eitaa logo
˼شهید‌آرمان‌علی‌وردی🇵🇸˹
1.7هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.2هزار ویدیو
55 فایل
. ﷽ ‌ طلبه‌‌ی‌شهید‌آرمان‌علی‌وردی🤍 ولادت؛ ۱۳۸۰/۴/۱۳ شهادت؛ ۱۴۰۱/۸/۶ شهید‌آرمان‌یک‌بسیجیِ‌فدایی‌رهبر‌بود(: حرف،نقد،پیشنهاد؛ https://harfeto.timefriend.net/17167416487090 کپی؟‌‌اینجا‌همه‌‌چیز‌‌نذر‌‌شهید‌آرمان‌‌هست(: حلال‌ِمومن‌!
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله روایت دیدار - قسمت دوم وارد خونه شدم. اولین تصویری که قاب چشمم رو پرکرد پدرش بود. پدری که به رسم ادب برای استقبال از مهمونای پسرش دم در ایستاده بود. دیدن شکستن یه مرد، یه مرد دل شکسته که زیر بار یه غم بزرگ اونم غم از دست دادن جوونش قد خم کرده هیچ وقت برام راحت نبود. نتونستم خیلی به اون کوه دل شکسته نگاه کنم یه سلام آروم دادم و با شنیدن جواب آرومی که گرفتم رو گردوندم. چهره مهربون و صبور مادرش از بین بقیه چهره ها بهم نگاه کرد، دست دراز کردم و با گفتن سلام دست مهربونش رو فشار دادم. رو فرش که نشستم یکی از پسربچه های همراهمون به سمت مادرش سه بار گفت داداش آرمان و با هر بار گفتن با انگشت اشاره کوچیکش به سمت یه دیوار اشاره کرد. نگاهم به دیوار مقابل افتاد، عکسش تو بین الحرمین که دست روی سینه گذاشته بود دقیقا روی اولین دیوار ورودی خونه بود. گوشه خونه یه قاب دیگه از همون تصویر بود که با دوتا شمع مشکی احاطه شده بود. به آخرین دیواری که پسربچه اشاره کرده بود نگاه کردم یه پرتره ازش بود. مسئولمون شروع کرد: این دوستان این چهل روز با ستاد همکاری کردن و نذاشتن داغ این شهادت سرد بشه. ما هم دیدیم بهترین هدیه براشون دیدار با شماست. مادر جوون آرمان دهه هشتادی با لبخندی گرم و صمیمی به همه امون نگاه کرد و گفت: ان شاء الله اجر کارتون رو از سیدالشهدا بگیرین. ان شاء الله خودشون دستگیرتون باشن. - اگر اذیت نمیشین در مورد آقا آرمان صحبت کنین برای دوستان. - آرمان خیلی مهربون بود، خیلی. با اخلاص و بی ریا، نمازش یکبار ترک نشد. همه جا بچه ها دورش جمع میشدن، خیلی بچه ها رو دوست داشت. کوچکترین بی احترامی به کسی نکرده بود آرمان زندگی نامه و کتاب شهدا زیاد میخوند و الگو میگرفت. زندگی نامه هر شهیدی که می‌رسید دستش میخوند، کتابخونه اش و کتاباش الان تو اتاقه. با اینکه جوون بود اما تفریحش گلزار شهدا و امامزاده رفتن بود. اجرش شهادت بود. نگاهش رو به فرش دوخت و ادامه داد: کاش یه بار سرمون داد میزد، یه بار رو حرفمون حرف می‌زد... اجرش رو از امام حسین ع گرفت. صدای هق هق آرومی از پشت سر به گوشم خورد. بعدتر متوجه شدم صدای هق هق متعلق به کسی بود که مسیر هزار کیلومتری خراسان شمالی تا تهران رو طی کرد تا به مراسم چهلم شهید برسه... این همت و اراده، این علاقه و سوز به گفته یکی از خانوم ها همه به خاطر نوری بود که شهید تو این برهوت دنیا به دلامون انداخت، اون نوع شهادت اون اندازه غریب بودن ما رو مستقیم برد کربلای سال ۶١ و سوختیم و سوختیم و سوختیم... خانومی که پشت سرم روی مبل نشسته بود به درخواست خانم مسئول قرائت سوره یس رو شروع کرد. یه کمی به سمت چپ چرخیدم که پشتم به قاری قرآن نباشه که نگاهم به عکس آرمان هفده هجده ساله ی روی یکی از قفسه های ویترین دیواری کنار آشپزخونه افتاد. زیرلبی خوندم: هرگوشه نشانی از تو، عکس تو در هر اتاق خانه... خانوم قاری با اشاره به اینکه بهتره قرآن رو با معنی بخونیم، هر آیه رو بعد از خوندن خیلی خودمونی معنی میکرد: (معنی دقیق آیات آورده شده) * (سرانجام او را شهيد كردند) به او گفته شد: به بهشت وارد شو. گفت: اى كاش قوم من مى دانستند كه پروردگارم مرا بخشيد و از گرامى داشتگان قرارم داد. * پس چرا سپاسگزارى نمى كنند؟ * گويند: واى بر ما، چه كسى ما را از خوابگاهمان برانگيخت؟ اين همان است كه خداى رحمان وعده داد و پيامبران راست گفتند. نگاهم به عکس روی دیوار خیره مونده بود که با "چرا شکر نمی‌کنید" اشک جلوی دیدم رو گرفت. سرمو انداختم پایین، با انگشت اشک رو از گوشه چشمم پاک و فین فین کنان از ادامه پیدا کردن جریان اشکی که منتظر یه جرقه برای جاری شدن بود جلوگیری کردم. صدای صلوات که بلند شد مادر آرمان گفت: اتفاقا آرمان خیلی میگفت اینجوری قرآن خوندن که فایده نداره، باید معنیشم بخونیم. یه دور که قرآن رو ختم میکرد از نو شروع می‌کرد معنی قرآن رو خوندن. از اول فقط یادمون دادن خودشو بخونیم. دوتا برادر کوچولوی همراهمون بغل دستم به مادرشون تکیه داده بودن و بازی میکردن. آروم دوتا پیکسل با نقاشی آرمان درآوردم و گرفتم سمتشون. مادرشون گفت: آخی عزیزم... دستتون درد نکنه. لبخند زدم و با یه خواهش میکنم نگاهمو به سمت مادر مهربون آرمان چرخوندم. داشت آروم با خانم مسئول صحبت می‌کرد، صدا رو سخت می‌شنیدم: با اینکه دوازده سال با هم تفاوت سنی داشتن ولی با هم کشتی میگرفتن و بازی میکردن... جلوش نقش بازی میکنم حالم خوبه و چیزی نشده... داریم برای هم نقش بازی می‌کنیم... و با سر اشاره به اتاقی زد که بابای آرمان از همون اول دیدار رفت توش و در رو بست. چهره ماتم زده و ناله مظلومانه برادرش تو ذهنم تکرار شد: «داداشم خیلی خوب بود، خیلی مهربون بود...» چقدر دلم میخواست میدیدمش... @A_AliVerdi
مادر هیچ مکن گریه تو درباره ی من پیروی از ره حق است ره چاره ی من 🥀 حمد ولله که شده رخت شهادت به تنم نور محض است کنون منزل همواره من @A_AliVerdi
بُود که بار دگر بشنوم صدای تو را؟ ببینم آن رخ زیبای دلگشای تو را دل گرفته من کی چو غنچه باز شود؟ مگر صبا برساند به من هوای تو را (فردِ در تصویر پدر شهید علی وردی هستند) @A_AliVerdi
و آنانند که در راه خدا زندگی میکنند ... و در این راه در پی راه علوی هستند ... وعلی اکبر گونه به شهادت میرسند... 🥀 ‌ @A_AliVerdi
شهید ، شهید می شود ما مُرده ها هم ، خواهیم مُرد ... آری همانگونه که زیسته ایم میمیریم 🥀 ‌ @A_AliVerdi
- همه میپندارند که عکس شما را به دیوار اتاقم آویخته ام... +اما نمی‌دانند که دیوار اتاقم را به عکس های شما تکیه داده ام :) به اتاقم خوش آمدی تازه برادرم ..🥀 @A_AliVerdi
چه گناهی کرده بود؟! آن طلبه شهید جوان در تهران ، آرمان عزیز ، او چه گناهی کرده بود؟ دانشجو بوده ، آمده طلبه شده ، متدین ، مومن ، متعبد ، حزب اللهی ؛ شکنجه کنند ، زیر شکنجه او را بکشند ! جسدش را بیاندازند در خیابان ! اینها کارهای کوچکی است؟ اینها کی اند؟ چرا این کسانی که مدعی حقوق بشرند ، اینها را محکوم نکردند؟ اینها طرفدار حقوق بشرند؟ سلام رفیق همیشه همراه 🌱 این بار ، ما دهه هشتادیای انقلابی میخوایم دست به کار بشیم..! ما دهه هشتادیایی که نه انقلاب دیدیم ، نه امام (ره) دیدیم و نه دفاع مقدس..! اما به جاش یه سیدعلی می شناسیم که بهمون بها داد و ما رو افسر جنگ نرم کرد..! سنمون کم و تجربمون کمتر..شدیم افسر جنگ نرم..! حالا بر پایه وظیفه شرعیمون ، میخوایم تا جایی که می تونیم پای اسلام و انقلابمون بمونیم و این کارو می کنیم همون طور که پای آرمان هامون ، آرمان هارو فدا کردیم..!🥀 ما بزرگ شدیم.. ساخته شدیم.. و شدیم نسلی که به گفته ی رهبرمون ، ظهور رو به تماشا می نشینه انشاءالله..! قصد داریم به نیت ظهور امام زمانمون و با کمک از شهید هم سن و سالمون ، شهید آرمان علی وردی ، یه کار فرهنگی انجام بدیم و این باعث میشه بیشتر از همیشه ، به کمک هاتون نیاز داشته باشیم :) شماره کارت پاک شده! به نام رحیمی