عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمتصدوسیوششم ] زهرا متعجب برگشت : جدی وسط م
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمتصدوسیوهفت]
[یک ماه بعد،تهران]
رز سفید و صورتی همراه چند شاخه مریم
سبد گلی بزرگی بود که همراه قوطی شیرینی روی اپن جا خوش کرده بود !
بوی مریم ها مستت می کرد ،سینی چای را که به دستم دادند.
ناباورانه فقط خندیدم،شبیه معجزه بود !
روزی راهی یک روستا شوی ،
آنجا با معلم مردی آشنا شوی که روحیه جهادی اش او را از فرسنگ ها دور تر کشانده به آن روستا
و بعدش همان مردی که تمام کار هایش مبهوتت می کند،روزی در کنار دریا شود فرشته نجاتت
و حیاتت را نجات دهد !
و بعدش تمام افکار چندین ساله ات را زیر و رو کند
و همه چیز را با دیدی جدید و جذاب نشانت دهد
اصلا بشود سفیر مهربانی ! بشود رایحه حضورش !
و حالا همان مرد بر حسب اتفاق
برادر زاده دوست قدیمی پدرت باشد !
و همسر دوست پدرت تو را به آنها معرفی کند
و مادرش بخواهد که عروسش شوی ،با خیال اینکه مخالف است بگذرانی و حالا با همان لبخند که چال گونه اش را نمایش می دهد،با عطر مریم و رز به خواستگاری ات بیاید.
به جز معجزه چه می توانستم بناممش؟!
سینی را با استرس عیانی به پذیرایی بردم
نگاهم که به نگاهش افتاد ،
چشمانم را برای لحظه ای بستم
زمانی که باز کردم ،او هم نگاهش به فرش بود
خبر داشت دلم را میان مشکی نگاهش جا گذاشته ام ؟! سینی را گرداندم و آخرین نفر او بود.
نگاهم لحظه ای به موهای لختی که روی پیشانی اش ریخته بود رفت و همین شد فاجعه خواستگاری
سینی خم شد به طرفش ،خودش سریع تر دست به کار شد و سینی را از دستم گرفت.
نصف چای درون استکان روی پایش ریخته بود و این را فقط من دیدم ولی صدایش را در نیاورد و کنترل زبانم رفت به دست دلم :
چرا انقدر خوبید !
و نگاه مات و پر مهرش روی من نشست
دلم می خواست بدجنسانه بخندم :
منتظر این گونه شیطنت ها باش
روی بد کسی دست گذاشتی!
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمتصدوسیوهفت] [یک ماه بعد،تهران] رز سفید و ص
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمتصدوسیوهشت]
بعد صحبت های متداول این مراسم ، راهی اتاق شدیم تا به گفته شان سنگ هایمان را وا بکنیم !
ابتدای ورود صبر کرد تا من داخل شوم و این کارش شدیدا دلم را لرزاند.
بعد هم به پیشنهاد او روی زمین نشستیم
در ذهنم یک کلمه تداعی شد
^خاکی ^
ده دقیقه ای در سکوت سپری شد ،که با جمله اش انگار تازه باورم شد او به خواستگاری ام آمده.
_ خب هر سوالی دارین من در خدمتم
سوال که زیاد داشتم اما حالا فقط تهی بودم ، تهی! آب دهانم را به سختی قورت دادم :
خواسته خودتونه اینجا بودنتونه؟!
با تعجب سرش را بلند کرد
سوالی بود که مثل خوره به جانم افتاده بود ،
باااید می پرسیدم
_ زنعمو بعد برگشت از تهران خیلی درباره شما می گفتن و خب مامان هم خیلی دنبال ازدواج کردن من بودند،بعدش هم خوب شما رو پیشنهاد دادن
قرار شد زنعمو دعوتتون کنه اهواز تا مامان بیشتر باهاتون آشنا بشه و خب تو همین دیدار اول به دل مادر نشسته بودین..
میان حرفش پریدم :
پس مادرتون خواستن نه خودتون ؟!
حس کردم کمی دلخور شد از اینکه میان حرفش پریده بودم ولی باز ادامه داد :
من احترام زیادی به تصمیمشون داشتم و دارم
و مخالف این قضیه نبودم ،فقط خواستار بیشتر آشنایی بودم همین.
با جمله آخرش کمی دلم آرام شد
_ و یه مسئله ای هست که برای همین تردید داشتم ،اینکه شما حاضرید اول زندگی مشترکتون
رو تو بیش مله شروع کنین؟!
ابرویم بالا رفت ،بیش مله قشنگ بود
خوش آب و هوا بود ولی دانشگاهم
و حرفه ای که می دانستم در تهران بیشتر خواهان دارد :
برای همیشه یا فقط برای مدتی ؟
_ برای یه مدت ،
حدودا یکی دو سال
بعد اونم بر می گردم اهواز
ولی بازم خود اهواز مشغول تدریس نمیشم
مکثم را که دید دوباره ادامه داد :
نیازی نیست الان جواب بدین
یاد جمله ای افتادم که قبلا خوانده بودم
"با عشق ممکن است ، تمام محال ها "
دل کندن از تهرانی که در آن قد کشیده بودم سخت بود..
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمتصدوسیوهشت] بعد صحبت های متداول این مراسم
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمتصدوسیونهم ]
ولی به نظرم امیر علی کسی بود که میشد عجیب به او تکیه کرد ،با او میشد تا ته دنیا هم رفت ! :
فکر نکنم مشکلی با این موضوع داشته باشم !
کمی در جایش تکان خورد :
خب بیشتر باید روش فکر کنین ،دوری از خانواده و شهری که ..
_ آقای نواب!
حرفش را قطع کرد :
بله
روزی میشد جانم را از زبانش بشنوم ؟! :
درباره یه موضوع دیگه حرف بزنیم لطفا !
من به جز یه اسم و فامیلی و اینکه تو بیش مله جهادی کار می کنید ،و اهل اهوازید چیزی نمیدونم
شما هم فکر نکنم چیز خاصی بدونید
حرفم را تایید کرد :
امیر علی نواب، سی سالمه،اهل اهواز
در حال حاضر ساکن بیش مله ،ارشد ادبیات از دانشگاه تهران ،تو بسیج و سپاه هم یه فعالیت هایی دارم.
من هم کمی درباره دانشگاه و کارم توضیح دادم :
راستی شما با شاغل شدنم مشکلی ندارین؟!
ملایم و نرم گفت :
اگه لطمه ای به زندگیمون نزنه به هیچ وجه !
شرط خاصی ندارین؟!
نمیدانم بغض از کجا آمد که صدایم لرزید :
اگه قسمت هم شدیم ،همیشه کنارم باشین
و اینکه دوسم داشته باشین ،نه اینکه انتخاب مادرتون باشم.
لبخند محوی چهره اش را زینت داد :
حتما !
بعد هم گفت که هم سفر می خواهد،کنار او بودن سختی های خودش را داشت ،آن هم همسفری برای مردی که چند منزلی جلوتر از من است
سخت بود ، نبود؟!
ولی می ارزید به شیرینی حضورش !
همان شب اعلام کردیم که مشکلی با این ازدواج نداریم و نیاز داریم که مدتی بیشتر در ارتباط باشیم
همه چیز داشت سریع و ساده جلو می رفت !
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمتصدوسیونهم ] ولی به نظرم امیر علی کسی بود
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمتصدوچهلم ]
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
خودم باورم نمیشد
داشتم عروس میشدم؟!
عروس نواب؟!
تا آخر عمرم نماز شکر می خواندم هم کافی نبود
زمانی که به فاطمه خبر دادم ،چند ثانیه کلا صدایش نیامد ،بعد هم کلی ذوق کرد!
میان من و او صیغه موقتی خوانده شد
و من روی ابر ها بودم ،بعدش هم برای آزمایش رفتیم !
[دوماه بعد ]
با هم به کارون رفتیم ،غروب بود که بعد قایق سواری که حسابی چسبید ،خیره کارون شدیم
به نیم رخش چشم دوختم:
راستی یه سوالی از روز خواستگاری مونده ؟!
_ چی ؟!
دوباره دل به دل کارون دادم :
چرا من ؟!
شمایی که این همه دختر چادری
و موقر دور و ورت بود ، چرا من؟!
با لبخند محوی چشم از کارون گرفت و دل داد به چشمانم :
به قول شهید خراسانی
من قسمت تو بودم !
تو قسمت من!
اولین بار نبود که که نقل قول از شهدا می کرد
حرف هایی که میزد به دل می نشست
جنسشان ناب بود و دوست داشتنی!
فقط با لبخند نگاهش کردم :
شهرتون خیلی قشنگه !
با مهربانی گفت :
چشات قشنگ میبینه
با شیطنت نچی کردم :
جاهای دیگه رو هم باید خودتون نشونم بدین
هنوز امقدری که لازم بود یخم مقابلش آب نشده بود
امیر علی نوابی که می شناختم کجا ؟!
و امیر علی این چند وقت کجا ؟!
_ چشم بانو جان
یه روزم باید ببرمت شلمچه تا ببینی چه جور جاییه!
خود بهشته اونجا!
ابروهایم بهم گره خوردند :
چجور جایی مگه؟!
چشمانش را بست ،
انگار لذت می برد از مرور خاطراتش
داشت لذت می برد از گفتن آن تکه بهشتی که می گفت :
خلاصش میشه عشق !
همین قدر بگم وقتی پاهات رو خاک شلمچه است
داری جا روی پاهای شهدا میزاری
شهید علمدار میگن :
شلمچه بوی چادر خاکی حضرت زهرا (س)میده !
حاج یکتا (راوی دفاع مقدس )هم میگن :
از شلمچه فقط استخوان های شهدا رو بردن
گوشتشون هنوز اونجاست ، خونشون هنوز اونجاست
برا همین پا برهنه باید رو خاکش قدم بزنی
لمس کردن شهدا ، آرزوی این روز هایم بود
لمس کردن آنهایی که الگوی مرد بی نظیر مقابلم بودند !
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمتصدوچهلم ] ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمتصدوچهلویکم ]
من میان کارون دلم را باخته بودم به او
باخته بودم به یک جفت چشم مشکی
که مردانگی و نجابت و مهربانی یک جا ترواش می کرد
من باخته بودم برایش دلم را
از خاطرات آن روز دل کندم
و سریع تر آماده شدم
قرار بود برویم بازار قدیمی امام
آن روز عصر هم سپری شد
بازاری قدیمی
و به شدت دلبر برای منی که عاشق مکان های قدیمی بودم
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
مانتوی بلند گلبهی رنگی را همراه شال و شلواری سفید تن کرده بودم
روشنی رنگشان به چهره ام می آمد
عقدمان در محضر بود
و نیازی به آرایشگاه رفتن نبود
سفره ای که هنرِ دست عطیه و زهرا و نورا بود ،
داشت می گفت شوخی شوخی همه چیز دارد جدی می شود
کنار هم در حالی که رو به رویمان آینه بود نشستیم
مهریه ام چهارده شاخه گل سرخ بود
و یک سفر کربلا
هر چند به یاد متنی که از همسر شهید چمران(خانم غاده جابر) خوانده بودم
در شروط ضمن عقد ذکر کردم
که داماد تعهد ببندد
و تمام تلاشش را کند در راه تکامل دین من
به اصرار پدر نواب
پنج سکه ای هم به نیت پنج تن آل عبا در نظر گرفتیم
که قرار بود خرج بهزیستی و
بچه های روستا های دور افتاده کنیم
و چقدر راضی بودن را از چشم همه
به خصوص مادر و پدرم می خواندم
مادرم صبح کنار گوشم گفته بود :
این پسر عاقبت به خیرت می کند
من مطمنم با او خوشبخت می شوی
قبل عقد هم نواب برایم پیام داده بود که هنگام عقد با وضو باشم
و من چَشم شیرینی برایش فرستاده بودم
خودش خم شد
و قرآن را از روی رحل برداشت و به دستم داد
اتفاقی قرآن را باز کردم
و سوره الرحمن آمد
به فال نیک گرفتم عروس قرآن را
و همراه او آیه ها را خواندیم
لحن خواندنش باعث میشد دلم ضعف برود !
و حالا صدای عاقد :
عروس خانوم وکیلم ؟!
درون آینه دل به دل نگاهش دادم
چال گونه قشنگش دلربایی کرد:
بسم الله الرحمن الرحیم
با اجازه پدر و مادرم
و بزرگترای جمع ..
مکث کردم
دوباره در آینه خیره اش شدم:
...بله ...
اول صدای صلوات و بعد صدای دست زدن بلند شد
و حالا نواب همسرم بود
امیر علی من !
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمتصدوچهلویکم ] من میان کارون دلم را باخته بو
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمتصدوچهلودوم ]
زیاد از جلو چشم من دور نشو
میدونی بری جونم رو می بری !
بعد دادن هدایا و سیل تبریک ها دو تایی راهی بیرون شدیم
هیجان همراهی با او دست و پایم را شل کرده بود !
کار برق چشم های تو اینه که
منو مات و محو قشنگی کنه
یه دنیای خاکستری رو فقط
یه دختر میتونه که رنگی کنه !
در ماشین را برایم باز کرد
آرام نشستم
و دوباره چشمم رفت روی پلاک آویزان !
روح و ریحانمی !
جان جانانمی!
خیلی خوشحالم از اینکه هستی
و با منی !
_ ریحانم کجا بریم ؟!
دلم ریخت برای لحن و لفظ صدا زدنش
اولین نفری که اسمم را شکسته تلفظ کرد
و من دوستش داشتم !
بریم جمله اش دوست داشتنی بود
شبیه همان بریم در مدرسه بیش مله
همراهی با او تا دور دست ترین های دنیا را دوست داشتم :
هر کجا شما میخوایی !
بعد نیم ساعتی که سپری شد
مقابل امامزاده ای ایستاده بود
همان علی بن مهزیار مشهور !
صدای اذان مغرب که بلند شد
همزمان سرم را بالا آوردیم و لبخند زدیم
این هم اولین نماز دو نفری دلچسب!
اقتدا کردم و با لذت نماز را خواندم
نماز دو نفری اش، بیشتر می چسبید !
بعد هم دو رکعتی فقط فقط برای شکرگذاری خواندم
این فرشته ای که کنارم بود تمام جانم بود !
بعد زیارت دوباره سوار ماشین شدیم
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمتصدوچهلودوم ] زیاد از جلو چشم من دور نشو
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[#قسمتصدوچهلوسه]
_اینم لشکر آباد معروف اهواز
بیا بریم یه فلافلی مهمونت کنم من عزیزُم
عزیزم با لهجه جنوبی اش باعث شد ،خجالت یکدفعه ظاهر شده را کنار بگذارم و جلو تر بروم و دستش را بگیرم ،با لبخند و بهت خیره شد
و دوباره به راه افتاد.
بهت هایش مقابل شیطنت هایم به خنده ام می انداخت.
خیابان لشکر آباد شبیه بازاری بود که انتهایش مشخص نبود بعد خرید فلافل های مخصوص اهواز در ماشین نشستیم
[اگه بگیری دستامو ، که به دوریت عادت کرده
آرامش بر میگرده، آرامش یعنی تووو! ]
درون ماشین در فضای بسیار رمانتیکی مشغول خوردن شدیم ،طعمشان کمی تند تر و متفاوت تر از فلافل هایی بود ،که با بچه ها در تهران خورده بودیم :
الان یعنی من آرامشم؟!
با خنده محوی سرش را تکان داد
آهنگ ها داخل فلشی بود که زهرا داده بود
و این آهنگ صد در صد کار خودش بود.
_ اتفاقا تو بلایی دختر ، بلای جان!
ساختگی دلخور شدم :
دستتون طلا و جواهر جناب نواب
با خنده ادامه داد :
در قنوتـم ز خدا عقل طلب می کردم
عشق اما خبر از گوشه محراب گرفت
چشم غره ای حواله اش کرد
شعرهایش انرژی خالص بود :
عاشقم گر نیستی ، لطفی بکن نفرت بورز
بی تفاوت بودنت هر لحظه آبم می کند !
باز هم نگاهش نکردم ،حالا که خریدار داشتم برای ناز کردن هایم ،دلم بیشتر و بیشتر طلب می کرد!
_ ریحانم !
با اینکه دلم ضعف رفت برای لحنش ولی دنده لوس بودنم نگذاشت جوابش را دهم و بگویم ریحانه فدای این لحن صدات!
و او با چند جمله آخر تیر را با هدف زد :
نمیدانم آمدنش برای چه بود !
همه چیز خوب بود که
آمد و خوب ترش کرد
چشمانم پر شد به گمانم از شوق :
ترسیدم که نکند دل به او عادت کند
که از هر چیز ترسیدم به سرم آمد
با مهربانی شب چشمانش را گره زد به چشمان تَرم :
لوس خودمی دیگه !
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [#قسمتصدوچهلوسه] _اینم لشکر آباد معروف اهواز بیا
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمتصدوچهلوچهار]
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
[ یک سال بعد]
در را با کلید باز کردم و برگشتم تا او داخل شود
با مهربانی دستش را روی کمرم نهاد و آرام به جلو هدایتم کرد:
first Lady
(خانم ها مقدمن )
یک تای ابرویم را بالا دادم :
اوکی مِستر فرنگی
کفش هایم را در آوردم و روی پله ها به انتظارش ایستادم.
مثل همیشه و مثل تمام کار هایش با حوصله و دقت و آرامش ،کفش های مشکی اش را کنار اسپرت های صورتی رنگم جفت کرد ،به تفاوت زیاد سایز شان خندیدم و امیر علی کفش هایش را جوری چید که قلبم ریخت.
یک جفتش را یک طرف کفش هایم
و جفت دیگرش را آن ور کفش هایم
کفش هایش ، کفش هایم را احاطه کرده بود
من تا ابد در محاصره دلبری های این مرد بودم !
لرزیدن دل برای این کار هایش عجیب نبود ، بود ؟!
به پذیرایی که رسیدیم ، برای تعویض لباس به اتاق رفتم و با دیدن عکس عروسی مان روی دیوار
رفتم به یک سال پیش..
بعد شش ماهی که نامزد ماندیم
که به خاطر تمام کردن آخرین ترم من ،
یک ماهی اضافه تر شد
و عروسی که هیچ وقت فراموشش نمیکنم
لباس سفید بلندم
و امیر علی که حکم شاهزاده شهر رویا ها را داشت.
نصف جهیزیه را از خانه مادرم نیاوردم
در بیش مله جایمان کوچک بود
ادامه اش ماند تا زمانی که به اهواز برویم
این چند ماه زندگی مشترک ،
روز های به شدت قشنگی بود
پر از انرژی و تازگی و زیبایی و سادگی
امیر علی فراتر از خواسته ها و باورم بود
و من سعی هر روزه ام این بود تا برای مرد منحصر به فردم کم نگذارم !
بعد مرتب کردن موهایم راهی آشپز خانه زدم
پیشانی ام را به رسم همیشه بوسید
و من یاد اولین بوسه اش کنار کارون افتادم
""شب بود و کارون آرام بود
بعد گفتن اولین دوستت دارمش
خم شد و پیشانی ام را بوسید
و من یاد قصه های کودکی افتادم
زیبای خفته ای که سحر و جادو باعث شده بود که
به خوابی ابدی برود
و شاهزاده ای که با یک بوسه بیدارش کرده بود
ولی نه من زیبای خفته بودم
نه اینجا افسانه بود
نه امیر علی شاهزاده
اینجا ریحانه ای بود با راهی که تازه شروع کرده بود
و امیر علی که با تمام مردانگی و مهرش دوسش داشت
همانطور که قول داده بود
اینجا اهواز بود
شهری که جنگ دیده بود و هنوز سر پا بود
کارونی که کم آب شده بود اما هنوز سر پا بود
اینجا اهواز بود! ""
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمتصدوچهلوچهار] ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمتصدوچهلوپنج ]
یاد اولین بحثمان افتادم ،سر اینکه برویم دریا یا دشت ،بحثمان شد آن هم میان کوچه های خاکی بیش مله یک بحث شدیدا بچگانه !
جلو تر از او راه افتادم بروم که صدایم کرد :
خانم نواب ؟
شنیدن نامم با پسوند فامیلی او جان دوباره بود
برگشتم و خندیدم ،آخرش هم حرف خودم را به کرسی نشاندم و به دریا رفتیم.
امروز را قرار بود با همراهی خودش پیتزا درست کنم بعد خریدی که از آمل کردیم ،در آشپزخانه بودیم
با شیطنت پیش بند آشپزی را برایش بستم:
حالا میریم که داشته باشیم آقای معلم سر آشپز رو!
بعد هم کفگیر را جلوی دهانش به جای میکروفون گرفتم :
جناب نواب چه شد که از شغل شریف معلمی
به سر آشپزی روی آوردید ؟!
نگاهی به چشمانم و وسایل روی اپن کرد :
راستش گیر یک عدد بلای جان افتادم !
حرصی کفگیر را روی اپن گذاشتم :
امیر علیییییییی!
قارچ ها را به طرفم گرفت :
جان امیر علی !
چپ چپی نگاهش کردم:
یه دادگاه باید تشکیل بدم برات
خندید :
به چه جرمی؟!
_ به جرم بد حرف زدن با خانومت !
فلفل دلمه ای ها را شست
و روی صندلی نشست :
حکمش چیه خانم قاضی ؟
چاقو را در ظرف گذاشتم
و به طرفش برگشتم :
مهریه خانومت
او هم دست از کار کشید :
من بیشتر از چهارده شاخه گل بهت دادما
بدجنسانه نگاهش کردم :
یه چیز دیگه هم بود میونش
ایستاد و فلفل دلمه ای های خورد شده را کنار بقیه مواد آماده قرار داد:
کربلا؟! الان ؟!
اخم کردم :
الان مگه چشه؟!
انگار حواست نیست آقا
که هفته بعد اول محرمه
فر را روشن کرد تا گرم شود:
اصلا یادم نبود ،باشه بزار بیینم چی میشه
کودکانه بالا پریدم:
جدی امیر علی؟!
آردی که برای خمیر در آورده بودم روی میز بود
دستش را به آن زد و دست آردی اش را روی بینی من :
اره قشنگم !
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمتصدوچهلوپنج ] یاد اولین بحثمان افتادم ،سر
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[#قسمتصدوچهلوشش]
یک ساعتی طول کشید که با کلی شلوغ بازی پیتزا را آماده کردیم ،آشپزی با او می چسبید ،اصلا او که باشد، همه چیز می چسبد.
پیتزا را برداشتیم و بعد آماده شدن راهی ساحل شدیم ،اکثرا شام را کنار دریایی که در یک قدمی امان بود می خوردیم.
حصیر کوچکی پهن کردیم و بعد سفره دو نفره ی رنگی ،چند تا از خاطره های خنده دار کودکی را گفتم و او می خندید ،چال گونه اش را که دیدم دوباره از خود بیخود شدم.
نگاهم خیره اش شد و انگشتم برای لمسش جلو تر رفت ،دلم می خواست دفن شوم ،میان چال گونه به شدت دوست داشتنی و بامزه اش!
او هم بلاتکلیف ماند :
تو هنوز هم بعد یه سال نگات گیر این چال بی صاحب منه ؟!
چپ چپ نگاهش کردم :
درباره عشق من درست حرف بزن جناب !
بی صاحب یعنی چی؟!
خم شد و گونه ام را بوسید
این یعنی شدید دلبری کردم از او!
_ امیر علی تازگی ها اسمم رو چی سیو کردی ؟!
گوشی اش را نشانم داد ،زیاد حساسیت نشان می دادم بابت این اسم ذخیره شده ،بلای جان را که دیدم حرصم گرفت :
خیلی ..خیلی ..
خندید :
خیلی چی ؟!
_ حیف که آقامون گفته فحش دادن زشته
گوشی اش را کنار لیوان قرار داد :
آقاتون درست گفته
حالا شما چی سیو کردی این آقاتون رو ؟!
ناز و شیطنتم یک جا طغیان کرد :
آقامون دو تا شماره داره
یکیش رو گاهی میدم رایحه حضور
گاهی هم تغییر میدم میکنمش سفیر مهربانی
ولی شماره اصلیت از همون اول سیو شده
آرامِ جان !
قاچی از پیتزا برداشت :
چه قدر عالی و دلبر !
شناسنامه و پاسپورت رو بزار رو اپن
صبح با خودم ببرم ببینم چیکار میتونم بکنم
ملتسمانه نجوا کردم :
جورش کن فقط
با مهر نگاهم کرد :
پاس و ویزا و گذر بازی بین المللی ست
کربلایی شدنم دست شماست آقاجان !
_ چرا هر چی میگم شعر تحویلم میدی؟!
بامزه خندید :
شوهر با مدرک فوق لیسانس ادبیات داشتن
همچین مزایایی هم داره
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحهحضور 》 [ #قسمتصدوچهلوهشت] تاسوعا و عاشورا سپری شد ،هر دو
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمتصدوچهلونهم ]
من حرم لازمم دلم تنگ است
روزگارم ببین بهم خورده
تو عراقی و من هم ایرانم
سرنوشت اینچنین رقم خورده
به نجف که رسیدیم ،دلم بیشتر لرزید
در صحن و سرای امامی بودم که عاشق ترم کرده بود ،که عدالت و مهربانی اش باعث شده بود تغییر کنم.
گره کور دارم اما باز
با یک نگاه تو بهترم آقا
بعد اقامت کوتاهمان در نجف دوباره به شوق دیدن ارباب به راه افتادیم ،میان راه هم امیر علی با حوصله به تمام سوال هایم پاسخگو بود
تشنه دانستن بودم که این حسین کیست که همه عالم دیوانه اوست؟!
لیوان آب را از خانمی که کنار جاده بود گرفتم
و یک نفس سر کشیدم و از ته دل آخیش گفتم
امیر علی لیوان یکبار مصرف را از دستم گرفت
و درون کیسه ای که در دستش بود قرار داد
و بعد گفت :
خانم گلم بیا به یه روایت مهمونت کنم
و من با ذوق گوش و دلم را به او سپردم.
_یه شخصی ..
مهمون امام صادق(ع) بود
نصفه شب تشنگی باعث میشه از خواب بیدار بشههمین که میره آب بخوره ...
میبینه امام صادق با یه حالِ خوشی در حال
نافله شب خوندن هستن...
و میبینن حضرت سر به سجده گذاشتن
زار زار گریه میکنن!
این شخص، یه غبطه ای میخوره و
یه لیوان آب میخوره...
و سلام میده به ابی عبدالله و
یادِ لب عطشان امام حسین میکنه!
فردا میشه و به امام صادق عرض میکنه
دیشب خیلی حالِ خوشی داشتید
من به حالتون غبطه خوردم!
امام صادق میفرماید...
حاضرم دیشبم رو
با دیشبِ تو عوض کنم!
یه لحظه مات می مونه
میگه آقا آخه... من که کاری نکردم!
شما نافله شب خوندید...
اونم با حالِ خوش و ناله و گریه...
امام صادق میفرمایند
اگر حاضری ثواب دیشب من برای تو...
ثواب دیشب تو برای من!
چرا که هر کس تشنه اش بشه
آب بخوره یاد لب عطشانِ کربلا کنه
خدا صدهزار گناه
از نامه اعمالش محو میکنه...!
صدهزار حسنه به نامه اعمالش اضافه میکنه!
و ثوابِ آزاد کردنِ صدهزار بنده
در راه خدا رو بهش میده!
امام صادق (علیهالسلام) میفرمایند:
«هر کس آبی بیاشامد و جدم
حسین (علیهالسلام) را یاد کند
و بر قاتلین او لعن و نفرین نماید،
🌸خداوند صد هزار حسنه برایش بنویسد
و صد هزار گناه او را بیامرزد،
و او را در جایگاههای بلند جای دهد
و مانند این است که صد هزار بنده را آزاد کرده باشد.پس او در روز قیامت با دلی شاد و چهرهای خندان محشور میشود...!
[منتهی الامال، صفحه ۳۴۳،کانال تاج بندگی]
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمتصدوچهلونهم ] من حرم لازمم دلم تنگ است
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمتآخر ]
اینو گفتم که بگم عزیز دلم میانبر بزن میون ساده ترین کار هات برای خدا خدا این میانبر های زیرکانه رو دوست داره ،به جای آخیش بگو یا حسین
دستش را فشاری دادم :
قربون خدا برم که تو رو نصیبم کرد
با لبخند نگاهم کرد.
_ تا من باز محو چالت نشدم زودتر راه بیفت آقا
بعد طی مسیر چند روزه به کربلا رسیدیم
همین که نگاهم به حرم افتاد
امیر علی زیر گوشم گفت :
دعا کن ،
اولین باره میایی اینجا
اولین نگاهته به حرم
و من چه دعایی می کردم وقتی یکی از بهترین بنده های خدا همسرم بود و حالا کنارم ،آرزوی خوشبختی و سلامتی برای همه خوب بود به گمانم !
رسیدیم به کرب و بلا خیره شو
به گنبد به گلدسته ها خیره شو
اگه قطره اشکی چکید از چشات
به بارون این قطره ها خیره شو
ببین از شب بی قراری چی یادت میاد
ببین از غم و گریه زاری چی یادت میاد
بهترین دو راهی دنیا مقابلمان بود
دو راهی میان حسین و علمدار سپاهش
به پیشنهاد امیر علی اول به پابوس سقای حرم رفتیم تا اذن بگیریم برای دیدار برادر!
ای حرم میبینی جلوی تو زانو زدم
ای حرم خبر داری که چند دفعه رو زدم
ای حرم چقدر پای تو دست به پهلو زدم
چند سال اخیر مرور شد مقابلم
دختری که تردید داشت گیر کرده بود میان انتخاب اشتباهش ،به صورت اتفاقی با معلمی آشنا شده بود که رایحه حضور آن بالاسری بود و بعد خیلی چیز ها در افکارش تغییر کرد ،اگر محبت و سایه لطف خدا نبود و من همراه سعید می ماندم
چه بلایی سرم می آمد ؟!
و حالا همراه همسفرم ، مهمان ارباب بودیم !
مهمان سر ترین آقایی که بی سر بود !
خدا عجیب بلد بود خدایی کند فقط کافی بود دل به دل حکمت و رحمت و نعمتش می شدی!
آیه ای که همیشه در ذهنم بود دوباره تداعی شد
و خدا کافی است برای بنده اش !
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal