⧉🧕🏻
.
.
#بانوی_زیرک ୧
√یه خانوووم عاقل و زیرک
می تونه حرف آخر رو از زبون همسرجان بزنه😍
اما چطوری؟؟
با یه جمله ی طلایی😬👇
❜❜↲به نظر من این طوری بهتره
ولی هر چی تو بگی...😉❛❛
√یکی از این جملاتم میتونی کنارش بگی و
حسابی دلبری کنی😌👇
↜⦃بالاخره تو مرد این خونه ای
↜⦃رئیس این خونه شمایی آقااا
↜⦃مردی گفتن زنی گفتن
↜⦃هر چی آقامون بگه
ꪆیڪنفرهستـےوکُلِّعالَمےدرپـیشِمن
╰🤍─ @Asheghaneh_Halal
°
⧉🧕🏻
⧉ 💞
.
.
#زوجوانه ୧
.
.
╮❥ وقتی از سفر برگشتم،
دیدم روی آینه نوشته بود🤭👇🏻
╟🤍 «دلم بینفس بود بدون تو»
°یعنی حتی خونه هم
بیمن براش خفه میشه🌬️💞
﹆🛍 #بفرستبراش
﹆🏡 #متاهلهابخونند
.
.
ꪆ تـو مـِـثـلخـــونتـوےِرَگهـامے
╰🤍─ @Asheghaneh_Halal
°
⧉ 💞
⧉🥑
#عزت_نفس ୧
↜حسهای بچههارو به رسمیت بشناسید↝
بچهها هم مثل بزرگترها احساسات دارن!🤌🏻
⏎اگر فرزند شما ناراحته، بهش این فرصت رو
بدید که احساساتش رو بیان کنه.
⏎این کار باعث میشه احساس کنه که
احساساتش محترمه و از ارزش برخورداره.😃💓
√در نتیجه، عزت نفسش بالا میره و
راحتتر به شما اعتماد میکنه.😉
√یاد بگیرید که احساسات بچهها رو
بشنوید و درک کنید👌🏻
🎬قسمت⁶
ꪆآزادگـے بہ سَـروِ سـَرافراز مـےدهـند
╰🤍─ @Asheghaneh_Halal
°
⧉🥑
⧉ 👑
.
.
#قرار_عاشقی ୧
.
.
به هر سو میروم گنبد نمایان است و حیرانم
کدامین آسمان دارد از این خورشید پیداتر
.
.
ꪆ ٖساعت۸؛دلهایمانپابوسْامامرضا
╰🤍─ @Asheghaneh_Halal
°
⧉ 👑
348.7K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⧉ 💡
#بوقت_آقایون😌 ୧
√یه مرد آلفا
خانومش رو جوجو🐣 میدونه
نه حریف و رقیب‼️
↫دعوا و پرخاش های خانوم
برای یه مرد آلفا
مثل نوک زدن جوجو میمونه😅
⤾اگه میخواین بدونین #مرد_آلفا
چه جور مردیه، با ما همراه باشین...😌
⧉💌 #بفرستبراش
⧉🤫 #متاهلهابخونن
نڪْتههاےسادهبراےزندگےبهتـرꪆ
╰🤍─ @Asheghaneh_Halal
°
⧉ 💡
⧉ 🪅
#پشتک ୧
شهریور منی،
آرام و خنک و بوسیدنی...🤍🎀
ꪆگـَرشــَودعالـَمنگارسـتاننگارِمنیکیسـت
╰🤍─ @Asheghaneh_Halal
°
⧉ 🪅
⧉ 💯
.
.
#ویتانژی ୧
نه تحسین و نه قضاوت
هیچ کدام نباید جهان درونت را بلرزاند.
تو اصالتی
نه انعکاس نگاه دیگران..!🤌🏻
📜♥️ #حالِخوب
ꪆالهٰےخَـندهتوناسیـرِغمْ نَشه
╰🤍─ @Asheghaneh_Halal
°
⧉ 💯
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
⧉ 🪄 . . #عشقینه ୧ . . #پلاک_پنهان #قسمت_صد_و_بیست_و_هفت از ترس لرزی بر تنش افتاد، جرات نداشت، نگا
⧉ 🪄
.
.
#عشقینه ୧
.
.
#پلاک_پنهان
#قسمت_صد_و_بیست_و_هشت
سردار عصبی به سمت او رفت و فریاد زد:
ــ داری همه چیزو خراب میکنی
سرش را میان دو دستانش گرفت،
و فشرد، و عصبی پایش را بر روی پارکت خانه می کوبید.
ــ برا چی رفتی دنبالش؟؟برا چی هر جا میره اسکورتش میکنی؟ تو قول دادی! فقط یکبار اونو ببینی!! فقط یکبار، اصلا برا چی جلو رفتی، و با اون صحبت کردی؟؟؟
ــ من میدونم دارم چیکار میکنم
ــ گوش بده چی میگم،اینجوری هم کار پرونده بهم میخوره، هم اون دختر به خطر میفته!
سری به علامت تاسف تکان داد و گفت:
ــ چرا آروم کردن دلت برات مهمتره از سلامتی سمانه است؟!
عصبی از جایش بلند شد، و با صدای خشمگین گفت:
ــ سلامتی سمانه از جونم هم مهمتره،فکر کنم، اینو تو این چند سال ثابت کردم، من میدونم دارم چیکار میکنم، سردار مطمئن باشید، اتفاقی بدی نمیفته، و این پرونده همین روزا بسته میشه!.
سردار ناراحت،
به چهره ناراحت و خشمگین و چشمان سرخ مرد روبه رویش نگاهی انداخت
ــ امیدوارم که اینطوری که میگی باشه کمیل!!!
💤😰💤😰
سمانه با ترس از خواب پرید،
از ترس نفس نفس می زد،سمیه خانم لیوان آبی را به سمتش گرفت و با نگرانی گفت:
ــ چیزی نشده مادر ،خواب دیدی
سمانه با صدای گرفته ای گفت:
ــ ساعت چنده؟
ــ سه شب مادر،خواب بدی دیدی؟
سمانه با یادآوری خوابش،
چشمان را محکم بر روی هم بست، و سری به علامت تائید تکان داد.
ــ بخواب عزیزم
ــ نمیتونم بخوابم،میترسم دوباره خواب ببینم
سمیه خانم روی تخت نشست، و به پایش اشاره کرد
ــ بخواب روی پاهام مادر
سمانه سر را روی پای سمیه خانم گذاشت، سمیه خانم موهای سمانه را نوازش کرد و گفت:
ــ وقتی کنارمی،حس میکنم کمیل کنارمه، وقتی دلتنگ کمیل میشم و بغلت میکنم، دلتنگیم رفع میشه، پسرم رفت، ولی یه دلخوشی کنارم گذاشت، امروز وقتی رفتی، و جواب تماسمو ندادی، داشتم میمردم، از دست دادن کمیل برام کافی بود، نمیخوام تورو هم از دست بدم!
بوسه ای بر روی موهای سمانه نشاند،
که قطره اشکی از چشمانش بر روی پیشانی سمانه سرازیر شد.
سمانه چشمانش را بست،
که دوباره خوابش را به یاد آورد،همان مرد با چفیه،به چشمانش خیره شده بود،
و فریاد می زد "باورم کن ،باورم کن" و سعی در گرفتن دست سمانه می کرد.
سمانه چشمانش را باز کرد،
و خودش را لعنت کرد،که چرا موقعی که مرد کنارش بود، احساس ترس نکرد،
چرا احساس می کرد،
چشمانش و نگاه سرخش #آشنا بود، چرا تا الان به اوفکر میکرد، حس می کند دارد به کمیل خیانت می کند.!
قطره اشکی از چشمانش جاری شد و آرام زمزمه کرد:
ــ منو ببخش کمیل
.
ꪆ ٖڪاغذسفیدآغوشےبراےاحساسات
╰🤍─ @Asheghaneh_Halal
°
⧉ 🪄
⧉ 🪄
.
.
#عشقینه ୧
.
.
#پلاک_پنهان
#قسمت_صد_و_بیست_و_نُه
ــ چی شده؟
ــ سردار تماس گرفت، گفت که همه چیز بهم ریخته!!
کمیل ایستاد،
و با چشمانی پر از سوال به او خیره شد:
ــ چی میگی یاسر
یاسر ناراحت سرش را پایین انداخت و گفت:
ــ مثل اینکه تیمور به زنده بودنت شک کرده، یعنی مطمئن نشده، اما دوباره مثل همون روزای اول، که خبر شهادتت به خانوادت داده شد، دوباره افرادش اطراف خونتون کشیک میدن!
کمیل عصبی و ناباور،
به یاسر نگاه کرد، باورش نمی شد، که بعد از این همه #سختی و #تلاش، تیمور به زنده بودنش شک کند.!
یاسر مردد به کمیل نگاهی انداخت، و گفت:
ــ یه چیز دیگه داداش
ــ باز چی هست؟
ــ اونا یه مدته حتی همسرتو زیر نظر گرفتن، شنیدم امشب میخوای بری که ببینیش، به نظرم نرو چون هم خودت هم همسرتو به خطر میندازی.!
کمیل تکیه اش را به دیوار داد و غمگین زیر لب نالید:
ــ دیگه دارم کم میارم
یاسر بازوی شهاب را در دست گرفت،
و آن را به طرف نزدیکترین اتاق برد. در را باز کرد،
و منتظر ماند کمیل وارد اتاق شود،
کمیل روی صندلی نشست، و نگاهش را به بیرون دوخت.
همه چیز به هم ریخته بود،
و همین او را آشفته کرده بود،بعد از چهار سال سمانه را دیده بود،
و آن آرامشی که سال ها است،
حس نکرده بود، را در دیدارهای اخیر دوباره آن را به دست آورد، اما دوباره باید از همسرش دوری کند،
تا برای همیشه او را از دست ندهد، و با فکر اینکه به زودی این مشکلات حل می شوند، و سمانه را خواهد داشت،به خود دلداری می داد.
با قرار گرفتن لیوان چایی،
که بخار آن شیشه پنجره سرد را مات کرده بود، نگاهش را بالا آورد.
یاسر لبخندی زد،
و با ابرو به لیوان اشاره کرد. کمیل لیوان را از دستش گرفت، و زیر لب تشکری کرد،
دست یاسر بر شانه اش نشست، و سپس صدایش به گوش رسید:
ــ میدونم بهت خیلی سخت میگذره، چهارسال کم نیست، همه اینجا اینو میدونیم، حقته که الان کنار خانوادت باشی، با دخترت وبچه خواهرت بازی کنی. یا با همسرت و بچه ات بری مسافرت، نمیگم درکت میکنم، اما میدونم احساس بد و سختیه، که در حال انجام هیچکدوم از این کارها نیستی. فقط یه اینو بدون، این از خود گذشتگی که انجام دادی کمتر از شهادت نیست.
.
ꪆ ٖڪاغذسفیدآغوشےبراےاحساسات
╰🤍─ @Asheghaneh_Halal
°
⧉ 🪄
8.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⧉🌙
#آقامونه ୧
.
.
💚│«یه تارِ موی آقامون رو،
به کل دنیا نمیدیم» 🌍
✔️ اونی که سایهش،
امنیت یه ملته،
قیمت نداره…
ما با دلوجونمون میگیم:
فدای یه نگاهت آقاجان 🕊️🔥
.
﹆🇮🇷 #لبیک_یا_خامنه_اے
﹆💚 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
﹆#⃣ #هفته_وحدت | #مرگ_بر_اسرائیل
﹆📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
.
.
ꪆ اینلِطافتکهتْودارےهمهغَمهابِزداید
╰🤍─ @Asheghaneh_Halal
°
⧉🌙
⧉ 🌙
#پابوس ୧
امام مهدی(عج) :
منم که زمین را از عدالت لبریز می کنم،⚖
چنان که از ستم آکنده است.🌱
بحار الأنوار، ج ۵۲ ، ص ۲
#جمعههایمهدوی
ꪆ ٖاینجاعَطـرحرمْجاریست
╰🤍─ @Asheghaneh_Halal
°
⧉ 🌙
⧉ ✈️
.
.
#همسفرانه ୧
امید وصل #تُو
جانم به رقص میآرد
چُو باد صبح
که در #گردش آورد ریحان
#سعدی💞
ꪆعــَطرِ تو بــرایِ ریـہهایـَــم خـوب اســت
╰🤍─ @Asheghaneh_Halal
°
⧉ ✈️