زدن پهپاد دویست میلیون دلاری #گلوبال_هاوک توسط سپاه و رفتن آبروی نظام سلطه فقط یه روی سکه بود روی دیگر سکه تشکیک و انصراف خیلی از کشورها از خرید تسلیحات آمریکاییه؛
یه نمونه تردید و انصراف هند از خرید ۳۰ پهپاد آمریکایی به ارزش تقریبی ۶ میلیارد دلاره.
#پهپاد
#افول_آمریکا
🇮🇷 @AXMEVESHTESIYASI
اختصاصی_عکسنوشته_سیاسی
🔴 فصل دوم «گاندو» در راه است/ افشار: حاشیهها ربطی به مفهوم سریال ما ندارد
کارگردان سریال تلویزیونی «گاندو» درباره اظهارنظر جدید سخنگوی وزیر خارجه ایران و ماجرای نامهنگاری ظریف با رهبر معظم انقلاب، گفت: من همیشه برای همه مسئولان احترام قائل بودهام و هستم. اما موضوع سریال «گاندو» حقیقتاً ربطی به وزیر خارجه نداشته و مفهوم اصلی ما نمایش اقتدار امنیت ملی کشور است. بقیه این اتفاقات حاشیه است که به آن دامن میزنند.
🔹نفوذ یک جاسوسی را نمایش دادیم که کلیه قوا و نیروهای امنیتی همه تعامل کردند و به یک نتیجه واحد رسیدند آن جاسوس را با آمریکاییها سر یک مواردی تبادل کردند.
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
🔴دوست مشترک ظریف و آمریکاییها
"متأسفانه دوست شما و دوست من، جیسون، به یک جرم خیلی جدی متهم شده و من امیدوارم تبرئه شود. اما او باید در دادگاه با اتهاماتش روبرو شود. او شهروند ایران است. باعث تأسف است که یک عامل رده پایین سعی کرده از او بهرهبرداری کند."
محمدجواد ظریف در مورد رضاییان
دانشگاه نیویورک
#گاندو
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❗️ این ننگ ماست که برای کارمند شدن سر و دست میشکنیم ...
🎙 استاد پناهیان
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
📲 رئیس بنیاد مستضعفان: اموال مستضعفان دست هرمقام ومنصبی باشد بایدبرگردد.
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
«قربانی» نماینده آستانه اشرفیه در مجلس:
🔹تحقیقات ما نشان میدهد حدود ۲۱۰ میلیارد بشکه نفت در دریای خزر وجود دارد.
🔹میدان نفتی سردار جنگل دو میلیون بشکه نفت دارد که با هیچ کشوری مشترک نیست.
🔹در بین پنج کشور دریای خزر، تنها ایران است که هیچ برداشتی از ذخایر نفتی دریای خزر ندارد.
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
5ce91c4e61aeb6066e018653_5219844268775886159.mp3
2.9M
🌷 نعمت خدا به ما
امام خمینی: در تمام دنیا، یک نفر را مثل آقای خامنه ای که متعهد به اسلام باشد و بنای قلبیاش بر این باشد که به این ملت خدمت کند، پیدا نمیکنید.
✔️ تحلیل شرایط کشور در سال ۱۳۵۷ (قبل از انقلاب)
🌹 رهبر معظم انقلاب، در خطبههای نماز جمعه ۲۲ اردیبهشت ۵۷ در ایرانشهر:
به کسى اجازهى مسلمان ماندن داده نمیشود. تبلیغات و زرق و برقها و فحشاء زورکى و فساد اجبارى نمیگذارد مردم آن چنان که اسلام خواسته است بمانند. دخترها و پسرهاى ما را دارند در منجلاب فساد غرق میکنند؛ این کانالهاى تلویزیون، کانالهاى فساد است در داخل خانههاى ما. این زبانهاى حقگویى که هر روز بیش از روز قبل بسته میشود، این حرفهاى دروغى که بهآسانى و مثل آب رواج داده میشود، اینها اجازه نمیدهند که انسان مسلمان بماند.
✅ اسلام کامل، دنیا و آخرت را با هم میسازد
🌷 رهبر معظم انقلاب، در خطبههای نماز جمعه ۲۲ اردیبهشت ۵۷ در ایرانشهر:
اسلام، دین زندگى است. در اسلام همان اندازه که مسائل معنوى و اخلاقى هست، مسائل سیاسى و دنیایى هست. به همان اندازه که #نماز اهمّیّت دارد، #جهاد در راه خدا اهمیت دارد. در نماز به همان اندازه که انسان باید به سوى خدا برود، باید به همان اندازه کین و کید دشمنان خدا را هم بفهمد و در مقابل آنان جبهه بگیرد. چنین نیست که انسانِ مسلمان اگر نماز بخواند و عبادت کند و در کنج خلوتگاه محراب بنشیند، مسلمانى خود را کامل کرده باشد. مسلمان اگر میخواهد مسلمان کاملى باشد، به امور دنیا هم باید بپردازد، سیاست هم باید بفهمد، در سیاست هم باید مداخله کند.
مدیر کانال تلخند سیاسی هستن!!!
نگران نفتکش انگلیس!!!
این کانال همونیه که کار شبانه روزیش تخریب #رائفی_پور و ریپورتاژ رفتن برای آذری جهرمیه!!
نمیدونم چرا هرکی که جلوی استاد وایساده تهش میخوره به یه جای کثیف!!
انگلیس
اسرائيل
عربستان
بالاخره باید برا ارباباشون خوش خدمتی کنن
استاد بدجور اراباباشونو سوزونده
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
مادر یکی از والیبالیستهای قهرمان جهان، درخواست کرده پسر و هم تیمی هاش با رهبری دیدار کنند، قشنگ معلومه پول گرفته بچه به دنیا بیاره، بزرگش کنه و بفرستتش والیبالیست بشه تا قهرمان جهان بشه، بعدش بیاد درخواست دیدار کنه😜
#کارخودشونه
#رهبر_معظم_انقلاب
#قهرمانی_والیبال
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
اختصاصی_عکسنوشته_سیاسی
خدا_بیامرز (۲)
محمدرضا شاه:
بحرین دخترمان بود که شوهرش دادیم
سیدعلی خامنه ای:
ما جان میدهیم تا جان وطن را نگیرند
#پهلوی #شاه
#مقام_معظم_رهبری
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
اختصاصی_عکسنوشته_سیاسی
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #صد_و_چهل_هشتم
دسته گل
از نیم ساعت قبل فرودگاه بودم ...
پرواز هم با تاخیر به زمین🛬 نشست ... روی صندلی بند نبودم ...
دلم برای اون صدای شاد و چهره خندانش تنگ شده بود ... انرژی و شیطنت های کودکانه اش ...
هر چند، خیلی گذشته بود و حتما کلی بزرگ تر شده بود ...
توی سالن بالا و پایین می رفتم ... با یه دسته گل 💐و تسبیح به دست ... برای اولین بار ...
تازه اونجا بود که فهمیدم ... چقدر سخته منتظر کسی باشی که این همه وقت ... حتی برای شنیدن صداش هم دلتنگ بودی ...
پرواز نشست ...
و مسافرها با ساک می اومدن ... از دور، چشمم بین شون می دوید تا به الهام افتاد ... همراه مادر، داشت می اومد ... قد کشیده بود ...
نه چندان اما به نظرم بزرگ تر از اون دختر بچه ریزه میزه ی سیزده، چهارده ساله قبل می اومد ...
شاید تا نزدیک قفسه سینه من می رسید ...
مادر، من رو دید ...
و پهنای صورتم لبخند بود ... لبخندی که در مواجهه با چشم های سرد الهام ... یخ کرد ...
آروم به من و گل های توی دستم نگاه کرد ... الهامی که عاشق گل بود ...
برای استقبال، کلی نقشه کشیده بودم ... کلی طرح و برنامه برای ورود دوباره خواهر کوچیکم ...
اما اون لحظه نمی دونستم ... دست بدم؟ ... روبوسی کنم؟ ... بغلش کنم؟ ... یا فقط در همون حد سلام اول و پاسخ سردش ... کفایت می کرد؟ ...
کمی خم شدم و گل رو گرفتم سمتش ...
- الهام خانم ، داداش ... خوش اومدی ...
چند لحظه بهم نگاه کرد ... خیلی عادی دستش رو جلو آورد و دسته گل رو از دستم گرفت ...
سرم رو بالا آوردم ...
و نگاه غرق تعجب و سوالم به مادر دوخته شد ...
حالا که اون اشتیاق و هیجان دیدار الهام، سرد شده بود ...
تازه متوجه چهره آشفته و به ظاهر آرام مادرم شدم ... نگاه عمیقی بهم کرد و با حرکت سر بهم فهموند ...
- دیگه جلوتر از این نرو ... تا همین حد کافیه ...
.
ادامه دارد...
🌟نويسنده:سيدطاها ايماني🌟
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #صد_و_چهل_نهم
آدم برفی
اون دختر پر از شور و نشاط ...
بی صدا و گوشه گیر شده بود... با کسی حرف نمی زد ... این حالتش به حدی شدید بود که حتی مدیر مدرسه جدید ازمون خواست بریم مدرسه ...
الهام، تمام ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود ... اینطوری نمی شد ... هر طور شده باید این وضع رو تغییر می دادم ... مغزم دیگه کار نمی کرد ...
نه الهام حاضر به رفتن پیش مشاور بود ... نه خودم، مشاور مطمئن و خوبی رو می شناختم ...
دیگه مغزم کار نمی کرد ...
- خدایا به دادم برس ... انگار مغزم از کار افتاده ... هیچ ایده و راهکاری ندارم ...
بعد از نماز صبح، خوابیدم ... دانشگاه نداشتم
اما طبق عادت، راس شیش و نیم از جا بلند شدم ...
از پنجره، نگاهم به بیرون افتاد ...
حیاط و شاخ و برگ های درخت گردو ... از برف، سفید شده بود ... اولین برف اون سال ... ❄️🌨یهو ایده ای توی سرم جرقه زد ...
سریع از اتاق اومدم بیرون ...
مادر داشت برای الهام، صبحانه ☕️حاضر می کرد ...
- هنوز خوابه؟ ...
- هر چی صداش می کنم بیدار نمیشه ...
رفتم سمت اتاق ... دو تا ضربه به در زدم ... جوابی نداد ...
رفتم تو ... پتو رو کشیده بود روی سرش ... با عصبانیت صداش رو بلند کرد ...
- من نمی خوام برم مدرسه ...
با هیجان رفتم سمتش ... و پتو رو از روی سرش کنار زدم ...
- کی گفت بری مدرسه؟ ... پاشو بریم توی حیاط آدم برفی ☃😃درست کنیم ...
زل زد توی چشم هام و دوباره پتو رو کشید روی سرش ...
- برو بیرون حوصله ات رو ندارم ...
اما من، اهل بیخیال شدن نبودم ... محکم گرفتمش و با خنده گفتم ...
- پا میشی یا با همین پتو ... گوله پیچ، ببرمت بندازمت وسط برف ها ...😃
پتو رو محکم کشید توی سرش و دور خودش سفت کرد ...
- گفتم برو بیرون ... نری بیرون جیغ می کشم ...
این جمله مثل جملات قبلیش محکم نبود ... شاید فکر کرد شوخی می کنم و جدی نیست ...
لبخند شیطنت آمیزی صورتم رو پر کرد ...
- الهی به امید تو ...
همون طور که الهام خودش رو لای پتو پیچونده بود ... منم، گوله شده با پتو بلندش کردم ...
.
.
ادامه دارد...
🌟نويسنده:سيدطاها ايماني🌟
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #صد_و_پنجاهم
اعلان جنگ
صدای جیغش بلند شده بود ... که من رو بزار زمین ...😵
اما فایده نداشت ...
از در اتاق که رفتم بیرون ... مامان با تعجب😳 به ما زل زد ...
منم بلند و با خنده گفتم ...😁
- امروز به علت بارش برف، مدارس در همه سطوح تعطیل می باشد ... از مادرهای گرامی تقاضا می شود ... درب منزل به حیاط را باز نمایند ... اونم سریع ... تا بچه از دستم نیوفتاده...😁
یه چند لحظه بهم نگاه کرد و در رو باز کرد ...
سوز برف که به الهام خورد ... تازه جدی باور کرد می خوام چه بلایی سرش بیارم ...
سرش رو از زیر پتو آورد بیرون و دستش رو دور گردنم حلقه کرد ...
- من رو نزاری زمین ... نندازی تو برف ها ...
حالتش عوض شده بود ... یه حسی بهم می گفت عقب نشینی نکن ...
آوردمش پایین شروع کرد به دست و پا زدن ...
منم همون طوری با پتو، پرتش کردم وسط برف ها ...
جیغ می زد و بالا و پایین می پرید ...
خنده شیطنت آمیزی زدم 😁و سریع یه مشت برف از روی زمین❄️ برداشتم ...
و قبل از اینکه به خودش بیاد پرت کردم سمتش ... خورد توی سرش ...
با عصبانیت داد زد ...
- مهران ...😠
و تا به خودش بیاد و بخواد چیز دیگه ای بگه ... گوله بعدی رفت سمتش ...
سومی رو در حالی که همچنان جیغ می کشید ... جاخالی داد ...
سعید با عصبانیت پنجره رو باز کرد ...
- دیوونه ها ... نمی گید مردم سر صبحی خوابن ...😠
گوله بعدی رو پرت کردم سمت سعید ... هر چند، حیف ... خورد توی پنجره ...
- مردم ... پاشو بیا بیرون برف بازی ... مغزت پوسید پای کتاب ...😜😁
الهام تا دید هواسم به سعید پرته ...
دوید سمت در ... منم بین زمین و آسمون گرفتمش ...
و دوباره انداختمش لای برف ها ... پتو از دستش در رفت و قل خورد اون وسط ...
بلند شد و با عصبانیت یه گوله برف برداشت ... و پرت کرد سمتم ...
تیرم درست خورده بود وسط هدف ... الهام وارد بازی و برنامه من شده بود ...
جنگ در دو جبهه شروع شد ...
تو اون حیاط کوچیک ... گوله های برفی مدام بین دو طرف، رد و بدل می شد ...
تا اینکه بالاخره عضو سوم هم وارد حیاط شد ...
برعکس ما دو تا ... که بدون کاپشن و دست و کلاه ... و حتی کفش ... وسط برف ها بالا و پایین می پریدیم ...
سومین طرف جنگی، تا دندان، خودش رو پوشونده بود ...😄
از طرف عضو بزرگ تر اعلان جنگ شد ... من و الهام، یه طرف... سعید طرف دیگه ...
ماموریت: تسخیر کاپشن و دستکش سعید ... و در آوردن چکمه هاش ...
.
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ایمانی🌺
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
هدایت شده از 🌸 عکسنوشته حجاب 🌸
امام صادق علیه السلام :
زمانی که حضرت قیام می کنند، سرزمینی باقی نمی ماند جز اینکه ندای شهادتین لا اله الا الله محمد رسول الله صلی الله و علیه و آله ، از آن برخواهد خواست
بحارالانوار، ج ۵۲ ، ص ۲۴
#سلام_امام_مهربانم
🌸 @AXNEVESHTEHEJAB