درمحضرحضرت دوست
🌷مهدی شناسی ۳۵🌷 🔸از فواید امام که مورد استفاده ی عموم قرار می گیرد عبارت است از فواید معنوی برای
🌷مهدی شناسی ۳۶🌷
💠امام کهف حصین ماست و مثل پدر و مادری که به طور دائم، مستقیم و غیر مستقیم، دنبال فرزندشان هستند و از او جدا نمی شوند، پیوسته در پی ماست.
☝️🏻همیشه و در همه حال با مولایمان حرف بزنیم. چون او مجرای ما برای رسیدن به خداست.
🔸"من اَرادَ الله بَدَاَ بِکم"
هر که خدا را بخواهد، از شما و با شما آغاز می کند.
🔺ما در زندگی خود می بینیم که هر وقت دستمان را به بزرگ ترها داده ایم، حتی اگر هم افتاده باشیم، آن ها ما را گرفته و بلند کرده اند.
💞بیاییم وجودمان را به دست پدر و علت وجودمان بدهیم و همیشه با او باشیم.
🔹دست در دست او به خیابان برویم و خرید کنیم؛ دست در دست او رانندگی کنیم؛ دست در دست او به خواستگاری برویم و عروسی بگیریم و...
👈🏻در همه چیز با عشق و یاد او باشیم؛منتها در وجود و جانمان، نه در زبان!
⚜بزرگان فرموده اند که البته از سوی دیگر هم از خود غافل نشویم، همیشه روی خودمان کار کنیم و تزکیهی نفس داشته باشیم.
〽️مبادا شیطان القا کند که: "هر کاری خواستی انجام بده، آقایت دستت را می گیرد!"
♻️این مطالب را به خود تلقین کنیم. اگر یادمان رفت، دوباره و دوباره تمرین کنیم؛ آن قدر به نفسمان بگوییم تا برایمان ملکه شود.
✅ آن وقت دیگر خودمان نیستیم و اینجاست که اتصال با حضرت برقرار می شود.
#مهدی_شناسی
#قسمت_سی_و_ششم
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_211
.ارشیا با خودش گفت:
_از ترنجی که من می شناسم بعیده این رفتار.
صدای آتنا مکالمه شان را قطع کرد.
-داداش بیاین شام.
ارشیا به بازوی ماکان زد و گفت:
-بریم.
بعد راه رفته را برگشتند و ماکان بعد از برداشتن کتش همراه ارشیا وارد خانه شد.تازه شام تمام شده بود که مسعود به ماکان گفت:
-ترنج زنگ زده خونه تنهاست. مهربان رفته پیش دخترش. من و مامانت می خوایم بریم. تو میای یا می مونی؟
ماکان نگاهی به ساعت انداخت و گفت:
-نه دیگه منم میام. تا شما برسین منم باید راه بیافتم.
-خوب برو مامانتم صدا کن بریم.
ارشیا رو به ماکان گفت:
-خوب تو می موندی لااقل.
-نه دیگه برم. دیر وقته. آخر شبا دیگه مهمونیا خصوصی میشه.
- گمشو مسخره.
-مگه دروغ میگم
لرشیا خندید و خانواده اقبال را تا دم در همراهی کرد. مهرناز رو به سوری گفت:
-از طرف من به ترنج بگو خیلی بی معرفتی خانم.
-به خدا سوری جون این دختر دیگه از کنترل من خارج شده. خودش می دونه و بابا جونش که
اینقدر بهش پر و بال میده من خسته شدم از کاراش. عین مرغ چپیده تو اتاقش. خدا رو شکر شرکتم که تازگی های
اضافه شده. من اصلا نمی بینمش اگه وقت آزادی هم داره با اون دوستای عین خودش می چرخه
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_212
مسعود دست سوری را گرفت و گفت:
_عزیزم سر پا نگه داشتی بنده های خدا رو.
سوری خانم نگاهی از گوشه چشم به همسرش
انداخت و گفت:
_چشم مسعود خان. اون شما اونم دخترت. برو بدش به امیر و خیال همه راحت.
و پر بغض به مهرناز گفت:
-کاری نداری مهرناز جون.؟
مهرناز سوری را در آغوش گرفت و گفت:
_سوری جون چی شده؟
مسعود دستی به صورتش کشید و سر به زیر انداخت. ماکان دست در جیب ایستاده بود و نمی دانست چه بگوید.
ارشیا حسابی کنجکاو شده بود که ماجرا از چه قرار است و امیر دیگر کیست؟
خدایا اون بچه اینقدر بزرگ شده که خواستگارم براش میاد.و نزدیک بود همان جا زیر خنده بزند.
سوری با همان لحن پر بغض گفت:
_به خدا دارم دیونه میشم. پسره هیچیش به ما نمی خوره. مادره هم پرو پرو هی زنگ می زنه و میگه ما دخترتون و می خوایم.
مسعود با لحن مهربانی گفت:
_سوری جان ترنج که هنوز حرفی نزده.
_هنوز نگفته ولی بالاخره اونام از قماش خودشون. معلومه که بقیه رو قبول
نداره.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_213
.ارشیا سر به زیر به حرفها گوش میداد و مدام از خودش می پرسید.
مگر ترنج از چه قماشی شده؟
آخر سر سوری رضایت داد و خانواده اقبال آنجا را ترک کردند. انگار رفتن انها باعث شد یکی دو نفر دیگر هم جمع را ترک
کنند و کم کم مهمانی از هم پاشید و از آنچه تصور میشد زودترتمام شد.
ارشیا داشت پوست های میوه را توی سطل
خالی میکرد که صدای مادرش را شنید:
_چقدر بت گفتم یه ندا بهشون بده. بفرما دختره رو بردن.
_اوه خانم شمام شلوغش کردین. مسعود همه چیز و به من گفته. اصلا هنوز یه بارم نیامدن.
_حالا بشین تا بیان.
_از کجا می دونی به تو جواب مثبت میدادن؟
_وا کی از ارشیا بهتر. مطمئنم سوری هم راضیه دخترشو بده دست ارشیا.
چشم های ارشیا گرد شده بود. بشقاب های خالی را رها کرد و به طرف مادرش رفت:
_مامان معلوم هست چی میگین؟
مهر ناز خانم که دید ارشیا حرفهایشان را شنیده گفت:
_مگه بد میگم ترنج هم دیده هم شناخته. کی بهتر از اون.
چهره ترنج را به یاد آورد.
دختر بچه ای با چند جوش روی صورتش گلی را به او میداد و می گفت دوستش دارد.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ بسیار زیبای دعای فرج☝️🏻
🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊
اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
○•🌹
💚سلام امام زمانم💚
هر صبح،
به شوق عهد دوباره با شما
چشمم را باز میکنم🌿
#عهدمیکنمباشما،
هر روز که میگذرد،
عاشقانه تر از قبل
چشم به راهتان باشم...🧡
✨السَّلاَمُ عليكَ يا وَعْدَ اللهِ الَّذِى ضَمِنَهُ✨
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ استاد رائفی پور
💚 معاشرت و رفیق شدن با امام زمان
درمحضرحضرت دوست
🌷مهدی شناسی ۳۶🌷 💠امام کهف حصین ماست و مثل پدر و مادری که به طور دائم، مستقیم و غیر مستقیم، دنبال
🌷مهدی شناسی ۳۷🌷
🔵اصل وجود امام در میان مردم برکت است.
امام باقر علیه السلام می فرمایند: به درستی که خداوند به واسطه ی یک مومن حقیقی، نابودی را از قریه ای برمی دارد.
☝️🏻اگر امام مهدی(عج) نبود اوضاع و احوال هستی، هرگز چنین نبود؛ نه آب شیرینی پیدا می شد تا انسان بنوشد و نه هوای سالمی که استنشاق کند. روزی ها هم این طور بر اهل زمین سرازیر نمی شد.
🔸وجود ایشان در کل هستی است که اینچنین بلاها را نگه داشته است.
🔺اسم حجت امام، پراکندگی و تشتت ها را جمع می کند و اگر به اشیا حاکم نباشد، تمام اجزای آن ها از هم می پاشد.
🔅الان اگر آسمان و زمین و هر آنچه در آن هاست، هر کدام کار خود را می کند، اگر اجزای بدن ما پیوسته در حال فعالیت و تغییرند، همه به سبب وجود امام در گرفتن فیض از خداوند و رساندن به موجودات است(ایصال فیض)
🔹گرفتن و رساندن فیض به صورت علی الدوام و همیشگی است و "اگر نازی کند، در هم فرو ریزند قالب ها"
💥امام به اذن خدا اگر یک آن از هستی نظر بردارد، فیض از همه چیز منقطع می شود و حتی آسمان و زمین هم از هم می پاشد.
✅ تا جهان هست، حجت هم هست.
#مهدی_شناسی
#قسمت_سی_و_هفتم
#سهشنبههایجمکرانی
🌱وقتی که درون سینهام آهی نیست
وقتی که به جز عشقِ تو آگاهی نیست...
🌱آنگاه که چون کبوتری دلتنگم ....
از سینه من به جمکران راهی نیست...
#اللهمعجللولیکالفرج
@dars_akhlaq.mp3
2.49M
آه مادر😭
💠 احترام به پدر و مادر
✅ 🌹والدین گرامی: #پیشنهاد می کنم حتما این فایل را گوش بدهید🙏 بسیار بسیار آموزنده
⭕️ اگر خدا میخواست، من یارِ امام میشدم!
▫️ گاهی افراد از توجیهاتی مانند جبر یا قضا و قدر استفاده میکنند تا از خود، سلبِ مسئولیت کنند و بر رویِ کار یا گناهِ خود سرپوش بگذارند. برای همین اگر به یک جبرگرا بگویید، با گناه به امام زمان نمیرسی، پس چرا گناه میکنی؟
🔶احتمالا در جواب خواهد گفت: سرنوشتِ من اینطور نوشته شده است. خدا خواسته که من آدمِ بدی باشم. تقدیرم این بوده که در خانوادهای غیر مذهبی بزرگ شوم و...
▪️ اینکه همه چیز را گردنِ خدا و قضا و قدر بیندازیم، کارِ راحتی است؛
🔹 اما ما حق انتخاب داریم. ما میتوانیم انتخاب کنیم که همراهِ امام باشیم یا مقابلِ او.
▫️ شاید اگر حُر معتقد به جبرگرایی بود، گناه خود را اینگونه توجیه میکرد: «تقدیرِ من این بوده که در مقابل حسین باشم».
🔸 اما او به همرزم خود اینگونه گفت: «به خدا سوگند، من خودم را میان بهشت و جهنّم، مُخَیَّر میبینم و به خدا سوگند، بهشت را با هیچ چیزی عوض نمیکنم، هرچند تکه تکه و سوزانده شوم.»
▪️ ما نیز اگر بخواهیم، میتوانیم انتخاب و سرنوشتمان را عوض کنیم،
📌زیرا «خدا سرنوشتِ هیچ ملتی را (به سوی بلا و نکبت و شقاوت) تغییر نمیدهد، مگر آنکه آنان آنچه (از صفات خوب و رفتار شایسته) در وجودشان هست را، به زشتی و گناه تغییر دهند.» (آیه ۱۱ سوره رعد)
#الّلهُــمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَــــ_الْفَــرَج 🤲
4_5951798368345790369.mp3
3.2M
⭕️استاد رائفی پور
📝« امام زمان آمدنی نیست،آوردنیست »
🔺 ظهور بسیار نزدیک است
⚠️ #تلنگر
🤔 از شخصی پرسیدند :
کدامین خصلت از خدایِ
خود را دوست داری ⁉️
گفت :
همین بس که میدانم
او میتواند " مچم " را بگیرد
ولی " دستم " را میگیرد 🙂 ♥️
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج
*وصیت نامه بسیار عجیب یک شهید*
____________
____________
✍️وصیت نامه بسیار عجیب یک شهید:
به مردم بگویید امام زمان (عج) پشتوانهی این انقلاب است.
بعد از جنگ، در حال تفحص در منطقهی کردستان عراق بودیم که به طرز غیرعادی جنازهی شهیدی را پیدا کردیم.
از جیب شهید، یک کیف پلاستیکی در آوردم، داخل کیف، وصیتنامه قرار داشت که کاملا سالم بود و این چیز عجیبی بود.
در وصیتنامه نوشته بود :
من سیدحسن بچهی تهران و از لشکر حضرت رسول (ص) هستم...
پدر و مادر عزیزم! شهدا با اهل بیت ارتباط دارند.
اهل بیت، شهدا را دعوت میکنند...
پدر و مادر عزیزم!
من در شب حمله یعنی فردا شب به شهادت میرسم.
جنازهام هشت سال و پنج ماه و ٢۵ روز در منطقه میماند.
بعد از این مدت، جنازهی من پیدا میشود و زمانی که جنازهی من پیدا میشود، امام خمینی در بین شما نیست.
این اسراری است که ائمه به من گفتند و من به شما میگویم.
به مردم دلداری بدهید.
به آنها روحیه بدهید و بگویید که امام زمان (عج) پشتوانهی این انقلاب است.
بگویید که ما فردا شما را شفاعت میکنیم .
بگویید که ما را فراموش نکنند.
بعد از خواندن وصیتنامه دربارهی عملیاتی که لشکر حضرت رسول (ص) آن شب انجام داده بود تحقیق کردیم.
دیدیم درست در همان تاریخ بوده و هشت سال و پنج ماه و ٢۵ روز از آن گذشته است.
✍️راوی: سردار حسین کاجی
📚برگرفته از کتاب خاطرات ماندگار؛ ص١٩٢ تا ١٩۵
🌴🍂🌺🍂🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاصاحب الزمان ادرکنی
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_214
تصویر را به کناری راند و
معترض گفت:
-مامان دارین درباره ترنج خواهر ماکان صحبت میکنین؟
_وا ارشیا حالت خوبه؟ مگه ترنج دیگه ای هم
داریم؟
ارشیا اخم هایش را در هم کشید و گفت:
_مامان با تمام احترامی که براتون قائلم ولی خواهش می کنم دیگه اسم اون دختر و نیارین.
مهرناز خانم وا رفت:
_چرا ارشیا مامان؟
ارشیا چنگی به موهایش زد و گفت:
_مامان مگه می خوام خاله بازی کنم. ترنج بچه اس.
_کجاش بچه اس داره نوزده سالش میشه.
_مگه بچگی به سنه؟
مهرناز خانم با لحن خاصی گفت:
_تو که تازگی ها ندیدیش خانمی شده برا خودش.
ارشیا کلافه صدایش را بلند کرد:
_مامان تو رو به روح آقاجون اسم ترنج و نیارین. من نمی خوام بچه داری کنم که.
بعد برای فیصله دادن بحث هم گفت:
_لطفا دیگه برای من زن پیدا نکنین. زنی که شما پیدا کنین مطمئنا با سلایق من جور در نمی اد.
-ولی ارشیا...
مامان خواهش می کنم همین جا بحث
و تمام کنین. نبینم رفتین به سوری خانم حرفی زدین ها. کاری نکنین من نتونم توی صورت ماکان نگاه کنم.
مهرناز خانم بغ کرده ساکت شد.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_215
آقا مرتضی هم گفت:
_بفرما حالا هی بگو ندا بده. تو اصلا با ارشیا صحبت نکردی.
مهرناز خانم دلخور به اتاقش رفت. آتنا در سکوت ظروف را جمع می کرد و به آشپزخانه می برد.
ارشیا هم کلافه از پله بالادوید و به اتاقش رفت.حسابی به هم ریخته بود.
خدایا این چرا افتاده وسط زندگی من و نمی ره. نکنه یه چیزی گفته
باشه به مامان اینا.
از اون دختری که من دیدم بعید نیست. اه کاش خواهر ماکان نبود.سراغ دستگاه پخشش رفت و
روشنش کرد.
با لباس روی تخت دراز کشید و زبر لب گفت:
خدایا خودت درستش کن. دلم نمی خواد زنم مثل مامان یا سوری خانم باشه.
بعد چنگی توی موهایش زد و خدا را شکر کرد که حرفهایشان را شنیده و قبل از هر کاری
جلوی ان را گرفته.
مهر ناز خانم بعد از ان شب یکی دو باری سعی کرده بود باز هم حرف ترنج را وسط بکشد که آخرین بار ارشیا حسابی از کوره در رفته بود و تهدید کرده بود هرگز زن نمی گیرد اگر یک بار دیگر اسم ترنج
توی ان خانه برده شود.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_216
مهرناز خانم هم بالاخره سکوت کرده بود و اسم ترنج را از لیستش حذف کرده بود.
بعد از چند روز بهانه آوردن دیگر مجبور شد دعوت ماکان را قبول کند و به خانه شان برود.
بعد از اصرارها و بحث هایشان سر ترنج خیلی مایل نبود برود دیدن ماکان. ولی خوب دلیل قانع کننده ای هم نداشت که هی جا خالی بدهد.
یک دست لباس اسپرت پوشید. جین سورمه ای و پیراهن آستین کوتاه سفید. نگاهی توی آینه به خودش انداخت.
انگشتر عقیقش را کرد به انگشت کوچک دست چپش. ساعتش را بست. عینک آفتاب اش را برداشت و راهی
شد.
مهرناز خانم با دیدن او قربان قد و بالایش رفت و به او لبخند زد:
-کجا مامان جان؟
-می رم دیدن ماکان. چند وقته اصرار داره دیگه مجبورم برم.
-وا چرا مجبوری. خوبه قبلا پات و می گرفتن سرت اونجا بود سرت و می گرفتن پات
اونجا بود.
ارشیا عینکش را زد و در حالی که کفشهایش را می پوشید گفت:
-بله قببل شما نمی خواستی خواهرشو به زور
برا من بگیری.
مهرناز خانم اخم کرد وبا جدیت گفت:
-درست صحبت کن. دیگه حق نداری اسم ترنج و بیاری. فکر کردی تحفه ای خیلی دلتم بخواد. گفتی اسم ترنج و نیارین منم قبول کردم. تو هم از این به بعد حق نداری اسمشو بیاری. هرچی هیچی نمی گم
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ بسیار زیبای دعای فرج☝️🏻
🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊
اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ