eitaa logo
درمحضرحضرت دوست
651 دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
4هزار ویدیو
70 فایل
لینک کانال : @Abbasse_kardani 🌸🌸شهید مدافع حرم عباس کردانی 🌸🌸ولادت: 1358/12/20 🌸🌸شهادت: 1394/11/19 ثواب نشر کانال هدیه برسلامتی اقامون امام زمان(عج) وشادی روح شهید عباس کردانی ادمین کانال @labike_yasahide
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 ┄═❁🍃❈🌹🌱🌹❈🍃❁═┄ 🇮🇷 ⃢🌐@Abbasse_Kardani ┄═❁🍃❈🌹🌱🌹❈🍃❁═┄
4.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 امام زمان(عج) در این تشرف به او می فرماید: هرچی میخواهی بگو تا بدهیم اما... @Abbasse_Kardani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
استاد عالیمدیریت امام زمان .mp3
زمان: حجم: 2.07M
🔊 📝 «مدیریت امام زمان» 👤 استاد 🔺 مهم‌ترین فعالیت امام زمان در زمان غیبت، زمینه‌سازی ظهور خودشه... ➖➖➖➖➖➖➖ امـــــامـ زمـــانـــے شــــو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.4_6044159681541179299.mp3
زمان: حجم: 35.89M
🤲 تعجیل در فرج منجی عالم بشریت(عج) وسلامتی وطول عمر رهبرعزیزمان وبرطرف شدن مشکلات جمع ملتمسین دعا حدیث کساء راباهم میخوانیم.. ان شاءالله همگی حاجت روابخیرباشیم🙏 به حق وحرمت پنج تن آل عبا 🌱 🌴🌴🌴
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ماکان گوشی اش را خاموش کرد و روی صندلی کناری پرت کرد. "از این به بعد هر شب دعا می کنم" و به دنبال این حرف شکلکی برای گوشی اش در آورد. همه چیز تمام شده بود. البته او دلش نمی خواست با دعوا و بحث ماجرا را تمام کند ولی خوب حالا که اتفاق افتاده بود مهم نبود. با خودش فکر کرد خدا آن دختر را فرستاده تا کار ماکان را راحت تر کند. بعد هم شانه ای بالا انداخت و مهسا و ان دختر را به فراموشی سپرد. وقتی رسید خانه مادر و پدرش تنها بودند با دیدن ماکان سوری خانم گفت: _خوب شد اومدی تنهایی داشت دلمون می پوسید. ماکان نگاه متعجبی به مادرش انداخت و گفت: -حرفای تازه می شنوم. سوری خانم اه کشید و گفت: -باورم نمیشه ترنج می خواد بره. همین الان احساس دلتنگی میکنم براش. مسعود دست همسرش را گرفت و گفت: -خواهش می کنم هنوز نرفته برای خودت غصه نتراش. ماکان نایستاد تا دنباله حرفهای انها را بشنود. از پله سلانه سلانه بالا رفت و وارد اتاقش شد. انگار او هم چیزی گم کرده بود. دوست و خواهرش با هم بودند و او کسی را نداشت. روی تختش دراز کشید. احساس کرد زندگی اش کسل کننده و تکراری شده. به ترنج و ارشیا حسادت می کرد. چقدر عاشقانه یکدیگر را دوست داشنتد. آهی کشید و به پنجره اتاقش خیره شد. ولی ماکان هیچ وقت این حس را تجربه نکرده بود. به هیچ کدام از دخترانی که دور و برش بودند تعلق خاطری نداشت. هر چقدر صبر کرده بود کسی که می خواست سر راهش قرار نگرفته بود. بهتر بود از همان روش سنتی پیش برود. با این وضع شاید تا ده سال دیگر هم زن دلخواهش را پیدا نمی کرد. روی تخت نشست و خودش هم نفهمید چرا برای یک لحظه به یاد ان دختر افتاد. تازه از خودش پرسید: برای چی خودشو از اون پسره مخفی کرد؟ سعی کرد چهره دخترک را به یاد بیاورد. تصویر مبهمی توی ذهنش بود. تصویر مبهمی با لب های قلوه ای. شانه ای بالا انداخت و از اتاق بیرون رفت و کنار در اتاق ترنج توقف کرد. آرام در را باز کرد و به اتاق سوت و کور ترنج نگاه کرد. یکی لحظه از دست ارشیا عصبانی شد. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 "غلط کردم بت اجازه دادم خواهرم و ببری. ترنج هنوز بچه اس." هنوز به در اتاق ترنج تکیه داده بود که صدای ترنج و ارشیا را از پائین شنید که مادر و پدرش احوال پرسی می کردند. با خوشحالی از پله پائین رفت و بلند سلام کرد.ارشیا که هنوز ایستاده بود با تعجب برگشت و به ماکان گفت: -برخلاف همیشه قرار کاریتون چقدر زود تمام شد. ماکان گلویی صاف کرد و خیاری از ظرف میوه برداشت و در حالی که روی مبل ولو میشد گفت: -به توافق نرسیدیم. ارشیا ابروهایش را بالا برد و گفت: -اهان. ترنج با شک به ماکان و ارشیا نگاه کرد و گفت: -مشکوک می زنین. ارشیا از خودش دفاع کرد و گفت: -من چیزی برای پنهان کردن ندارم من و قاطی نکن. ماکان که انگار به هم خوردن رابطه اش مثل برادشته شدن باری از دوشش بود با همان لحن بی خیال گفت: -منم چیزی ندارم جناب استاد. سوری خانم رو به ارشیا گفت: -بشین عزیزم چرا وایسادی؟ ارشیا نگاهی به ساعتش کرد و گفت: -نه دیگه برم.فردا صبح هم خودم کلاس دارم هم ترنج. ترنجم باید به کاراش برسه. ترنج دست ارشیا را گرفت و گفت: -بیا من دو سه تا سوال دارم بعد برو. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻