eitaa logo
درمحضرحضرت دوست
671 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
4هزار ویدیو
70 فایل
لینک کانال : @Abbasse_kardani 🌸🌸شهید مدافع حرم عباس کردانی 🌸🌸ولادت: 1358/12/20 🌸🌸شهادت: 1394/11/19 ثواب نشر کانال هدیه برسلامتی اقامون امام زمان(عج) وشادی روح شهید عباس کردانی ادمین کانال @labike_yasahide
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 کلیپ تصویری 💚 پیشکشی به امام زمان (عج) 🍃«اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️کلیپ 🔰 «دنیا طلبی عامل نرسیدن به امام زمان» 👤 استاد رائفی پور 🌍 قبل از ظهور دوتا اتفاق در دنیا میوفته... 📥 دانلود با کیفیت بالا https://aparat.com/v/Qx1an 📛آخرالزمان 🤲 
⭕️تردید در صداقت منتظر بی‌عمل! ◀️ شاید در برهه‌ای از تاریخ شیعه، بر سر این مطلب که آیا انتظار حکومت مهدوی از مقوله حالت است و یا عمل بحثهای زیادی صورت می‌گرفت. 💠 اما در زمانه ی ما با مطالعه دقیقتر و فهم عمیق‌تر مباحث مهدوی اکنون واضح شده است که : 🔸انتظار،باوری، بارور به عمل است و منتظری که در رفتار خود این عقیده را به ظهور نرساند باید در صداقت او تردید نمود. 🔹چرا که دیگر اکنون همه به این سخن امام جواد ع رسیده‌اند که.. 🔰 «أَفْضَلُ أَعْمَالِ شِيعَتِنَا انْتِظَارُ الْفَرَجِ؛ بافضیلت‌ترین اعمال شیعه ما،‌ انتظار فرج است». 📖(كفاية الأثر، ص: ۲۸۱) 📌و انسان منتظر با انتظار فعال خود، فرایند ظهور را آماده می‌کند. 👤استاد ملایی 🤲 
🔴 غفلت شیعیان از امام زمان (عج) 🔵 امام زمان(عج) فرمودند: 🌕 ما در رعایت حال شما، در رسیدگی و سرپرستی و یاری رساندن و در حفظ و نگهداری شما، اهمال و کوتاهی نداشته و هرگز یاد شما را فراموش نمی‌کنیم.(۱) ای شیعه ای منتظر 🔹 آیا تو رعایت حال امام زمانت را می‌کنی؟ 🔹 آیا تو هرگز یاد مولایت، ولی نعمتت، صاحب عصر و زمانت را فراموش نمی‌کنی؟ 🔹 آیا تو در یاری رساندن به امام زمانت و دعای برای سلامتی و ظهورش، کوتاهی نمی‌کنی؟ 📚 (۱) بحارالانوار، ج۵۳ ص۷۲
hendi - Tasharof.mp3
8.86M
💚 بخوان به نام اباصالح! 💜♥️💘 اینجا مرکز دعا و نیایش و توسّل به حق و حضرت ولی‌عصر(عج) است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅کلیپ استاد رائفی پور ⚡️ « شبهه قیام خونین امام زمان » 💥 قسمت اول (روایت ابوسُمَینه)
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 نگاه ملتمسش را به پرستار بخش انداخت. پرستار به مهتاب نگاه کرد و گفت: _من نمی تونم اجازه بدم باید دکترش بیاد. _خانم تو رو خدا خیلی وقته مامانم و ندیدم. قول میدم بیشتر از یک دقیقه نشه. پرستار نگاهی به ساعت انداخت و گفت: _دکتر تا یک ساعت دیگه میاد. نمی تونی صبر کنی؟ برا من مسئولیت داره. مهتاب دیگر حال اصرار کردن نداشت. سرش را پائین انداخت و گفت: _چاره دیگه ای ندارم. و برگشت که برود سمت ماهرخ که پرستار صدایش زد: _خانم! مهتاب در حالی که توی دلش خدا خدا می کرد برگشت: _بله. _قول میدی بیشتر از یک دقیقه نشه. مهتاب خوشحال به سمت پرستار دوید و گفت: _شما وقت بگیر اگه بیشتر شد کله منو بکن. زن خندید و همراه مهتاب شد تا مادرش را ملاقات کند. ** خسته بود. این دو روز را اصلا استراحت نکرده بود. تمام مدت وقت توانسته بود ده دقیقه مادرش را ببیند. دستی به صورتش کشید و از اتوبوس پیاده شد. چقدر برای گرفتن پول از پدرش خجالت کشیده بود. به خودش قول داد در اولین فرصت با ترنج درباره کار صحبت کند. الان مادرش مهم تر بود. ساک به دست رفت سمت خوابگاه. کاش می توانست کلاس عصر را نرود. ولی نمی توانست یکی دو بار این ساعت را غیبت کرده بود و اگر امروز هم نمی رفت می شد سه جلسه و به خط قرمز می رسید. با بدبختی خودش را به اتاق رساند. لباسش را عوض کرد و وسایلش را بردشت و کش امد سمت کالس. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ترنج مثل همیشه زودتر از او امده بود. کوله اش را انداخت روی صندلی کناری و نشست کنار ترنج و سرش را گذاشت روی میز. ترنج زد به شانه اش و گفت: -هوی دو روز رفتی خونه خوابتو آوردی اینجا؟ مهتاب همانطور که سرش روی میز بود پوزخند زد و گفت: -جات خالی همش خواب بودم این دو روز برا همین بد عادت شدم. ترنج که صدای خسته مهتاب را شنید این بار آرام تز زد به بازویش و گفت: -مهتاب چی شده؟ خوبی؟ مهتاب بدون اینکه سرش را از روی میز بردارد رویش را به سمت ترنج برگرداند و گفت: -کل دو روز تو بیمارستان بودم. چشماهای ترنج گرد شد: -بیمارستان؟ مسموم شدی؟ مهتاب پوفی کرد و گفت: -مامانم دوباره حالش بد شد. نگاه ترنج رنگ غم گرفت دست گذاشت روی شانه مهتاب و گفت: -الان چطوره؟ مهتاب بغضش را خورد و گفت: -بد. باید زودتر عمل شه. هر لحظه ممکنه... دوباره صورتش را به سمت میزش برگرداند و حرفش را خورد. ترنج مانده بود چه بگوید. همان موقع استاد وارد کلاس شد و حرفشان نیمه تمام ماند. بعد از کلاس مهتاب قبل از اینکه ترنج برود از او پرسید: -ترنج من به بابام قول دادم درباره عمل مامانم پرس و جو کنم. می تونی کمک کنی بهم؟ 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 چشمان مهتاب از خستگی باز نمی شد. ترنج دستش را گرفت و گفت: -معلومه که کمک می کنم. در ضمن به خدا اگه کاری داشته باشی و به من نگی ازت ناراحت می شم. مهتاب لبخند خسته ای زد و گفت: -فردا بعد از کلاس ساعت هشت بریم؟ -باشه من سعی می کنم ماشین داداشمو بگیرم. راحت باشیم. مهتاب خجالت زده سرش را پائین انداخت و گفت: -شرمنده به خدا. ترنج با لحن دلخوری گفت : -حرف مفت نزن. حالام برو بخواب غش کردی. بعد از هم جدا شدند. تمام طول راه برگشت ترنج حسابی فکرش مشغول بود. دلش برای مهتاب و مادرش شور می زد. از چشمان مهتاب معلوم بود که این دو روز را درست و حسابی استراحت نکرده. ارشیا که متوجه حال خراب ترنج شده بود دست ترنج را گرفت و گفت: -ترنجم چی شده خانم توی لبی؟ ترنج لبخند کوچکی به ارشیا زد و گفت: -برا دوستم نگرانم. مامانش باید عمل شه. -کدوم دوستت؟ -مهتاب. ارشیا با نگرانی پرسید: -چشه؟ 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ بسیار زیبای دعای فرج☝️🏻 🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊 اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ @Abbasse_Kardani
شبتون مهدوی دعای فرج🙏
💚 اے آنڪہ عزیزے و مرا جانے و جانان صد یوسف مصرے ز غمٺ،سر بہ بیابان اے ڪاش بیایے و بگویند ڪہ آمد بر مصر وجود من قحطے زده،باران
سفارش حضرت آقا به خواندن هر روز این دعا @Abbasse_Kardani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ تصویری 🎥‌ گفتاری از حجت‌الاسلام عالی درباره ولی محوری ⁉️غیبت امام زمان(عج) چرا طول می‌کشه؟ 🤲 
⭕️امام باقر علیه السلام فرمودند: 🔰 اگر خواهان قرار گرفتن در مقامات رفیع هستید؛ اگر خواهان گشایش در هر امری هستید؛ اگر خواهان جلب رضایت‌ خداوند می‌باشید؛ ⚠️توجّه به دو امر الزامی است: 1⃣ --> شناخت امام زمان(عج) 2⃣ --> اطاعت ازامام زمان(عج) 👈🏻 اگر شاه کلید معرفت امام در دست باشد، تمام قفل ها باز مے شود. 📖مکیال المکارم، ج۲، ص۱۸‌ 🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📝 یادتون نره آخرالزمانه امام صادق علیه السلام : 🔆کسی که در آخرالزمان دینش را حفظ کند خدا مقامی به او می دهد که سلمان فارسی غبطه اورا می خورد
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 -قلبش ناراحته مثل اینکه. می خوان بیارنش اینجا. بعد سرش را انداخت پائین و گفت: -وضع مالی شونم تعریفی نداره. نمی دونم چه جوی پول جور کردن. ارشیا دست ترنج را فشرد و گفت: -مهتاب تا خدا و دوست مهربونی مثل تو داره دیگه غصه نداره. ترنج لبخند پر رنگ تری به ارشیا زد و در دلش برای هزرامین بار خدا را شکر کرد که ارشیا را دارد تا با او درد دلش را بگوید و خودش را راحت کند. همان لحظه برای مهتاب هم دعا کرد که روزی کسی توی زندگی اش پیدا شود که همین جور از کنار هم بودنشان لذت ببرند. ** کلاس که تمام شد ترنج و مهتاب از دانشگاه خارج شدند قرار بود با هم بروند دم شرکت ماکان و ماشین را ازش بگیرند. با هم از پله های شرکت بالا رفتند. مهتاب با دقت اطراف را نگاه می کرد. برای اولین بار توی زندگی اش داشت حسرت می خورد. حسرت زندگی ترنج را. با اینکه ترنج هرگز جوری رفتار نکرده بود که تفاوت بین او خودش را نشان بدهد ولی دیدن شرکت برادرش به جان مهتاب غصه انداخته بود. ترنج اصلا به پول نیاز نداشت ولی به واسطه برادرش می توانست دستش توی جیب خودش باشد. ولی او که این همه نیاز به پول داشت باید حسرت موقعیت ترنج را می خورد. ترنج داشت با خانم دیبا صحبت می کرد. مهتاب از همان جا با خانم دیبا احوال پرسی کرد و جلو تر نرفت. ماکان توی اتاقش نشسته بود و منتظر ترنج بود که بیاید. همان موقع صدای در را شنید ترنج سرش را کرد توی اتاق ماکان و گفت: -سلام داداش. سوئیچ و بده بریم. ماکان از پشت میز بلند شد و رفت سمت چوب لباسی کتش را برداشت و رفت طرف در ترنج با تعجب گفت: -کجا؟ ماکان کتش را پوشید و گفت: -من جایی کار دارم. منو سر راه پیاده کن بعد هر جا خواستین برین. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ترنج سری تکان داد و از اتاق خارج شد ماکان هم دنبالش بیرون رفت و در را بست و به طرف در خروجی چرخید.... مهتاب بی حواس به دیوار تکیه داده بود و با پاهایش طرح های نامفهوی روی زمین رسم می کرد. داشت با خودش سبک سنگین می کرد امروز حرفی به ترنج درباره کار بزند یا نه. هنوز توی خودش بود که صدای ترنج را شنید: -مهتاب. مهتاب سرش را بالا آورد و از آنچه که می دید چشمهایش نزیک بود از سرش بیرون بپرد. زبانش بند امده بود و حتی نمی توانست سلام کند. ترنج که هنوز متوجه حال مهتاب نشده بود با دست به ماکان اشاره کرد و گفت: -ماکان داداشم و بعد به او اشاره کرد و گفت مهتاب دوستم. مهتاب به سختی آب دهانش را فرو داد و سر تکان داد و سعی کرد لااقل سلامی بکند. به زور خودش را جمع و جور کرد و سلام کرد: -سلام. ببخشید مزاحم شدم. بعد زیر چشمی به چهره ماکان نگاه کرد که اخم کوچکی کرده بود و با جدیت به او نگاه می کرد: -خواهش می کنم. بعد با دست به در اشاره کرد و گفت: -بفرمائید. مهتاب دیگر به ماکان نگاه نکرد. یعنی جراتش را نداشت. شک نداشت که خودش بود. ولی عجیب بود که ماکان او را به یاد نیاورده بود. توی دلش به شانسش لعنت فرستاد چرا توی این شهر به این بزرگی باید پسری که ان شب برای نجاتش از دست سهیل و آن مردک به او پناه برده بود ماکان برادر ترنج باشد. ماکان پشت فرمان نشست و ترنج هم در کنارش جا گرفت. مهتاب هم مردد سوار شد.توی نگاهش نگرانی موج می زد. یکی دوبار از آینه به ماکان نیم نگاهی انداخت و با خودش گفت: یعنی واقعا منو یادش نمی آد. هیچ آشنایی نداد. خدا حالا چه غلطی بکنم 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ناخودآگاه دستش را روی پیشانی اش گذاشت. نمی خواست ماکان یا هر کس دیگری درباره او فکر بدی توی ذهنش راه بدهد. بعد به دست هایش خیره شد و باز یاد ان شب افتاد که ماکان دستهایش را گرفته بود. نگاهش را به بیرون دوخت. هنوز هم عذاب وجدان ان شب را داشت. عذابی که از لمس دستان ماکان نشات می گرفت. هر چقدر خواسته بود خودش را توجیه کند که در ان اتفاق هیچ مقصر نبود باز هم نمی توانست. بعد تصویر ان دختر خشمگین توی ذهنش امد. راستی اون دختره کی بود؟ بعد دوباره از آینه نگاهی به ماکان که حالا اخمش پر رنگتر شده بود نگاه کرد. ماکان هیچ حواسش به او نبود. باز هم نگاهش را گرفت و دوخت به خیابان. فعلا که منو یادش نیامده تا بعدم خدا بزرگه. اما ماکان از وقتی از اتاق خارج شده بود حسی عجیبی پیدا کرده بود. مدام فکر می کرد این دختر را جایی دیده ولی هر چه فکر می کرد کجا یادش نمی امد. از شدت تفکر اخم هایش توی هم رفته بود و به قدری توی فکر بود که اگر ترنج به او یادآوری نکرده بود آنها را هم همراه خودش می برد. پیاده شد و جایش را به ترنج داد بعد سرش را خم کرد و رو به مهتاب گفت: _مهتاب خانم هر کاری داشتین به ترنج بگین. من دوست و آشنا زیاد دارم. مهتاب که هنوز رنگ پریده بود سر تکان داد و با لحن شرم زده ای گفت: _تا همین جاشم شرمنده اتون هستم. ماکان ناخودآگاه لبخندی زد و این لحن مهتاب را با ان لحنش پشت تلفن و پیام هایش با ترنج مقایسه کرد. و تنها گفت: _خواهش می کنم. این حرفا چیه. و در حالی که روی سقف ماشین می کوبید گفت: _برین به سلامت. بعد هم آرام به ترنج گفت: _جون من مواظب این ماشین ما باش. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ بسیار زیبای دعای فرج☝️🏻 🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊 اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ @Abbasse_Kardani
شبتون مهدوی دعای فرج🙏
سلام حضرت خورشید مهربان چہ خبر؟ سلام ما بہ تو یا صاحب الزمان چہ خبر؟ مـن از زبـان هـمـہ حـرف مـیـزنم بـا تـو زمین مان شده ویران از آسمان چہ خبر؟ سلام آقا جان صبحت بخیر اے سپیده دَم عاشقان
سفارش حضرت آقا به خواندن هر روز این دعا @Abbasse_Kardani
راه رسیدن به امام زمان.mp3
6.15M
⭕️ صوت_مهدوی 📝 پادکست «راه رسیدن به امام زمان» 👤 استاد عالی ⁉️ چیکار کنیم که جزء یاران امام زمان باشیم؟ 🤲 
خوبی‌های آخرازمان.mp3
1.7M
⭕️ صوت‌مهدوی 📝 پادکست «خوبی‌های آخرالزمان» 👤 استاد پناهیان 💥 ما نباید از قافله خوبان جا بمونیم! 🤲 
🔴 اینجوری از امام زمان دور میشیم️ 🌹 شیخ عباس قمی می‌گوید یک مرتبه یک بنده خدای مؤمنی بود که من را به منزلش دعوت کرد، از باب این‌که دعوت او را رد نکنم، به خانه‌ی آن‌ها رفتم. خیلی نمی‌دانستم درآمد و حقوق او چیست و از کجاست. غذایی خوردم و بعدها فهمیدم که او یک جاهایی در معامله رعایت حلال و حرام را نمی‌کند. 🌼 بعد از این‌که از خانه‌ی آن شخص آمدم، تا چهل شب شب‌ها برای سحر بیدار نمی‌شدم یا اگر بلند می‌شدم حال نماز شب نداشتم. تاچهل شب وضع من این طور بود. 💥 رعایت نکردن حلال و حرام الهی توفیقات رو از انسان سلب می‌کنه و ما رو از امام زمانمون دور میکنه.