هدایت شده از شهید موسوی نژاد
#روایت_عشق🌷
🌷رضا رضائیان اولین شهید سربریده جنوب است. البته همه فکر میکنند در کردستان سرش را بریدهاند؛ اما جنوب و بعثیها سرش را بریدهاند. عکس جسد بی سر رضا دل آدم را ریش میکند.
🌷رضا با شش نفر دیگر برای شناسایی به کارون میزنند و وارد سلمانیه میشوند. اما گیر عراقیها میافتند. نارنجک تفنگی شلیک میکنند و رضا میافتد. بعثی ها میرسند بالای سرش و سرش را جدا میکنند و با خودشان میبرند.
🌷رضا و محسن موهبت، همرزم رضا در آن عملیات شهید میشوند. چند روز بعد از شهادت پیکر شهید را میآوردند سردخانه. خانواده میروند تا جسد را تحویل بگیرند. برادرهای سپاه میآیند و به خانواده دلداری میدهند. انگار خبری بدتر از شهادت دارند.
🌷نمیدانند چطور باید به خانواده رضا بگویند که شهید سر ندارد. مرتب به ما می گفتند باید صبور باشید. البته حاج آقا(پدرم) هم نمیدونستند. ما رفتیم وجسد را دیدیم که سر نداشت.» خاطرات برادرش را که یادآوری میکند، انگار صحنه دیدن بدن بی سر برادر بار دیگر برایش تداعی میشود. خودش هم میگوید که هروقت یادم میآید گریهام میگیرد.
🌷پدر با تمام تلاشی که شده است، متوجه می شود خبری است و میخواهد پسر را ببیند. پدر بدون آنکه خم به ابرو بیاورد بالای سر پسر میایستد. پسرش سر ندارد. جسد بی سر پسر را میخواهد ببوسد؛ اما سری در بدن نیست.
🌷به رسم عقیله بنی هاشم خم میشود و رگ های بریده شده پسر را میبوسد. پدر با افتخار سرش را بالا میگیرد و میگوید: « سر امام حسین (ع) را بردند برای ابن زیاد؛ سر «رضا»ی من را بردند برای صدام.»
#شهید_رضا_رضاییان_شریفآبادی🌷
@shahidmosavinejad
هدایت شده از شهید موسوی نژاد
#روایت_عشق🌷
یک روز #زمستانی که حسین از جبهه اومده بود به من گفت مادر برای من یک#کلاه بباف .من هم یک کلاف مشکی خریدم و شروع به بافتن کردم از اوایل بافت رج به رج #آیت_الکرسے و #اذاجاء می خواندم و میبافتم و حرز گاهی هم از#موهای سرم می کندم و همراه کلاف می بافتم به این نیت که اگر در جبهه نیستم ونمی توانم کاری بکنم حداقل موهای سرم در جبهه باشد.خلاصه سه تا کلاه بافتم اولی که#موهای_سرم بود به سید عبدالحسین دادم.دوتای بعدی را گفتم به دوستانت بده.یک شب برای شناسایی به منطقه رفته بودند.که سه تا#سید با هم بودند.عبدالحسین سمت شاگرد بوده و#انفجاری رخ میده که هر سه تا شون#مجروح میشن ولی سید حسین بیشتر از اون دو تا زخمی میشه.و در بیمارستان بستری شدند.مدتی بود که از ایشان خبری نداشتیم تا مدتی گذشت ما خیلی نگران بودیم هیچ نامه ای به دستمان نرسیده بود .یک روزی که نشسته بودم و کتاب سرود آهنگران دستم بود .به نیت فال کتاب را باز کردم اول صفحه نوشته بود .شیون مکن مادر در مرگ خون بارم بگذر ز من دیگر ازم سفر دارم .کتاب از دستم افتاد وشروع به#گریه و#شیون کردم و همش به خودم میگفتم که حسین#شهید شده.تا چند وقت گذشت زنگ خانه به صدا در امد وقتی در را باز کردن بچه ها گفتند یک اقایی پشت در است نشناختند تا این که امد پایین دیدم که عبدالحسین است من دویدم و سرو صورت حسین را بوسیدم .گفتم مادر جان چه بلایی سرت اومده بعد با سختی صحبت میکرد وحتی#غذا هم نمی توانست بخورد.بعد ها که بهتر شد گفتم کلاهی که برات بافتم سرت گذاشتی .گفت شبی که برای شناسایی رفته بودیم سرمون بود و همون #کلاه و#دعاے شما نگذاشت ما شهید بشیم.
از دخترانشان گذشتند که
گذر نامردان به دیگر دختران نیفتد....
شهدا را می گویم....
#شهدا_شرمنده_ایم
#روایت_عشق