eitaa logo
꧁༒☬قطعه ای از بهشت☬༒꧂
136 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.6هزار ویدیو
80 فایل
❁﷽❁ _به قطعه‌ای از بهشت خوش‌آمدید... به نیت صاحب الزمان بیمه امام حسین خادم : @ba_n_oo123 ◦•●◉✿ تاریخ شروع ✿◉●•◦ ۲۴ تیر ۱۴۰۱ ڪپے آزادھ با ذڪر‌ صلوات اگه سخنی حرفی دارید در خدمتم❤️
مشاهده در ایتا
دانلود
خـواستگارے خواهر فـرمانده😁 اومده بود از فرمانده مرخصی بگیره فرمانده یه نگاهی بهش کرد و گفت: میخوای بری ازدواج کنی ؟ گفت : بله میخوام برم خواستگاری فرمانده گفت: خب بیا خواهر منو بگیر!! گفت : جدی میگی آقا مهدی! گفت: به خانوادت بگو برن ببینن اگر پسندیدن بیا مرخصی بگیر برو!! اون بنده خدا هم خوشحال😃 دویده بود مخابرات تماس گرفته بود به خانوادش گفته بود: فرمانده ی لشکرمون گفته بیا خواهر منو بگیر ، زود برید خواستگاریش خبرشو به من بدید😁❤️ بچه های مخابرات مرده بودن از خنده😂 پرسیده بود : چرا میخندید؟ خودش گفت بیا خواستگاری خواهر من! بچہ‌ها گفتن: بنده خدا آقا مهدی سه تا خواهر داره، دوتاشون ازدواج کردن ، یکیشونم یکی دوماهشه😂
خيلے از شبها آدم تو منطقه خوابش نمےبرد😴😬 وقتے هم خودمون خوابمون نمےبرد دلمون نمےاومد ديگران بخوابن😁 یه شب یڪے از بچه ها سردرد عجيبے داشت و خوابيده بود. تو همين اوضاع یڪے از بچه ها رفت بالا سرشو گفت: رسووول! رسووول! رسووول!😨😨 رسول با ترس بلند شد و گفت: چيه؟؟؟چے شده؟؟😰 گفت: هيچے...محمد مےخواست بيدارت ڪنه من نذاشتم!😐😂
😂 یه روز یکی از رزمنده ها دیر به صبحگاه رسید ، فرمانده برای اینکه فرمانده ی بسیجی رو تنبیه کنه گفت : باید در دو دقیقه ۱۵۰ تا صلوات بفرستی😯😆 بسیجی دید نمیشه ولی کم نیاورد رو کرد به گردان و گفت : کل گرداااان صلواااات کل گردان که ۴۰۰ نفر بودن صلوات فرستادن 😆 بسیجی رو به فرمانده گفت ۱۵۰ تاش ماله امروز بقیش مال فردا😂
شهید ابراهیم هادی در منطقه المهدی در همان روزهای اول جنگ،پنج جوان به گروه ما ملحق شدند. آنها از یک روستا با هم به جبهه آماده بودند.چند روزی گذشت.دیدم اینها اهل نماز نیستند! تا اینکه یک روز با آنها صحبت کردم.بندگان خدا آدم های خیلی ساده ای بودند... آنها نه سواد داشتند نه نماز بلد بودند.فقط به خاطر علاقه به امام آماده بودند جبهه... از طرفی خودشان هم دوست داشتند که نماز را یاد بگیرند. من هم بعد از یاد دادن وضو،یکی از بچه ها را صدا زدم و  گفتم:این آقا پیش نماز شما،هر کاری کرد شما هم انجام بدید. من هم کنار شما می ایستم و بلند بلند ذکرهای نماز را تکرار می کنم تا یاد بگیرید. ابراهیم به اینجا که رسید دیگر نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد.چند دقیقه بعد ادامه داد: در رکعت اول وسط خواندن حمد،امام جماعت شروع کرد سرش را خاراندن،یکدفعه دیدم آن پنج نفر شروع کردند به خاراندن سر!!🤯 خیلی خنده ام گرفته بود اما خودم را کنترل می کردم.🤭 اما در سجده وقتی امام جماعت بلند شد مُهر به پیشانیش چسبیده بود و افتاد. پیش نماز به سمت چپ خم شد که مهرش را بردارد. یکدفعه دیدم همه آنها به سمت چپ خم شدند و دستشان را دراز کردند.😐 اینجا بود که دیگر نتوانستم تحمل کنم و زدم زیر خنده!😂
🍂یڪبار سعید خیلے از بچہ‌ها کار کشید... فرمانده دستہ بود🙁 🍁شب برایش جشن پتو گرفتند... حسابے کتکش زدند.🤩 🍂من هم کہ دیدم نمےتوانم نجاتش دهم، خودم هم زیر پتو رفتم تا شاید کمے کمتر کتک بخورد..!☹️😖😄 🍁سعید هم نامردی نڪرد، بہ تلافے آن جشن پتو، نیم‌ساعت قبل از وقت نماز صبح،اذان گفت...😄😆😉 🍂همہ بیدار شدند نماز خواندند!!!😅😅 🍁بعد از اذان فرمانده گروهان دید همہ بچہ‌ها خوابند... بیدارشان ڪرد وَ گفت: اذان گفتند؛ چرا خوابیدید!؟😐 🍂گفتند: ما نماز خواندیم..!😊 🍁گفت: الآن اذان گفتند، چطور نماز خواندید!؟😳🤨 🍂گفتند: سعید شاهدی اذان گفت!😕 🍁سعید هم گفت: من برایِ نماز شب اذان گفتم نہ نماز صبح😝🤪😂😂 اللهم عجل لولیک الفرج
خيلے از شبها آدم تو منطقه خوابش نمےبرد😴😬 وقتے هم خودمون خوابمون نمےبرد دلمون نمےاومد ديگران بخوابن😁 یه شب یڪے از بچه ها سردرد عجيبے داشت و خوابيده بود. تو همين اوضاع یڪے از بچه ها رفت بالا سرشو گفت: رسووول! رسووول! رسووول!😨😨 رسول با ترس بلند شد و گفت: چيه؟؟؟چے شده؟؟😰 گفت: هيچے...محمد مےخواست بيدارت ڪنه من نذاشتم!😐😂