فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_پیشنهادی🎞
⭕️کرونایه روزمیره اماروزهای سختتر ...😔
آماده ظهور هستی⁉️
سخنران:استادرائفی پور🎤
#امام_زمانم🌱
➖➖➖➖➖➖➖
@Abbasse_Kardani🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔖شیطان در آخر الزمان
🎙️استاد عالی
⏱️2:08
@Abbasse_Kardani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شرمنده ات شده ام یا صاحب الزمان(عج)
بر من ببخش یا صاحب الزمان(عج)
#امام_زمان
🔵 داستانی از حاج اسماعیل دولابی درباره انتظار واقعی
🔴 پدری چهار تا بچه را گذاشت توی اتاق و گفت این جا را مرتب کنید تا من برگردم. خودش هم رفت پشت پرده. از آنجا نگاه میکرد میدید کی چکار میکند، مینوشت توی یک کاغذی که بعد حساب و کتاب کند...
🔸 یکی از بچه ها که گیج بود، حرف پدر یادش رفت. سرش گرم شد به بازی. یادش رفت که آقاش گفته خانه را مرتب کنید
🔸 یکی از بچه ها که شرور بود شروع کرد خانه را به هم ریختن و داد و فریاد که من نمیگذارم کسی این جا را مرتب کند.
🔸 یکی که خنگ بود، ترسید. نشست وسط و شروع کرد گریه و جیغ و داد که آقا بیا، بیا ببین این نمیگذارد، مرتب کنیم.
🔸 اما آن که زرنگ بود، نگاه کرد، رد تن آقاش را دید از پشت پرده. تند و تند مرتب میکرد همه جا را. میدانست آقاش دارد توی کاغذ مینویسد. هی نگاه می کرد سمت پرده و میخندید. دلش هم تنگ نمیشد. میدانست که آقاش همین جاست. توی دلش هم گاهی میگفت اگر یک دقیقه دیرتر بیاید باز من کارهای بهتر میکنم...
🌀 شرور که نیستی الحمدلله
🌀 گیج و خنگ هم نباش
🌀 نگاه کن پشت پرده رد آقا را ببین و کار خوب کن. خانه را مرتب کن تا آقا بیاید.
#
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
┄═❁🍃❈🌹🌱🌹❈🍃❁═┄
🇮🇷 ⃢🌐@Abbasse_Kardani
┄═❁🍃❈🌹🌱🌹❈🍃❁═┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 امام زمان(عج) در این تشرف به او می فرماید: هرچی میخواهی بگو تا بدهیم اما...
@Abbasse_Kardani
مدیریت امام زمان .mp3
2.07M
🔊 #صوت_مهدوی
📝 #پادکست «مدیریت امام زمان»
👤 استاد #عالی
🔺 مهمترین فعالیت امام زمان در زمان غیبت، زمینهسازی ظهور خودشه...
➖➖➖➖➖➖➖
امـــــامـ زمـــانـــے شــــو
www.masaf.ir-AkhlaghEmamZamani.mp3
15.13M
🎵 #پادکست
🎶 #صوتی
🔴 #مهدوی
🎤 استاد #رائفی_پور
🔸«اخلاق امام زمانی»🔸
🌺 #قرار_عاشقی
👌 #پیشنهاد_دانلود
🌹🍃🌹🍃
4_6044159681541179299.mp3
35.89M
🤲 تعجیل در فرج منجی عالم
بشریت(عج)
وسلامتی وطول عمر رهبرعزیزمان
وبرطرف شدن مشکلات جمع ملتمسین دعا
حدیث کساء راباهم میخوانیم..
ان شاءالله همگی حاجت روابخیرباشیم🙏
به حق وحرمت پنج تن آل عبا
#اللٰهُمَعَجِّـلْلِوَلیِکَالفَـرَجْ🌱
🌴🌴🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 نماهنگ کجایی آقا
"کربلایی مجتبى رمضانى"
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#امام_زمان
#جمعه
@Abbasse_Kardani
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_486
ماکان گوشی اش را خاموش کرد و روی صندلی کناری پرت کرد.
"از این به بعد هر شب دعا می کنم"
و به دنبال این حرف شکلکی برای گوشی اش در آورد. همه چیز تمام شده بود.
البته او دلش نمی خواست با دعوا و بحث ماجرا را تمام کند ولی خوب حالا که اتفاق افتاده بود مهم نبود.
با خودش فکر کرد خدا آن دختر را فرستاده تا کار ماکان را راحت تر کند.
بعد هم شانه ای بالا انداخت و مهسا و ان دختر را به فراموشی سپرد.
وقتی رسید خانه مادر و پدرش تنها بودند با دیدن ماکان سوری خانم گفت:
_خوب شد اومدی تنهایی داشت دلمون می پوسید.
ماکان نگاه متعجبی به مادرش انداخت و گفت:
-حرفای تازه می شنوم.
سوری خانم اه کشید و گفت:
-باورم نمیشه ترنج می خواد بره. همین الان احساس دلتنگی میکنم براش.
مسعود دست همسرش را گرفت و گفت:
-خواهش می کنم هنوز نرفته برای خودت غصه نتراش.
ماکان نایستاد تا دنباله حرفهای انها را بشنود. از پله سلانه سلانه بالا رفت و وارد اتاقش شد.
انگار او هم چیزی گم کرده بود. دوست و خواهرش با هم بودند و او کسی را نداشت.
روی تختش دراز کشید.
احساس کرد زندگی اش کسل کننده و تکراری شده. به ترنج و ارشیا حسادت می کرد.
چقدر عاشقانه یکدیگر را دوست داشنتد.
آهی کشید و به پنجره اتاقش خیره شد. ولی ماکان هیچ وقت این حس را تجربه نکرده بود.
به هیچ کدام از دخترانی که دور و برش بودند تعلق خاطری نداشت.
هر چقدر صبر کرده بود کسی که می خواست سر راهش قرار نگرفته بود.
بهتر بود از همان روش سنتی پیش برود. با این وضع شاید تا ده سال دیگر هم زن دلخواهش را پیدا نمی کرد.
روی تخت نشست و خودش هم نفهمید چرا برای یک لحظه به یاد ان دختر افتاد. تازه از خودش پرسید:
برای چی خودشو از اون پسره مخفی کرد؟
سعی کرد چهره دخترک را به یاد بیاورد.
تصویر مبهمی توی ذهنش بود. تصویر مبهمی با لب های قلوه ای.
شانه ای بالا انداخت و از اتاق بیرون رفت و کنار در اتاق ترنج توقف کرد.
آرام در را باز کرد و به اتاق سوت و کور ترنج نگاه
کرد.
یکی لحظه از دست ارشیا عصبانی شد.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_487
"غلط کردم بت اجازه دادم خواهرم و ببری. ترنج هنوز بچه اس."
هنوز به در اتاق ترنج تکیه داده بود که صدای ترنج و ارشیا را از پائین شنید که مادر و پدرش احوال پرسی می
کردند.
با خوشحالی از پله پائین رفت و بلند سلام کرد.ارشیا که هنوز ایستاده بود با تعجب برگشت و به ماکان گفت:
-برخلاف همیشه قرار کاریتون چقدر زود تمام شد.
ماکان گلویی صاف کرد و خیاری از ظرف میوه برداشت و در حالی که روی مبل ولو میشد گفت:
-به توافق نرسیدیم.
ارشیا ابروهایش را بالا برد و گفت:
-اهان.
ترنج با شک به ماکان و ارشیا نگاه کرد و گفت:
-مشکوک می زنین.
ارشیا از خودش دفاع کرد و گفت:
-من چیزی برای پنهان کردن ندارم من و قاطی نکن.
ماکان که انگار به هم خوردن رابطه اش مثل برادشته شدن باری از دوشش بود با همان لحن بی خیال گفت:
-منم چیزی ندارم جناب استاد.
سوری خانم رو به ارشیا گفت:
-بشین عزیزم چرا وایسادی؟
ارشیا نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
-نه دیگه برم.فردا صبح هم خودم کلاس دارم هم ترنج. ترنجم باید به کاراش برسه.
ترنج دست ارشیا را گرفت و گفت:
-بیا من دو سه تا سوال دارم بعد برو.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_488
ماکان پوزخندی زد و گفت:
-خوبه ارشیا استادته وگر نه به چه بهونه ای می بردیش تو اتاقت.
ترنج با حرص گفت:
-مامان یه چیزی بش بگو.
سوری خانم خندید و گفت:
-مامان داداشت باهات شوخی میکنه.
ارشیا هم دست ترنج را گرفت و در حالی که ابرویی برای ماکان بالا می انداخت به طرف پله رفت. ماکان بلند شد و گفت:
-منم می ام نا سلامتی منم رشته ام گرافیکه اصلا چرا از من نمی پرسی.؟
مسعود که تا آن موقع ساکت بود با خنده گفت:
-ماکان بگیر بشین سر جات.
ماکان مثل بچه ها دست به سینه نشست و به ترنج و ارشیا که داشتند با خنده از پله بالا می رفتند نگاه کرد بعد هم
رو به سوری خانم گفت:
-دلم می خواد کله این ارشیا رو بکنم.
با این حرفش هم سوری خانم و مسعود خندیدند که ماکان با همان حالت گفت:
-خوب مامان منم زن می خوام.
سوری خانم نگاه متعجبی به ماکان انداخت و گفت:
-این و داری جدی می گی؟
ماکان با جدیت گفت:
-خوب معلومه.
سوری خانم ولی با دست انگار که چیز مزاحمی را براند رو به ماکان گفت:
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ بسیار زیبای دعای فرج☝️🏻
🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊
اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
@Abbasse_Kardani
#سلام_امام_زمانم♥
قد کشیده ایم
به اعتبار تشعشع مهربان تو
زنده ایم به برکت حیات بخش تو
دلخوشیم به یمن نگاه امیدبخش تو
همچون گل های آفتابگردان،
روی دل های منتظر و بیقرار ما؛
به هر سویی که یاد و نام توست میچرخد...
ما با تو زنده ایم...
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
#دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه
سفارش حضرت آقا به خواندن هر روز این دعا
@Abbasse_Kardani