⚠️ #تلنگر
🤔 از شخصی پرسیدند :
کدامین خصلت از خدایِ
خود را دوست داری ⁉️
گفت :
همین بس که میدانم
او میتواند " مچم " را بگیرد
ولی " دستم " را میگیرد 🙂 ♥️
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج
*وصیت نامه بسیار عجیب یک شهید*
____________
____________
✍️وصیت نامه بسیار عجیب یک شهید:
به مردم بگویید امام زمان (عج) پشتوانهی این انقلاب است.
بعد از جنگ، در حال تفحص در منطقهی کردستان عراق بودیم که به طرز غیرعادی جنازهی شهیدی را پیدا کردیم.
از جیب شهید، یک کیف پلاستیکی در آوردم، داخل کیف، وصیتنامه قرار داشت که کاملا سالم بود و این چیز عجیبی بود.
در وصیتنامه نوشته بود :
من سیدحسن بچهی تهران و از لشکر حضرت رسول (ص) هستم...
پدر و مادر عزیزم! شهدا با اهل بیت ارتباط دارند.
اهل بیت، شهدا را دعوت میکنند...
پدر و مادر عزیزم!
من در شب حمله یعنی فردا شب به شهادت میرسم.
جنازهام هشت سال و پنج ماه و ٢۵ روز در منطقه میماند.
بعد از این مدت، جنازهی من پیدا میشود و زمانی که جنازهی من پیدا میشود، امام خمینی در بین شما نیست.
این اسراری است که ائمه به من گفتند و من به شما میگویم.
به مردم دلداری بدهید.
به آنها روحیه بدهید و بگویید که امام زمان (عج) پشتوانهی این انقلاب است.
بگویید که ما فردا شما را شفاعت میکنیم .
بگویید که ما را فراموش نکنند.
بعد از خواندن وصیتنامه دربارهی عملیاتی که لشکر حضرت رسول (ص) آن شب انجام داده بود تحقیق کردیم.
دیدیم درست در همان تاریخ بوده و هشت سال و پنج ماه و ٢۵ روز از آن گذشته است.
✍️راوی: سردار حسین کاجی
📚برگرفته از کتاب خاطرات ماندگار؛ ص١٩٢ تا ١٩۵
🌴🍂🌺🍂🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاصاحب الزمان ادرکنی
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_214
تصویر را به کناری راند و
معترض گفت:
-مامان دارین درباره ترنج خواهر ماکان صحبت میکنین؟
_وا ارشیا حالت خوبه؟ مگه ترنج دیگه ای هم
داریم؟
ارشیا اخم هایش را در هم کشید و گفت:
_مامان با تمام احترامی که براتون قائلم ولی خواهش می کنم دیگه اسم اون دختر و نیارین.
مهرناز خانم وا رفت:
_چرا ارشیا مامان؟
ارشیا چنگی به موهایش زد و گفت:
_مامان مگه می خوام خاله بازی کنم. ترنج بچه اس.
_کجاش بچه اس داره نوزده سالش میشه.
_مگه بچگی به سنه؟
مهرناز خانم با لحن خاصی گفت:
_تو که تازگی ها ندیدیش خانمی شده برا خودش.
ارشیا کلافه صدایش را بلند کرد:
_مامان تو رو به روح آقاجون اسم ترنج و نیارین. من نمی خوام بچه داری کنم که.
بعد برای فیصله دادن بحث هم گفت:
_لطفا دیگه برای من زن پیدا نکنین. زنی که شما پیدا کنین مطمئنا با سلایق من جور در نمی اد.
-ولی ارشیا...
مامان خواهش می کنم همین جا بحث
و تمام کنین. نبینم رفتین به سوری خانم حرفی زدین ها. کاری نکنین من نتونم توی صورت ماکان نگاه کنم.
مهرناز خانم بغ کرده ساکت شد.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_215
آقا مرتضی هم گفت:
_بفرما حالا هی بگو ندا بده. تو اصلا با ارشیا صحبت نکردی.
مهرناز خانم دلخور به اتاقش رفت. آتنا در سکوت ظروف را جمع می کرد و به آشپزخانه می برد.
ارشیا هم کلافه از پله بالادوید و به اتاقش رفت.حسابی به هم ریخته بود.
خدایا این چرا افتاده وسط زندگی من و نمی ره. نکنه یه چیزی گفته
باشه به مامان اینا.
از اون دختری که من دیدم بعید نیست. اه کاش خواهر ماکان نبود.سراغ دستگاه پخشش رفت و
روشنش کرد.
با لباس روی تخت دراز کشید و زبر لب گفت:
خدایا خودت درستش کن. دلم نمی خواد زنم مثل مامان یا سوری خانم باشه.
بعد چنگی توی موهایش زد و خدا را شکر کرد که حرفهایشان را شنیده و قبل از هر کاری
جلوی ان را گرفته.
مهر ناز خانم بعد از ان شب یکی دو باری سعی کرده بود باز هم حرف ترنج را وسط بکشد که آخرین بار ارشیا حسابی از کوره در رفته بود و تهدید کرده بود هرگز زن نمی گیرد اگر یک بار دیگر اسم ترنج
توی ان خانه برده شود.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_216
مهرناز خانم هم بالاخره سکوت کرده بود و اسم ترنج را از لیستش حذف کرده بود.
بعد از چند روز بهانه آوردن دیگر مجبور شد دعوت ماکان را قبول کند و به خانه شان برود.
بعد از اصرارها و بحث هایشان سر ترنج خیلی مایل نبود برود دیدن ماکان. ولی خوب دلیل قانع کننده ای هم نداشت که هی جا خالی بدهد.
یک دست لباس اسپرت پوشید. جین سورمه ای و پیراهن آستین کوتاه سفید. نگاهی توی آینه به خودش انداخت.
انگشتر عقیقش را کرد به انگشت کوچک دست چپش. ساعتش را بست. عینک آفتاب اش را برداشت و راهی
شد.
مهرناز خانم با دیدن او قربان قد و بالایش رفت و به او لبخند زد:
-کجا مامان جان؟
-می رم دیدن ماکان. چند وقته اصرار داره دیگه مجبورم برم.
-وا چرا مجبوری. خوبه قبلا پات و می گرفتن سرت اونجا بود سرت و می گرفتن پات
اونجا بود.
ارشیا عینکش را زد و در حالی که کفشهایش را می پوشید گفت:
-بله قببل شما نمی خواستی خواهرشو به زور
برا من بگیری.
مهرناز خانم اخم کرد وبا جدیت گفت:
-درست صحبت کن. دیگه حق نداری اسم ترنج و بیاری. فکر کردی تحفه ای خیلی دلتم بخواد. گفتی اسم ترنج و نیارین منم قبول کردم. تو هم از این به بعد حق نداری اسمشو بیاری. هرچی هیچی نمی گم
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ بسیار زیبای دعای فرج☝️🏻
🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊
اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
اے ڪه روشن✨ شود
از نـور تو هر #صبح جهان
روشنـــاے دل من♥️
حضرتـــ خورشـید #سلام
#اللﮩم_عجل_لولیڪ_الفـرجـ🌸
🌺سلام و صلوات بر تو ای آقای دنیا
✍️قلم را به دست گرفتم که برای عزیزترینم نامهای بنویسم. نوشتم: «سلام آقاجان!» که ناگهان خاطرات گذشته در ذهنم تداعی شد. یاد شکستن دلِ دوستانم و جاری شدن اشکتان...
💦یاد چند روز قبل، زیر آسمان و بغضی که گلویم را می فشرد و گونه هایم با باران اشکهایم، تر شده بود، به خاطر ندانم کاری هایم در حق دوستانتان و داغون شده بودم برای غصه دارکردنتان...
🌱یاد غم چندماه پیشم، دلشکسته بودم. هقهقکنان میگریستم و اندوهم را برایتان می گفتم.
آن لحظه، با تمام وجود، حس میکردم که صدای مرا میشنوید و میدانستم که دستان نوازشگرتان، دل دردمند مرا نوازش میدهد...
❄️یاد آن روزی افتادم که با تمام بدی ها و اشتباهاتم شما را پدر مهربان، صدا کردم؛ در حالی که یقین داشتم به درگاه خداوند برای شفای دلِ بیمارِ من «اَمَّن یُجیب» میخوانید...
🌼چه قدر خوشبختیم که شما را داریم. چه سعادت قشنگی است که امام انیس و رفیقمان است که پدر دلسوزمان است...
" اَلْاِمَامُ اَلْاَنِیسُ الرَّفِیقُ " و " اَلاِمامُ الْوَالِدُ الشَّفِیقُ "
ببخش مرا آقاجان😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روایت آیتالله بهجت(ره) از پاسخ امام زمان(عج) به شخص گرفتاری که به حضرت عریضه نوشته بود.
✖️شما خیال میکنید ما از حال شما با خبر نیستیم؟!
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
درمحضرحضرت دوست
🌷مهدی شناسی ۳۷🌷 🔵اصل وجود امام در میان مردم برکت است. امام باقر علیه السلام می فرمایند: به درستی
🌷مهدی شناسی ۳۸🌷
🔸وقتی بخواهیم از خانه به مسجد برویم، دنبال وسیله ای هستیم که ما را ببرد. یا این وسیله پای سالممان است و یا اتومبیلمان.
👈🏻یعنی بدون وسیله نمی شود از مبدا به مقصد و غایت رسید.
◀️حالا باید همین قاعده را در باطن بیاوریم؛ غایت خداست و مبدا، ما در این میان باید وسیله برداریم!
🔹اما آیا وقتی که می خواهیم به مسجد برویم، دم در خانه می ایستیم و می گوییم: "قربة إلي المسجد"؟! و ناگهان چشم باز می کنیم و خود را در مسجد می بینیم؟!
🔺خیر! به طور کاملا طبیعی پیش از آن به دنبال وسیله هستیم.
⁉️پس چرا نماز که می خوانیم، فقط در لفظ می گوییم دو رکعت نماز برای خدا می خوانم؟! با چه چیز می خوانیم؟ کو وسیله مان؟! کجاست؟!
〽️اگر می گوییم غایب است، پس آن قدر باید دم در بمانیم تا وسیله را پیدا کنیم و با آن به سمت مقصد برویم.
#مهدی_شناسی
#قسمت_سی_و_هشتم
📚#در_محضر_بزرگان
♨️چگونه حیا می تواند زمینه ساز ظهور شود⁉️
🔸بيازماييد اگر شخصي در برابر كار بد خجالت ميكشد، بدانيد نبوغي دارد. چون حيا با عقل هماهنگ است. از حياي او ميفهميم كه ميتواند عاقل خوبي باشد.
🔸همان گونه كه از اميرالمؤمنين (عليه السلام) نقل شده است كه جبرئيل بر حضرت آدم (عليه السلام) نازل شد و او را ميان عقل، حيا و دين مخيّر كرد، آن حضرت عقل را برگزيد؛ دين و حيا گفتند ما مأموريم هر جا كه عقل هست ما هم باشيم.
🔸گاهي انسان احساس تنهايي ميكند چون با كسي نيست.در اين حال از ارتكاب گناه پروايي ندارد؛ زيرا كسي او را نمي بيند تا خجالت بكشد ولي بررسي ميكند و ميبيند كه در حقيقت تنها نيست، «كرام كاتبين» فرشتگان، انبيا و اوليا و از همه بالاتر، ذات اقدس اِله بر همگان آگاه است، آنگاه خجالت ميكشد.
🔸اگر انسان در مشهد، مرئي و منظر اين همه ذوات نوراني باشد و احساس شرم نكند، معلوم ميشود يا وجود آنها را باور نكرده و يا باور را جدّي نگرفته است.
🔸 اما اگر انسان اين راهها را طي كند، بر هواي خود امير است؛ وقتي بر هواي خود امير بود، سياستمدار خوبي در حوزه نفس خود است و وقتي در حوزه نفس خود سياستمدار خوبي بود، ميتواند امير، فرمانروا و سياستمدار ديگران نيز باشد و جامعه اسلامي را جامعه برينِ عقلي كند و به دست صاحب اصليش ولي عصر امام زمان (ارواحنا فداه) بسپارد.
🖋آیت الله جوادی آملی
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_217
ارشیا متعجب از عکس العمل مادرش خانه را ترک کرد.
هه اسمشو نیار من از خدامم هست. آقا اصلا فکر می کنم ماکان خواهر نداره.
بعد سوار ماشین شد و به طرف خانه آقای اقبال رفت.
ماشین را پارک کرد و پیاده شد. دسته گلی را هم که برای سوری خانم گرفته بود برداشت.نگاهی به نمای ساختمان اقبال
انداخت و گفت:
-خدایا خودمو سپردم دست خودتت. زنده از این تو برگردم خوبه.
مقابل در ایستاد و قبل از اینکه زنگ بزند در باز شد. اگر مثل همیشه بود باید نگاهش را می دوخت به زمین.
ولی این بار امکانش نبود.چشمهایش روی چهره دختری که مقابلش ایستاده بود قفل شده بود. جمله ای توی ذهنش مدام تکرار میشد.
این نمی تونه ترنج باشه.دختری که مقابلش ایستاده بود سفیدی پوستش را سیاهی چادرش بیشتر نمایان می کرد.
چشمهای مورب رو به بالا و آن مردمکهای دو رنگ قهوه و خطی مشکی در دورشان. ابروهای کمانی دخترانه.خبری از آن جوشهای رنگا
رنگ و روی گونه و پیشانی اش نبود. سرخی لبهایش به شدت توی چشم میزد.
اگر ترنج به حرف نیامده بود نمی دانست تا کی ایستاده و تماشایش میکرد.
_سلام آقا ارشیا.
ارشیا به خودش آمد. ترنج نگاهش را به زمین دوخته بود و به صورت او نگاه نمی کرد. نرم از کنارش گذشت و گفت:
_بفرما تو ماکان منتظرتونه.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_218
نفهمید چقدر آنجا ایستاده و به جای خالی ترنج خیره شده بود.
حالا یک یک جمالاتی که طی این مدت از زبان همه درباه ترنج شنیده بود توی
ذهنش معنا پیدا می کرد.
تغییرات ترنج دوری کردن از خانواده اش. دوستان هم قماشش. شکایت های سوری خانم.
غصه های ماکان و اصرار مادرش. تصویر ترنج با آن شاخه گل از ذهنش گذشت و زیر لب نالید:
_لعنت به تو ارشیا!
ماکان با تعجب به ارشیا که جلوی در خشکش زده بود نگاه کرد و گفت:
-چرا اونجا وایسادی؟
ارشیا تقریبا از جا پرید.ماکان طول حیاط را طی کرد و با خنده گفت:
-چیه؟ خون آشام شدی بدون دعوت نمی تونی بری تو خونه
مردم*؟
ارشیا نگاه گیجش را به چهره ماکان انداخت و سعی کرد دست و پایش را جمع کند.
-مسخره.
-کی درو باز کرد برات؟
ارشیا حالا مانده بود بگوید ترنج خانم یا ترنج. تمام تصوراتش درباره ان دختر بچه شیطان به هم ریخته
بود.میانه را گرفت:
-خواهرت داشت می رفت بیرون.
-ترنج؟
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_219
ارشیا از سوال ماکان دچار تردید شد.نکنه ترنج نبود. نه بابا منو می شناخت. خوب این که دلیل نمیشه.صدای ماکان او را از افکارش جدا کرد
-خوب حالا چرا نمی ای تو؟
ارشیا پا به درون گذاشت و همراه ماکان وارد خانه شد. سوری خانم با لبخند به استقبالش رفت و ارشیا دسته گل را به طرف او دراز کرد:
- ارشیا جان چرا زحمت کشیدی؟
-قابل شما رو نداره.
و به دنبال ماکان به پذیرائی رفت.
-خوب خوب حالاخودت بگو چه بلایی سرت بیارم بی معرفت. دیگه باید دعوتت کنم تا بیای اینجا؟ شرکتم که نیامدی.
- بابا سرم شلوغ بود دنبال کارای دانشگاه و این چیزا.باشه نوبت مام میشه آقای با معرفت.
ارشیا داشت از کنجکاوی می مرد. دلش می
خواست به نحوی بحث را به ترنج بکشاند تا بلکه چیزی دستگیرش شود. هنوز هم نمی خواست باور کند کسی که
دم در دیده بود ترنج بوده.
-خودت نخوای آبجیت تلافی همه چیزو سرم در میاره.
و لبخند زد تا وانمود کند همه چیز عادیست.ماکان هم لبخند زد و گفت:
- به نظر تو به اون قیافه می خورد از اون شیطنتا بکنه؟
ارشیا نگاهش را انداخت
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ بسیار زیبای دعای فرج☝️🏻
🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊
اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
○•🌹
💚سلام امام زمانم💚
هر صبح،
به شوق عهد دوباره با شما
چشمم را باز میکنم🌿
#عهدمیکنمباشما،
هر روز که میگذرد،
عاشقانه تر از قبل
چشم به راهتان باشم...🧡
✨السَّلاَمُ عليكَ يا وَعْدَ اللهِ الَّذِى ضَمِنَهُ✨
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
⚘﷽⚘
مولاے مـــــــنـــــــــ
امام زمانم (عج)
عـادت کـرده ام هـر وقـت دیگـر کـارے نداشـتم یاد شـما بیـافتم...
الان کجـایے گـل نرگـس؟
شـاید در ســجده اے
شـاید در حـال گریه
شـاید در بین الحـرمین قـدم میزنے
شاید در تاریکے قبرستان بقیـع
شـاید در کـویرے
یابیـابانے
جـایے هق هق گـریه هایتـان بلـند شده...
قـربانت شوم
پروندهے اعمـال مرا زمین بگـذار
مـن تمـام امیـدم به ایـن اسـت که به دسـت شمـا آدم شـوم
و چـیزی نـدارم غیـر اینکـه مثـل گذشـته بگـویم :
شـرمنـده ام
شـرمنـده ام آقاے مـن
حـلالم کنیـد...
در افق آرزوهایم
تنها ♡أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج♡ را میبینم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ استاد رائفی پور
💚 «چقدر بچه هامونو برای یاری امام زمان آماده کردیم؟»
🔻
درمحضرحضرت دوست
🌷مهدی شناسی ۳۸🌷 🔸وقتی بخواهیم از خانه به مسجد برویم، دنبال وسیله ای هستیم که ما را ببرد. یا این و
🌷مهدی شناسی ۳۹🌷
🌼شما گل نرگس را دیده اید؟! هیچ تیغی ندارد. به امام زمان گل نرگس می گویند.
🔸یک جهت به خاطر مادرشان است ولی یک جهت هم به خاطر این است که وقتی ایشان پا به عرصه ی عالم می گذارد، هیچ رنجی با خودش به همراه ندارد. سراسر رحمت است.
✅مایه ی آسودگی و آسایش خیال بندگان است.
به همین خاطر مردم او را روی چشم میگذارند...
#مهدی_شناسی
#قسمت_سی_و_نهم
1_386444226.mp3
12.25M
⭕️مداحیمهدوی
💚ای نامت از دل و جان
در همه جا به هر زبان جاری
👤 جواد مقدم.
4_754365577673310371.mp3
3.35M
🥀برای امام زمانم چه کنم 🥀
صوت
🎤 حجت الاسلام #مومنی🎤
🔊چقدر به یاد مهدی فاطمه هستیم 🔊
#امام_زمان عجل
#اللهم_عجل_لولیك_الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استاد شجاعی
خلوت با امام زمان (عج)
🔴 توسل به امام زمان در سختی ها
🔹 مرحوم علامه مجلسی نقل میکند: فردی به نام "ابوالوفای شیرازی" در زمان حکومت ابی علی الیاس زندانی و تهدید به قتل شد. ایشان متوسل به حضرات اهل بیت میشود. شب در عالم رؤیا، پیامبر اکرم را زیارت میکند.حضرت میفرمایند:
🔺 اگر کارد به استخوان رسید و شمشیر به گردنت رسید، یوسف زهرای اطهر، فرزندم را صدا بزن و بگو:
🌹 "یا مولای یا صاحبَ الزَّمان اَنا مُستَغیثٌ بکَ"
"الغَوثَ اَدرِکنی".
(ای مولای من ؛من به تو پناهنده شدم. به فریادم برس؛ یا غوث حقیقی؛ به فریادم برس...).
🔸 ابوالوفا میگوید: من این جملات را در عالم رؤیا گفتم و از خواب پریدم. یک وقت دیدم مامورین ابی علی الیاس آمدند و ما را پیش او بردند. وی گفت: به چه کسی متوسل شدی؟ گفتم: "به منجی عالم بشریت, به فریاد درماندگان و بیچارگان"
🔹 سپس معلوم شد در خواب به ابی علی الیاس گفته بودند: "اگر دوست ما را رها نکنی نابودت می کنیم و حکومتت را بهم می ریزیم...". بعد مبلغی پول و هدایا به ابوالوفا داد و آزادش کرد.
📚 بحارالانوار جلد۵۳ ص۶۷۸
#توسلات_مهدوی