eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.2هزار دنبال‌کننده
21.3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . با تو رنگ دنیام چه قشنگه(:😍🫀 . 𐚁 مَنبَعِ‌اِستورےهاۍ‌عاشِقونه ╰─ @Asheghaneh_Halal . 📱 ⏝
🪁 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ •برخی شب اند🏙 - باقی ستاره🌟 ❪و تو ماه🌝❫ 𐚁 بِگو‌اِی‌نازَنین‌دَرسَرچه‌دارے؟ ╰─ @Asheghaneh_Halal . 🪁 ⏝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
📚 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_ششصدوبیست‌وهشت نیکی جلوتر از من،کفشهایش را از جاکفشی درم
📚 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . چهره‌ای آشنا،بسیار آشنا دفترچه خاطرات ذهنم را روشن میکند. چشم هایم را ریز میکنم و به آن نقطه خیره میشوم. نه! انگار اشتباه نکرده‌ام. :_بچه‌ها...بچه‌ها...اون عمووحید نیست؟؟ مانی و نیکی همزمان به طرفم برمیگردند و رد انگشت اشاره‌ام را می گیرند. نیکی زیرلب میگوید:خودشه... مانی آهسته‌تر از او میگوید:ولی چطور ممکنه؟ آب دهانم را قورت میدهم. من این مرد را،به خاطر مردانگی هایش با تمام وجود دوست دارم. عمووحید به چند قدمیمان میرسد. با همان لبخند همیشگی،با همان وقار و متانت مردانه،با همان عظمتی که شایسته‌ی مردبزرگی چون اوست. به چندقدمیمان میرسد اما هیچکداممان از جا تکان نمیخوریم. انگار باور نکرده‌ایم. عمو دستش را بالا میآورد:سلام بچه‌ها زودتر از همه،مانی به خودش میآید. میدود و مثل پسربچه‌ای که پدرش را بعد از مدتها دیده در آغوش عمووحید فرود میآید. عمو با مهربانی چند ضربه از کمر مانی میزند و شانه‌هایش را می بوسد. مانی که کنار میکشد،نوبت نیکی است. گوشه‌ی چشم هایش چروک میشود و لبخندبزرگش با اشکهای غلطانش،صحنه‌ای دوستداشتنی خلق میکند. عمو را محکم بغل میکند و عمو با مهربانی پیشانی‌اش را میبوسد. به خودم میآیم. نوبت من است. نمیدانم چرا کمی میترسم. ناچار جلو میروم و عمو را بغل میکنم. 🔖لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ¤📄به قلم: 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰─ @Asheghaneh_Halal . 📚 ⏝
📚 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . عمو محکم شانه‌هایم را میگیرد و با خنده و کمی اخم،شوخی و جدی میگوید:باید حسابی باهم حرف بزنیم آقامسیح! رنگ از روی قلبم میپرد.اصلا فکر اینجا را نکرده بودم. فکر عمووحیدی که باهوش است و حساس.. فکر نفوذی که عمووحید در تصمیمات نیکی دارد. فکر حرفهایی که باید به او بزنم. نیکی با خنده میگوید:چی شد اومدین؟؟؟ عمو با خنده دست دور گردنش می اندازد و نیکی برای حفظ حجابش،جلوی روسری اش را محکم می گیرد:دلم واسه هر سه‌تاتون تنگ شده بود.مامان و باباهاتون تصمیم گرفتن چند روز دیگه بمونن. منم دیدم شما نیومدین،خودم اومدم پیشتون مانی،کوله‌ی عمووحید را میگیرد:خیلی کار خوبی کردین عمو...واقعا خوشحال شدیم. عمو لبخند میزند و به ته‌ریشهای مانی اشاره میکند:مرد شدی بچه! مانی می خندد و دستش را روی زبرهای مشکی اش می کشد:بهم میاد،نه؟ عمو شانه بالا میاندازد:اگه به عموت رفته باشی آره! راه میافتند،سه نفری! شانه به شانه. عمووحید نگین انگشتر و نیکی و مانی دو طرف رکابش. و من،تنها چند قدم عقب تر از آنها قدم برمیدارم. عمو سربه سر مانی میگذارد:بیمعرفت حالا ویزا و بلیت میگیری و لحظه‌ی آخر پروازو میپیچونی؟! داشتیم آقمانی؟! مانی میخندد و دستی به موهایش میکشد:ببخشید،یه کاری بود باید میموندم. نیکی برمیگردد و با چشم دنبال چیز ی میکند. نگاهش که به من میافتد،نفس راحتی میکشد و لبخند میزند:کجایی پس مسیح؟ عمو میایستد،نگاهش را بین من و نیکی میگرداند و با لحن معناداری میگوید:مسیح!بیا جلو توام پیش ما 🔖لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ¤📄به قلم: 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰─ @Asheghaneh_Halal . 📚 ⏝
📚 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . سعی میکنم اوضاع را عادی جلوه بدهم. جلو میروم و کنار مانی میایستم. کاش عمو چند روز دیرتر میآمد. کاش.. * نیکی با سینی چای به طرفمان میآید و روبه روی عمو مینشیند.عمو لبخندی به رویش میپاشد و ادامه میدهد:نمیدونستم مانی ام نمیاد..وقتی دیدم هیچکدومتون نیستین دلم یه جورایی گرفت.. گفتم کاش بچه‌هام اینجا بودن.خدا خیرش بده شراره خانم رو..گفت ما که اینجاییم تو یه سر برو پیش بچه‌ها و بیا... دلم نمیاومد بابا رو تنها بذارم. اما خودش گفت برو نترس محمود و مسعود اینجان بعد مدتها... باهم،کنارهم! بابا خیلی خوش حاله بچه‌ها..خیلی حواسم پی حرفهای عمو نیست. پاشنه‌ی پای راستم را روی زمین چوبی میکوبم و ناخودآگاه خیره به نیکی شده‌ام. مانی خم میشود و از سینی برای عمو چای برمیدارد. نگاهم را میدزدم. باید به خودم مسلط باشم. اما نگرانی حرفهایی که قرار است عمووحید بزند،ملکه‌ی عذابم شده. عمووحید رو به نیکی میگوید:خب نیکی خاتون...تو بگو!چه خبر؟ نیکی کمی خودش را روی مبل جلو میکشد و دستش را بند روسری زرشکی‌اش میکند. نکن دخترجان! مغز من به حد کفایت آشفته است. تو دیگر با قلبم بازی نکن. باید افکارم را متمرکز کنم،اینطور نمیشود. 🔖لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ¤📄به قلم: 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰─ @Asheghaneh_Halal . 📚 ⏝
📚 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . باید نگاه بدزدم از دختر روبه‌رویم. چشمهایم را میبندم. صدایش ممد حیاتم میشود! +:چی بگم؟همه چی خوبه دیگه،خداروشکر! عمو زیرلب " ُشکر" میگوید و دوباره میپرسد:خب مهندس،از شما چه خبر؟ چشم باز میکنم و با نگاه منتظر نیکی و عمو مواجه میشوم. :_خوبه،همه‌چی خوبه!یه کم کارای شرکت درهم برهمه..که اونم حل میشه. آب دهانم را قورت می دهم و نگاهی به نیکی میاندازم. مطمئن چشمهایش را میبندد و باز میکند و لبخند گرمی میزند. لبخندی که از چشمان عمووحید دور نمیماند. * ساعد دست راستم را به عادت همیشه روی پیشانیام میگذارم و به سقف اتاق مشترک خیره میشوم. عمووحید،در اتاق من خوابیده و من راهی اتاق مشترک شدم. مانی هم پیش عمووحید است. باید تمام سلولهای مغزی‌ام را هشیار کنم. باید تمام تمرکزم را روی این موضوع گسترش دهم. باید چاره‌ای بیندیشم،قبل از اینکه عمووحید چیزی بگوید. جابه‌جا میشوم و اینبار به پهلو میخوابم. فکرم درگیر است. اگر همان شب که با نیکی کنار دریا نشسته بودیم،قال قضیه را میکندم... مانی،اگر فقط چند دقیقه دیرتر آمده بود... اگر آنروز که سوار قایق بودیم... اگر... مغزم به دست موریانه‌ی کاش و اگر افتاده و دندانهای وحشی ترس فردا،لایه لایه حواسم را میبلعد . کلافه بلند میشوم و پاهایم را روی زمین میگذارم. 🔖لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ¤📄به قلم: 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰─ @Asheghaneh_Halal . 📚 ⏝
10.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌙 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ ╕💚 حضرت آقا │😎 بااصالت ترین ╛🇮🇷 ایرانی . ⊰🇮🇷 ⊰❤️ ⊰#⃣ | ⊰📲 بازنشر: ⊰🔖 𓈒 1595 𓈒 𐚁 مَن‌مَدَدتَنهاطَلَب‌اَزذاتِ‌حِيدَرمےڪُنَم ╰─ @Asheghaneh_Halal . 🌙 ⏝
🌤 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . بیـن هزاران دیــروز و میلیـون‌ها فردا فقطـ یڪـ امروز وجــود داره؛🎁🖼 امروز رو از دسـت نده✌️🏻 𐚁 یِڪ‌صُبح‌مُعَطَّلِ‌سَلامَت‌ماندِه ╰─ @Asheghaneh_Halal . 🌤 ⏝
📿 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . ✨ امامـ رضـا عليه السلامـ : 🌱 مَن لم يَقدِرْ على ما يُكَفِّرُ بهِ ذُنوبَهُ فَلْيُكثِرْ مِنَ الصَّلاةِ على محمّدٍ و آلِهِ فإنّها تَهدِمُ الذُّنوبَ هَدماً. 📿 هر كه نمى‌تواند كارى كند كه به سبب آن گناهانش زدوده شود بر محمّد و خاندان او بسيار درود فرستد؛ زيرا صلوات گناهان را ريشه كن مى‌كند. 🌹 ⇦ الأمالي للصدوق، ص١٣١ 𐚁 قَشَنگ‌ترین‌نِعمت‌ِخُدابامَنه ╰─ @Asheghaneh_Halal . 📿 ⏝
🧣 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . خلایق در تو حیرانند و جای حیرتست الحق که مه را بر زمین بینند و مه بر آسمان باشد💙 𐚁 باعِث‌ِخوشحالۍ‌جانِ‌غَمینِ‌مَن‌ڪُجاست؟ ╰─ @Asheghaneh_Halal . 🧣 ⏝
🤭 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . 🌱در اختلاف خانوادگی شجاع باش و از همسرت معذرت خواهی کن🥲🙏 ⬅️ زندگی زناشـــــویی میدان جنگ نیست میدان عـــــشق است وشادی😍🥰🤌 ⧉💌 ⧉🤫 𐚁 تَنهاتویے‌ڪه‌مےڪِشےاَم‌سَمتِ‌زِندگے ╰─ @Asheghaneh_Halal . 🤭 ⏝