eitaa logo
آدم و حوا 🍎
41هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
2.9هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️سنگسار شدن یک زن توسط شوهرش ساعت 7:30 😔 دیروز تو تهران میخواستن حکم رو اجرا کنن، خیلی وحشتناک بود! زن رو گذاشته بودن تو چاله و تا سینه زیر خاک بود به شوهرش التماس میکرد که ببخشتش، اما مرد دستش را پر از سنگ کرده بود و منتظر دستور قاضی بود و با تمام انزجار نگاهش میکرد و میگفت که باید قصاص بشه زن التماسش میکرد، اما مرد فقط دنبال قصاص بود و فریاد میزد و به زن لگد میزد... کاملا دچار جنون شده بود و میگفت مگه من چیکارت کرده بودم و خودش رو میزد. خیلی دردناک بود... ترس در چشمان زن موج میزد و با صدای بلند داد میزد که منو ببخش، بخاطر دختر کوچیکمون منو ببخش، قول میدم که جبران میکنم... عده ای داد میزدن ببخشش و عده ای دیگر میگفتن بکشش! شوهر رو به قاضی کرد و گفت حکم رو اجرا کن، قاضی به زن گفت که وصیتی نداری؟ زن گفت فقط به من اجازه بدید یک بار دیگه بچه ی خودم را شیر بدم... بچه ی ۲۰ ماهه را براش آوردن و زن را از خاک بیرون کشیدن تا به بچه شیر بدهد. اما در عین ناباوری ....👇🔞 https://eitaa.com/joinchat/3123708404C390120cf85 چه صبری داری خدا😭👆
🌺🤚🏻 همه هست آرزویــم شـــرف لقای مهدی چه خوشست گر ببینم رخ دلربای مهدی چه خوشست روزی، ز ڪنار بیت ڪعبه به تمــام اهــل عــالم برسد صدای مهدی
23.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فتوچینی راحت و خوشمزه😋 مواد لازم : قارچ ۱۰ عدد نمک، فلفل سیاه فتوچینی آشیانه‌ای گوشت چ.ک ½ بسته فلفل دلمه‌ای ۱۰۰ گرم پنیر پیتزا ۱۵۰ گرم ذرت ½ ظرف ادویه لازانیا زردچوبه آویشن •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 به همسرم: کاش میشد وقتی خانوادم بعد چند ماه میان خونمون انقد بد اخلاقی نکنی اخم نکنی و با گوشی ور نری بخدا که کسی از نداری نمیره خونه دیگری اونا بخاطر دختر و نوه اشون میان تورو خدا خانما هرکی هر راهکاری داره بهم بگه شوهرم وقتی پدر مادرم میان خونمون ازم سواستفاده میکنه هی امر و نهی میکنه یهو داد میزنه چای بیار غذا بیار هرکاری میکنم بهونه دستش ندم باز یه چیزی پیدا میکنه چای میارم دستشو دراز نمیکنه قند برداره میگه تو ندادی همش ازم ایراد میگیره پیش خانوادم خیلی اذیت میشم منتظر میشینه کسی حرفی بزنه یا شوخی بکنه بهش برمیخوره و اخماش میره تو هم یهو پامیشه میره بیرون زودتر از همه میره تو اتاق برا خواب و هی داد میزنه سرو صدا نکنین بعضی وقتا پدر مادرم باهاش حرف میزنن کلا جواب نمیده هرررررر کاری بگین کردم مقابله به مثل مهربونی صبوری صحبت کردن حتی خواهش کردن هیچی جواب نمیده ولی وقتی خودمونیم کلا یه آدم دیگس البته ناگفته نماند که یکمی ام زیر سر مادرشه این کارا اونه که بهش خط میده چندین بار به مامانم گفته نیایین خونشون تا پسرم آدم شه ولی خب خودش هر وقت خواست میتونه ببینه بچه اشو منم که از خانواده دورم و شهرستانن همسرم اخلاقای خوب داره ولی تو این یه مورد هیچ جوره قابل تحمل نیس کاراش دقیقا میدونه من حساسم رو خانوادم و پیش اونا همه جوره میتازونه خیلی از این بابت ناراحتم جوری شده راضی نیستم کسی بیاد خونم اصلا خسیس نیس شوهرم نمیدونم باید چیکار کنم خیلی سخته وقتی خونم میان خانوادم استرس و دلهره دارم تا برن همیشه ام انقدرررررررر ادا در میاره تا یه دلخوری پیش بیاد تو تمام این سالها یکبار با دل خوش از خونم نرفتن حتی یکبار هرکاری میکنم سوژه ندم دستش نمیشه حتی یبار صبح تو نونوایی مادرشو دیده بود گفته بود چرا کتت کثیفه آورد کوبید رو زمین پیش خانوادم با داد گفت باید بشوری شبش شام رفتیم خونه پدرشوهرم تا شوهرم از در وارد شد مادرش گفت عه کتت که هنوز کثیفه و فهمیدم که اون دلخوری کار مادرش بوده از این مثالا زیاده سرتونو درد نیارم ممنون که به حرفام گوش دادین دعام کنین خواهرا از آقایونم میخوام با این کارا خانماشونو عذاب ندن 😢 ✍ مشاورها با نمونه های زیاد سروکار دارند و بهتر از بقیه افراد راهکار رو میدونن ، پس بهتره با مشاور مشورت کنید 👇 ﷽ 💚 عاقلانه انتخاب کن و عاشقانه زندگی کن ❤️      •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
9.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کیف پول بامزه بدوز •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
خب خب با سلام مجدد زی زی هسدم من یکم سنم کمه بعد هنوز تو عقدم هستم امشب با همسرم اومدیم رفتیم بیرون با ماشین میخواسیم یک قدمی بزنیم تو بازار و اینا...خلاصه تا همسرم ماشین و پارک کرد سریع پیاده شد و رفت داخل الکتریکی یعنی همین لامپ و برق فروشی..منم خب تا چادرمو درست کردم یکم طول کشید که بعدِ همسرم وارد مغازه شدم..فروشنده هم یک اقای جوان بودن بعد من هم تا وارد شدم یهو یک بوی عطر خاصی به مشامم خورد بوی عطرش مثل بوی اوایل ازدواجمون با همسرم ک به خودش میزد بود اسمشم نمیدونسم تو همون حین ک تازه وارد شدم و کنار همسرم رسیدم گفتم آقا ببخشید اسم عطرتون چیه؟؟🙈🙈ای کااش نمیگفتم ک چه غلطی کردم اقای فروشنده چشماش گرد شد 😳و به مِن مِن افتاده بود بنده خدا با خجالت به شوهرم نیگا کرد گف نمیدونم بخدا😥 همسرمم عبصااانییی شده بود 🤬🤬 گف بوووی عطر منههه 😡😡حالا منم ک هم خندم گرفته بود از سوتی ک دادم و هم خجالت زدده شدیدد😂🥵🥵🥵دیگه نمیدونم چجوری از مغازه خارج شدیم دوتا اقای دیگم داخل مغازه بودن میگم چرا ازونا نپرسیدم شاید بوی اونا بوده🤔🤔🤔🤔😂😂😂😂🏃‍♀🏃‍♀🏃‍♀🏃‍♀🏃‍♀خداییش هرجور به مسئله نگا میکنم حرف بدی نزدم😐پس چرا خودم از خجالت مردم😐پس چرا فروشنده خجالت کشید پس چرا همسرم عصبانی شد😭😂😂😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
داستانک مادربزرگ 🌸 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💢هیـــــس / داستانی ڪه هنوز هم گاهی اتفاق می افتد... 🌼🍃مادر بزرگ در حالی ڪه با دهان بی دندان، آب نبات قیچی را می مڪید ادامه داد : آره مادر ، ُ9ساله بودم ڪه شوهرم دادند، از مڪتب ڪه اومدم ، دیدم خونه مون شلوغه مامانِ خدابیامرزم همون تو هشتی دو تا وشگون ریز از لپ هام گرفت تا گل بندازه. تا اومدم گریه ڪنم گفت: هیس، خواستگار آمده. 🌼🍃خواستگار ، حاج احمد آقا ، خدا بیامرز چهل و دو سالش بود و من ُنه سالم. گفتم : من از این آقا می ترسم، دو سال از بابام بزرگتره. گفتند : هیس ، شڪون نداره عروس زیاد حرف بزنه و تو ڪار نه بیاره..... 🌼🍃حسرت های گذشته را با طعم آب نبات قیچی فرو داد و گفت : ڪجا بودم مادر ؟ آهـــــان جونم واست بگه ، اون زمون ها ڪه مثل الان عروسڪ نبود. بازی ما یه قل دو قل بود و پسرهام الڪ دو لڪ و هفت سنگ سنگ های یه قل دو قل را ریختند تو باغچه و گفتند : 🌼🍃تو دیگه داری شوهر می ڪنی ، زشته این بازی ها گفتم : آخه .... گفتند: هیس آدم رو حرف بزرگترش حرف نمی زنه.... بعد از عقد ، حاجی خدا بیامرز ، به شوخی منو بغل ڪرد و نشوند رو طاقچه، همه خندیدند ولی من ، ننه خجالت ڪشیدم... 🌼🍃 به مادرم می گفتم : مامان من اینو دوست ندارم.... مامانم خدا بیامرز ، گفت هیس ، دوست داشتن چیه؟ عادت میڪنی بعد هم مامانت بدنیا اومد؛ با خاله هات و دایی خدابیامرزت؛بیست و خورده ایم بود ڪه حاجی مرد. یعنی میدونی مادر ، تا اومدم عاشقش بشم ، افتاد و مرد. نه مكه با هم رفتیم و نه یه خراسون.یعنی اون می رفت ، می گفتم : اقا منو نمی بری ؟ 🌼🍃می گفت هیس ، قباحت داره زن هی بره بیرون . می دونی ننه ، عین یه غنچه بودم ڪه گل نشده ، گذاشتنش لای ڪتاب روزگار و خشڪوندنش مادر بزرگ ، اشڪش را با گوشه چارقدش پاڪ ڪرد و گفت :آخ دلم می خواست عاشقی ڪنم ... ولی نشد ننه. اونقده دلم می خواست یه دمپختڪ را لب رودخونه بخوریم ، نشد. 🌼🍃 دلم پر می ڪشید ڪه حاجی بگه دوست دارم ، ولی نگفت ... حسرت به دلم موند ڪه روم به دیوار ، بگه عاشقتم ولی نشد ڪه بگه. گاهی وقتا یواشڪی ڪه ڪسی نبود ، زیر چادر چند تا بشڪن می زدم آی می چسبید ، آی می چسبید. 🌼🍃دلم لڪ زده بود واسه یڪ یه قل دو قل و نون بیار ڪباب ببر ولی دست های حاجی قد همه هیڪل من بود ، اگه میزد حڪما باید دو روز می خوابیدم... یڪبار گفتم ، آقا میشه فرش بندازیم رو پشت بوم شام بخوریم ؟ گفت : هیـــــس ، دیگه چی با این عهد و عیال ، همینمون مونده ڪه انگشت نما شم. 🌼🍃مادر بزرگ به یه جایی اون دور دورا خیره شد و گفت: می دونی ننه ، بچه گی نڪردم ، جوونی هم نڪردم. یهو پیر شدم ، پیر. پاشو دراز ڪرد و گفت : آخ ننه ، پاهام خشڪ شده ،،،، هر چی بود ڪه تموم شد. 🌼🍃آخیش خدا عمرت بده ننه چقدر دوست داشتم ڪسی حرفمو گوش بده و نگه هیـــــس. به چشمهای تارش نگاه ڪردم ، حسرت ها را ورق زدم و رسیدم به ڪودڪی اش. هشتی ، ویشگون ، یه قل دوقل ، عاشقی و ... گفتم مادر جون حالا بشڪن بزن ، بزار خالی شی. 🌼🍃گفت : حالا دیگه مادر ، حالا ڪه دستام دیگه جون ندارن ؟ انگشتای خشڪ شده اش رو بهم فشار داد ولی دیگه صدایی نداشتند خنده تلخی ڪرد و گفت : آره مادر جون، اینقدر به همه . بزار حرف بزنن . بزار زندگی ڪنن. آره مادر هیس نگو ، باشه؟ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ترکیب قهوه، یخ، کاکائو و بافت خامه‌ای آخ آخ چه شود دیونه کنندست🍵 مواد لازم :  شکر ۱/۴ پ قهوه فوری ۱/۴ پ آب‌جوش ۲ ق غ یخ ½ لیوان •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 سلام اقایی ۲۸ ساله هستم ۴ سال پیش با یه دختر غریبه که یکی اشناها معرفمون بود ازدواج کردم از اونجایی که پدر مادر پیری داشتم خودمم سر کار بودم به همون آشنا اعتماد کردم و تحقیق زیادی نکردم و با دختره بعد مدت کوتاهی ازدواج کردیم بعد ازدواج تمام تصورات خوبی که از زندگی مشترک داشتم از بین رفت همسر من یه زن بسیار ساکت و کم حرف بود پیش خودم فک کردم شاید اوایل ازدواجه خجالت میکشه کلی باهاش شوخی میکردم بیرون میبردمش سورپرایزش میکردم خرید میبردمش تو اینترنت سرچ میکردم و اطلاعات جمع میکردم که چه چیزی خانما رو خوشحال میکنه همون کار رو میکردم اما انگار نه انگار ، سنگ هم از محبتهای من اب میشد و این خانم اصلا تغیری نکرد بارها باهاش حرف زدم اما تاثیر نداشت تا اینکه یکسال بیشتر به همین منوال گذشت و من یه بار به طور اتفاقی تو گوشی خانمم پیام هایی دیدم دنیا دور سرم چرخید احساس کردم توان ایستادن ندارم خانم من با یه اقا درارتباط بود ، اونم از زمان مجردیش برام از خبر مرگ یه عزیز بدتر بود اونا عاشق هم بودن و چون خانواده خانمم راضی نبودن جواب رد بهش داده بودن بین دو راهی مونده بودم اصلا به روش نیاوردم تا چند روز بگذره بتونم تصمیم درستی بگیرم در نهایت بعد چند روز بهش گفتم و اونم سکوت این یکسال رو شکوند و واقعیت رو گفت ، اینکه اون اقا رو دوست داره به اجبار با من زندگی میکنه و حسی بهم نداره منم بر خلاف میل باطنیم و با اینکه خیلی دوستش داشتم اما نمیخاستم به زور مجبورش کنم باهام باشه توافقی طلاق گرفتیم گفتنش اسونه ولی برای من درد بزرگی بود چند ماهی گذشت و شنیدم خانمم با اون اقا نامزد کرده به ۶ ماه نکشید فهمیدم تو راهروهای دادگاه هستن اصلا با هم تفاهم نداشتن هرگز از شنیدن این خبر خوشحال نشدم چون میدونستم که چه حال بدی دارن خانمم دوباره برگشت و ابراز پشیمونی کرد که دوباره با هم زندگی رو شروع کنیم و اینکه اشتباه کرده و عشق چشماش رو کور کرده و سخت پشیمونه ، یه فرصت خاستم فکرامو کردم و تصمیم گرفتیم مشاوره بریم که اشتباه قبلی رو تکرار نکنیم عضو این کانال شدیم و دوباره سر زندگی برگشتیم با این تفاوت که الان کنار هم خوشبختیم و احساس ارامش میکنیم خانمم خیلی شور و شوق زندگی داره و صد درجه تغییر کرده خوشحالم که تصمیم درستی گرفتیم و از شما هم بخاطر کانال خوبتون تشکر میکنیم •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
یکی دیگه ام بگم از مادربزرگم قبلاً گفتم که خونه ما زیاد میموند، بعد من هروقت میخواستم خونه رو یه گردگیری اساسی کنم می‌گفت ای شیطون چیکار می‌کنی قراره برات خواستگار بیاد آره😅😅😅😅 بعد یهو می‌گفت تو خجالت نمی‌کشی میخوای ازدواج کنی نمیگی تو بری کی میخواد به من برسه مادرت هی از این سوراخ خونه می‌ره تو اون سوراخ من از گشنگی میمیرم😜😜😜 حالا هی قسم و آیه که خواستگار کجا بود😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
࿐⃕📎•° تزئین تخم مرغ هفت سین 𓂃˒𓂃˒𓂃˒𓂃˒𓂃˒𓂃˒𓂃˒𓂃˒𓂃˒ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
داستانک 📖 دست غیبی، ما را نجات داد 🗯کارگری که اهالی یکی از روستاهای قزوین بود، به تهران رفته تا با فعالیت و دست رنج خود پولی تهیه کند و به ده خود برگشته و با زن و بچه خود برای امرار معاش از آن پول استفاده نماید. پس از مدتی کار کردن، پول خوبی به دستش آمد و عازم ده خود گردید. یک مرد تبهکاری از جریان این کارگر ساده مطلع می شود و تصمیم می گیرد که دنبال او رفته و به هر قیمتی که هست پول او را بدزدد و تصاحب نماید. کارگر سوار اتومبیل شده و با خوشحالی عازم ده شد، غافل از اینکه مردی بد طینت در کمین اوست. ♥️بعد از آنکه به ده رسید و به خانه خود نزد زن و بچه اش رفت، آن دزد خائن، شبانه به پشت بام می رود و از سوراخی که پشت بام گنبدی شکل خانه های آن ده معمولاً داشته و اطاق آنها نیز دارای چنین سوراخی بود کاملا متوجه آن کارگر می شود. در این میان می بیند که وی پول را زیر گلیم می گذارد. با خود می گوید وقتی که آنها خوابیدند، بچه شیرخوار آنها را به حیاط برده و بیدار می کنم و به گریه اش می اندازم. از صدای گریه او، پدر و مادرش بیرون می آیند. 🗯در همان موقع با شتاب خود را به پول می رسانم و حتما به نتیجه می رسم. پدر و مادر می خوابند. ♥️نیمه های شب، دزد آرام آرام وارد اطاق شده و بچه شیرخوار را به انتهای حیاطی که وسیع بود آورده و به گریه می اندازد. در همان جا بچه را می گذارد و خودش را پنهان می نماید. از گریه بچه، پدر و مادرش بیدار می شوند و از این پیشامد عجیب، وحشت زده و ناراحت با شتاب به سوی بچه می دوند. 🗯در همین وقت، دزد خود را به پول می رساند. همین که دستش به پول می رسد، زلزله مهیب و سرسام آوری قزوین را می لرزاند. همان اطاق به روی سر آن دزد خراب می شود و او در میان خروارها خاک و آوار، در حالی که پول را بدست گرفته می میرد. ♥️اهل خانه نجات پیدا می کنند، ولی از این جریان اطلاع ندارند و با خود می گویند دست غیبی ما را نجات داد. پس از چند روزی که خاک ها را به این طرف و آن طرف ریختند تا اثاثیه خانه و پول را به دست بیاورند، ناگاه چشمشان به جسد آن دزد که پول ها را به دست گرفته می افتد و از راز مطلب واقف می گردند. ✍نوشته احمد میر خلف زاده ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•