eitaa logo
درمحضرحضرت دوست
670 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.9هزار ویدیو
70 فایل
لینک کانال : @Abbasse_kardani 🌸🌸شهید مدافع حرم عباس کردانی 🌸🌸ولادت: 1358/12/20 🌸🌸شهادت: 1394/11/19 ثواب نشر کانال هدیه برسلامتی اقامون امام زمان(عج) وشادی روح شهید عباس کردانی ادمین کانال @labike_yasahide
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴🔵 صلوات بر حضرت زهرا جهت حاجت روایی 🔹 یکی از صلوات های مجرب و موثر در گرفتن حاجت ها صلوات حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها است به این گونه که ۵۳۰ مرتبه بگوید : 🌕 أَللَّهُمَّ صَلِّ عَلي فاطِمَةَ وَأَبيها وَبَعْلِها وَبَنيها [وَالسِّرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فيها] بِعَدَدِ ما أَحاطَ بِهِ عِلْمُکَ. 🔺 اين ختم در کتب قديمه دعا ذکر نشده و از زمان شيخ انصاري رحمه الله در ميان زبان‏ها افتاده و معروف شده است. اما از ۲ جهت این صلوات حائز اهمیت است: 1⃣ گرچه این صلوات در کتب قدیمه وجود ندارد و از مرحوم شيخ انصاري شنيده شده ولي به خاطر ارتباطي که آن بزرگوار با حضرت بقيّة اللَّه ارواحنا فداه داشته است به احتمال قوي اين دعا از حضرت صاحب الامر ارواحنا فداه صادر شده است. 2⃣ مقصود از «السرّ المُستودع فيها» حضرت حجّت عجّل اللَّه تعالي فرجه مي‏ باشد.(رجوع کنيدبه الصحيفة المبارکة المهديّة ) 📚 کتاب صحیفه مهدیه بخش ششم ص ۵۸۵
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 خنده مهتاب ناگهان قطع شد که این باعث شده خنده ترنج بیشتر شود. مهتاب بلند شد و با حرص به پای ترنج کوبید و گفت: -مرض بگیری. و با گامهایی لرزان به طرف در اتاق ماکان رفت. پشت در نفس عمیقی کشید و به خودش گفت: "مهتاب محکم مثل همیشه. برو ببینم چه جوری حال این بچه پرو رو می گیری." و دوباره نفس عمیقی کشید و چشم هایش را بست و به در ضربه زد. صدای ماکان را شنید که گفت: -بفرمائید. مهتاب مصمم در اتاق را باز کرد و وارد شد. ماکان پشت میزش نشسته بود و همان ژست رئیس مابانه را گرفته بود. ارشیا هم روی یکی از مبل ها نشسته بود و با ورد مهتاب به سمت او برگشت. مهتاب به آرامی سلام کرد: -سلام. ماکان به وضوح اضطراب را در نگاه مهتاب میدید. مهتاب مقنعه و مانتوی مشکی ساده ای پوشیده بود که در قسمت کمر کمی تنگ بود و بلندی اش تا روی زانو می رسید. شلوار لی آبی و یک جفت کتانی سفید پایش بود. موهایش را کامل پوشانده بود و از نگاه کردن مستقیم به آنها خود داری می کرد. قیافه اش شبیه دخترهای دبیرستانی بود که البته سنش هم همین را می گفت. ماکان به سادگی او لبخند زد و گفت: -خوش امدین. بفرمائید. نگاه مهتاب به ارشیا افتاد و به او هم سلام کرد: 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 -سلام استاد. -سلام.بفرمائید و با دست به مبل رو به رویش اشاره کرد. مهتاب نشست و سرش را کمی پائین انداخت. ارشیا درست روبه رویش بود و ماکان می توانست نیم رخش را ببیند. حالا که خوب نگاهش می کرد می دید که زیاد هم چاقی اش توی ذوق نمی زند. شاید گردی صورتش باعث میشد اینطور فکرکند. ابروهایش را دخترانه مرتب کرده بود از نیم رخ بلندی و مشکی بودن مژه هایش بیشتر معلوم بود. چشمهایش هم قهوه ای بود. خودش هم نفهمید چرا با خودش گفت:عین شهرزاد. بعد از این فکر خودش تعجب کرد و فکر شهرزاد را کنار زد و دوباره به مهتاب خیره شد. لپ های تپلی داشت: از اون دست دختراس که ادم دلش می خواد لپشو بکشه و بگه گوگوری. از این فکر خنده اش گرفت و سعی کرد خنده اش را بخورد.برای اینکه بیشتر از این به فکرش اجازه خیال پردازی ندهد سکوت را شکست و گفت: -خوب مهتاب خانم می تونم کاراتون و ببینم. مهتاب سری تکان داد و از جا بلند شد و بدون اینکه به چهره ماکان نگاه کند فلش رابه دست او داد و گفت: -ریختم روی فلش که راحت تر بتونین ببینین. ماکان نگاهی به چهره مهتاب انداخت که نگاهش روی میز بود و دست دراز کرد تا فلش را بگیرد. مهتاب گوشه فلش را به سختی نگه داشته بود تا دستش با دست ماکان برخورد نکند. ماکان هم به عقیده او احترام گذاشت و با نهایت دقت آن را گرفت. مهتاب روی مبل برگشت و منتظر شد. ماکان ارشیا را هم برای دیدن کار ها دعوت کرد و بعد هر دو مشغول دیدن کارها شدند. مهتاب احساس می کرد قلبش دارد از توی حلقش بیرون می زند. می ترسید کارهایش در چشم انها خیلی ساده و مبتدی بیاید. دلش نمی خواست توی دلشان او را مسخره کنند. هر چه دعا بلد بود زیر لب خواند تا بالاخره انها کارها را تا انتها دیدند و ارشیا سر جایش برگشت. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 مهتاب مضطرب به ارشیا چشم دوخته بود. سعی می کرد بیشتر به او نگاه کند تا ماکان. بالاخره او استادش بود و با او احساس آشنایی بیشتری می کرد. ارشیا به ماکان نگاه کرد و ماکان هم با سر به او فهماند که شروع کند ارشیا گلویش را صاف کرد و گفت: -به نظر من کارات در حد یک دانشجوی کاردانی خیلی خوبه. فکر کنم تجربه های عملی کارت رو بهتر هم بکنه. مهتاب با خودش فکر کرد خوب زیاد هم بد نبود. یعنی عالی نیستی ولی اگر کار کنی بهتر میشی. ارشیا به ماکان نگاه کرد و گفت: -تو حرفی نداری؟ -نه فقط از کی می تونین شروع کنین؟ مهتاب که از ذوق داشت می مرد سعی کرد که خیلی هیجاناتش را هم بروز ندهد: -من هر وقت شما بگین. -می تونی یک سیستم برای خودت بیاری اینجا؟ مهتاب وا رفت. لپ تاپ نداشت. توی خانه هم یک کامپیوتر فکستنی عهد بوقی داشت که کارهایش را زور با ان انجام میداد. لبش را گزید. و سرش را پائین انداخت. -نه....نمی تونم. دست های مهتاب مشت شده بود از شدت ناراحتی دلش می خواست همانجا زمین دهن باز کند و او را ببلعد. ماکان و ارشیا نگاهی به هم انداختند و بعد دوباره به مهتاب نگاه کردند. مهتاب دیگر نمی تونست سرش را بالا بگیرد. ماکان فکری کرد و گفت: -ببخشید مهتاب خانم. چون شما قرار نیست دائم و تمام وقت اینجا کار کنید من گفتم سیستم بیارید. ولی یک کار دیگه هم می شه کرد. مهتاب برای اولین بار مستقیم به ماکان نگاه کرد. هم زمان می شد احساس های گونگانی را توی چشم هایش دید. خجالت امیدواری. حسرت نگرانی. ماکان برای یک لحظه جملات را گم کرد. چه می خواست بگوید. مهتاب همچنان به ماکان زل زده بود و منتظر جواب او بود. ماکان برای اینکه بهتر بتواند فکر کند نگاهش را از مهتاب گرفت و روی میز انداخت و گفت: -من یک سیستم میارم. ولی هر ماه مبلغی رو بابت پولش از کارتون کم میکنم. چطوره؟ 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ بسیار زیبای دعای فرج☝️🏻 🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊 اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ @Abbasse_Kardani
شبتون مهدوی دعای فرج🙏
⊰•• بِھ‌توکلِ‌نامِ‌اَعظَمِت ••⊰ بسم ‌اللھ ‌الرحمن ‌‌الرحیم🌸'!
♥ درالتهابِ‌زمین؛ دراضطرابِ‌زمان؛ یادِشما چترامان‌من‌است زیرباران‌دردها... +السَّلامُ‌عَلَيْكَ‌يَا وَعْدَاللَّهِ‌الَّذِي‌ضَمِنَهُ... 🌼سلام‌برمولای‌مهربانےڪه آمدنش‌وعده‌ی‌حتمےخداست‌و سلام‌برمنتظـران‌ودعاگویان‌آن روزگارنورانےوقریب...✨ ...🌼 @Abbasse_Kardani
سفارش حضرت آقا به خواندن هر روز این دعا @Abbasse_Kardani
💌 ڪــلام‌شهـــید کسانی به امام زمانشان خواهند رسید که اهل سرعت باشند! و الا تاریخ کربلا نشان داده که قافله‌ی حسینی معطل کسی نمی‌ماند. 🌹سیدِ شهیدان اهل قلم، مرتضی آوینی @Abbasse_Kardani
⭕️غربت ◀️ وجود مقدس حضرت ولی عصر عجل‌الله‌تعالی‌فرجه غربتى وصف ناشدنى دارد. ◀️ همه ی شیعیان در سراسر زندگی خود از برکات وجودی آن بزرگوار بهره‌مند می‌شوند، اما معدود افرادى حضرت را به عنوان واسطه فیض مى‌شناسند و هنگام برخوردارى از نعمت يا رفع نقمت، به امام عصرعجل‌الله‌تعالی‌فرجه توجه کرده و سپاسگزار لطف و عنايت او مى‌شوند. ◀️براى رفع اين غربت، بايد به گونه‌اى در وادی معرفت ولی عصر عجل‌الله‌تعالی‌فرجه پیش رویم كه نقش امام خود را نه محدود و مختصر، بلکه بسیار عظیم و وسیع، در همه عرصه‌هاى زندگى خود شناسايى كنيم. ◀️ بايد در خلوت و جَلوت، هنگام عافيت و كسب نعمت، در زمان رفع جهالت، دريافت كمال و فضيلت، ترك معصيت و در تمامى توفيقات خاص زندگى به ساحت مقدس ولى عصر عجل‌الله‌تعالی‌فرجه عرض ادب كرده و به عنوان واسطه‌ى فيض، سپاسگزارش باشيم. ✨ نه من آنم که ز فیض نگهت چشم بپوشم ✨ نه تو آنی که گدا را ننوازی به نگاهی... 💚 👤استاد_بروجردی 🤲 
⭕️ دنیا طلبی، عامل نرسیدن به ⛺ وقتی علی‌ابن‌مهزیار به خیمهٔ امام زمان تشرف یافت، حضرت فرمود: ما خیلی وقت بود منتظرت بودیم، دلمون برات تنگ شده بود، برگشت گفت: آقا من چگونه باید اینجا رو پیدا می‌کردم؟ من که آدرس نداشتم! حضرت فرمود: دنیای طلبی‌هایت مانع شد، ظلمی که به مردم می‌کنید مانع میشه، وگرنه من خودم پیش شما می‌آیم. 💰 قبل از ظهور دوتا اتفاق می‌افتد؛ تجارت و لهو و لعب دنیا را می‌گیرد و حواس اکثریت مردم اینجا می‌رود، مردم یا دنبال این هستند که به هر طریقی پول دربیاورند، یا دنبال این هستند که این پول را چگونه خرج گناه کنند. این نیست که حرام پول دربیاورند، و خرج کار خیر کنند، نه، همان پول را حرام خرج می‌کنند. 📖 این مصداق واقعی آیه یازدهم سوره جمعه است: «وَ إِذَا رَأَوْا تِجَارَةً أَوْ لَهْوًا انْفَضُّوا إِلَيْهَا وَتَرَكُوكَ قَائِمًا...» این آیه برای همهٔ اهل بیت است، علی الخصوص امام زمان 💵 فقط کافی است این‌ها ببینند یک‌جا پولی هست یا تجارتی هست یا یک کار بیهوده‌ای هست، می‌روند به سمت آن، و تو یک نفر را ترک می‌کنند، «قائماً» یعنی تو که قیام کردی! هزار و دویست سال است که منتظری، مردم سرشان را از آخور دنیا جدا کنند تا بتوانند تو را پیدا کنند. 👤 استاد رائفی‌پور 🎤 برشی از سخنرانی؛ وظایف منتظران در عصر حاضر 🤲
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 به مهتاب نگاه کرد. نوعی راحتی خیال را در چهره اش دید. مهتاب از جا بلند شد و به طرف میز ماکان رفت. صدایش از اضطراب و هیجان هنوز لرزش داشت: _من موافقم. این خیلی خوبه. واقعا ممنونم. ماکان نمی توانست نگاهش را از ان چشمان قهوه ای گرم بگیرد. نگاه مهتاب اینقدر شفاف بود که انگار داشت تا ته قلبش را می دید. گرمای خاصی از ان چشم ها به جان ماکان می ریخت که خودش هم علتش را نمی فهمید. مگر این نگاه کودکانه که از خوشحالی برق می زد چه داشت که او را اینقدر تحت تاثیر قرار داده بود. مهتاب زیبایی خاصی نداشت البته اگر لب ها را فاکتور می گرفت. دختر بانمکی بود ولی در برابر دختران زیادی که اطرافش بودند مهتاب شاید آخرین جایگاه را داشت. ناخوداگاه او را با شهرزاد مقایسه کرد ان قیافه زیبا و ملوس عروسکی کجا این دخترک با این لپ های تپل و گرد کجا. مهتاب بعد از این حرف رو به ارشیا کرد و ان رشته گرما را پاره کرد: _خیلی ممنون استاد. بعد دوباره به طرف ماکان برگشت و این بار بدون اینکه به او نگاه کند گفت: _میشه لطف کنید فلشم و بدین؟ ماکان خم شد و فلش را جدا کند. همان پائین نفس عمیقی کشید و بعد هم فلش را به طرف مهتاب دراز کرد. مهتاب باز هم با گوشه انگشتانش فلش را گرفت. ماکان یک لحظه دلش خواست دست او را لمس کند ولی به خودش نهیب زد و فلش را رها کرد. مهتاب با یک خداحافظی گرم از اتاق خارج شد. ترنج هنوز همانجا نشسته بود. مهتاب در را بست و بیشتر از این نتوانست خودش را کنترل کند. به طرف ترنج دوید و او را در آغوش گرفت. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ترنج از این حرکت مهتاب خنده اش گرفته بود. مهتاب هم قدش از او بلند تر بود و هم هیکلش بزرگتر. با خنده گفت: -مهتاب جان له شدم. مهتاب از ترنج جداشد و گفت: -وای ترنج داشتم قبض روح می شدم. ترنج چادرش را که بخاطر حرکت مهتاب به هم ریخته بود درست کرد و در حالی که او را کمی به عقب هل می داد گفت: -آخه دختره خل و چل مگه من بت نگفتم این کارا فقط تشریفاته. مهتاب دست به کمر ایستاد و گفت: -منم جوابم و دادم. بذار ببینم اگه خودت خواستی جایی که غریبه اس بری دنبال کار چه جوری میشی. ترنج دست مهتاب را گرفت و گفت: -بیا بریم اتاق مشترکمون و نشونت بدم. مهتاب همراه ترنج رفت و بعد با حالت مغروری گفت: -حالا کی گفته من قراره با تو هم اتاق بشم. من می رم تو قسمت طراحای اصلی فهمیدی؟ ترنج زد به بازوی مهتاب و گفت: -نچایی یه وقت؟ -نه لباس به اندازه کافی پوشیدم. بعد از این حرف دوتایی زیر خنده زدند. ترنج مهتاب را هل داد توی اتاق و گفت: -اینم از اتاق ما. مهتاب با ذوق به اطراف نگاه کرد. اینقدر ذوق داشت که انگار ریاست یک شرکت بزرگ را به او پیشنهاد داده بودند. با همان لحن گفت: -خوب میز من کجاست؟ ترنج با خنده گفت: -بذار برسی. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 -وای ترنج باورم نمیشه همیشه آرزوم بود بعد از درسم تو یه همچین جایی کار کنم. تو شهر ما فقط دو سه تا شرکت تبلیغاتی هست اونام اینقدر کوچیکن که نگو باورت میشه رئیس یکی از اون شرکت ها یه دختره اس که قفط دیپلم هنرستان داره. تازه شرکتشم یه مغازه اس که دوتا طراح توش کار میکنن. بعد اه تاسف باری کشید و گفت: -این کارا سرمایه می خواد. بعد با حالتی دمق نشست روی صندلی ترنج. ترنج جلو تر رفت و کنارش ایستاد و گفت: -مهتاب تو رو خدا دیگه از این حالت بیا بیرون این چند وقته بس که تو رو دمق دیدم حال منم گرفته اس. بشو همون مهتاب سابق خودمون که همش می خندید. مهتاب سرش را بالا اورد و گفت: -دعا کن مامانم خوب شه خودم کاری می کنم که بگی مهتاب غلط کردم دیگه نمی خوام بخندم. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ بسیار زیبای دعای فرج☝️🏻 🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊 اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ @Abbasse_Kardani
شبتون مهدوی دعای فرج🙏
✨🌹✨ با خیال رخ زیبای تو ای راحت جان فارغ از دیدن روی دگرانیم هنوز تا که تو کی برسی زین سفر دور و دراز حیف و صد حیف که از بی خبرانیم هنوز سلام صبحت بخیر گوهر نایابم✋❤️
سفارش حضرت آقا به خواندن هر روز این دعا @Abbasse_Kardani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «این زندگی رو دوست نداریم» 👤 استاد 💢 چه کسانی مخالف ظهور هستند؟
↓°یلدای مهدوی* *یلدا در راه است،* *و سرما انگاری اراده کرده امسال کولاک کند...* *زمستان می‌رسد...* *و در آغازش یلدا خودنمایی کند اما کجاست دلی که درک حقیقت تلخ غیبتمان را کند؟* *قرن هاست ماییم و ادعای انتظار اما اکثریت ما، تنها به دعای فرج و دعا در تعجیل ظهورش اکتفا کرده ایم....* *غائبیم و از امام غائب می‌گوییم ،وایِ من؛ مگر جز این است که زمین هیچگاه بدون حجت خدا نمی‌ماند پس چرا نمی‌خواهیم یک بار هم که شده :* *✔️حاضری بزنیم؛* *✔️سربازش شویم؛* *✔️و یلدای سربار بودن را تمام کنیم و بوسه زنیم بر حضورش...** *صدایش بزنیم و آقا جانمان جواب دهد:* *آمدی تا بالاخره چشمهایت را از اشک گناهت پاک کنم؟* یلدای ایرانی هر سال خیلی زود می رود زیرا پاسداشت آن را نکو انجام دادیم...* *اما یلدای مهدوی باقیست تا دل به دل مهدی فاطمه (عجل الله تعالی فرجه الشریف) نداده ایم...* امام_زمان*
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 مهتاب همانجور سر به زیر تشکر کرد و بعد رو به ترنج گفت: -من دیگه می رم. -کجا وایسا تا یه جایی می رسونیمت. بعد به ارشیا نگاه کرد و گفت: -نه ارشیا.؟ ارشیا هم با لبخند به ترنج گفت: -هر چی خانمم بگه. مهتاب از این حرف خندید و ماکان باز هم فکر کرد: واقعا وقتی می خنده خیلی ملوس میشه. آدم دلش می خواد اون لپ گردشو بگیره بکشه. ترنج و مهتاب به طرف در راه افتادند. مهتاب جلوی در توقف کرد و بار هم از ماکان تشکر کرد: -بازم ممنون آقای اقبال. ماکان فقط مغرورانه سر تکان داد. و ان سه تا از در خارج شدند. مهتاب کنار گوش ترنج گفت: -می گم من این داداشت و چی صدا کنم از این به بعد؟ آقای رئیس؟ یا آقای اقبال. ها شایدم بگم آقا ماکان. یا اصلا ماکان خالی. ترنج داشت ریز ریز می خندید که ارشیا متوجه خنده انها نشود و گفت: -منکه می گم داداش. خانما می گن اقای اقبال آقایون می گن ماکان. تو هر جور دوست داری. مهتاب فکری کرد و گفت: -من میگم آقای رئیس. ترنج شانه ای بالا انداخت و گفت: -فکر نکنم از این اصطلاح زیاد خوشش بیاد چون میگه ادم احساس پیری میکنه. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 مهتاب ریز ریز خندید و گفت: -پس حتما به این اسم صداش می کنم. دیگه حکم بابا بزرگ منو داره. ترنج محکم به شانه مهتاب کوبید و گفت: -هوی درباره داداش من درست صحبت کن. بعد هم با بدجنسی خندید و گفت: -اگه ماکان جای بابا بزرگت باشه که اون بنده خدا خواستگاره فسیله. با این حرف ترنج هر دو بلند زیر خنده زدند که باعث شد ارشیا برگردد و به آن دو نگاه کند: -چه خبرتونه دخترا تو خیابون. مهتاب جلوی دهانش را گرفت و ترنج نگاه نادمی به ارشیا انداخت: -وای ببخشید. یهو شد. دوباره با مهتاب ریز ریز خندیدند. ارشیا سری تکان داد و دزدگیر را زد و گفت: -سوار شین. * ماکان داشت از پنجره اتاقش آنها را نگاه می کرد. آه ناخودآگاهی کشید و پشت میزش برگشت. برای یک لحظه احساس تنهایی کرد. چقدر بد بود که همه انها با هم رفتند. موبایلش را برداشت و ناخودآگاه شماره شهرزاد را گرفت. مهتاب را تا آزادی رساندند هر چه ترنج اصرار کرد نگذاشت او را به خوابگاه ببرند. کلی تشکر کرد و رفت. بعد از رفتن مهتاب ترنج رو به ارشیا کرد و گفت: -خوب آقا ارشیا حال و احوال؟ ارشیا خندید و گفت: -چه عجب. این یکی دو روزه حسابی فکرت مشغول این دوستت بود و منو پاک یادت رفته بود. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ترنج اخمی کرد و گفت: من کی تو رو یادم رفت. تازه دیشبم که خونه ما بودی. بله. ولی جناب عالی مدام از مهتاب و مشکلش حرف زدی. ترن لب هایش را غنچه کرد و گفت: -حالا که اینجور شد همرام نمی برمت. ارشیا با ابروهای بالا رفته به ترنج نگاه کرد و گفت: -کجا ان..شا..؟ ترنج خنده بدجنسی کرد و گفت: -تنبیه باشه برات که الکی به من تهمت نزنی. نگاه ارشیا کمی جدی شد و گفت: -ترنج لطفا در این مورد با من شوخی نکن. دست خودم نیست. نمی تونم ازت بی خبر باشم. ترنج فورا یاد ماجرای قهرشان افتاد و سکوت کرد. ارشیا دستش را گرفت و گفت: -به خدا فکر نکنی بهت اعتماد ندارم. ولی دلم میخواد بدونم کجایی وقتی ازم دوری همش دلشوره دارم. حالا وقتی ندونم کجایی که اوضاعم به هم می ریزه. ترنج توی سکوت داشت گوش می کرد. خوب باید به او حق می داد؟ یعنی ارشیا هم هرجا می خواست برود به او خبر می داد؟ این منطقی بود؟ دلش نمی خواست حرفی بزند و کدورتی ایجاد کند در واقع او قصدش این بود که ارشیا را هم همراهش ببرد پسا این حرف ها بیهوده بود. نگاهی به ارشیا انداخت و به رویش لبخند زد: -اینجا که می خوام برم تو هم باید بیای وگر نه منو هم راه نمی دن. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻