سلام بر شما ای زیبا آرزوی من!
و ای مهربان امام من
رسیدن به شما همه ی آنچه می خواهم است!
بگو کجا جستجویت کنم؟
من به آسمانی که تو را می بیند غبطه میخورم
و به زمینی که بر آن قدم می گذاری!
خوشا آن هوایی که در آن نفس می کشید، مولای من!
#اݪسلامعلیڪیابقیةاللھ..🌱
📌 تمرین یار شدن برای امام زمان
🔸 زمین و آسمان در اختیار اوست به اذن خدا. نهایت ایمان است و عطوفت، نمیشود دوستش نداشت. من در عجبم که او چرا دوستم دارد؟ در لحظههای پر گناهم، نظارهگرم بود، بهجای من گریست، بهجای من توبه کرد و بارها شرمنده شد. اما هنوز هوایم را دارد. در همان لحظههای پر شکوه اشک و توبه، دوست داشتنش را احساس میکنم که اگر هوایم را نداشت چه بسا نه اشکی بود و نه توبهای...
🔹 اما دیگر از تباهی خستهام. طاقت اشکهای امام را ندارم و امروز میخواهم که ارادهام خط بطلانی باشد بر گذشتۀ تباه شدهام. امروز، روز تولد من است. آغازی زیبا برای تمرین یار شدن. مسیر «شدن» اگر چه سخت است ولی لذتی دارد وصفناشدنی.
🔸 ای اصالت زندگی که شاید سالها منتظر بیعت من بودهای! در همین لحظه که بیگمان نظارهام میکنی با شما عهد میبندم خود را برای یاریات آماده کنم.
#تلنگر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️پست ویژه
🛑فتنه فلسطین، آخرین فتنه قبل از ظهور است.
✍️ فتنه فلسطین، فتنه ای است که از سرزمین شام شروع میشود. در نتیجه، آشوبی به پا میشود که در زبان روایات به «فتنه فلسطین» از آن یاد شده، آشوبی که منطقه شام در اثر آن، همچون آب درون مَشک به هم میخورد.
شامات در آخرالزمان کجاست⁉️
📜 روایات، فتنه ویژه ای را در سرزمین شام یادآوری میکنند. شام فقط سوریه و دمشق نبوده بلکه ( تمام سرزمین سوریه و شمال غربی عراق ، اردن ، جنوب ترکیه ، فلسطین اشغالی و لبنان ) را شامل میشده است.
👈🏼هماکنون هم در این مناطق شاهد جنگ و درگیری هستیم.
#فلسطین #طوفان_الاقصی
#امام_زمان
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ من در قبال امام عصر علیه السلام چه وظیفه ای دارم⁉️
👤حجت الاسلام کلباسی (مدیر مرکز تخصصی مهدویت)
#امام_زمان
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
⁉️ آیا اسرائیل قبل از ظهور حضرت ولی عصر نابود میشود؟
🔥 این روزها که بحث عملیات «طوفان الاقصی» علیه رژیم صهیونیستی بسیار داغ شده، این سوال زیاد مطرح میشه که آیا نابودی اسرائیل نزدیک هست یا اینکه آیا این اتفاق قرار هست که قبل از ظهور شکل بگیرد؟
📚 در اینجا قصد داریم فارق از اینکه نتیجهٔ اتفاقات این روزها چه خواهد بود و به دور از هرگونه تطبیقی بین اتفاقات رقمخورده، از منظر آیات و روایات به این موضوع بپردازیم.
📖 در ابتدا نگاهی داریم به آیهٔ ۵ سورهٔ اسراء؛ در این آیه خداوند میفرماید:«فَإِذَا جَاءَ وَعْدُ أُولَاهُمَا بَعَثْنَا عَلَيْكُمْ عِبَادًا لَنَا أُولِي بَأْسٍ شَدِيدٍ فَجَاسُوا خِلَالَ الدِّيَارِ ۚ وَكَانَ وَعْدًا مَفْعُولًا؛ پس چون وقت انتقام اول فرا رسد بندگان سخت جنگجو و نیرومند خود را بر شما برانگیزیم تا آنجا که در درون خانههای شما نیز جستجو کنند. و این وعده (انتقام خدا) حتمی است».
⚔ در این آیه، خداوند به وعدهٔ انتقام از صهیونیستها میپردازد و میگوید هر زمان وعدهٔ ما فرا برسد، بندگانی از خودمان را مبعوث میکنیم که انسانهای بسیار قدرتمندی هستند و تکتک صهیونیستها را از خانههایشان بیرون میکشند و انتقام میگیرند. و در انتها هم به حتمیبودن وعدهٔ خداوند اشاره میکند.
❓تا اینجا مشخص شد که در نابودی صهیونیستها شکی نیست، اما همچنان این سوال باقیست که نابودی اسرائیلیها در آخرالزمان، قبل از ظهور است یا بعد از ظهور؟
📖 در روایتی از امام صادق که ذیل همین آیه آمده است، ایشان میفرمایند: «فِی قَوْلِهِ تَعَالَی... فَإِذا جاءَ وَعْدُ أُولاهُما (فَإِذَا جَاءَ نَصْرُ دَمِ الْحُسَیْنِ) بَعَثْنا عَلَیْکُمْ عِباداً لَنا أُولِی بَأْسٍ شَدِیدٍ فَجاسُوا خِلالَ الدِّیارِ (قَوْمٌ یَبْعَثُهُمُ اللَّهُ قَبْلَ خُرُوجِ الْقَائِمِ فَلَا یَدَعُونَ وَتْراً لآِلِ مُحَمَّدٍ إِلَّا قَتَلُوهُ وَ کانَ وَعْداً مَفْعُولًا خُرُوجُ الْقَائِمِ)؛ در مورد آیه: فَإِذا جاءَ وَعْدُ اولاهُما بَعَثْنا عَلَیْکُمْ عِباداً لَنا اوّلی بَأْسٍ شَدِیدٍ فَجاسُوا خِلالَ الدِّیارِ وَ کانَ وَعْداً مَفْعُولاً (حکایت از ریختهشدن خون حسین علیه السلام دارد. و آیه: بَعَثْنا عَلَیْکُمْ عِباداً لَنا اوّلی بَأْسٍ شَدِیدٍ فَجاسُوا خِلالَ الدِّیارِ (بر مردمی دلالت دارد که خداوند پیش از ظهور امام قائم میفرستد و هیچکس را که مسئول خونی در خاندان محمّد است وانگذارند مگر آنکه او را بکشند؛ و این وعدهایست قطعی). (الکافی، ج ۸، ص ۲۰۶ - بحارالأنوار، ج ۵۳، ص ۹۳ - تفسیر اهل بیت علیهم السلام، ج ۸، ص ۸۸)
☀️ با توجه به موارد گفتهشده، میتوان امیدوار بود که به امید خدا، نابودی اسرائیل و صهیونیستها، قبل از ظهور امام زمان شکل خواهد گرفت و چه بسا خود مقدمهای بر ظهور ایشان نیز باشد.
به امید آن روز...
#طوفان_الأقصى #فلسطین
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
درمحضرحضرت دوست
🌱قسمت ۴۹ و ۵۰ اینکه سجاد نمیگذارد پایم را ببینم کنجکاوترم میکند .کنارم مینشیند و قهوه ای چشم هایش
🌷قسمت ۵۱ و ۵۲
چطور آمد که من متوجه حضورش نشدم ؟
سجاد اخم تصنعی میکند
_چرا انقدر لجبازید ؟
با حالت عاجزانه ای میگویم
+پام درد میکنه . میخوام ببینم این همه درد برای چیه .
ابرو بالا می اندازد
_الان مثلا ببینی دردتون درست میشه ؟
با کلافگی سرم را به سمت مخالف بر میگردانم و ساعدم را روی چشم هایم میگذارم.درد کم کم دارد امانم را میبرد .چند دقیقه در سکوت میگذرد .هر بار که نگاه میکنم میبینم سجاد دارد من را دید میزند . انگار میداند منتظر فرصتی هستم تا پایم را ببینم . دردم به حدی رسیده که تحملش برایم سخت شده است .
ساعدم را پایین می اورم و دوباره به سجاد نگاه میکنم .برای یک لحظه به او دقت میکنم .چقدر با همیشه فرق دارد .چه کسی فکرش را میکرد پسر نجیب و سر به زیری مثل سجاد حالا انقدر جدی و محکم شده است . آنقدر متفاوت است که نمیتوانم باور کنم این همان سجاد قبلیست . امروز به من ثابت شد که سجاد در شرایط سخت یک مرد به تمام معناست .
به بالای تپه چشم میدوزم که سوگل را میبینم . پشت سرش شهروز دست در جیب شلوار جینش کرده و با غرور از تپه پایین می آید . با دیدن شهروز انگار سطل آب سردی روز سرم خالی کرده اند .چه میخواستم و چه شد .آمدم از دست شهروز فرار کنم بدتر گیر شهروز افتادم .
سوگل با دیدن من سریع از تپه پایین می آید وکنارم مینشیند . چشم هایش نگران ، اجزای صورتم را میکاود . دستم را میگیرد و میفشارد و با نگرانی ای خواهرانه میگوید
_چی شده نورا ؟
به پایم نگاه میکنم . سوگل رد نگاهم را دنبال میکند و متوجه میشود . دوباره من را نگاه میکند
_خیلی درد داری ؟
+تقریبا . دردش هی داره زیاد میشه
دوباره صدای پای شهروز باعث میشود سرم را برمیگردانم.شهروز با قدم هایی آهسته به سمت من در حال حرکت است .
با استرس از سوگل میپرسم
+شهروز برای چی اومده ؟
_اومده پاتو معاینه کنه
میخواهم دلیلش را از سوگل بپرسم که یاد حرف های شهریار می افتم . گفته بود شهروز لیسانس پرستاری دارد .سریع دستم را رو به شهروز دراز میکنم و محکم میگویم
+جلو نیا .
شهروز ابروهایش را در هم میکشد و با تعجب میگوید
_چرا ؟
برای چند لحظه می ایستد و در فکر فرو میرود و تازه میفهمد دلیل حرفم چیست . لبخند مرموزی گوشه ی لبش جا خوش میکند و سریع تر از قبل به سمتم می آید . این بار بلند تر و قاطع تر میگویم
+گفتم جلو نیا .
بدون توجه به حرفم به راهش ادامه میدهد .این بار با صدای که بیشتر به جیغ شباهت دارد میگویم
+خوب گوش کن ببین چی دارم میگم . دستت بهم بخوره جیغ میزنم .شده پامو قطع میکنم ولی نمیزارم تو بهش دست بزنی .
شهروز پوزخندی میزند و با کنایه میگوید
_چون تعصب داری این ها رو میگی ؟
با خشم میگویم
+نه چون ذات کثیف تو رو میشناسم .میترسم یه بلایی سرم بیاری چون از من بدت میاد.اگر هم بلایی سرم نیاری پس فردا منتشو سرم میزاری .
سجاد و سوگل بهت زده نگاهشان بین من و شهروز در چرخش است . شهروز اخم غلیظی میکند . پا تند میکند و به سمت من می آید .
برای یک لحظه از شدت ترس بدنم شل میشود . قبل از اینکه شهروز به من برسد سجاد سریع جلویش می ایستد ، دست هایش را روی شانه ی شهروز میگذارد و آرام به عقب هدایتش میکند . اما انگار شهروز نمیخواهد کوتاه بیاید ، دست سجاد را پس میزند .شهروز میخواهد حرفی بزند که سجاد زیر گوشش چیزی زمزمه میکند .نمیدانم چه گفت اما هر چه که بود آتش شهروز را خاموش کرد .سجاد بازوی شهروز را میگیرد تا او را همراه خود ببرد .
«ای ساربان آهسته ران کارام جانم میرود
وان دل که با خود داشتم با دلستانم میرود»
سعدی
«عمری گذشت و ساختم با نداشتن
ای دل چه خوب بود اگر تو را هم نداشتم»
ناشناس
🌷قسمت ۵۳ و ۵۴
شهروز در آخرین لحظه نگاه غضبناکی به من میکند و با صدایی دورگه میگوید
_مطمئن باش تقاص تک تک کاراتو ازت میگیرم .
سجاد زیر لب ( لا اله الا الهی ) میگوید و همراه شهروز دور میشود . این دومین بار بود که شهروز را انقدر عصبانی میدیدم .
شهروز آدمی نبود که بی گدار به آب بزند ، همیشه قبل از اینکه حرفی را بزند خودش را برای جواب های طرف مقابل آماده میکرد. بخاطر همین ویژگی اش بود که در بدترین شرایط فقط خونسرد نگاهت میکرد.هم خونسرد بودنش ترسناک است و هم عصبانیتش وحشتناک است .
نمیدانم با وجود ترسی که از شهروز دارم چرا انقدر در برابرش با جسارت رفتار میکنم .
سرم را تکان میدهم و سعی میکنم دیگر به شهروز فکر نکنم . سرم را که به سمت مخالف برمیگردانم سوگل را میبینم که بهت زده به من خیره شده است .انگار زبانش بند آمده .
لبخند کوچکی میزنم و خطاب به سوگل میگویم
_من با شهروز دعوام شده تو چرا ترسیدی ؟
سوگل به خودش می آید و لبش را به زور به لبخند میکشد . انگار هول کرده است
_نه نترسیدم فقط انتظار همچین اتفاقی رو نداشتم .
سعی میکند بحث را عوض کند
_پات بهتره ؟
آنقدر ذهنم درگیر شد که به کلی پایم را فراموش کردم
+آره دردش یکم آروم شده .
با شنیدن صدای پایی سر برمیگردانم .
سجاد را میبینم اما خبری از شهروز نیست . چشم میچرخانم که متوجه میشوم شهروز دارد از تپه بالا میرود .
سجاد نگاه پر مفهومی به من میکند .
انگار حس من را درک میکند . بلاخره او هم مار گزیده است و چند باری کنایه های تلخ شهروز را تحمل کرده است .
رو به سوگل میگوید
_من بهت گفتم شهریار رو بیار چرا شهروز رو آوردی ؟؟
سوگل خجالت زده سر به زیر می اندازد
+شهریار رفته بود وسایل رو از ماشین بیاره نبود
سجاد یک تای ابرویش را بالا میدهد
_اولاً شهریار نه و آقا شهریار . دوماً باید با من مشورت میکردی . ولی حالا کاریه که شده عیب نداره .
سوگل بیش از قبل خجالت میکشد. خون به گونه هایش میدود و سرخ میشود . چشم هایش را از سجاد میدزدد که مبادا چشم هایش راز عشقش را فاش کنند .
سجاد دوباره موبایلش را از جیبش بیرون میکشد و از ما دور میشود .بعد از چند دقیقه باز میگردد و رو به من میگوید
_با شهریار صحبت کردم یکم دیگه میاد .
دوباره درد پایم شروع میشود . آخ بلندی میگویم . سوگل با هول و ولا میگوید
_چی شد ؟
+پام خیلی درد میکنه
_یکم صبر کن
+چاره ی دیگه ای ندارم
چشم هایم را میبیندم و منتظر میمانم .
۱۰ دقیقه ای میگذرد اما خبری از شهریار نیست . درد پایم بیش از اندازه زیاد شده است . از درد عرق کرده ام و زیر لب ناله میکنم . سوال های متعددی در ذهنم چرخ میخورند اما توان بحث کردن را ندارم . بغض به گلویم چنگ میزند و اماده ی تلنگری برای گریه کردن هستم که صدای ذوق زده ی سوگل در گوشم میپیچد
_آقا شهریار اومد
چشم هایم را آرام باز میکنم و شهریار را میبینم که نفس نفس زنان از تپه پایین می آید . لبخند بی جانی از سر شادی میزنم .
شهریار سریع کنار پایم مینشیند ،
انگار سجاد همه چیز را از پشت تلفن برایش توضیح داده است . چادر را از روی پایم کنار میزند ، سجاد که بالای سرم ایستاده به محض کنار رفتن چادر سر بر میگرداند و دوباره از ما دور میشود . با خیال راحت نفسم را بیرون میدهم .
شهریار تند تند از من سوال میپرسد
_چقدر وقته از تپه افتادی ؟
+حدودا یک ساعت
_دردت زیاده ؟
+خیلی
نگاهش را به صورت رنگ پریده ام میدوزد ؛ نگاهش پر از دلسوزیست . سر برمیگرداند و میگوید
_نفس عمیق بکش
قبل از اینکه فرصت پیدا کنم چیزی بپرسم درد زیادی به پایم حجوم می اورد .بلند داد میزنم
+شهریار !
شهریار کلافه میگوید
_فقط نفس عمیق بکش
نفس کشیدن هم برایم سخت است چه برسد به نفس عمیق . قطره های اشک بی اختیار از گوشه ی چشمم سر میخورند . درد مدام بیشتر و بیشتر میشود و تحملش برای من غیر ممکن است .بازوی شهریار را میگیرم و با گریه میگویم
+شهریار تروخدا دارم از درد میمیرم
دوباره نگاه دلسوزانه ای به من می اندازد و با عجز زمزمه میکند
_ببخشید ولی مجبورم
دستم از روی بازوی شهریار سر میخورد . حتی دیگر توان نگه داشتن دستم را هم ندارم . سوگل که تا به حال با چهره ای رنگ پریده و ترسان به پایم خیره شده بود به خودش می آید .
«پیش از اینت بیش از این ، اندیشه ی عشاق بود
مهرورزی تو با ما شهره ی آفاق بود»
حافظ
«گر تو گرفتارم کنی ، من با گرفتاری خوشم
ور خوار چون خارم کنی ، ای گل بدان خواری خوشم»
✔️ادامه دارد....
💎ﻫﺮ ﺷﺐ ﺩﻋﺎی فرج به نیابت از اهل بیت علیهم السلام ،، شهدای مدافع حرم وهمه ی شهدای جنگ تحمیلی....
💠 دعـــــــــــای فـــــــــــرج 💠
🔸بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم🔸
⚜الهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.⚜
💠دعــای ســـلامتی امــام زمــــان(عج)💠
⚜"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"⚜
⛅️اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجُ⛅️
#سلام_امام_زمانم❤️
تمام هستي ام را خاك قدمت مي كنم
تا شايد نظرى به جاده دلم بيندازى،
چرا كه تو آفتاب يقينى،
كه اميد فرداها هستى...
تو بهار رؤيايى كه مانند طراوت گل سرخ
مي مانى و نرم و سبز و لطيفى...
تو معنى كلمات آسمانى هستي كه دستهايش
براى آمدنت به زمين دعا مي كند.
اى تجسّم مهربانى
غيرت آفتاب و جلوه زيبايى ماه تو را
توصيف مي كنند
و نفس آب تو رامعنى مي كند
و نبض خورشيد تو را وصف مي كند.
خوب مي دانم كه تو مي آيى؛
آرى تو مي آيى همانطور كه وعده كرده اى
و آنگاه است....كه كلمه انتظار را از لغتنامه ها
پاك خواهيم كرد.
پس اى تمام زيبايى!
بيا تا براى هميشه فرياد رس عاشقان موعود
باشى.
یا ابا صالح المهدی ادرکنی
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
🔴 آماده باشِ پایگاههای امام زمان در سراسر جهان...
⭕️ حضرت مهدی عجل الله فرجه در سراسر جهان لشکریان وپایگاههایی به طور آماده دارد که به هنگام ظهور، وارد پیکار میشوند:
🌕 امام صادق علیهالسلام میفرمایند:
خدا را شهرى است در مغرب به نام «جابرسا» که دوازده هزار درِ طلا دارد؛ میان هر دری تا در دیگر یک فرسخ است؛ بر هر دری برجی است که دوازده هزار جنگجو دارد که دم اسبها را گره زده، تيغ و سلاح را تيز كرده و در انتظار ظهور قائم ما هستند و من حجّت خدا بر آنان هستم.
عالمیان به انتظارش تمام قد ایستادهاند و منتظر فرمان تو هستند یا رب العالمین!
📘مختصر البصائر، ج ۱، ص۷۵
📘بحار الأنوار، ج ۵۴، ص۳۳۴
📘إثبات الهداة، ج ۵، ص۱۴۳
#امام_زمان
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️واقعاً در ڪدام
مسیریم و به ڪجا میریم؟!...
‹ مهدویت و آخرالزمان ›
#امام_زمان♥
#حاج_قاسم
👤استادرائفی پور🌱
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️پست ویژه
🔴 سفیانی اونطور که باید خروج میکرد ، به برکت خون شهدای مدافع حرم دیگه اونطوری خروج نمیکنه
‼️ما بدترین حالت رو برای سفیانی در نظر گرفته بودیم و حالا با بشارت رهبری میشه فهمید مثل قبل نیست ... و خدا قراره ساده تر بگیره به بندگانش
#طوفان_الأقصى #فلسطین
#امام_زمان
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
⭕️ نجات شهید ثانی در بیابان توسط امام زمان
✍شهید ثانی به همراه کاروانی در حال سفر بود. در بین راه به جایی به نام رمله رسیدند. شهید خواست به مسجدی که معروف است به جامع ابیض برود، بخاطر زیارت کردن انبیایی که در آنجا مدفون هستند. پس دید که در، قفل است و در مسجد هیچ کسی نیست.
پس دستش را بر روی قفل گذاشت و کشید. به اعجاز الهی در باز شد. او داخل شد و در آنجا مشغول به نماز و دعا گردید و بخاطر توجّه وی بسوی خداوند متعال، متوجّه حرکت کاروان نشد و از قافله جا ماند.
پس متوجّه شد که کاروان رفته و هیچ کسی از آنها نمانده است. نمی دانست چه کار باید بکند و در مورد رسیدن به آنها فکر می کرد، با توجّه به اینکه وسایل او نیز بار شتر بوده و همراه کاروان رفته است.
بنابراین شروع کرد پیاده به دنبال کاروان راه رفتن تا اینکه از پیاده راه رفتن خسته شد و به آنها نرسید و از دور هم آنها را ندید.
وقتی در آن وضعیّت سخت و دشوار گرفتار شده بود ناگهان مردی را دید که به طرف او می آمد، و آن مرد بر سوار استری بود. وقتی آن سوار به او رسید گفت: «پُشت سر من سوار شو.»
پس شهید ثانی را پشت خود سوار کرد و مثل برق در مدّت کوتاهی او را به کاروان رساند و او را از استر پیاده کرد و فرمود: «پیش دوستانت برو.» و او وارد کاروان شد.
شهید می گوید: «در جستجوی آن بودم که در بین راه او را ببینم ولی اصلاً او را ندیدم و قبل از آن هم ندیده بودم.»
📚 منبع : نجم الثاقب
#الله_اکبر
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَ
⭕️ درک ظهور و یار حضرت شدن
🔵 امام صادق علیه السلام فرمودند :
🟢 هر کس سوره اسراء را در هر شب جمعه بخواند نمی میرد تا آنکه زمان قائم آل محمد علیه السلام را درک کند و از یاران او بشود.
📚 ثواب الاعمال شیخ صدوق ص ۲۲۵
🟠 متن وصوت سوره اسراء
#شب_جمعه
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ | #استاد_شجاعی
✘ اهمیت زمانی این روزها، به اندازهی کل تاریخ بشریت است!
@
درمحضرحضرت دوست
🌷قسمت ۵۳ و ۵۴ شهروز در آخرین لحظه نگاه غضبناکی به من میکند و با صدایی دورگه میگوید _مطمئن باش تقا
🌷رمان جذاب و خواهر برادری لبخندبهشتی
✔️🌷قسمت ۵۵ و ۵۶
سوگل که تا به حال با چهره ای رنگ پریده و ترسان به پایم خیره شده بود به خودش می آید و میگوید
_آروم باش عزیزم چیزی نیست داره شیشه ها رو در میاره الان دردت آروم میشه
با تعجب میگویم
+شیشه ؟
سوگل انگار از حرفی که زده پشیمان شده است .دوباره درد به پایم حجوم می اورد ،از شدت درد بدنم بی حس میشود و چشمهایم آرام آرام سنگین میشود . دیگر نمیتوانم در برابر درد مقاومت کنم .چشم هایم ناخودآگاه بسته میشود و دیگر چیزی نمیفهمم .
.
.
با احساس سوزشی در دستم چشم هایم را باز میکنم . نگاهی به دستم میکنم و سوزن سرم را در دستم میبینم .پرستار متوجه بیدار شدنم میشود ، لبخند گرمی میزند
_به به بلاخره بیدار شدی ؟!
لبخند کم رنگی میزنم و سر بر میگردانم
مادرم را میبینم که کنار تخت نشسته و آرام و بی صدا گریه می کند ، شهریار هم کمی دورتر به دیوار تکیه داده است .اتفاقات صبح در ذهنم تداعی میشود و تازه متوجه میشوم که در بیمارستان هستم . نگاهی به پایم میاندازم ، با آتل بسته شده است .
پرستار از اتاق خارج میشود و هنگام خروج میگوید
_وقتی سرم تموم شد خبرم کنید
به سمت مادرم بر میگردم . دستم را میگیرد و میان دستانش میفشارد
_سلام عزیزم چقدر دیر بیدار شدی
گریه اش شدت میگیرد .گریه های مادرم کمی من را میترساند ؛ میترسم مشگل پایم عمیق باشد .
با ترس میپرسم
+چرا گریه میکنید ؟
سعی میکند خودش را کنترل کند
_این وضعیت پاته میخوای گریه نکنم !؟.
اصلا چرا انقدر دیر به من خبر دادید ؟
شانه بالا می اندازم
+من از هیچی خبر ندارم برای خومم سواله
شهریار کنار مادرم می آید و چیزی در گوشش میگوید . با تمام شدن حرف شهریار گریه ی مادرم بند می آید و با اکراه از روی صندلی بلند میشود و از اتاق خارج میشود .
شهریار سریع جای مادرم مینشیند و بلخند پهنی میزنم
_سلام به خواهر خسته . وقت خواب ؟
با خنده میگویم
+منو تا توی گور هم بزارن باز تو سر به سرم میزاری ، مگه وضعیتمو نمیبینی؟
_اولاً دور از جونت دوماً حالا مامانت دوتا قطره اشک ریخته فکر کردی چه خبره .
دوباره میخندم . تنها کسی که میتواند من را در بدترین شرایط بخنداند شهریار است .سوال ها مجدداً به ذهنم حجوم می آورند .خنده ام را جمع میکنم و جدی میگویم
+من چند تا سوال دارم بهم جواب میدی ؟؟
نگاهی به ساعتش می اندازد و با خنده میگوید
_۱۰ دقیقه ی دیگه سجاد میاد ولی تا اون موقع سوالاتو بپرس اگه جواباشو بدونم میگم .
ابرو بالا می اندازم
+چه ربطی به آقا سجاد داره ؟
_آخه سجاد گفت وقتی افتادی ازش چند تا سوال پرسیدی که جوابت رو نداده .گفت وقتی بیاد بیمارستان جواب همه ی سوالات رو میده ، حالا هم تا سجاد بیاد من در خدمتم .
بلافاصله سراغ سوال هایم میروم
+مشکل پام چیه ؟
با شک و تردید نگاهم میکند
_جایی که افتادی پر از شیشه خورده بوده بخاطر همین داخل زانوت پر از شیشه بود . من مقداریش رو درآوردم ، وقتی اومدیم بیمارستان بقیش رو برات درآوردن و حدود ۵ تا بخیه زدن . چون با زانو زمین خوردی زانوت در رفته ، برات جاش انداختن و آتل بستن .
آنقدر از حرف های شهریار تعجب کردم که دهانم باز مانده است . با همه یه بخش هایش میتوانم کنار بیایم اِلا بخیه زدن !
چون جای بخیه هیچوقت از بین نمیرود .
با حزن میپرسم
+چون پام در رفته وقتی پام رو تکون میدادم درد میگرفت ؟
سری به نشانه ی تایید تکان میدهد .متوجه ناراحتی ام میشود و دستم را میگیرد .گرمای دستانش حس خوبی را به من میدهد ،انگار حس برادری و محبت شهریار را تثبیت میکند .
_خودت میدونی که از ناراحتیت ناراحت میشم ولی باید حقیقت رو بهت میگفتم . هرچه زودتر میفهمیدی به نفع خودت و اطرافیانته . میتونستم الان بهت بگم پات هیچ مشکلی نداره و فقط یه خراش سطحیه ولی بلاخره تا چند روز دیگه متوجه میشدی .
سر تکان میدهم .جو سنگین شده است ، سعی میکنم فضا را عوض کنم
+راستی چرا مامانمو فرستادی بیرون ؟
_خوب نیست آدم بالای سر بیمار گریه کنه ، ممکنه بیمار نا امید بشه یا دچار اضطراب و نگرانی بشه .
حق با شهریار بود . سرم را کمی روی تخت جا به جا میکنم . شهریار دستش را ازدستم بیرون میکشد و روی زانویش میگذارد و بالبخند من را نگاه میکند .من هم متقابل لبخندی میزنم و سراغ سوال بعدی میروم
+بقیه کجان ؟
«اُطلُبُ العِشق مِنَ المَهد اِلی تا به ابد
باید این جمله برای همه دستور شود»
فاضل نظری
«ای نفس خرم باد صبا
از بر یار آمده ای ، مرحبا»
سعدی
✔️قسمت ۵۷ و ۵۸
+بقیه کجان ؟
_مامان بابای من تا بیمارستان اومدن بعد رفتن . عمو محمود و خانوادشون هم یک ساعتی منتظر موندن ولی وقتی دیدن بیدار نمیشی به اصرار پدر و مادرت رفتن .
ناراحتی را در چهره ی شهریار میبینم . انگار از اینکه خانواده اش نمانده اند ناراحت است . دلم برایش میسوزد او واقعا بی تقصیر است .
+دست همشون درد نکنه . از طرف من از همشون تشکر کن تا بعدا خودم تشکر کنم
_حتما این کار رو میکنم .
کسی در میزند. با شنیدن صدا هر دو به سمت در برمیگردیم . شهریار بلند میشود
_فکر کنم سجاد اومد
خم میشود و آرام پیشانی ام را میبوسد ، لبخندی شیرین میزند و با محبت میگوید
_مراقب خودت باش. من فعلا یک ساعت دیگه برای ترخیص برمیگردم .
لبخند گرمی میزنم
+باش پس منتظرم
پتو را از روی تخت برمیدارد و روی من میاندازد. انگار میداند من جلوی سجاد معذب میشوم .لبخندم عمیق تر میشود
+ممنون
_خواهش میکنم وظیفس .
در دل از داشتن همچین برادری ذوق میکنم . به سمت در میرود و در آخر میگوید
_خدافظ
+خدافظ
بعد از خروج شهریار سجاد وارد اتاق میشود، روی صندلی مینشیند و کیسه ای پر از کمپوت و آبمیوه را روی میز میگذارد
_سلام دختر عمو بهترید ؟
+سلام . ممنون بهترم .دستتون درد نکنه خیلی زحمت کشیدید بابت زحمات صبحتون هم ممنون .
یک تای ابرویش را بالا میدهد
_چه زحمتی من که کاری نکردم
لبخند تصنعی میزنم
+در هر صورت ممنونم
سریع میرود سراغ اصل مطلب
_خواهش میکنم .تعارف رو کنار بزاریم من منتظرم سوال هاتون رو بپرسید
بعد از کمی مکث میکنم و میگویم
+اولین سوالم اینه که چرا صبح جواب سوالام رو نمیدادید ؟
نفس عمیقی میکشد
_چون بعضی از سوالاتتون طوری بود که اگه جواب میدادم نگران میشدید . نمیشد یکی رو جواب بدم دو تا رو جواب ندم ، بخاطر همین کلا جواب ندادم .
با خنده میگویم
_چه دلیل قانع کنده ای
میخندد نگاهش را از من میدزدد و سر به زیر می اندازد . برای از بین رفتن این سکوت سنگین بقیه ی سوال هایم را میپرسم
_چرا به بقیه انقدر دیر خبر دادید ؟ چرا از همون اول حداقل به خانوادم نگفتید ؟
_راستشو بخواید اوضاع پاتون خیلی خراب بود . وقتی خودم پاتونو دیدم ترسیدم چه برسه به اینکه خانوادتون بخوان ببینن .دلیل این هم که نمیذاشتم پاتون رو ببینید بخاطر اوضاع بدش بود . خودتون میدونید که همه ی مادرا چقدر براشون بچه هاشون مهمه.قطعا اگه خاله میومد بالا سرتون با دیدن پاتون نمیتونستن خودشون رو کنترل کنن و گریه میکردن اونوقت شما نگران میشدید .
سری یه نشانه ی تایید تکان میدهم
+درسته .چرا همون اول من رو نبردید بیمارستان . من تویه اون یکساعت داشتم از درد تلف میشدم .
با شرمندگی سر به زیر می اندازد
_خودتون که دیدید نمیتونستید پاتون رو تکون بدید بخاطر همین میترسیدم با کوچکترین حرکتی اوضاع پاتون وخیم تر بشه . برای همین صبر کردم تا شهریار بیاد و پاتون رو معاینه کنه . بابت اذیت شدنتون هم معذرت میخوام من قصدم کمک بود .
کمی خودم را روی تخت جا به جا میکنم
+این چه حرفیه شما ببخشید که من بهتون زحمت دادم
لبخند کوچکی میزند و برای اینکه تعارف ها ادامه پیدا نکند جوابی نمیدهد
+چطوری من رو پیدا کردید
_قرار بود نهار بخوریم . من رو فرستادن تا از سوپرمارکت نوشابه بخرم . وقتی داشتم میرفتم تو مغازه صدای جیغ شنیدم . اومدم ببینم صدا مال کیه که شمارو دیدم
+چطوری اون همه مدت کسی به نبود ما شک نکرد ؟
_به سوگل گفتم به بقیه بگه من یه جای قشنگ پیدا کردم بقیه عموزاده ها هم بیان اونجا یکم سرگرم بشیم .البته خودشون شک کرده بودن چون اصلا بهونه ی خوبی نیاوردیم ولی توی اون زمان کوتاه همین بهونه به ذهنمون رسیده بود
+دیگه سوالی به ذهنم نمیرسه
بلند میشود
_پس با اجازتون من برم . اگه بعدا براتون دوباره سوال پیش اومد من پاسخگو هستم . خاله هم پشت در منتظر من بیام بیرون تا بیاد پیش شما .
+اختیار دارید . بفرمایید
سر تکان میدهد
_خدافظ
+خدانگهدار
به محض خروج سجاد مادرم با چهره ای نگران دوباره وارد اتاق میشود . با آرامش لبخند میزنم تا خیالش را راحت کنم
«محمل بدار ای ساربان ، تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان، گویی روانم میرود»
سعدی
«نشو محبوب آن یاری که خود یاری کسی باشد
نرو بالای دیواری که دیوار کسی باشد»
یاسر قنبرلو
✔️قسمت ۵۹ و ۶۰
+راستی مامان سوگل کجاست ؟شهریار بهم گفت اینجاست
_بیچاره میخواست بیاد تو اما خیلی خسته بود دیدم تا بخواد صبر کنه سجاد بیاد بیرون خیلی اذیت میشه فرستادمش با شهریار بره .
نگاهی به ساعت می اندازم . عقربه ها ۲ شب را نشان میدهند
+کاره درستی کردید . حالا چرا با شهریار فرستادید بره ؟
_آخه شهریار داشت میرفت خونه آقا محمود یک سری وسایل پیک نیک رو بیاره دیگه سوگل رو هم فرستادم باهاش بره . البته سوگل قبول نمیکرد میگفت بزارید نورا رو ببینم بعدا با سجاد برم ولی من اصرار کردم قبول کرد بره .
بی اختیار لبخند میزنم .خدا میداند در دل سوگل چه خبر است ، حتما در تمام طول مسیر سرخ و سفید شده .
+حالا من کی مرخص میشم ؟
غم در چشم مادرم مینشیند
_فردا
لبخند محزونی میزنم
+چه بد ؛ دلم میخواد زودتر از اینجا برم
با صدای باز شدن در سرم را بلند میکنم .
پرستار با رویی خندان وارد اتاق میشود .به سرم اشاره میکند و با خنده میگوید
_خوبه مامانت به فکرته وگرنه تا موقع ترخیصت نمیگفتی بیام سرم رو در بیارم
به کل فراموش کردم به پرستار خبر بدهم . نگاهی به سرم میاندازم ، تقریبا تمام شده و قطرات پایانی اش در لوله جاری هستند .
پرستار سوزن را از دستم بیرون میکشد
_محکم جای سوزن رو فشار بده که خون نیاد
به پیروی از حرف پرستار دستم را ردی جای سوزن میگذارم و فشار میدهم .روبه مادرم میگویم
+شما که تو اتاق نبودین از کجا فهمیدین سرمم تموم شده ؟
_دیدم سه ربعی گذشته گفتم حتما تموم شده بخاطر همین قبل از اینکه بیام تو اتاق به پرستار خبر دادم
.
.
.
چشم هایم را باز میکنم و دوباره به ساعت نگاه میکنم .ساعت از ۵ صبح گذشته اما خواب به چشم هایم نیامده است .
مدام در افکارم غرق میشوم و به اتفاقات صبح فکر میکنم .چقدر همه امروز متفاوت بودند ، در موقع سختی همه عوض میشوند . هیچوقت فکر نمیکردم سجادی که همیشه سر به زیر است روزی آنقدر محکم به من امر کند که نتوانم از دستورش سر پیچی کنم .
برای یک لحظه یاد روزی می افتم که بی اجازه به اتاق سجاد رفتم و به وسایلش سرک کشیدم .
چقدر سجاد در حقم بزرگی کرد و ماجرا را به هیچکس نگفت و حتی به روی خودش هم نیاورد ، تا حدی که باعث شد من هم ماجرا را به کلی فراموش کنم .
لبخندم را از گوشه ی لبم جمع میکنم و سعی میکنم دیگر به سجاد فکر نکنم .کل شب را داشتم به او فکر میکردم
#و_این_کاردرستی_نیست .
امشب ما بین افکارم اورا تحسین کردم و احساس کردم او یک مرد به تمام معناست .
این فکر ها من را میترساند .
میترسم اگر کمی دیگر افکارم ادامه پیدا کند به نتیجه ی دیگری برسم . میترسم دیگر سجاد را مثل برادر خودم ندانم ؛ میترسم دلم پیش او گیر کند . سریع سرم را تکان میدهم تا این افکار از سرم بپرند و به خودم نهیب میزنم سعی میکنم مغزم را خالی کنم چشم هایم را دوباره میبندم و کم کم از خواب استقبال میکنم .
.
.
.
بعد از دو هفته استراحت و خانه نشینی بلاخره آتل پایم را باز میکنم و نخ بخیه هایم را میکشم .دوباره به زندگی عادی بر میگردم و کار های روزمره ام را انجام میدهم .
.
.
.
نگاهم را دور تا دور پاساژ میگردانم و به سمت یک ساعت فروشی میروم .در را آزام هل میدهم و وارد میشوم .پسر جوانی که پشت میز نشسته می ایستد و با رویی گشاده میگوید
_سلام ؛ بفرمایید خوش آمدید .
نزدیک ویترین میشوم و رو به پسر میگویم
+سلام ؛ من یه ساعت می خواستم برای یه آقایی با ۲۰ سال و خورده ای سن . میتونید راهنماییم کنید ؟
لبخند تصنعی میزند
_بله البته ؛ سلیقشون چجوریه ؟ مثلا اسپرت دوست دارن یا مجلسی ؟
کمی فکر میکنم
+مجلسی باشه بهتره
سر تکان میدهد و چند مدل ساعت روی میز میگذارد .با دقت ساعت ها را بررسی میکنم که صدای موبایلم بلند میشود .
موبایل را از کیفم بیردن می آورم و به صفحه آن چشم میدوزم . شماره ی نا شناسی روی صفحه به چشم میخورد .بی خیال رد تماس میزنم و موبایل را داخل کیف می اندازم .
«تو که یک گوشه ی چشمت غم عالم ببرد
حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد»
عماد خراسانی
«تو فقط آمده بودی که دل از من ببری ؟
بروی دور شوی قصه و رویا بشوی ؟»
احسان نصری
✔️ادامه دارد....
✔️قسمت ۶۱ و ۶۲
بیخیال رد تماس میزنم و موبایل را داخل کیف می اندازم .بعد از چند ثانیه دوباره صدای زنگش بلند میشود .
کلافه موبایل را در می آورم ، میخواهم رد تماس بزنم اما پشیمان میشوم .از فروشنده عذر خواهی میکنم و از مغازه خارج میشوم .
تماس را وصل میکنم و بی حوصله جواب میدهم
+الو
صدای پر بغض و گرفته ی شخصی در گوشم میپیچد
_الو نورا . تروخدا کمکم کن !
صدا برایم آشناست اما نمیتوانم صاحب صدا را تشخیص بدهم . با استرس میگویم
+ببخشید به جا نیاوردم ؟
بغض میترکد و با گریه میگوید
_منم نازنین تروخدا کمکم کن
زیر لب زمزمه میکنم
+نازنین ؟
تازه او را بیاد می آورم
+چی شده ؟
_اینا منو گرفتن تروخدا....
صدای نازنین قطع میشود و بعد صدای دورگه ی مردی به گوشم میخورد
_خوب گوش کن ببین چی میگم .اگه تا سه ربع دیگه خودتو رسوندی که هیچ ولی اگه نرسوندی این خانم کوچولو بخاطر تو جونش رو از دست میده .
قبل از اینکه بتوانم چیزی بگویم تلفن قطع میشود .چرا نازنین باید بخاطر من جانش را از دست بدهد ؟
چرا نازنین را گروگان گرفته اند ؟
اصلا تا نیم ساعت دیگر کجا باید بروم ؟
آن مرد که آدرسی به من نداده !
به خودم می آیم . چند دقیقه ایست که فقط با بهت به صفحه ی خاموش موبایل خیره شده ام .
سریع موبایل را روشن میکنم تا با آن مرد تماس بگیرم اما قبل از اینکه دکمهی تماس را فشار بدهم متوجه میشوم شماره برای یک تلفن عمومیست.
پوفی میکنم و موبایل را خاموش میکنم .
صدای پیام از موبایل بلند میشود سریع پیام را باز میکنم .
پیام از شماره ناشناسی هست .
در پیام آدرسی نوشته شده .
مجددا از همان شماره پیام دیگری می آید
_{فقط سه ربع فرصت داری . اگه یه دقیقه هم دیر برسی دیگه نازی رو نمیبینی . اگه کسی رو همرات ببینم یا ببینم پلیس باهات هست باید فاتحه ی این خانوم کوچولو رو بخونی}
برای چند لحظه مغزم قفل میکند .
قطع به یقین پیام از طرف آن مرد است .
سریع به شماره زنگ میزنم
اما رد تماس میزند .
چند بار دیگر هم این کار را تکرار میکنم اما باز هم رد تماس میزند .
عصبی از پاساژ خارج میشوم
و بدون در نظر گرفتن جوانب تاکسی دربستی میگیرم و به سمت آدرس حرکت میکنم .
درست است که از نازنین خوشم نمی آید اما نمیتوانم بگذارم بخاطر من آسیب ببیند .
از شهر خارج میشویم و بعد از ۴۰ دقیقه به مقصد میرسیم .
به مکان خاکی و خالی از هر چیزی میرسیم که جز یک ساختمان نیمه کاره و متروکه چیز دیگری در اطراف دیده نمیشود .
حتی ساختمان در هم ندارد !
بعد از حساب کردن کرایه با قدم هایی آرام به سمت ساختمان میروم .
چرا بی گدار به آب زدم ؟
چرا با کسی مشورت نکردم ؟
از کجا معلوم حقیقت داشته باشد ؟
اما بعید میدانم التماس های عاجزانه نازنین دروغ بوده باشند
دوباره سوال های مختلف در مغزم تاب میخورند .
از این همه بیفکری ام به حال خودم تاسف میخورم .
روبه روی ساختمان می ایستم .
بین رفتن و نرفتن مانده ام .
عقل میگوید نرو خطرناک است اما دلم میگوید برو ممکن است نازنین آسیب ببیند .
دل به دریا میزنم و تصمیم به رفتن میگیرم .
اما قبل از رفتن به هشدار عقلم گوش میکنم
و موبایل را از کیفم در می آورم و شروع به نوشتن برای شهریار میکنم
_{سلام شهریار . دو ساعته دیگه به خونمون زنگ بزن اگه کسی ازم خبر نداشت به آدرسی که این پایین میفرستم تنهایی بیا}
دکمه ی ارسال را میزنم و موبایل را سر جای قبلی اش برمیگردانم .
شهریار تنها کسی ست که میدانم زودتر از دوساعت نمی آید اگر به بقیه بگویم هول میکنند و زودتر از موعد میایند .
نفس عمیقی میکشم و وارد ساختمان میشوم .
پله ها را آرام یکی پس از دیگری طی میکنم و به طبقه ی اول میرسم .
در باز میشود انگار کسی پشت در ایستاده .
با پاهایی لرزان از پاشنه ی در عبور میکنم که یکهو پارچه ی سفیدی روی دهانم قرار میگیرد .
نازنین را میبینم که خندان من را نگاه میکند و تا میخواهم جیغ بکشم از حال میروم .
چشم هایم را آرام باز میکنم .
کمی گیج و منگ هستم .
همه چیز در ذهنم تداعی میشود .
نگاهی به خودم میاندازم .
پاها و دست هایم بسته شده اند .
با صدای پوزخندی سر بلند میکنم .
نازنین دور تر از من روی اپن نشسته و با تمسخر من را نگاه میکند .
«ناز کنی ، نظر کنی ، قهر کنی ، ستم کنی
گر که جفا ، گر که وفا ، از تو حذر نمیکنم»
مولانا
«زِ تمام بودنی ها تو فقط از آن من باش
که به غیر با تو بودن دلم آرزو ندارد»
حسین منزوی
💎ﻫﺮ ﺷﺐ ﺩﻋﺎی فرج به نیابت از اهل بیت علیهم السلام ،، شهدای مدافع حرم وهمه ی شهدای جنگ تحمیلی....
💠 دعـــــــــــای فـــــــــــرج 💠
🔸بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم🔸
⚜الهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.⚜
💠دعــای ســـلامتی امــام زمــــان(عج)💠
⚜"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"⚜
⛅️اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجُ⛅️
#سلام_امام_زمانم♥
قد کشیده ایم
به اعتبار تشعشع مهربان تو
زنده ایم به برکت حیات بخش تو
دلخوشیم به یمن نگاه امیدبخش تو
همچون گل های آفتابگردان،
روی دل های منتظر و بیقرار ما؛
به هر سویی که یاد و نام توست میچرخد...
ما با تو زنده ایم...
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️فتنه فلسطین، آخرین فتنه قبل از ظهور است.
✍️ فتنه فلسطین، فتنه ای است که از سرزمین شام شروع میشود. در نتیجه، آشوبی به پا میشود که در زبان روایات به «فتنه فلسطین» از آن یاد شده، آشوبی که منطقه شام در اثر آن، همچون آب درون مَشک به هم میخورد.
‼️ شامات در آخرالزمان کجاست؟!
📜 روایات، فتنه ویژه ای را در سرزمین شام یادآوری میکنند. شام فقط سوریه و دمشق نبوده بلکه ( تمام سرزمین سوریه و شمال غربی عراق ، اردن ، جنوب ترکیه ، فلسطین اشغالی و لبنان ) را شامل میشده است.
👈🏼هماکنون هم در این مناطق شاهد جنگ و درگیری هستیم.
#امام_زمان #غزه
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ قبل از ظهور نابودی اسرائیل
⚠️ طبق آیات سوره اسراء و احادیث متعدد، یهو.دیان مفسد آخرالزمان در فلس.طین تجمع دارند شیعیان و مسلمانان، طرف جن.گ با یهو.د قبل از ظهور خواهند بود.
#طوفان_الأقصى
#حریفت_منم
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ببینید | سراشیبی افول
👤تحلیل استاد مهدی طائب از عملیات بیسابقه نیروهای فلسطینی
#طوفان_الاقصی چه پیامهایی داشت؟
زوال رژیم صهیونیستی خیلی سرعت پیدا میکند و از این پس خواهیم دید «يُخْرِبُونَ بُيُوتَهُمْ بِأَيْديهِمْ وَ أَيْدِي الْمُؤْمِنينَ» اتفاق خواهد افتاد
#فلسطین
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ صد هزار رزمنده، منتظر اشاره فرمانده
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷