🔵 داستانی از حاج اسماعیل دولابی درباره انتظار واقعی
🔴 پدری چهار تا بچه را گذاشت توی اتاق و گفت این جا را مرتب کنید تا من برگردم. خودش هم رفت پشت پرده. از آنجا نگاه میکرد میدید کی چکار میکند، مینوشت توی یک کاغذی که بعد حساب و کتاب کند...
🔸 یکی از بچه ها که گیج بود، حرف پدر یادش رفت. سرش گرم شد به بازی. یادش رفت که آقاش گفته خانه را مرتب کنید
🔸 یکی از بچه ها که شرور بود شروع کرد خانه را به هم ریختن و داد و فریاد که من نمیگذارم کسی این جا را مرتب کند.
🔸 یکی که خنگ بود، ترسید. نشست وسط و شروع کرد گریه و جیغ و داد که آقا بیا، بیا ببین این نمیگذارد، مرتب کنیم.
🔸 اما آن که زرنگ بود، نگاه کرد، رد تن آقاش را دید از پشت پرده. تند و تند مرتب میکرد همه جا را. میدانست آقاش دارد توی کاغذ مینویسد. هی نگاه می کرد سمت پرده و میخندید. دلش هم تنگ نمیشد. میدانست که آقاش همین جاست. توی دلش هم گاهی میگفت اگر یک دقیقه دیرتر بیاید باز من کارهای بهتر میکنم...
🌀 شرور که نیستی الحمدلله
🌀 گیج و خنگ هم نباش
🌀 نگاه کن پشت پرده رد آقا را ببین و کار خوب کن. خانه را مرتب کن تا آقا بیاید.
#
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
┄═❁🍃❈🌹🌱🌹❈🍃❁═┄
🇮🇷 ⃢🌐@Abbasse_Kardani
┄═❁🍃❈🌹🌱🌹❈🍃❁═┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 امام زمان(عج) در این تشرف به او می فرماید: هرچی میخواهی بگو تا بدهیم اما...
@Abbasse_Kardani
مدیریت امام زمان .mp3
2.07M
🔊 #صوت_مهدوی
📝 #پادکست «مدیریت امام زمان»
👤 استاد #عالی
🔺 مهمترین فعالیت امام زمان در زمان غیبت، زمینهسازی ظهور خودشه...
➖➖➖➖➖➖➖
امـــــامـ زمـــانـــے شــــو
www.masaf.ir-AkhlaghEmamZamani.mp3
15.13M
🎵 #پادکست
🎶 #صوتی
🔴 #مهدوی
🎤 استاد #رائفی_پور
🔸«اخلاق امام زمانی»🔸
🌺 #قرار_عاشقی
👌 #پیشنهاد_دانلود
🌹🍃🌹🍃
4_6044159681541179299.mp3
35.89M
🤲 تعجیل در فرج منجی عالم
بشریت(عج)
وسلامتی وطول عمر رهبرعزیزمان
وبرطرف شدن مشکلات جمع ملتمسین دعا
حدیث کساء راباهم میخوانیم..
ان شاءالله همگی حاجت روابخیرباشیم🙏
به حق وحرمت پنج تن آل عبا
#اللٰهُمَعَجِّـلْلِوَلیِکَالفَـرَجْ🌱
🌴🌴🌴
25.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 نماهنگ کجایی آقا
"کربلایی مجتبى رمضانى"
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#امام_زمان
#جمعه
@Abbasse_Kardani
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_486
ماکان گوشی اش را خاموش کرد و روی صندلی کناری پرت کرد.
"از این به بعد هر شب دعا می کنم"
و به دنبال این حرف شکلکی برای گوشی اش در آورد. همه چیز تمام شده بود.
البته او دلش نمی خواست با دعوا و بحث ماجرا را تمام کند ولی خوب حالا که اتفاق افتاده بود مهم نبود.
با خودش فکر کرد خدا آن دختر را فرستاده تا کار ماکان را راحت تر کند.
بعد هم شانه ای بالا انداخت و مهسا و ان دختر را به فراموشی سپرد.
وقتی رسید خانه مادر و پدرش تنها بودند با دیدن ماکان سوری خانم گفت:
_خوب شد اومدی تنهایی داشت دلمون می پوسید.
ماکان نگاه متعجبی به مادرش انداخت و گفت:
-حرفای تازه می شنوم.
سوری خانم اه کشید و گفت:
-باورم نمیشه ترنج می خواد بره. همین الان احساس دلتنگی میکنم براش.
مسعود دست همسرش را گرفت و گفت:
-خواهش می کنم هنوز نرفته برای خودت غصه نتراش.
ماکان نایستاد تا دنباله حرفهای انها را بشنود. از پله سلانه سلانه بالا رفت و وارد اتاقش شد.
انگار او هم چیزی گم کرده بود. دوست و خواهرش با هم بودند و او کسی را نداشت.
روی تختش دراز کشید.
احساس کرد زندگی اش کسل کننده و تکراری شده. به ترنج و ارشیا حسادت می کرد.
چقدر عاشقانه یکدیگر را دوست داشنتد.
آهی کشید و به پنجره اتاقش خیره شد. ولی ماکان هیچ وقت این حس را تجربه نکرده بود.
به هیچ کدام از دخترانی که دور و برش بودند تعلق خاطری نداشت.
هر چقدر صبر کرده بود کسی که می خواست سر راهش قرار نگرفته بود.
بهتر بود از همان روش سنتی پیش برود. با این وضع شاید تا ده سال دیگر هم زن دلخواهش را پیدا نمی کرد.
روی تخت نشست و خودش هم نفهمید چرا برای یک لحظه به یاد ان دختر افتاد. تازه از خودش پرسید:
برای چی خودشو از اون پسره مخفی کرد؟
سعی کرد چهره دخترک را به یاد بیاورد.
تصویر مبهمی توی ذهنش بود. تصویر مبهمی با لب های قلوه ای.
شانه ای بالا انداخت و از اتاق بیرون رفت و کنار در اتاق ترنج توقف کرد.
آرام در را باز کرد و به اتاق سوت و کور ترنج نگاه
کرد.
یکی لحظه از دست ارشیا عصبانی شد.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻