eitaa logo
درمحضرحضرت دوست
668 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.9هزار ویدیو
70 فایل
لینک کانال : @Abbasse_kardani 🌸🌸شهید مدافع حرم عباس کردانی 🌸🌸ولادت: 1358/12/20 🌸🌸شهادت: 1394/11/19 ثواب نشر کانال هدیه برسلامتی اقامون امام زمان(عج) وشادی روح شهید عباس کردانی ادمین کانال @labike_yasahide
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مهم_ترین دعای هستی .mp3
1.51M
🔊 🎵 «مهم‌ترین دعای هستی» 🎙 استاد ⁉️ دوست داری جزء کدوم دسته باشی؟ عوامل تعجیل ظهور یا تاخیر ظهور؟!
4_5974275658782608345.mp3
11.86M
۱ هیچ کدام از پوچی‌ها ، بی‌هدفی‌ها ، سردرگمی‌ها ، آشفتگی‌ها ، درگیری‌ها ، غصه‌ها ، اضطراب‌ها ، حسادت‌ها و... در یک کلام : تمام آنچه برایمان ناخوشایند است و آزارمان می‌دهد ؛ تقصیــــرِ ما نیست ❗️ بخاطرِ حقیقتی‌ هست که ؛ ۱ ـ یا یادمان ندادند! ۲ـ یا آنقدر کمرنگ به آن پرداختند که کسی ندید و یادش نماند! ← کدام حقیقت ؟
4_5974275658782608347.mp3
11.51M
۲ چرا بشر ، با وجود ۱۲۴ هزار پیامبر ، و ۱۴ معصوم در تاریخ ، هنوز نسبت به حقایق زیر در جهل بسر می‌برد؟ ✖️ نظام ابدی ✖️ قیامت ✖️ نَفس ✖️ هدف خلقت ✖️ انسانیت و ...... ریشه‌ی این جهل یا کج فهمی‌ها کجاست؟ ➖چرا انسانها قادر نیستند ، بر اساس شرایطِ نَفْس در مختصاتِ خودشان ، درست را از غلط تشخیص دهند؟
🔴 رفاقت با امام زمان علیه السلام 🔵 آیت الله کشمیری(ره): 🌕 روزی یک ساعت با حضرت خلوت کنید. متوجه حضرت بشوید.«زیارت آل یاسین» را بخوانید،سپس بگویید یا صاحب الزمان ادرکنی توسل بکنید به ایشان، یک خرده یک خرده رفاقت پیدا می‌شود.
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 مهتاب که دلش نمی خواست بهانه دیگری دست استادش بدهد کتابش را بیرون کشید و آرام گفت: -بعد از کلاس می گم. ارشیا با صدای بچه ها که مدام وسط حرفش خسته نباشید می پراندد دست از تدریس کشید و کلاس را تمام کرد. بچه ها دوباره او را دوره کرده بودند. ترنج با حرص به مهتاب گفت: -اگه من حال این دوتا رو نگیرم ترنج نیستم. مهتاب خنده ای کرد و وسایلش را جمع کرد و گفت: -بی خیال بابا. ترنج چشم غره ای به او رفت که باعث ناگهان زیر خنده بزند. ارشیا و دو سه تا از بچه ها به طرف انها برگشتند. مهتاب جلوی دهانش را گرفت و ارشیا به چهره اخم کرده ترنج و چهره سرخ شده از خنده مهتاب نگاه کردو از خودش پریسد مهتاب برای چه می خندد و ترنج برای چی اخم هایش توی هم است. ترنج کیفش را برداشت و نگه خصمانه ای به هدیه و لیا انداخت و در حالی که دست مهتاب را می کشید به طرف در کلاس رفت که ارشیا صدایش زد: -خانم اقبال؟ ترنج ایستاد و با کنجکاوی برگشت. -بله استاد؟ -وقتی رفتم اتاقم چند لحظه بیاید اونجا کارتون دارم. لبخند ترنج ناخودآگاه پهن شد روی صورتش. ارشیا هم ناخواسته به لبخندش پاسخ داد. لیلا موشکافانه چهره هر دو را بررسی کرد و احساس کرد از این لبخندی که بین این دو رد و بدل شده زیاد خوشش نیامده. ترنج سر خوش از کلاس بیرون رفت که مهتاب گفت: -چیه خر کیف شدی. شوهر ندیده. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ترنج محکم به ساق پای او کوبید. مهتاب آخی گفت و دستش را روی ساق پایش گذاشت ترنج شکلکی در آورد و گفت: -حسود. -ای چلاق شی. چرا لگد می پرونی. _تا تو باشی منو مسخره نکنی حالا بگو ببینم چرا دیر کردی؟ ارشیا راجع به تلفن ماکان چیزی به ترنج نگفته بود. مهتاب در حالی که لنگ لنگان پشت سر او می رفت گفت: -تقصیر داداش جناب عالی کلی منو حیرون کرد. از اتوبوس که جا موندم. تازه کلی هم پول تاکسی سلفیدم. جیبم خالی شد. بعدم با اون قیافه که نمی تونستم بیام کلاس تا خوابگاه دویدم مقنعه مو سر کردم وبرگشتم. تا من باشم دیکه با روسری سر کار نرم. بعد هر دو روی نیمکتی توی آفتاب ولو شدند و مهتاب پرسید: -جناب عالی کجا تشریف داشتین؟ حالا مجبور بودی روز اولی منو دور بزنی. ترنج پاهایش را روی لبه سیمانی گلکار مقابلش گذاشت و گفت: -با ارشیا رفته بودیم دیدن مهربان. بعد از عملش خیلی ازش خبر نداشتم. رفتیم خونه اش. کلی ذوق کرد. نزدیک بود بزنه زیر گریه. مهتاب هم تکیه داد و گفت: -نمی خوای بری پیش شوهرت. ترنج از جا پرید و گفت: - وای دیدی یادم رفت. بعد میام تعریف کن چکار کردی؟ ترنج رفت و مهتابه به دست سوخته اش خیره شد و گفت: "چکار کردم؟ هیچی. گند زدم." 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ** ترنج نفس زنان خودش را به اتاق ارشیا رساند سرکی کشد کسی غیر از ارشیا داخل نبود. چند ضربه به در زد و گفت: -اجازه هست.؟ ارشیا سرش را بالل آورد و آرام گفت: -اجازه مام دست شماست خانم اقبال. ترنج خنده ملیحی کرد که چال گونه اش معلوم شد و دل ارشیا را برد. بعد رفت سمت میز ارشیا و گفت: -چکارم داشتی؟ ارشیا تکیه داد و گفت: -اخمات چرا تو هم بود بعد کلاس. ترنج نگاهی به در اتاق انداخت و روی صندلی کنار میز ارشیا نشست و گفت: -یکی دو تا از بچه ها هستند... حرفش را خورد لازم بود به ارشیا چیزی بگوید؟ شاید بیشتر حساس می شد. نه ارشیا اهل این جور چیزها نبود. ارشیا دست به سینه با لبخند او را نگاه می کرد: -خوب؟ ترنج مشغول بازی با دست هایش شد و گفت: -خوب...زیادی دور و بر تو می پلکن. ارشیا از خوشی می خواست غش کند. فکر نمی کرد از این صفات زنانه بتواند توی ترنج پیدا کند ولی حالا. روی میز خم شد و دستش را زیر چانه اش زد و با خوشی به او خیره شد: -خوب من استادشونم. ترنج سر بلندکرد و با چشمانی باریک شده او را نگاه کرد. -مثل اینکه خیلی هم بدت نمی آد ها. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ بسیار زیبای دعای فرج☝️🏻 🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊 اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ @Abbasse_Kardani
شبتون مهدوی دعای فرج🙏
سلام مولای ما، مهدی جان صبح ، چه دل انگیز است وقتی که طلوع با سلام بر شما ، آغاز می شود . روز ، چه بربرکت است وقتی حلاوت یاد شما در آن جاری است . زندگی چه برامید است وقتی گرمای دلنشین نگاه شما در آن احساس می شود . ... و غم چه واژه ی دوری است وقتی باران زلال نام قشنگتان ، بر دلم می بارد ... چقدر خوشبختم که شما را دارم ...
سفارش حضرت آقا به خواندن هر روز این دعا @Abbasse_Kardani
کار جمعی_ شرط ظهور.mp3
4M
⭕️ پادکست «کار جمعی، شرط ظهور» 👤 استاد پناهیان 🔸 همه چی در حکومت امام زمان مردمیه، پس اگه ظهور تا الان اتفاق نیوفتاده یعنی اجتماع ما، اجتماع قوی نیست.... 🔹 ولایت‌پذیری یعنی ما باهم اومدیم پای کار. 🤲 
🌸امام علی(ع) زمانی که ظهور کند، زمین چنان برکات و گنج هایش را خارج می کند که دیگر فقیری یافت نمی شود که به آن صدقه دهند.😍☘ بحار؛52:338
⭕️ باید مضطر شویم... 👤 استاد رائفی‌پور : 🔸 باید برای درخواست فرج منجی مانند فردی مسکین رفتار کنیم. باید مضطر شویم تا خدا به دادِ ما برسد. خداوند در قرآن می‌فرماید: «أمَّن یجیبُ المُضطَرََّ إذا دَعاهُ و یکشِفُ السَّوءَ؛ ای کسی که دعای مضطر را اجابت می‌کند و گرفتاری را برطرف می‌سازد.(نمل/ ۶۲)» 🔹 در روایت آمده است که در شب ظهور، آقا امام زمان، بارها این آیه را تلاوت می‌کنند و اشک می‌ریزند تا اینکه خداوند اذن ظهور را می‌دهد. 📚 سخنرانی؛ منجی در ادیان _ تیرماه ۱۳۹۰ _ تهران 🤲 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5974275658782608350.mp3
11.72M
۳ ← مگر من کیستم که خدا ، اصرار دارد حتماً فردی به عظمت صلی‌الله‌علیه‌و‌آله ، از سوی خودِ او برایمان ، سبک زندگی بیاورد؟ 📍مگر من کیستم ، که باید برای هر قدم که برمیدارم ، فردی به بزرگی امیرالمؤمنین و فرزندانش ، قواعد سلامتِ آن قدم را برایم تعریف کرده باشند؟ ← مگر من کیستم که زندگی ، خارج از مورد تأیید خالق من ، مرا در نظام ابدی دچار مشکل می‌کند؟
4_5994504847372586253.mp3
11.92M
۴ بعضی‌ها بقدری مسیر شناخت خویش ، تا رسیدن به هدف خلقتشان را ، بسرعت ، پیش می‌روند که علما و عرفا در حیرت‌شان انگشت به دهان می‌ماندند! 💥رمز این همه سرعت 💥این همه دارایی 💥این همه قدرت ، چیست؟ ❗️چه داشتند و چه دارند بعضی‌ها ، که تا حقیقت را می‌بینند ، می‌فهمند و همان می‌شوند که فهمیدند؟
مداحی_آنلاین_یک_عهد_حجت_الاسلام_عالی.mp3
5.38M
♨️یک عهد 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام -زمان
✅نامهربانی نسبت به پدر و مادر ✍️یک سنگ ریزه ناچیز است اما اگر همین سنگ در جوراب یا کفشت باشد، تو را از رفتن و حرکت باز می‌دارد. بعضی چیزها ریز است، ناچیز است اما انسان را از حرکت در راه خدا و به سمت خوبی‌ها باز می‌دارد. مثل نامهربانی نسبت به پدر و مادر؛ هرچند کم باشد و در حد اه گفتن باشد، راه بندان خواهد کرد.این حرف خداست که فرمود: به پدر و مادر خود، اُف نگو. 📚سوره اسراء، 23
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ارشیا از چهره و لحن او خنده اش گرفت و بلند خندید و به صندلی اش تکیه داد. ترنج هم از خنده او خنده اش گرفت و آرام خندید. صدای در خنده هر دو را قطع کرد لیلا کنار در ایستاده بود و مشکوکانه ان دو را نگاه می کرد: _ببخشید استاد مزاحم شدم؟ ارشیا از این حرف لیلا که بوی کنایه هم بود اخم هایش را توی هم کشید و گفت: -بفرمائید کارتون؟ ترنج بلند شدو گفت: -استاد من با اجازه می رم. حسابی هول کرده بود. می ترسید کسی در موردش فکر بد بکند. لیلا جلو آمد و نگاه پر کینه ای به او انداخت و جلوی میز ارشیا ایستاد. ارشیا با نگاه ترنج را دنبال کرد و توی ذهنش داشت دنبال دلیلی می گشت تا کارشان پیش این دانشجوی موی دماغ توجیه کند. دهان باز کرد که ترنج را صدا بزند: -ت.... خانم اقبال. ترنج در حالی که لبش را به شدت می جوید به سمت او برگشت: -بله استاد؟ ارشیا سریع کاغذی از توی کشویش بیرون آورد و گفت: -اینو یادتون رفت. بعد کاغذ را به طرف او دراز کرد و گفت: -مشخصات آثاری که برای فراخوان پذیرفته میشن اینجا هست. امیدورام کار خوبی تحویل بدین. و با نگاه به ترنج گفت که ضایع نکند. ترنج با همان توضیحات همه چیز دستش آمد. کاغذ را از دست ارشیا گرفت و بدون اینکه به چهره او نگاه کند گفت: -ممنون استاد و سریع چرخید و از اتاق ارشیا خارج شد. ترنج نفس زنان خودش را به مهتاب رساند. و کنارش ولو شد: 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 -من آخرش حال این لیلا کاتب و می گیرم. -باز چی شده؟ -خیلی موی دماغ شده همش احساس می کنم داره منو ارشیا رو می پاد. مهتاب زد به شانه ترنج و گفت: -برو بابا. از کجا ممکنه فهمیده باشه رابطه ای بین شماست. شما که توی دانشگاه عین برج زهر مارین . -نمی دونم ولی خیلی رو اعصابمه همش دارم واسش نقشه می کشم. بعد رو به مهتاب گفت: -خوب بگو ببینم اولین روز کاری چطور بود؟ مهتاب بدون مکث جواب داد: -افتضاح. -چرا؟؟؟؟؟؟؟؟ مهتاب دستش را نشان داد و بعد هم کل ماجرا را تعریف کرد. ترنج کلی برایش خنید و حرص مهتاب را در آورد. -خوب فردا که دیگه میای؟ -نه. -نهههههههههههههههه!!! -ا ِ چرا داد می زنی؟ خوب فردا شب عروسی آتنا خواهر ارشیاست کلی کار دارم نمی تونم بیام دیگه. مهتاب اخم هایش را توی هم کشید و گفت: -نامرد. ببین من و روزای اول تنها گذاشتی. -مهم اولین روز بود که تو... نگاهی به قیافه گارد گرفته مهتاب انداخت و در حالی که بلند میشد گفت: 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻