنار عطیه نشست و عطیه زیر گوشش پچ پچی کرد و امیر علی آرام خندید و بعد من حس کردم چقدر حسودی ام شد ؟! حسادت از نظر من کار آدم های حقیر بود اما این حسادت من جور دیگری بود انگار ! حسود بودم به تمام کسانی که او را می دیدند حسود بودم و این حسادت تمام شدنی نبود ! دل من از حسادت شدید می سوخت ! تا خودش نمی گفت،من باور نمی کردم خواستگاری در کار باشد ،مادرش کنار مادرم کمی حرف زدند ،یک ساعتی که گذشت زهرا و همسرش عزم رفتن کردند. زهرا به کنارم آمد: عزیزُم از اول گفتُم تو مهمون مویی حالا هم پاشو با هم بریم چشمانم گرد شد ،در این وضعیت همین را کم داشتم : نه زهرا جان ، آقا علی خسته است برید استراحت کنین علی مردانه و آرام نجوا کرد : ما دیگه عادت داریم به این ماموریت ها خوشحال میشیم تشریف بیارین پدرم گفت که هر جور راحتم ! و من بدون نگاهی به نواب سراغ لباس هایم رفتم هر چه دور تر بهتر.. به عکس بزرگ نواب چشم دوختم،زیر لب نجوا کردم : دل داده ام بر باد ، هر چه بادا باد ! مجنون تر از لیلی ، شیرین تر از فرهاد ! بعد هم سریع نگاهم را گرفتم و بیرون رفتم من امید داشتم به رحمتش ! به قول فاطمه شد ، شد نشد هم باز شده آنچه که خدا می خواست شده! [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت‌صدوسی‌وسه] ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] خانه شان آپارتمانی سه طبقه بود و خودشان طبقه سوم بودند عطیه هم همراه ما آمده بود و هی زیر گوشم با شیطنت می گفت : دیدی چطوری شب خراب شدیم سر این دو تا کفتر عاشق؟! و من بی حواس و حوصله فقط سر تکان می دادم چیدمان خانه شان شدیدا دلنواز بود، عین خودشان ! بعد انداختن رخت خواب ها ، زهرا هم به کنار ما آمد عطیه مشغول گوشی بود و من به سقف صورتی رنگ اتاق خیره بودم ! _ اووو بیایین استوری این خان داداش ما را ببینید چی هم گذاشته !!!! زهرا، از دست رفت این امیر علی وقتی حرف از او بود ، شاخک های من فعال بودند خم شدم تا صفحه گوشی اش را بهتر بیینم و با دیدن استوری همیشه شاهکارش ابرویم بالا رفت : ^دارد نظر به خانه خرابان همیشه عشق ^ بعد هم هشتگ زده بود # جهان بی عشق چیزی نیست جز تکرار یک تکرار بدون حرفی سرم را روی بالش گذاشتم زهرا هم با شیطنت می گفت که حتما عاشق شده و من با دلخوری فقط چشم بستم به اندازه تمام آدم هایی که از آنها گله به دل نگرفته بودم از او دلخور بودم بعد هم با خودم فکر کردم که حتما حق دارد لایق امیر علی نواب یک دختر چادری ست نه منی که هنوز یک پای ایمانم لنگ می زد امشب عجیب زده بود به سرم! [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت‌صدوسی‌وچهار ] خانه شان آپارتمانی سه طبقه ب
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ بعد اذان صبح بود که خوابیدم ،تلاش های زهرا و عطیه برای خنداندن من بی فایده بود‌. از هجوم فکر و خیال خوابم نبرد ، تمام شب را طرح لبخندش مقابل دیدگانم بود ،کاش نقاش بودم تا آن لبخند را ثبت می کردم ،ولی من که عکاس بودم می توانستم خنده اش را جور دیگری ثبت کنم. زنگی به فاطمه زدم ،فقط گفتم خوب نیستم او هم چیزی نپرسید ،گفت فقط توکل کن همین توکل درست و حسابی هااا! بعد هم گوشیم را در دست گرفتم ،مقابل آن استوری شاعرانه من هم باید خودی نشان می دادم ،روی یکی از عکس هایی که خودم از گل رزی گرفته بودم ،نوشتم: دو قدم مانده به عاشق شدنت با من باش ! من به اعجاز دعا های خود ایمان دارم! بعد هم لبخندی روی لب نشاندم من ریحانه بودم ،کسی که از طوفان سعید رد شده بود. که خب مکالمه زهرا و همسرش لبخند و انرژی ام را تکمیل کرد‌ _ زهرا اصلا دلت برام تنگ شده بود ؟! زهرا همراه ناز گفت : تو از دلتنگی چی می فهمی سید ؟! تا حالا تجربه کردی دم ظهر به یاد کسی با یه مداحی که میدونی دوسش داشت کل خیابونی که بعد عقدتون قدم زدین رو قدم بزنی.. و چشات پر بشه و هی لب به دندون بگیری که گریه نکنی ،چون زشته ؟! تا حالا گوشیت رو چند ساعت خاموش کردی که هی نگاه نکنی به آخرین بازدیدش ؟! علی با مهر نگاهش کرد ،کمی جلو تر آمد و زهرا را در آغوش کشید و نجوایش در دل من را هم قند آب کرد.. _ تا حالی وسط ماموریت مرخصی گرفتی که فقط برگردی و در حد دو روز ببینیش؟! [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت‌صدوسی‌وپنجم ] ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] زهرا متعجب برگشت : جدی وسط ماموریت برگشتی؟! _ اره عزیز دلِ علی عطیه بی خبر اعلام حضور کرد و آن دو سریع از هم فاصله گرفتند ،زهرا سرفه ای کرد : از کی اینجایین ؟! عطیه خندید : مو که همی الان رسیدُم ولی ریحانه رو نمیدونُم مانده بودم چه بگویم که همسر زهرا حرف را عوض کرد : بفرمایین صبحانه ! دوباره مربا دیدم و از خود بیخود شدم ،تمام فکر و خیال ها کناری خزیدند ،ما ماندیم و صبحانه مفصل روی میز. ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ بعد صبحانه راهی خانه پدری زهرا شدیم،پدر و مادرم عزم رفتن کرده بودند،وقتی پرسیدم چرا با این همه عجله؟!مادرم چشم و ابرو آمده بود. دیشب گفته بودم هر چه بادا باد و بعد به گفته بودم به اعجاز دعاهای خود ایمان دارم.. وسایلم را آماده کرده و از همگی خصوصا زهرا و عطیه تشکر ویژه کردم،مادر نواب با محبت بیشتری مرا بدرقه کرده بود. داشتم خیال میکردم شاید نواب مرا نخواسته،که نواب مخالف این ازدواج بوده..و حق را به او می دادم.. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal