10.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 کلیپ بسیار زیبای دعای فرج☝️🏻
🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊
اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
@Abbasse_Kardani
⚡﷽⚡
سلامایغایببینشان
ای بهانه ی تمام گریه هایم
ای آقای ندیده ام...✋
تمام هستي ام را خاك قدمت مي كنم
تا شايد نظرى به جاده دلم بيندازى ،❤
چرا كه تو آفتاب☀️ يقينى، كه اميد فرداها هستى...
تو بهار رؤيايى كه مانند طراوت
گل سرخ 🌹مي مانى و نرم و سبز و لطيفى ...
تو معنى كلمات آسمانى هستي كه
دستهايش براى آمدنت به زمين دعا مي كند.💚
اى تجسّم مهربانى
غيرت آفتاب☀️ و جلوه زيبايى ماه 🌙تو را توصيف مي كنند
و نفس آب تو رامعنى مي كند
و نبض خورشيد تو را وصف مي كند.
خوب مي دانم كه تو مي آيى؛
آرى تو مي آيى همانطور كه وعده كرده اى و آنگاه است....
كه كلمه انتظار را از لغتنامه ها پاك خواهيم كرد.
پس اى تمام زيبايى!
بيا تا براى هميشه فريادرس عاشقان موعود باشى.
🌼یا ابا صالح المهدی ادرکنی🌼
💚اللهُــــــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَـــــــــرَجْ 💚
🌹تعجیل_درامر_فرج_صلوات
اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم🌼
#دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه
سفارش حضرت آقا به خواندن هر روز این دعا
@Abbasse_Kardani
8.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #کلیپ «هدفت از زندگی چیه؟ _ قسمت دوم و پایانی»
👤 استاد #رائفی_پور
⁉️ قبل از هر کاری از خودت بپرس؛ که چی؟
_____•﷽•____
🌀امامصادق(ع)فرمودند:
ایمان خودرا قبل از ظهور
تکمیل کنید، چون درلحظات ظهور
ایمان ها به سختی مورد
امتحان و ابتلا قرار می گیرند..!!
_📚اصولکافی؛ج۶؛ص۳۶۰؛ح۱_
_________🌫️⃟❄️_________
🐾قدم هایی برای خودسازی یاران امام زمان (عج)
💎قدم اول: نماز اول وقت
💎قدم دوم:احترام به پدرومادر
💎قدم سوم:قرائت دعای عهد
💎قدم چهارم: صبر در تمام امور
💎قدم پنجم:وفای به عهدباامام زمان(عج)
💎قدم ششم:قرائت روزانه قرآن همراه بامعنی
💎قدم هفتم:جلوگیری ازپرخوری وپرخوابی
💎قدم هشتم: پرداخت روزانه صدقه
💎قدم نهم:غیبت نکردن
💎قدم دهم:فرو بردن خشم
💎قدم یازدهم:ترک حسادت
💎قدم دوازدهم:ترک دروغ
💎قدم سیزدهم:کنترل چشم
💎قدم چهاردهم:دائم الوضو
💎برای تعجیل در امرفرج سه صلوات بفرستید
@Abbasse_Kardani
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_531
**
ماکان داشت برای خودش غر غر می کرد و توی خیابان ها می چرخید.
"عجب گیری کردیم ها. پسره پرو گند می زنه ما باید گندشو جمع کنیم. بابا منم پیتزا. الان دارن تنها تنها کوفت می کنن."
همین جور داشت برای خودش نق می زد که صدای زنگ موبایل توی ماشین پیچید.
ناخودآگاه دستش به سمت کمرش رفت و موبایلش را در آورد. خبری نبود.
پس این صدای زنگ از کجا بود؟
هنوز داشت دنبال منبع صدا می گشت که دوباره زنگ بلند شد. از عقب ماشین بود.
بر گشت و گوشی ترنج را روی صندلی دید. به سختی دست دراز کرد و برش داشت.
برای ترنج پیام آمده بود.
اصلا قصد نداشت پیام های خواهرش را بخواند ولی موبایل ترنج به صورتی بود که نیمی از پیام روی صفحه قابل خواندن بود..
"مرگ من به داداشت بگو...."
وسوسه به جان ماکان افتاده بود که بقیه اش را بخواند. دلش می خواست ببیند دوستش درباره او چه گفته.
ماشین را متوقف کرد و بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش پیام را خواند:
"مرگ من به داداشت بگو همین امشب بیاد منو بگیره شام عروسی هم مهمون من باشین."
ابروهای ماکان ناخودآگاه بالا پرید.
این دوست ترنج اصلا او را دیده بود؟
نوشته اش بوی طنز می داد ولی خوب چه چیزی باعث شده بود که او چنین حرفی بزند.
باکس پیام های قبلی را باز کرد و همه اس ام اس هایی را که بین ترنج و مهتاب رد و و بدل شده بودند خواند.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_532
اوضاع بدتر شد.
بابابزرگ و سهیل چه کسانی بودند.
چرا می خواستند مخش را بزنند.؟
ماکان همین جور به صفحه موبایل ترنج زل زده بود که دوباره پیام آمد.
"مردی؟ ای بمیری رفتی با شوهر من شام بخوری. می دونستم آخرش چشم نداری زندگی ما رو خراب می کنی خدا
ازت نگذره. توی پرانتز هم نوشته بود.(ایکون مشت کوبیدن به سینه)"
ماکان با سرخوشی خندید.
موجود جالبی بود این مهتاب خانم.
لحظه ای فکر کرد و به وسوسه شیطانی که به جانش افتاده بود جواب داد گوشی اش را برداشت و شماره مهتاب را
گرفت.
کمی هم عذاب وجدان داشت اگر ترنج می فهمید که شماره دوستش را برداشته حتما کلی دلخور می شد ولی
ماکان قصد خاصی نداشت می خواست فقط کمی با مهتاب شوخی کند.
صدای مهتاب توی گوش ماکان پیچید:
بفرمائید؟
ماکان خواست دهان باز کند و حرفی بزند ولی برای یک لحظه از کاری که می خواست بکند پشیمان شد صدای
مهتاب دوباره آمد:
_الو؟
ماکان باز هم چیزی نگفت. با خودش در حال جنگ بود.صدایی را از ان طرف می شنید:
_کیه مهتاب؟ قطش کن داریم صحبت می کنیم
و صدای مهتاب را که می گفت:
_دوستمه. الان میام.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻