eitaa logo
فرهنگی و اجتماعی شهید دانشگر
84 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
7 فایل
*"خدایا کاری کن که از چیزهای ارزشمند زندگی،* *جانم اولین چیزی باشد که از من می گیری"* حضرت علی (ع) *#لشگر_سایبری
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱🌱🌱🌱🌱 🔆خاطره از اولين منبر پيامبر صلى الله عليه وآله هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه وآله با ياران اندك به مدينه مهاجرت نمودند، در آغاز چون مسلمانان ، كم ، بودند، پيامبر صلى الله عليه وآله هنگام سخنرانى ، بر ستون مسجد (كه ستونى از نخل خرما بود تكيه مى داد، و به ارشاد مردم مى پرداخت ، ولى وقتى كه جمعيت مسلمين ، بسيار شدند، به دستور پيامبر صلى الله عليه وآله براى اولين بازار پله هاى آن منبر بالا رفت . در اين هنگام ، فرياد ناله از تنه درخت خرما (كه ستون مسجد و تكيه قبلى پيامبر صلى الله عليه وآله بود) بلند شد، همانند ناله شترى كه از بچه خود جدا شده ، آه ناله مى كرد كه همه حاضران آن ناله را شنيدند، و اين ناله به خاطر فراق بود كه پيامبر صلى الله عليه وآله ديگر هنگام سخن گفتن به آن تكيه نمى داد. عجيب اينكه : پيامبر صلى الله عليه وآله هنگامى كه بالاى منبر رفت ، سه بار گفت : آمين . روشن است كه كلمه آمين (خدايا به استجابت برسان ) در پايان دعا يا نفرين ، گفته مى شود، و در اينجا اين سؤ ال در ذهن حاضران آمد كه چرا پيامبر صلى الله عليه وآله آمين وقتى بالاى منبر رفت ، از جبرئيل سه نفرين شنيد كه ديگران اين صدا را نمى شنيدند). پيامبر صلى الله عليه وآله شنيد كه جبرئيل مى گويد: خدايا لعنت كن (يعنى رحمت را دور كن ) بر عايق والدين (كسى كه پدر و مادرش را ناراضى مى كند) فرمود: آمين ، سپس شنيد، جبرئيل عرض كرد: خدايا لعنت كن بر كسى كه ماه مبارك رمضان بر او بگذرد و او را از رحمت و آمرزش الهى محروم گردد. پيامبر صلى الله عليه وآله فرمود: آمين . از آن پس ، شنيد جبرئيل گفت : خدايا لعنت كن كسى را كه نام تو (رسول خدا) را بشنود و صلوات نفرستد، پيامبر صلى الله عليه وآله گفت آمين 📚اقتباس با توضيحى از نگارنده از كتاب منتهى الامال جلد 1 پاورقى صفحه 323. 🌱🌱🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🔆خود را با ريسمان به مسجد بست   در جريان بنى قريظه ، به خاطر خيانتى كه يهوديان به اسلام و مسلمين كردند، رسول اكرم صلى الله عليه وآله تصميم گرفت كه كار آنها را يكسره كند. يهوديان از پيامبر صلى الله عليه وآله خواستند تا ابوبابه را پيش آنها بفرستند تا با او مشورت نمايند. پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله فرمودند: ابوبابه ! برو، ابوبابه هم دستور آن حضرت را اجابت كرده و با آنها به مشورت نشست . اما او در اثر روابط خاصى كه با يهوديان داشت ، در مشورت منافع اسلام و مسلمين را رعايت نكرد و يك جمله را گفت و اشاره اى را نمود كه آن جمله و آن اشاره به نفع يهوديان و به ضرر مسلمانان بود. وقتى كه از جلسه بيرون آمد، احساس كرد كه خيانت كرده است ، اگر چه هيچ كس هم خبر نداشت .اما قدم كه بر مى داشت و به طرف مدينه مى آمد، اين آتش در دلش شعله ورتر مى شد.به خانه آمد، اما نه براى ديدن زن و بچه ، بلكه يك ريسمان از خانه برداشت و با خويش به مسجد بست و گفت : خدايا تا توبه من قبول نشود، هرگز خودم را از ستون مسجد باز نخواهم كرد. گفته اند فقط براى خواندن نماز يا قضاى حاجت يا خوردن غذا، دخترش ‍ مى آمد و او را از ستون باز مى كرد و مجددا باز خود را به آن ستون مى بست و مشغول التماس و تضرع مى شد و مى گفت : خدايا غلط كردم ، گناه كردم ، خدايا به اسلام و مسلمين خيانت كردم ، خدايا به پيامبر تو خيانت كردم خدايا تا توبه من قبول نشود، همچنان در همين حال خواهم ماند تا بميرم . اين خبر به رسول خدا صلى الله عليه وآله رسيد فرمود: اگر پيش من مى آمد و اقرار مى كرد، در نزد خدا برايش استغفار مى نمودم ولى او مستقيم نزد خدا رفت و خداوند خودش به او رسيدگى خواهد كرد. شايد دو شبانه روز يا بيشتر از اين ماجرا نگذشته بود كه ناگهان بر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در خانه ام سلمه وحى نازل شد و در آن به پيامبر صلى الله عليه و آله خبر داده شد كه توبه اين قبول مرد است . پس از آن پيامبر فرمودند: اى ام سلمه ! توبه ابوبابه پذيرفته شد. ام سلمه عرض كرد: يا رسول الله ! اجازه مى دهى كه من اين بشارت را به او بدهم ؟ فرمود: مانعى ندارد. اطاقهاى خانه پيامبر هر كدام دريچه اى به سوى مسجد داشت و آنها را دور تا دور مسجد ساخته بودند، ام سلمه سرش را از دريچه بيرون آورد و گفت : ابوبابه ! بشارت بدهم كه خدا توبه تو را قبول كرد. اين خبر مثل توپ در مدينه صدا كرد، مسلمانان به داخل مسجد ريختند تا ريسمان را از او باز كنند، اما اجازه نداد و گفت : من دلم مى خواهد كه پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله با دست مبارك خودشان اين ريسمان را باز نمايند. نزد پيامبر صلى الله عليه وآله آمدند و عرض كردند: يا رسول اكرم ! ابوبابه چنين تقاضايى دارد پيامبر به مسجد آمد و ريسمان را باز كرده و فرمودند: اى ابوبابه توبه تو قبول شد، آن چنان پاك شدى كه مصداق آيه : يحب التوابين و يحب المطهرين گرديدى .الان تو حالت آن بچه را دارى كه تازه از مادر متولد مى شود، ديگر لكه اى از گناه در وجود تو نمى توان پيدا كرد. بعد ابولبابه عرض كرد: يا رسول الله !مى خواهم به شكرانه اين نعمت كه خداوند توبه من را پذيرفته ، تمام ثروتم را در راه خدا صدقه دهم . پيامبر فرمود: اين كار را نكن . گفت : يا رسول الله اجازه بدهيد دو ثلث ثروتم را به شكرانه اين نعمت صدقه بدهم . فرمود: نه . گفت : اجازه بده نصف ثروتم را بدهم . فرمود: نه . عرض كرد: اجازه بفرماييد يك ثلث از آن را بدهم .فرمودند مانعى ندارد.  📚گفتارى معنوى ، ص 156. 🌱🌱🌱🌱🌱🌱
🍃🍃🍃🍃🍃 🔆منبرى امام حسين علیه السلام حضرت آية اللّه شهيد بزرگوار محراب سيد عبد الحسين دستغيب رضوان اللّه تعالى عليه فرمود: پيش از سى سال قبل روضه خوانى بود به نام شيخ حسن كه چند سال آخر عمرش به شغل حرامى سرگرم بود، پس از مردنش يكى از خوبان او را در خواب مى بيند كه برهنه است و چهره اش سياه و شعله هاى آتش از دهان و زبان آويزانش بالا مى رود بطورى وحشتناك بود كه آن شخص فرار مى كند پس از گذشتن ساعاتى وطى عوالمى باز او را مى بيند و لكن در فضاى فرح بخش در حالى كه آن شيخ چهره سفيد و بالباس است روى منبر نشسته و خوشحال است نزديكش مى رود و مى پرسد: شما شيخ حسن هستيد مى گويد بلى . مى پرسد شما همان هستيد كه در آن حالت عذاب و شكنجه بوديد. مى گويد بله آنگاه سبب دگرگون شدن حالش را مى پرسد، ايشان پاسخ مى دهد آن حالت اولى در برابر ساعاتيست كه در دنيا به كار حرام سرگرم بودم و اين حالت خوب در برابر ساعاتيست كه از روى اخلاص از آقا سيد الشهداء ابا عبداللّه الحسين علیه السلام ياد مى نمودم و مردم را مى گرياندم و تا اينجا هستم در كمال خوشى و راحتى مى باشم و چون آنجا مى روم همانست كه ديدى . به او گفت : حال كه چنين است از منبر پائين نيا و آنجا نرو گفت : نمى توانم و مرا مى برند. 📚كرامات الحسينية جلد دوم، معجزات حضرت سيدالشهداء عليه السلام بعد از شهادت، على مير خلف زاده 🍃🍃🍃🍃🍃
┄┄┅✿❀🌺❀✿┅┄┄ 🔆شفاى مفلوج شهيد محراب حضرت آية اللّه دستغيب رضوان اللّه تعالى عليه از عالم بزرگوار السيد الزاهد العابد مولانا حاج سيد فرج اللّه بهبهانى رضوان اللّه تعالى عليه كه در سفر حج توفيق ملاقات ايشان نصيبش ‍ شده بود چنين نقل مى كند: شنيدم كه در منزل ايشان در مجلس ‍ تعزيه دارى حضرت سيد الشهداء علیه السلام معجزه واقع شده پس ‍ از خدمت ايشان تقاضا و خواهش نمودم كه معجزه واقعه را براى بنده بنويسند و آن بزرگوار جريان معجزه را بطور مشروح با خط خود مرقوم داشته و براى اينجانب ارسال فرمودند و اينك نظر خوانندگان محترم را به عين نوشته ايشان كه در ذيل مى آيد جلب مى نمايم شخصى بنام عبداللّه مسقط الراءس او جابرنان است از توابع رامهرمز، ولى ساكن بهبهان است و اين مرد در تاريخ 28 شهر محرم الحرام سنه 1383 قمرى از يك پا مفلوج گرديد و قدرت بر حركت نداشت مگر به وسيله دو چوب كه يكى را زير بغل راست و ديگرى را زير بغل چپ مى گذاشت و با زحمت اندك راهى مى رفت و از مؤ منين در حق معاش او كمك مى شد. تا اينكه مراجعه كرده بود به دكتر غلامى و ايشان جواب ياءس داده بودند و بعدا آمد نزد حقير كه وسيله حركتشان را به اهواز فراهم آورم وسائل حركت بحمداللّه فراهم گرديد خط سفارشى به محضر آية اللّه بهبهانى ارسال و آنجناب هم پذيرائى فرمود و او را نزد دكتر فرهاد طبيب زاده پزشك بيمارستان جندى شاپور ارسال داشته پس از عكس بردارى و مراجعه اظهار ياءس كرده و گفته بود پاى شما قابل علاج نيست و در وسط زانويتان غده سرطانى مشاهده مى شود باخرج خود او را به بيمارستان شركت نفت آبادان انتقال مى دهد آنجا هم چهار قطعه عكس از پايش برداشتند و اظهار داشتند علاج شدنى نيست با اين حالت برميگردد به بهبهان و عبداللّه مرقوم ميگويد: در خلال اين مدت خوابهاى نويد دهنده مى ديدم كه قدرى راحت مى شدم تا اينكه شبى در واقعه ديدم وارد منزل بيرونى شما شده ام و شما خودتان آنجا نيستيد ولى دو نفر سيد بزرگوار نورانى تشريف دارند و در اين اثناء شماوارد شديد بعد از سلام و تحيت آن بزرگوار خودشان را معرفى فرمود يكى از آن دو بزرگوار حضرت امام حسين علیه السلام و ديگرى فرزند آن بزرگوار حضرت على اكبر علیه السلام بودند. حضرت ابى عبداللّه الحسين علیه السلام دو سيب به شما مرحمت فرمودند و فرمودند يكى براى خودت و ديگرى براى فرزندت باشد و پس از دوسال نتيجه اين دو سيب را مى بيند و شش ‍ كلمه با حضرت حجة بن الحسن ع صحبت مى كند. عبداللّه گفت : در اين حال از شما درخواست نمودم كه شفاى مرا از آن بزرگوار بخواهيد يكى از آن دو بزرگوار فرمودند روز دوشنبه ماه جمادى الثانيه سنه 84 پاى منبر كه براى عزادارى در منزل فلانى كه منظور حقير بودم منعقد است ميروى و باپاى سالم برميگردى از شوق از خواب بيداد شدم و به انتظار روز موعود بودم و خواب را براى حقيرنقل كرده همان روز دوشنبه ديدم عبداللّه بادو چوب زير بغل آمد و پاى منبر نشست خودش اظهار داشت كه پس از يك ساعت جلوس حس كردم كه پاى مفلوجم تير مى كشد گوئى خون در پايم جريان پيدا كرده است پايم را دراز كرده و جمع نمودم ديدم سالم شده با اينكه روضه خوان هنوز ختم نكرده بود بپاخواستم و نشستم بدون عصاء قضيه را به اطرفيان گفتم حقير ديدم عبداللّه آمد و باحقير مصافحه نمود يك مرتبه ديدم صداى صلوات از اهل مجلس بلند شد و ديگر آن فلج به كلى راحت شد پس درشهر مجالس جشن گرفته شد و در روز بعد مهر 43 از ساعت 18 الى 11 صبح در منزل حقير مجلس جشن به اسم اعجاز حضرت سيدالشهداء علیه السلام گرفته شد و جمعيت كم نظيرى حاضر و عكسبردارى شده والسلام عليكم و رحمة اللّه الاحقر السيّد فرج اللّه الموسوى . 📚كرامات الحسينية جلد دوم، معجزات حضرت سيدالشهداء عليه السلام بعد از شهادت، على مير خلف زاده ┄┄┅✿❀🌺❀✿┅┄┄
〰〰〰〰〰 🔆امام زمان عجل الله تعالی فرجه در حسينيّه ها حضرت آية اللّه سيد حسن ابطحى كه خدا انشاء اللّه اين وجود پاك را حفظ فرمايد در كتاب ملاقات با امام زمان فرموده يكى از تجار اصفهان كه مورد وثوق من و جمعى از علماء بود نقل مى كرد: من در منزل ، اتاقى بزرگ را به عنوان حسينيّه اختصاص داده ام و اكثرا در آنجا روضه خوانى و ذكر مصائب آقا سيّد الشّهداء ابا عبداللّه الحسين علیه السلام را برقرار مى كنيم . شبى در خواب ديدم كه من از منزل خارج شده ام و به طرف بازار مى روم ولى جمعى از علماء اصفهان به طرف منزل ما مى آيند. وقتى به من رسيدند گفتند: فلانى كجا مى روى ؟ مگر نمى دانى منزلت روضه است . گفتم : نه منزل ما روضه نيست . گفتند چرا منزلت روضه است و ما هم به آنجا مى رويم و حضرت بقيّة اللّه عجل اللّه تعالى فرجه الشريف هم آنجا تشريف دارند، من فورا با عجله خواستم به طرف منزل بروم آنها به من گفتند: با ادب وارد منزل شو، من مؤ دّبانه وارد شدم ، ديدم جمعى از علماء در حسينيه نشسته و در صدر مجلس هم حضرت ولى عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف نشسته اند، وقتى به قيافه آن حضرت دقيق شدم ديدم ، مثل آنكه ايشان را در جائى ديده ام . لذا از آن حضرت سئوال كردم كه آقا من شما را كجا ديده ام فرمود: همين امسال در مكه در آن نيمه شب در مسجد الحرام ، وقتى آمدى نزد من و لباسهايت را نزد من گذاشتى و من به تو گفتم مفاتيح را زير لباسهايت بگذار. تاجر اصفهانى مى گفت همينطور بود يك شب در مكه خواب از سرم پريده بود با خود گفتم . چه بهتر كه به مسجد الحرام مشرف شوم و در آنجا بيتوته كنم و مشغول عبادت بشوم ، لذا وارد مسجد الحرام شدم به اطراف نگاه مى كردم كه كسى را پيدا كنم لباسهايم را نزد او بگذارم وبروم وضو بگيرم ، ديدم آقائى در گوشه اى نشسته اند، خدمتش مشرف شدم و لباسهايم را نزد او گذاشتم مى خواستم مفاتيح را روى لباسهايم بگذارم فرمود مفاتيح را زير لباسهايت بگذار و من طبق دستور ايشان عمل كردم ومفاتيح را زير لباسهايم گذاشتم و رفتم و وضو گرفتم و برگشتم و تا صبح در خدمتش و در كنارش ‍ مشغول عبادت بودم ولى در تمام اين مدت حتى احتمال هم ندادم كه ايشان امام عصر روحى و ارواح العالمين له الفدا باشد به هر حال در خواب از آقا سئوال كردم فرج شما كى خواهد بود؟ فرمود نزديك است به شيعيان ما بگوئيد دعاى ندبه را روزهاى جمعه بخوانند. اين ملاقات به ما چند چيز را مى گويد: 1 آن حضرت در هر جاكه روضه خوانى و ذكر مصائب حضرت سيد الشهداء ابا عبداللّه الحسين علیه السلام باشد و در هر مكان كه بنام جدش امام حسين ع باشد حضرت ولى عصر در آنجا حاضر و ناظر و عزادار و به عزاداران جدش احترام و ملاطفت دارد . و خيلى دوست دارد در حسينيّه ها و در هر جا كه بنام جدش ‍ حضرت ابا عبداللّه الحسين علیه السلام دوستان و شيعيان آن حضرت دورهم جمع شوند و براى آقا اشك ريخته شود. 2 آن حضرت دوست دارد كه دوستانش لااقل روزهاى جمعه گِرد يكديگر بنشينند، و زانوى غم در بغل بگيرند و اشك از ديدگان بريزند و همه باهم بگويند اين بقية اللّه ... بگويند اين الطالب بدم المقتول بكربلا... 3 در همه عزادارى ها نظر دارند و با عزاداران ، عزادارى مى كنند و اهميت زياد مى گذارند و اين قضيه را جهت اين عرض كردم كه بگويم آقا امام زمان هم خود براى جدش عزادار است و ناظر بر عزادارى شيعيان خود مى باشد و ما هم بايد حتى الامكان تا مى توانيم در اين گونه مجالس شركت كنيم تا انشاء اللّه باعث خشنودى قلب آن سرور گردد. 📚ملاقات با امام زمان : ج 1، ص 65. 〰〰〰〰〰
┄┄┅✿❀🖤❀✿┅┄┄ 🔆توقيع امام زمان علیه السلام يكى از شيعيان به حضرت حجة بن الحسن عجل اللّه تعالى فرجه الشريف در زمان غيبت صغرى توسط نائب خاص حضرت مى نويسد: آقا جايز است ، تربت آقا حسين علیه السلام را باميّت در قبر بگذاريم يا با تربت حسين روى كفن بنوسيم ؟ در توقيع مبارك حضرت صاحب الامر والعصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف نيز اذن داده شده است و وجود مقدسش در پاسخ چنين مرقوم فرموده بودند هر دو جايز و كار پسنديده است البته بايد رعايت احترام تربت بشود. مُهر يا تربت مقابل يا زير صورت ميت باشد تاشايد به بركت خاك قبر حضرت حسين علیه السلام قبرميّت محل امن باشد و او از هربلا و آفت و عذابى در امان بماند. از اين مرقوم شريفه چنين استنباط مى شود اگر ميت در خود خاك كربلا دفن شود چه بهتر است . 📚كرامات الحسينية جلد دوم، معجزات حضرت سيدالشهداء عليه السلام بعد از شهادت، على مير خلف زاده ┄┄┅✿❀🖤❀✿┅┄┄
🍃🍃🍃🍃🍃 🔆ايرانى خوش صدا ابوعمره كه معروف به زاذان بود، عجمى و ايرانى بود و از ياران مخصوص اميرمؤ منان على (علیهالسلام ) گرديد. سعد خفاف مى گويد: شنيدم زاذان با صداى بسيار خوب و غمگين ، قرآن مى خواند (با اينكه عجمى است ) به او گفتم : تو آيات قرآن را خيلى خوب مى خوانى ، از چه كسى آموخته اى ؟ لبخندى زد و گفت : روزى اميرمؤمنان على (علیه السلام ) از كنار من عبور كرد، من شعر مى خواندم و صورت عالى داشتم ، به گونه اى كه آنحضرت از صداى من تعجب كرد و فرمود: اى زاذان چرا قرآن نمى خوانى ؟!. عرض كردم : قرائت قرآن را نمى دانم جز آن مقدارى كه در نماز بر من واجب است . آنحضرت به من نزديك شد، و در گوشم سخنى فرمود كه نفهميدم چه بود، سپس فرمود دهانت را باز كن ، دهانم را گشودم ، آب دهانش را به دهانم ماليد، سوگند به خدا قدمى از حضورش برنداشتم كه در هماندم دريافتم همه قرآن را به طور كامل حفظ هستم ، و پس از اين جريان ، به هيچكس ‍ نيازى (در ياد گرفتن قرآن ) پيدا نكردم . سعد مى گويد: اين قصه را براى امام باقر (ع ) نقل كردم ، فرمود: زاذان راست مى گويد، اميرمؤمنان على (ع ) براى زاذان به اسم اعظم خد دعا كرد، كه چنين دعائى ردخور ندارد. 📚داستان دوستان، جلد دوم، محمد محمدى اشتهاردى 🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍂🍂🍂🍂🍂 🔆پيرزنى پرصلابت و شجاع بكّاره از دودمان هلالى ، بانوى پر صلابت و شجاع از طرفداران امام على (علیه السلام ) بود و در مدينه سكونت داشت ، رنجها و مصائب روزگار او را فرتوت و نابينا نموده بود، اما قلب بينا و جوان داشت ، روزى معاويه در عصرى كه در اوج قدرت بود وارد مدينه گرديد، بكاره در يكى از مجالس معاويه شركت نمود، بين معاويه و او چنين گفتگو شد: معاويه : اى خاله ! حالت چطور است ؟ بكّاره : خوب است اى رئيس ! معاويه : روزگار تو را پژمرده كرده است . بكّاره : آرى روزگار فراز و نشيب دارد، كسى كه عمر طولانى كند، پير مى شود، و كسى كه مرد، مفقود مى گردد. عمروعاص ، مشاور عزيز معاويه كه در آنجا حاضر بود، خواست معاويه را بر ضد اين بانو، تحريك كند، گفت : سوگند به خدا همين زن اين اشعار را در مدح على (علیه السلام ) و ذمّ تو (اى معاويه ) خواند، سپس آن اشعار را ذكر نمود. مروان نيز كه در آنجا حاضر بود، شعر ديگرى خواند و به او نسبتت داد. سعيدبن عاص نيز گفت : سوگند به خدا بكّاره اين اشعار را (در مدح على و ذمّ تو در فلان وقت ) خواند، سپس آن اشعار را ذكر نمود. معاويه نسبت به بكّاره ، پرخاش و جسارت كرد. بكّاره با كمال صلابت گفت : اى معاويه ! روش تو، چشمم را نابينا كرد و زبانم را كوتاه نمود، آرى سوگند له خدا اين اشعار را من گفته ام و از تو پوشيده نيست . معاويه خنديد و گفت : در عين حال ، اين امور ما را از نيكى كردن به تو باز نمى دارد، هر حاجتى دارى بيان كن تا برآورم . بكّاره گفت : اكنون هيچ نيازى به تو ندارم ، سپس بى آنكه كوچكترين اعتنائى به اطرافيان پول پرست معاويه كند، از آن مجلس با كمال عزت و سرافرازى بيرون آمد. براستى چه نيروئى از يك پيره زن فرتوت ، اين گونه توان و صلابت و عزت بخشيده است ؟ جز اينكه او در كلاس درس امام على (ع ) پرورش يافته بود، و روحيه شاگردان على (ع ) در او بود. 🍂🍂🍂🍂🍂
🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🔆آرامش خاطر امام حسين (علیه السلام ) در روز عاشورا امام سجّاد (علیه السلام ) فرمود: هنگامى كه در روز عاشورا جريان بر امام حسين (ع ) بسيار سخت شد،عدّه اى از اصحاب آنحضرت ، ديدند كه حالات امام (ع ) با حالات آنها فرق دارد، حال آنها چنين بود كه هر چه بيشتر در محاصره دشمن قرار مى گرفتند، ناراحت مى شدند و دلها به طپش مى افتاد، ولى حال امام حسين (علیه السلام ) و بعضى از خواص اصحاب آنحضرت چنين بود، كه رنگ چهره آنها بر افروخته تر مى شد و اعضايشان آرام تر مى گرديد، در اين حال بعضى به يكديگر مى گفتند: ببينيد، گوئى اين مرد (امام حسين ) اصلا باكى از مرگ ندارد. امام حسين (علیه السلام ) به آنها رو كرد و فرمود: اى فرزندان عزيز و بزرگوار من ، قدرى آرام بگيريد، صبر و تحمل كنيد، زيرا مرگ ، پلى است كه شما را از گرفتاريها و سختيها به سوى بهشتهاى وسيع و نعمتهاى جاودان عبور مى دهد. فايكم يكره ان ينتقل من سجن الى قصر؟ كدام يك از شما دوست نداريد كه از زندان به سوى قصرى انتقال يابيد. آرى مرگ براى دشمنان شما، قطعا چنان است كه از قصرى به سوى زندان انتقال يابند، پدرم نقل كرد كه رسول اكرم (ص ) فرمود: ان الدنيا سجن المؤ من و جنة الكافر، و الموت جسر هولاء الى جنانهم ، و جسر هولاء الى جحيمهم همانا دنيا زندان مؤ من و بهشت كافر است ، و مرگ پلى است كه اين ها (مؤ من ) را به سوى بهشت ، و آنها (كافران ) را به سوى دوزخ مى كشاند. سپس فرمود: ما كذبت و لا كذبت : من دروغ نمى گويم ، و به من دروغ گفته نشده است (نه من دروغ مى گويم و نه پدرم به من دروغ گفته ). 📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى 🌱🌱🌱🌱🌱🌱
🍂🍂🍂🍂🍂 🔆لطف امام رضا(علیه السلام ) به بينواى دردمند عصر امام هشتم حضرت رضا (علیه السلام ) بود، كاروانى از خراسان به سوى كرمان رهسپار گرديد، در مسير راه دزدان سر گردنه ها به كاروان حمله كرده و كاروانيان را غارت كردند، و يكى از افراد كاروان (مثلا به نام عبداللّه ) را دستگير نمودند و به او مى گفتند: ((تو اموال بسيار دارى ، بايد اموال خود را در اختيار ما بگذارى )). عبداللّه هر چه التماس كرد، آنها او را رها نكردند بلكه شب و روز او را شكنجه مى دادند تا او ثروت خود را در اختيار دزدان بگذارد، او را در ميان سرماى شديد بيابان پربرف نگه مى داشتند و دهانش را پر از برف مى نمودند، به طورى كه دهان و زبانش آسيب سخت ديد آن گونه كه نمى توانست سخن بگويد. سرانجام دل يكى از زنان دزدها، به حال عبداللّه سوخت ، واسطه شد و دزدها او را آزاد نمودند، عبداللّه از دست دزدها گريخت و با دهانى مجروح و زبانى آسيب ديده و خود را به خراسان رسانيد، در آنجا از مردم شنيد كه حضرت رضا (ع ) وارد سرزمين خراسان شده و اكنون در نيشابور است (عبداللّه از ارادتمندان آل محمّد (ع ) بود، با خود فكر مى كرد كه از ناحيه آنها لطفى بشود). در همان ايّام ، عبداللّه در عالم خواب ديد كه شخصى به او گفت : امام رضا (ع ) به نيشابور آمده ، نزد او برو و از او بخواه كه بيمارى دهان و زبانت را معالجه كند، عبداللّه در عالم خواب به حضور حضرت رضا (ع ) رفت و جريان را گفت ، امام به او فرمود: مقدارى اويشان (يكنوع سبزيجات ) را با زيره و نمك ، خورد و مخلوط كن ، و سپس آن معجون را دو يا سه بار بر دهانت بگذار كه درمان مى يابد. عبداللّه از خواب بيدار شد، اما به خواب خود اهميّت نداد و با خود مى گفت : نمى توان به آنچه در خواب ديده اعتماد كرد، سرانجام تصميم گرفت به نيشابور برود و با امام رضا (ع ) ملاقات نمايد، به سوى نيشابور مسافرت كرد و جوياى حال امام شد، گفتند: آنحضرت به كاروانسراى سعد رفته است ، عبداللّه براى ديدار امام با آنجا رفت و به زيارت امام ، توفيق يافت و سپس جريان خود را بيان كرده و از آن بزرگوار خواست تا در مورد درمان دهان و زبانش چاره انديشى كند. امام به او فرمود: مگر من در عالم خواب ، روش درمان بيمارى دهان و زبانت را به تو نياموختم ؟ عبيداللّه گفت : اى امام بزرگوار، اگر لطف بفرمائى بار ديگر آن روش درمان را به من بياموز. امام فرمود: مقدارى اويشان و زيره را با نمك ، خورد و مخلوط كن و آن را دو يا سه بار بر دهانت بگذار، بزودى خوب مى شوى . عبداللّه مى گويد: همين روش درمان را انجام دادم ، و همانگونه كه امام فرموده بود، خوب شدم و سلامتى دهان و زبانم را باز يافتم . 🍂🍂🍂🍂🍂
┄┄┅✿🏴🥀🖤🥀🏴✿┅┄┄ 🔆نمونه اى از ايثار شاگردان پيامبر (صل الله علیه وآله و سلم ) شخصى سر گوسفندى را به عنوان هديه به يكى از اصحاب پيامبر (صل الله علیه وآله و سلم ) داد (با توجه به كمبود مواد غذائى ، اين هديه ، هديه گرانبها و ممتاز بود) او آن سر را پذيرفت ، ولى با خود گفت : فلان مسلمان ، از من نيازمندتر است ، از اين رو آن سر را براى او فرستاد، آن مسلمان ، هديه را پذيرفت ، ولى با خود گفت : فلانى محتاجتر است ، از اين رو، آن سر را براى او فرستاد، نفر سوّم نيز آن سر را پذيرفت ولى براى نفر چهارم فرستاد و به همين ترتيب تا به نفر هفتم رسيد. نفر هفتم كه از جريان دست به دست گشتن سر گوسفند اطلاع نداشت ، و نمى دانست آغاز اين ايثار از كجا شروع شده ، آن سر را براى نفر اوّل به عنوان هديه فرستاد. به اين ترتيب ، سر گوسفند به هفت خانه رفت . 📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى ┄┄┅✿🏴🥀🖤🥀🏴✿┅┄┄
┄┄┅✿🏴🥀🖤🥀🏴✿┅┄┄ 🔆رد مصالحه قريش هنگامى كه پيامبر اسلام دعوتش را در مكّه آشكار كرد، مشركان از راههاى گوناگون به كارشكنى پرداختند، ولى نتيجه نگرفتند، سرانجام براى مطالعه نزد ابوطالب عموى پيامبر (صل الله علیه وآله و سلم ) آمدند و گفتند: برادر زاده تو به خدايان ما ناسزا مى گويد و عقائد جوانان ما را فاسد كرده و بين ما تفرقه افكنده است ، ما براى مصالحه به اينجا آمده ايم ، به او بگو اگر كمبود مالى دارد، آنقدر از ثروت دنيا براى او جمع كنيم كه ثروتمندترين مرد قريش گردد، و اگر رياست مى خواهد ما حاضريم او را رئيس خود گردانيم . ابوطالب پيشنهاد مشركان را به آنحضرت ابلاغ كرد، پيامبر (ص ) فرمود: لو وضعوا الشمش فى يمينى والقمر فى يسارى ، ما اردته ، و لكن كلمة يعطونى ، يملكون بها العرب و تدين بها العجم و يكونون ملوكا فى الجنة . :اگر آنها خورشيد را در دست راست من ، و ماه را در دست چپ من بگذارند، من به آن (در برابر قبول چنين پيشنهاد) تمايل ندارم ، ولى به جاى اينها، در يك جمله با من موافقت كنند، تا در پرتو آن جمله بر عرب حكومت كنند و غير عرب نيز در آئين آنها در آيند، و در آخرت سلاطين بهشت گردند. ابوطالب پيام پيامبر را به آنها ابلاغ كرد، آنها (كه خبر از آن جمله نداشتند) گفتند: يك جمله كه سهل است اگر ده جمله هم باشد مى پذيريم ، بگو آن چيست ؟ پيامبر (ص ) (توسط ابوطالب به آنها) پيام داد كه آن جمله اين است : تشهدون ان لا اله الا اللّه و انى رسول اللّه : گواهى دهيد كه معبودى جز خداى يكتا نيست ، و من رسول خدا هستم . مشركان ، از شنيدن اين سخن سخت وحشت و تعجّب كردند و گفتند: آيا ما 360 خدا را رها كنيم و تنها به سراغ يك خدا برويم ، براستى چه چيز عجيبى ؟! آيات 4 تا 7 سوره صاد در اين باره نازل گرديد، كه در آيه 5 از زبان مشركان مى خوانيم كه گفتند: اجعل الالهة الها واحدا ان هذا لشيى عجاب . آيا او (پيامبر) به جاى آنهمه خدايان ، يك خدا قرار داده ؟، براستى چنين قراردادى عجيب و شگفت آور است . به اين ترتيب پيامبر (ص ) در برابر هر گونه مصالحه و سازش با مشركان ، مخالف كرد و براى حفظ توحيد الهى هيچگونه چراغ سبزى به آنها نشان نداد. 📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى ┄┄┅✿🏴🥀🖤🥀🏴✿┅┄┄
🌱🌱🌱🌱🌱 🔆بياد يكى از شهيدان مخلص كربلا يكى از شهيدان كربلا محمّد بن بشر حضرمى )) است ، در آغاز شب عاشورا كه يك از اصحاب ، با كلماتى وفادارى خود را به امام حسين (علیه السلام ) ابراز مى داشتند، در ميان آنها محمّد بن بشر حضرمى نيز بود، در همان وقت به او خبر رسيد كه پسرت در مرز رى ، به اسارت دشمن در آمده است . محمّد گفت : پاداش مصيبت پسرم و خودم را از درگاه خدا مى طلبم . امام حسين (ع ) سخن او را شنيد و به او فرمود: خدا تو را رحمت كند، من بيعت خود را از تو برداشتم ، برو براى آزادى پسرت ، كوشش كن . محمّد بن بشر گفت : اكلتنى السباع حيّا ان فارقتك : درّندگان مرا زنده بخورند اگر از تو جدا گردم . امام حسين (ع ) چند لباس كه از برد يمانى بود و هزار دينار قيمت داشت ، به او داد و فرمود: اين لباس را به پسر ديگرت بده ، تا با دادن اين لباسها به دشمن (به عنوان فداء) برادرش را از اسارت دشمن ، آزاد سازد. به اين ترتيب محمّد با اينكه راه عذرى برايش پيدا شد، استوارى و وفادارى خود را اظهار نمود و ثابت قدم ماند. 📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى 🌱🌱🌱🌱🌱
─┅─═इई 🌸🌺🌸 ईइ═─┅─ 🔆قضاى سى سال نماز شخصى اهل مسجد و نماز بود، نماز جماعتش ترك نمى شد، به قدرى مقيّد بود كه زودتر از ديگران به مسجد مى آمد و در صف اوّل جماعت قرار مى گرفت و آخرين نفرى بود كه از مسجد بيرون مى رفت ، روشن است كه چنين انسانى ، بايد فردى خدا ترس و متدين و متعهد باشد، يكى از روزها امورى باعث شد كه اندكى دير به مسجد رسيد، ديد در صف اوّل جماعت جا نيست مجبور شد در صف آخر قرار بگيرد، ولى پيش خود خجالت مى كشيد و آثار شرمندگى از چهره اش پديدار شد، با خود مى گفت چرا در صف آخر قرار گرفتم ... ناگهان به خود آمد كه اين چه فكر باطلى است كه بر من چيره شده است ؟ اگر خلوص باشد كه روح عبادت است ، صف اول و آخر ندارد،به خود گفت : عجب !معلوم مى شود سى سال نماز تو آلوده به ريا بوده ، و گرنه نمى بايست صف آخر، شائبه اى در دل تو ايجاد كند. اين فكر، نورى در قلبش به وجود آورد، كه بايد چاره جوئى كرد، و تا دير نشده ، غول ريا را از كشور تن بيرون نمود، به سوى خدا پناه برد، و از شر شيطان به پناه الهى رفت ، با صبر و حوصله ، توبه حقيقى كرد و خود را اصلاح نمود، و تصميم گرفت كه تمام نمازهاى سى ساله اش را قضا كند، زيرا دريافت كه در صف اوّل بوده ، و در آنها شائبه ريا وجود داشته ، آرى از خواب غفلت بيدار گشت و با همّتى قوى روح و روان خود را با آب توبه حقيقى شستشو داد و نمازهاى سى ساله اش را قضا نمود. 📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى ─┅─═इई 🌸🌺🌸 ईइ═─┅─
🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🔸حاضر جوابى عقيل روزى عقيل (برادر على عليه السّلام ) وارد بر معاويه شد، معاويه آهسته به عمروعاص گفت : امروز تو را در رابطه با عقيل مى خندانم . عقيل وارد مجلس شد و سلام كرد، معاويه به او گفت : خوش آمدى اى كسى كه عمويت ابولهب است . بى درنگ عقيل جواب داد: سلامت باشى اى كسى كه عمّه ات حمّالة الحطب (همسر ابولهب ) است كه در گردنش ريسمانى از ليف خرما بود (بايد توجه داشت كه همسر ابولهب به نام امّ جميل دختر حرب جدّ اوّل معاويه بود). معاويه : به نظر تو ابولهب كجاست ؟ عقيل : وقتى كه داخل دوزخ شدى در جانب چپ تو مى نگرى كه ابولهب با همسرش هم بستر شده اند. معاويه : آيا فاعل در آتش بهتر است يا مفعول ؟! عقيل : به خدا در عذاب دوزخ ، هر دو مساويند. 📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى 🌱🌱🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱🌱 🔆تاكتيك ابوطالب و على (علیه السلام ) براى حفظ پيامبر (صل الله علیه وآله و سلم ) در آغاز بعثت ، مشركان همواره در صدد آزار پيامبر (صل الله علیه وآله و سلم ) بودند، حتى تصميم گرفتند كه آنحضرت را به قتل برسانند ولى وجود بنى هاشم (قبيله پيامبر) مانع مى شد كه آنها آنحضرت را بكشند. مثلا ابولهب عموى پيامبر (صل الله علیه وآله و سلم ) با اينكه مشرك بود، ولى حاضر نبود كه برادرزاده اش حضرت محمّد (ص ) را بكشند. همسر ابولهب بنام امّ جميل به مشركان قول داد كه در فلان روز (مثلا روز يكشنبه ) شوهرم را در خانه مى نشانم و سر گرم مى كنم تا از بيرون خانه كاملا غافل بماند، آنگاه شما محمّد (ص ) را در غياب شوهرم بكشيد. روز يكشنبه فرا رسيد، امّ جميل شوهرش را در خانه ، با نوشيدنيها و خوراكيها و قصه گوئيها سر گرم كرد، مشركان در بيرون در صدد اجراى طرح قتل پيامبر (ص ) برآمدند. ابوطالب (كه در ظاهر در صف مشركان بود و در باطن ايمان داشت ، و بطور تاكتيكى رفتار مى كرد) از جريان اطلاع يافت ، فورى به پسرش على (ع ) (كه كودكى حدود 13 ساله بود) فرمود: به خانه عمويت ابولهب برو اگر در خانه بسته بود، در را بزن هر گاه باز كردند، وارد خانه شو و اگر باز نكردند در را بشكن و وارد خانه شو و نزد ابولهب برو و بگو پدرم گفت : ان امرءا عينه فى القوم فليس بذليل : كسى كه عمويش (مثل تو) رئيس قوم باشد، خوار نخواهد شد. على (ع ) به سوى خانه ابولهب روانه شد، ديد در خانه بسته است ، در را زده كسى در را باز نكرد، در فشار داد و شكست و وارد خانه شد و نزد ابولهب رفت ، ابولهب تا على (ع ) را ديد گفت : برادزاده چه خبر؟ على (ع ) فرمود: پدرم گفت : كسى كه عمويش (مثل تو) رئيس قوم است خوار نخواهد شد. ابولهب گفت : پدرت راست مى گويد، مگر چه شده ؟ على (ع ) فرمود: مى خواهند برادر زاده ات محمّد (ص ) را بكشند و تو غذا مى خورى و نوشابه مى نوشى ؟ احساسات ابولهب به جوش آمد و برخاست و شمشيرش را برداشت تا از خانه بيرون بيايد، امّ جميل ، سر راه او را گرفت ، ابولهب كه بسيار عصبانى بود، سيلى محكمى به صورت امّ جميل زد كه چشم او لوچ گرديد و تا آخر عمر لوچ بود آنگاه ابولهب از خانه بيرون آمد، وقتى كه مشركان او را شمشير بدست ديدند و آثار خشم در چهره اش مشاهده كردند، نزد او آمده ، گفتند: چه شده كه ناراحتى ؟ ابولهب گفت : شنيده ام شما تصميم گرفته ايد برادر زاده ام را بكشيد. والات و العزى لقد هممت ان اسلم ثمّ تنظرون مااصنع ؟ : سوگند به دو بت لات و عزّى ، تصميم گرفته ايد قبول اسلام كنم ، سپس ‍ مشاهده خواهيد كرد كه با شما چگونه رفتار مى نمايم . مشركان (ديدند اسلام آوردن ابولهب ، خيلى گران تمام مى شود) به دست و پاى او افتاده و عذر خواهى كردند، و سرانجام ابولهب آرام گرفت و از تصميم خود منصرف شد و به خانه اش بازگشت . به اين ترتيب ، ابوطالب و على (ع ) احساسات ابولهب را براى حفظ رسول (ص ) تحريك نموند و نقشه مشركان را نقش بر آب نمودند. 📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى 🌱🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱🌱 🔆جامعه رشد يافته اسلامى روزى سعيدبن حسن يكى از شاگردان امام باقر (علیه السلام ) در حضور آنحضرت بود، امام به او فرمود: آيا در جامعه اى كه زندگى مى كنى ، اين روش وجود دارد، كه اگر برادر دينى ، نيازمند شد، نزد برادر دينيش بيايد و دست در جيب او كند و به اندازه نياز خود از جيب او پول بر دارد، و صاحب پول از او جلوگيرى ننمايد؟ سعيد گفت : نه ، چنين روش و چنين كسى را در جامعه خودم سراغ ندارم . امام باقر (علیه السلام ) فرمود: بنابراين اخوت و برادرى اسلامى در جامعه نيست . سعيد گفت : در اين صورت آيا ما در راستاى سقوط و هلاكت هستيم ؟ امام فرمود: عقل اين مردم هنوز تكميل نشده است )) يعنى : تكليف به حساب درجات عقل و رشد اسلامى افراد، مختلف مى شود، اگر جامعه شما از عقيل كافى و رشد عالى اسلامى بر خوردار بود، به گونه اى مى شد كه نيازمندان از جيب بى نيازان به اندازه نياز خود بر مى داشتند، بى آنكه بى نيازان ، ناراضى شوند. 📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى 🌱🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🔆مجازات دنيوى ساربان بى رحم روايت كننده گويد: مردى كه دو پا و دو دست او قطع شده بود و هر دو چشمش كور بود، فرياد مى زد: ربّ نجّنى من النّار: خدايا مرا از آتش ، نجات بده . شخصى به او گفت : از براى تو مجازات باقى نمانده ، در عين حال باز مى گوئى خدايا مرا از آتش نجات بده ؟ گفت : من در كربلا بودم وقتى كه حسين (علیه السلام ) كشته شد، شلوار و بند شلوار گرانقيمتى را در تن آن حضرت ديدم ، با توجه به اين كه همه لباسهايش را غارت كرده بودند فقط همين شلوار مانده بود، دنيا پرستى مرا به آن داشت تا آن بند قيمتى شلوار را در آورم ، به طرف پيكر امام حسين (علیه السلام ) نزديك شدم ، تا خواستم آن بند را بيرون بكشم ، ديدم آن حضرت دست راستش را بلند كرد و روى آن بند نهاد، نتوانستم دستش را رد كنم ، از اين رو دستش را قطع كردم ، و همين كه خواستم آن بند را بيرون آورم ، ديدم آن حضرت دست چپش را بلند كرد و روى آن بند نهاد، هر چه كردم نتوانستم ، دستش ‍ را از روى بند بردارم ، دست چپش را نيز بريدم ، باز تصميم گرفتم كه آن بند را بيرون آورم ، صداى ترس آور زلزله اى را شنيدم ، ترسيدم و كنار رفتم و در همانجا (شب ) كنار بدنهاى پاره پاره شهدا خوابيدم . ناگاه در عالم خواب ديدم كه گويا محمّد (ص ) همراه على (ع ) و فاطمه (س ) آمدند و سر حسين (ع ) را در دست گرفته اند و فاطمه (س ) آن را بوسيد و سپس فرمود: پسرم تو را كشتند، خدا آنان را كه با تو چنين كردند بكشد. شنيدم امام حسين (ع ) در پاسخ فرمود: شمر مرا كشت ، و اين شخص كه در اينجا خوابيده دستهايم را قطع كرد، فاطمه (س ) به من رو كرد و گفت : خداوند دستها و پاهايت را قطع كند و چشمهايت را كور نمايد و تو را داخل آتش نمايد. از خواب بيدار شدم ، دريافتم كه كور شده ام و دستها و پاهايم قطع شده ، سه دعاى فاطمه (س ) به استجابت رسيده و هنوز چهارمى آن (يعنى ورود در آتش ) باقى مانده ، اين است مى گويم : خدايا مرا از آتش نجات بده طبق روايات ديگر اين شخص همان ساربان بوده است . 📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى 🌱🌱🌱🌱🌱
〰〰〰〰〰 🔆خبر از مرگ خود و درون واقفى دو نفر از بزرگان شيعه به نام هاى احمد بن داوود قمّى و محمّد بن عبداللّه طلحى حكايت كنند: روزى به سمت شهر سامراء عزيمت نموديم و عدّه اى از مؤمنين ، مبالغى خُمس و صدقات به همراه مقدار قابل توجّهى جواهرات و زيورآلات گران قيمت از قم و حوالى آن تحويل ما دادند كه به محضر مبارك حضرت ابومحمّد، امام حسن عسكرى عليه السلام برسانيم . همين كه مقدارى از راه را پيموديم و نزديك شهر دسكرة الملك رسيديم ، متوجّه شديم كه يك نفر سوار به سمت ما در حركت مى باشد، هنگامى كه نزديك قافله ما آمد به ما خطاب نمود و اظهار داشت : من براى شما دو نفر، پيامى آورده ام . سؤال كرديم : پيام از كجا و از چه كسى است ؟ پاسخ داد: پبام از سرور و مولايتان حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام مى باشد؛ حضرت فرمود: من در همين امشب به سوى خداى سبحان رحلت خواهم نمود؛ و شما در همين محلّ باقى بمانيد تا از جانب فرزندم - مهدى سلام اللّه عليه - دستور صادر بشود. با شنيدن اين خبر، بسيار آشفته و گريان شديم و سپس منزلى را كرايه نموديم و در آن جا مانديم ، فرداى آن روز خبر رحلت و شهادت حضرت منتشر گرديد. و بدون آن كه كسى از وضعيّت ما با خبر شود آن روز را در غم و اندوه سپرى كرديم و چون شب فرا رسيد در تاريكى نشسته و در حالت اندوه و گريه شديدى قرار داشتم . در همين بين ، ناگهان دستى در جمع ما نمايان گشت و همچون چراغ ، مجلس ما را روشنائى بخشيد و صدائى به گوش رسيد: اى احمد! اين نامه را بگير و به آنچه در آن مرقوم گشته است عمل نما. پس از جاى خود حركت كردم و نامه را گرفتم ، موقعى كه آن را گشودم در آن چنين نوشته شده بود: بسم اللّه الرّحمن الرّحيم ، از حسن مسكين نزد پروردگار جهانيان ، به شيعيان مسكين ؛ در هر حال حمد و سپاس ، مخصوص خداوند است بر آنچه كه براى ما مقدّر گردانيده و شكرگزار در مقابل نعمت هاى بى پايانش هستيم ، و در مقابل حوادث روزگار بايد صبور و بردبار باشيم و اوست كه ما را از مشكلات نجات مى بخشد، و او بهترين وكيل و مدافع ما خواهد بود. اكنون موقع رساندن اموال و آنچه را كه همراه داريد، به دست ما نيست ، چون اين حاكم ظالم مانع است . آن ها را فعلاً به همراه خود بازگردانيد. و ضمناً در بين اموال امانتى ، كيسه اى است كه در آن ، مقدار هفده دينار در پارچه اى قرمز پيچيده شده است كه از ايّوب بن سليمان واقفى است كه بر امامت جدّم حضرت موسى بن جعفر عليهما السلام متوقّف شد، او خواسته است با اين كيسه ما را مورد آزمايش قرار دهد، كيسه اش را به او برگردانيد و تحويلش دهيد. پس ما نيز طبق دستور و فرما مطاع امام عليه السلام ، به سوى قم مراجعت كرديم و هفت شب بعد از آن كه به قم رسيديم ، پيامى از حضرت امام مهدى عليه السلام آمد بر اين كه : شترى را فرستاديم تا آنچه اموال پدرم نزد شما است بر آن شتر سوار كنيد و آن را آزاد بگذاريد، خودش راه را مى داند و اموال را پيش ما خواهد آورد. و ما نيز طبق دستور مجدّد، كلّيه اجناس و اموال را بر شتر حمل كرديم و آن را رها نموديم و رفت . سال بعد به سمت سامراء حركت نموديم تا از اوضاع آگاه گرديم و چون وارد شهر سامراء شديم ، به طرف منزل حضرت رفتيم . همين كه نزديك منزل رسيديم شخصى از منزل بيرون آمد و هر دو نفر ما را با اسم صدا زد و اظهار داشت : اى احمد! و اى محمّد! هر نفرتان وارد منزل شويد. موقعى كه وارد منزل شديم ، گفت : اموالتان در آن گوشه حيات موجود است ، چنانچه مايل باشيد مى توانيد آن ها را ملاحظه كنيد. به همين جهت كنار اموال رفتيم و آنچه را از قم به وسيله آن شتر فرستاده بوديم بدون كم و كاست موجود بود. 📚هداية الكبرى حضينى : ص 342، مدينة المعاجز: ج 7، ص 661، ح 2651. 〰〰〰〰〰
🌿🌿🌿🌿🌿 🔆موعظه پيامبر (صل الله علیه وآله و سلم ) مردى به حضور رسول خدا (صل الله علیه وآله و سلم ) آمد و گفت : اى رسول خدا به من دانش ‍ بياموز. پيامبر (ص ) فرمود: بر تو باد به قطع اميد از آنچه در دست مردم است فانه الغنى الحاضر: زيرا بى نيازى نقد، همين است . او عرض كرد: زدنى يا رسول اللّه : اى رسول خدا بر علم آموزى خود بيفزا. پيامبر (ص ) فرمود: از طمع بپرهيز، فانه الفقر الحاضر: زيرا طمع فقر نقد است . او عرض كرد: اى رسول خدا، باز بيفزا. پيامبر (صل الله علیه وآله و سلم ) فرمود: اذا هممت بامر فتد بر عاقبته ، فان يك خيرا ورشدا فاتبعه ، و ان يك غيا فدعه . :هنگامى كه به امرى تصميم گرفتى در مورد عاقبت آن بينديش ، هر گاه عاقبت آن خير و مايه رشد باشد، از آن پيروى كن ، و اگر عاقبت آن گمراهى باشد، از آن بگذر و دورى كن . 📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌱🌱🌱🌱🌱 🔆تواضع و بزرگوارى امام خمينى فرزند مرحوم آيت اللّه اشرفى اصفهانى (چهارمين شهيد محراب ) نقل مى كرد: حدود چهل سال قبل كه 15-14 ساله بودم روزى در قم به حمّام رفتم ، هنگام ورود به گرم خانه ، وارد خزينه شدم و بيرون آمدم ، ديدم يكى از آقايان سر خود را صابون زده و روى چشمانش نيز از كف صابون پوشيده است ، و با دست دنبال ظرف آب مى گردد، بلافاصله ظرفى را كه نزديكم بود برداشته و از خزينه پر از آب ساختم و دوبار روى سر وى ريختم . آن مرد نورانى ، نگاه تشكرآميزى به من انداخت و پرسيد: آيا شما هم سرخود را شسته ايد؟ عرض كردم : خير تازه به حمّام آمده ام . سرانجام به گوشه اى رفته و سر و صورت خود را صابون زدم ، قبل از آنكه آب به سرم بريزم ناگاه دو ظرف آب ، روى سرم ريخته شد، چشم خود را باز كردم ، ديدم آن مرد بزرگ به تلافى خدمت من ، با كمال بزرگوارى محبّت كرده است . بعد به خانه آمدم و موضوع را به پدرم گفتم ، ولى چون او را نمى شناختم ، نتوانستم معرفى كنم . بعد از مدتى يكى از روزهاى عيد مذهبى كه با پدرم به منزل علماء مى رفتيم ، ناگاه چشمم به همان مرد نورانى كه در حمّام ديده بودم افتاد و او را به پدرم نشان دادم ، پدرم فرمود: عجب ! ايشان حاج آقا روح اللّه خمينى است . 📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى 🌱🌱🌱🌱🌱🌱
🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🔆تاييد پيامبر (صل الله علیه وآله و سلم ) از قضاوت على (علیه السلام ) اواخر عصر پيامبر (صل الله علیه وآله و سلم ) بود، پيامبر (صل الله علیه وآله و سلم ) على (ع ) را براى ارشاد مردم يمن و حكومت و قضاوت بين آنها به يمن و حكومت و قضاوت بين آنها به يمن فرستاد، در آن ايام حادثه عجيبى به شرح زير در يمن رخ داد: گروهى براى شكار شيرى ، گودال عميقى را كنده و شيرى را در ميان آن محاصره نموده و در اطراف آن گروه لغزيده ، براى حفظ خود دست چهارمى را، و سرانجام هر چهار نفر بر اثر جراحات ، مردند. در مورد خونبهاى آنها، بين بستگانشان ، اختلاف و نزاع شد، به طورى كه شمشيرها را برهنه كردند تا به جان هم بيفتند. امام على (ع ) از جريان اطلاع يافت و نزد آنها رفت و فرمود: من در ميان شما داورى مى كنم ، و اگر به داورى من رضايت نداريد، به حضور پيامبر (ص ) برويد تا ميان شما قضاوت كند. آنگاه فرمود: فرد اول كه طعمه شير قرار گرفته ، ديه اى ندارد و ديه او بر كسى نيست ، ولى بايد بستگان او يكسوّم ديه يك انسان را( مثلا از صد شتر...33 شتر) به اولياء دوّمين مقتول بپردازند، و بستگان دوّمى ، دوسوّم ديه را به اوليا سوّمين مقتول بپردازند، و بستگان سوّمى ، ديه كامل را (مثلا صد شتر را) به اوليا مقتول چهارم بپردازند. آنان به قضاوت آنحضرت تن رد ندادند. به مدينه نزد رسول خدا (ص ) رفتند و جريان را نقل نمودند، پيامبر (ص ) به آنها فرمود: اَلْقَضاءُ كَماقَضى عَلِىُّ: قضاوت صحيح همان است كه على (ع ) قضاوت نموده است بايد توجّه داشت كه مطابق اين قضاوت ، امام خونبهاى مقتول چهارم را ميان اولياى سه نفر مقتول قبلى بطور مساوى تقسيم نموده است ، زيرا بستگان اولى يكسوّم را به اولياء دوّمى دادند، و بستگان دوّمى دو سوّم ديه را (كه يك سوم آن از خودشان بود) داده اند، و بستگان سوّمى همه ديه را كه دو سوم آن از ديگرى بود پرداخته اند. 📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🍁🍁🍁🍁🍁 🔆اجبار محتكر به فروختن متاع عصر رسول خدا (صل الله علیه وآله و سلم ) بود، يك سال قحطى و خشكسالى سراسر حجاز را فرا گرفت ، گندم و جو كمياب شد، جمعى از مسلمين به حضور رسول خدا (ص ) آمده و عرض كردند: اى رسول خدا (ص ) غذا ناياب شده و گندم و جو وجود ندارد، فقط در نزد فلان كس مقدارى از گندم و جو يافت مى شود. رسول خدا جمعّيت را جمع كرد و براى آنها سخنرانى نمود. در اين ميان به همان كسى كه گفته شده بود داراى مقدارى جو و گندم است ، خطاب كرده و فرمود: اى فلانى مسلمين مى گويند طعام ناياب شده ، جز مقدارى كه در نزد تو وجود دارد، آن طعام را از محل مخفى خود بيرون بياور و بفروش ، و آن را نزد خود حبس نكن . امام صادق (علیه السلام ) فرمود: احتكار، هنگام فراوانى نعمت به مقدار چهل روز است و به هنگام سختى و كمبود، سه روز است ، زيادتر از آن اگر كسى احتكار نمايد، ملعون است . 📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى 🍁🍁🍁🍁🍁
🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🔆 سر بريده و نحس ابن زياد در قيام مختار كه در سال 66 و 67 هجرى قمرى انجام گرفت ، ابراهيم پسر مالك اشتر فرمانده سپاه مختار شد و با سپاهى كه ابن زياد و حصين بن نميرو... از سران آن سپاه آن بودند در كنار موصل در گير شد و در اين درگيرى بسيارى از دشمن كشته شدند، از جمله ابن زياد به دست ابراهيم پسر مالك اشتر كشته شد. ابراهيم سرهاى بريده ابن زياد و سران دشمن را براى مختار فرستاد، مختار در آن هنگام غذا مى خورد كه سرهاى برنده دشمنان را كنار مسند مختار به زمين ريختند. مختار گفت : حمد و سپاس خداوند را كه سر مقدس حسين (علیه السلام ) را هنگامى كه ابن زياد غذا مى خورد نزدش آوردند، اكنون سر نحس ابن زياد را اين هنگام كه غذا مى خورم به نزد من آوردند. در اين هنگام ديدند مار سفيدى در ميان سرها پيدا شد و وارد سوراخ گوش ‍ او وارد گرديد و از سوراخ بينى ابن زياد شد و از سوراخ گوش او بيرون آمد، و از سوراخ گوش او وارد گرديد و از سوراخ بينى او بيرون آمد، و اين عمل چندين بار تكرار گرديد. مختار پس از صرف غذا برخاست با كفشى كه در پايش بود به صورت نحس ابن زياد زد، سپس كفشش را نزد غلامش انداخت و گفت : اين كفش ‍ را بشوى كه آن را بر صورت كافر نجس نهادم . مختار سرهاى نحس دشمنان را براى محمّد حنيفه در حجاز فرستاد، محمّد حنيفه سر ابن زياد را نزد امام سجاد در آن وقت ، غذا مس خورد، فرمود: روزى سر مقدس پدرم را نزد ابن زياد آورند، او غذا مى خورد، عرض كردم : خدايا مرا نميران تا اينكه سر بريده ابن زياد را در كنار سفره ام كه غذا مى خورم بنگرم ، حمد و سپاس خدا را كه دعايم را اكنون به استجابت رسانيده است . نكته قابل توجّه اينكه : مرحوم حاج شيخ عبّاس محدّث قمّى مى نويسد: آن مار مكرر از بينى ابن زياد وارد مى شد و از گوش او بيرون مى آمد، و تماشاچيان مى گفتند: قد جائت قد جائت : مار باز آمد، مار باز آمد. و مى نويسد: همان هنگام كه زياد در مجلس خود با چوب خيزران مكرر بر لب و دندان امام حسين (ع ) زد، شايد بر اساس تجسّم اعمال ، همان چوب خيزران به صورت مار در آمد و مكرر از بينى او وارد مى شد و از سوراخ گوش او بيرون مى آمد، تا در همين دنيا، مردم مجازات عمل ننگينش را تماشا كنند و عبرت بگيرند آرى : از مكافات عمل غافل مشو گندم از گندم برويد جو ز جو 📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى 🌱🌱🌱🌱🌱
☘🌺☘🌺☘ 🔆محبت سرشار پيامبر (صل الله علیه وآله و سلم ) به شاعراهل بيت (علیه السلام ) دعبل خزاعى از شاعران آزاده بود كه با اشعار خود از حريم امامان (ع ) دفاع مى كرد و ياد آنها را در خاطره ها زنده مى نمود. پسرش علىّ بن دعبل مى گويد: لحظات آخر عمر پدرم دعبل فرا رسيد ديدم در حال جان دادن است ، در آن حال رنگش تغيير كرد و صورتش سياه شد و زبانش گرفت و با اين حال مرد، من درباره حقانيت مذهب او (مذهب تشيّع ) در شك افتادم كه آيا حق است يا نه ، اگر حق است پس چرا پدرم در حال جان دادن اين گونه بد حال گرديد؟ (كه نشانه عاقبت بد است )، همچنان اين شك و ترديد در من بود و حيران بودم تا اينكه پس از سه روز پدرم را در عالم خواب ديدم كه لباس سفيد در تن داشت و كلاه سفيد بر سرش بود، گفتم : اى پدر، خدا با تو چه كرد؟ گفت : پسرم ! آنچه را هنگام جان كندن از من ديدى كه صورتم سياه شد و زبانم گرفت به خاطر آن بود كه من در دنيا شراب خورده بودم ، و همچنان در آن حال بودم تا اينكه رسول خدا (ص ) ملاقات نمودم كه لباس سفيد در تن داشت و كلاه سفيد بر سرش بود، به من فرمود: تو دعبل هستى ؟ گفتم : آرى اى رسول خدا. فرمود: از اشعارى را كه در شاءن فرزندان من سروده اى بخوان ، من اين دو شعر را خواندم : لا اضحك اللّه سنّ الدّهر ان ضحكت و آل احمد مظلومون قد قهروا مشرّ دون نقوا عن عقر دارهم كانّهم قد جنوب ماليس يغتفر اى دندان روزگار، خداوند تو را نخنداند، اگر روزى خنديد، با اينكه آل محمّد (ص ) مظلوم واقع شده و توسط دشمنان مورد خشم قرار گرفتند. آنها طرد شده و از خانه هاى خود تبعيد گرديدند به گونه اى كه گويا گناه نابخشودنى نموده اند. پيامبر (ص ) فرمود: احسنت ، سپس از من شفاعت كرد و لباس و كلاه خود را به من داد، همين لباس و كلاهى كه مى بينى ، اهدائى آنحضرت است . 📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى ☘🌺☘🌺☘