🌱 بیارزشترین نوعِ افتخار...!!
افتخار به داشتن ویژگیهایي که خود انسان تو داشتنشون هیچ نقشی نداشته،
مثلِ:
چهره
قد
رنگ چشم
ملیت
ثروت خانوادگي...
💠از چیزایی که خودت به دست آوردي حرف بزن
از " انسان بودنت " بگو...🌸
از درصد شعورت بگو....🍀
از وجدانت و غيرتت حرف بزن.....🍂
از اخلاقت بگو...❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 وجود یاران واقعی شرط قیام امام عصر علیه السلام
⭕️ حکومت همه اصناف مردم قبل ظهور
👤 شیخ نعمانی رضوان الله علیه روایت کرده است:
🌼 حدثنا أحمد بن محمد بن سعيد قال: حدثنا علي بن الحسن، قال: حدثنا محمد بن عبد الله، عن محمد بن أبى عمير، عن هشام بن سالم، عن أبي عبد الله (عليه السلام) أنه قال: " ما يكون هذا الامر حتى لا يبقى صنف منالناس إلا وقد ولوا على الناس حتى لا يقول قائل " إنا لو ولينا لعدلنا " ثم يقوم القائم بالحق والعدل.
🌸 هشام بن صالح گوید: امام صادق علیه السلام فرمودند: این امر (ظهور) اتفاق نخواهد افتاد تا اینکه هیچ گروهی از مردم باقی نمیماند که مگر اینکه بر مردم حکومت میکنند تا کسی نگوید که اگر ما حاکم میشدیم عدالت را جاری میکردیم؛ سپس حضرت قائم علیه السلام به حق و عدالت قیام میکند.
📚غیبت نعمانی، باب ۱۴، حدیث ۵۳، صفحه ۲۸۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
『🇮🇷͜͡🌹』
دنیا بماند برای عاقل ها...
ما مجنونیم و دلمان هوای پر کشیدن دارد
اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ...
#شهدا
⸙❤️⸙
بر قلب خود گویم تمام درد ها را
بغض تمامی #غروبجمعه ها را
صبر و تحمل هم گمانم،خسته گشته!
اَینَ الحَسَن؟ اَینَ الحُسین؟ پروردگارا
اللهم عجل لولیک الفرج
#امام_زمان_عجل_الله
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_621
بعد هم به طرف در رفت. رامین کنار منقلش ولو شده بود ماکان به او نگاه کرد و گفت:
-دور من و خط بکشین. من دیگه کسی به اسم محسن و رامین نمی شناسم.
در را که باز کرد صدای کش دار رامین را شنید:
-بابا ماکان قهر نکن بی خیال.
ماکان در را به هم کوبید و در حالی که از پله پائین می دوید کتش را پوشید.
عجله داشت تا هر چه زودتر از ان خانه خارج شود.
خودش هم باورش نمی شد که رامین اینقدر غرق شده باشد و محسن...او چه فکری با خودش کرده که
همچین پیشنهادی به او داده.
نفس عمیقی کشید و سوار شد.
اعصابش به شدت به هم ریخته بود. ماشین از جا کنده شد و به سرعت از انجا دور
شد.
سرخورده و غمگین بعد از ساعتها چرخ خوردن توی خیابان به خانه برگشت.
با رامین و محسن روزهای خوبی داشت به خصوص بعد از رفتن ارشیا این دوتا تنها دوستان صمیمی اش بودند.
خصوصا از محسن توقع نداشت.
پسر بدی نبود. ولی دلیل این کارش را نمی فهمید.
با محسن بخاطر یک طرح تبلیغاتی آشنا شده بود.
طرح را برای شرکت پدرش می خواست.
پیش فروش واحد های ساخته شده. چند باری به شرکتش آمده و رفته بود و بعد هم یکی دو نفر دیگر را به او معرفی کرده بود.
همین کارها باعث شد کم کم به هم نزدیک تر شوند و رابطه دوستی بینشان شکل بگیرد.
رامین هم از دوستان صمیمی محسن بود که همه جا با هم بودندو ناخوداگاه با او هم صمیمی شد.
رابطه دوستی که حالا اینجور ناگهانی قطع شده بود.
ماکان نفسش را پر صدا بیرون داد و کلید را توی در انداخت.
چراغ ها خاموش بود.
آرام در را باز کرد وسمت آشپزخانه رفت.
کمی احساس گرسنگی می کرد ولی خوصله شام
خوردن نداشت دلش می خواست زودتر بخوابد.
یک دانه سیب از یخچال برداشت و رفت بالا.
در اتاق ترنج باز بود.
توی تاریک و روشن اتاق ترنج را دید که روی تختش جمع شده و به خواب فرو رفته.
لبخندی روی لب ماکان آمد. ترنج رابه دست آدم قابل اعتمادی داده بود.
گازی از سیبش زد و رفت سمت اتاقش.
کتش را انداخت روی کاناپه و روی تخت دراز کشید. داشت به حرفی که به دوستانش زده بود فکر می کرد. بعد یاد
ارشیا افتاد و رفتارش بعد از اینکه فهمیده بود ماکان هم اهل بعضی چیزها هست.
ارشیا چکار کرده بود؟
گفته بود دور او را خط بکشد؟
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_622
**
ارشیا از بس ذوق داشت همش می خندید.
ترنج هم خنده اش گرفته بود.
ولی خنده اش را کنترل کرد و گفت:
-فکر نمی کردم یک لباس خریدن من اینقدر تو رو خوشحال کنه.
ارشیا ماشین را پارک کرد و گفت:
-آخه اولین باره می خوام برای خانمم یه چیزی بخرم تو نمی فهمی چه حس خوبی داره.
ترنج سری تکان داد و از ماشین پیاده شد.
بعد نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
-دو ساعت وقت داریم بعدش می خوایم بریم خونه استاد مهران.
ارشیا دزد گیر را زد و گفت:
-این استاد مهران همونه که پیشش خط یاد گرفتی؟
-اره خودشه.
ارشیا خودش را به ترنج رساند و در کنار هم به راه افتادند.
ارشیا کمی حرف را توی دهنش چرخاند و بعد زیر
چشمی به ترنج نگاه کرد و گفت:
-این دوستت الهه همون نیست که داداشش....یعنی همون پسره اسمش چی بود....
ترنج خیلی خونسرد گفت:
-امیر.
ارشیا یک لحظه مکث کرد و به ترنج نگاه کرد که داشت مغازه ها را دید زد.
لبش را جوید و گفت:
-آره همون.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_623
ترنج جلوی یکی از مغازه ها ایستاد و گفت:
-خوب؟
ارشیا کنارش ایستاد و در حالی که ویترین را نگاه می کرد گفت:
-اون پسره...یعنی امیر هم توی مهمونی تون هست؟
ترنج برگشت و با تعجب به ارشیا نگاه کرد:
-نه. برای چی همچین فکری کردی؟
و بعد به راه افتاد تا سراغ ویترین کناری برود. ارشیا هم دنبالش راه افتاد و گفت:
-پس از کجا تو رو دیده؟
ترنج که تازه متوجه منظور ارشیا شده بود ایستاد و کامل به طرف او برگشت.
باید سرش را کاملا بلند می کرد تا بتواند چهره ارشیا را خوب ببیند. لبخندی زد و گفت:
-قبلا زیاد می رفتم خونه الهه اینا. اونجا منو دیده. بعدم از وقتی از من....یعنی...خواستگار من شد دیگه خونه شون
نرفتم.
ارشیا هم لبخندی به ترنج زد و گفت:
-اصلا ولش کن بریم دیگه.
و دست ترنج را گرفت و کشید. ترنج هم او را همراهی کرد.
-راستی جشن مختلطه؟
ارشیا از گوشه چشم به ترنج نگاهی انداخت و گفت:
-اره. مامان اینان دیگه.
ترنج کمی فکر کرد و گفت:
-پس وقتمون و اینجا هدر ندیدم. چون این لباسا که به درد من نمی خوره باید یه چیزی بگیریم که پوشیده باشه.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
10.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 کلیپ بسیار زیبای دعای فرج☝️🏻
🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊
اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
@Abbasse_Kardani
-از اینڪهبهسمتخدا
آهستہحرڪتمیڪنے،نترس!
ازاینبترس
ڪهبراےترڪگناه
هیچڪارےنڪردهباشے،🚶🏾♂...
حتےتوبه!!! ↬