✳ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹
سلام اقایی ۲۸ ساله هستم ۴ سال پیش با یه دختر غریبه که یکی اشناها معرفمون بود ازدواج کردم
از اونجایی که پدر مادر پیری داشتم خودمم سر کار بودم به همون آشنا اعتماد کردم و تحقیق زیادی نکردم و با دختره بعد مدت کوتاهی ازدواج کردیم
بعد ازدواج تمام تصورات خوبی که از زندگی مشترک داشتم از بین رفت همسر من یه زن بسیار ساکت و کم حرف بود پیش خودم فک کردم شاید اوایل ازدواجه خجالت میکشه کلی باهاش شوخی میکردم بیرون میبردمش سورپرایزش میکردم خرید میبردمش تو اینترنت سرچ میکردم و اطلاعات جمع میکردم که چه چیزی خانما رو خوشحال میکنه همون کار رو میکردم اما انگار نه انگار ،
سنگ هم از محبتهای من اب میشد و این خانم اصلا تغیری نکرد بارها باهاش حرف زدم اما تاثیر نداشت
تا اینکه یکسال بیشتر به همین منوال گذشت و من یه بار به طور اتفاقی تو گوشی خانمم پیام هایی دیدم دنیا دور سرم چرخید احساس کردم توان ایستادن ندارم خانم من با یه اقا درارتباط بود ، اونم از زمان مجردیش
برام از خبر مرگ یه عزیز بدتر بود اونا عاشق هم بودن و چون خانواده خانمم راضی نبودن جواب رد بهش داده بودن
بین دو راهی مونده بودم اصلا به روش نیاوردم تا چند روز بگذره بتونم تصمیم درستی بگیرم در نهایت بعد چند روز بهش گفتم و اونم سکوت این یکسال رو شکوند و واقعیت رو گفت ،
اینکه اون اقا رو دوست داره به اجبار با من زندگی میکنه و حسی بهم نداره منم بر خلاف میل باطنیم و با اینکه خیلی دوستش داشتم اما نمیخاستم به زور مجبورش کنم باهام باشه توافقی طلاق گرفتیم
گفتنش اسونه ولی برای من درد بزرگی بود چند ماهی گذشت و شنیدم خانمم با اون اقا نامزد کرده به ۶ ماه نکشید فهمیدم تو راهروهای دادگاه هستن اصلا با هم تفاهم نداشتن هرگز از شنیدن این خبر خوشحال نشدم چون میدونستم که چه حال بدی دارن
خانمم دوباره برگشت و ابراز پشیمونی کرد که دوباره با هم زندگی رو شروع کنیم و اینکه اشتباه کرده و عشق چشماش رو کور کرده و سخت پشیمونه ،
یه فرصت خاستم فکرامو کردم و تصمیم گرفتیم مشاوره بریم که اشتباه قبلی رو تکرار نکنیم
عضو این کانال شدیم و دوباره سر زندگی برگشتیم با این تفاوت که الان کنار هم خوشبختیم و احساس ارامش میکنیم
خانمم خیلی شور و شوق زندگی داره و صد درجه تغییر کرده خوشحالم که تصمیم درستی گرفتیم و از شما هم بخاطر کانال خوبتون تشکر میکنیم
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
یکی دیگه ام بگم از مادربزرگم قبلاً گفتم که خونه ما زیاد میموند، بعد من هروقت میخواستم خونه رو یه گردگیری اساسی کنم میگفت ای شیطون چیکار میکنی قراره برات خواستگار بیاد آره😅😅😅😅 بعد یهو میگفت تو خجالت نمیکشی میخوای ازدواج کنی نمیگی تو بری کی میخواد به من برسه مادرت هی از این سوراخ خونه میره تو اون سوراخ من از گشنگی میمیرم😜😜😜 حالا هی قسم و آیه که خواستگار کجا بود😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آموزشے࿐⃕📎•°
تزئین تخم مرغ هفت سین
𓂃˒𓂃˒𓂃˒𓂃˒𓂃˒𓂃˒𓂃˒𓂃˒𓂃˒
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
داستانک
📖 دست غیبی، ما را نجات داد
🗯کارگری که اهالی یکی از روستاهای قزوین بود، به تهران رفته تا با فعالیت و دست رنج خود پولی تهیه کند و به ده خود برگشته و با زن و بچه خود برای امرار معاش از آن پول استفاده نماید.
پس از مدتی کار کردن، پول خوبی به دستش آمد و عازم ده خود گردید.
یک مرد تبهکاری از جریان این کارگر ساده مطلع می شود و تصمیم می گیرد که دنبال او رفته و به هر قیمتی که هست پول او را بدزدد و تصاحب نماید.
کارگر سوار اتومبیل شده و با خوشحالی عازم ده شد، غافل از اینکه مردی بد طینت در کمین اوست.
♥️بعد از آنکه به ده رسید و به خانه خود نزد زن و بچه اش رفت، آن دزد خائن، شبانه به پشت بام می رود و از سوراخی که پشت بام گنبدی شکل خانه های آن ده معمولاً داشته و اطاق آنها نیز دارای چنین سوراخی بود کاملا متوجه آن کارگر می شود.
در این میان می بیند که وی پول را زیر گلیم می گذارد.
با خود می گوید وقتی که آنها خوابیدند، بچه شیرخوار آنها را به حیاط برده و بیدار می کنم و به گریه اش می اندازم.
از صدای گریه او، پدر و مادرش بیرون می آیند.
🗯در همان موقع با شتاب خود را به پول می رسانم و حتما به نتیجه می رسم.
پدر و مادر می خوابند.
♥️نیمه های شب، دزد آرام آرام وارد اطاق شده و بچه شیرخوار را به انتهای حیاطی که وسیع بود آورده و به گریه می اندازد.
در همان جا بچه را می گذارد و خودش را پنهان می نماید.
از گریه بچه، پدر و مادرش بیدار می شوند و از این پیشامد عجیب، وحشت زده و ناراحت با شتاب به سوی بچه می دوند.
🗯در همین وقت، دزد خود را به پول می رساند.
همین که دستش به پول می رسد، زلزله مهیب و سرسام آوری قزوین را می لرزاند.
همان اطاق به روی سر آن دزد خراب می شود و او در میان خروارها خاک و آوار، در حالی که پول را بدست گرفته می میرد.
♥️اهل خانه نجات پیدا می کنند، ولی از این جریان اطلاع ندارند و با خود می گویند دست غیبی ما را نجات داد.
پس از چند روزی که خاک ها را به این طرف و آن طرف ریختند تا اثاثیه خانه و پول را به دست بیاورند، ناگاه چشمشان به جسد آن دزد که پول ها را به دست گرفته می افتد و از راز مطلب واقف می گردند.
✍نوشته احمد میر خلف زاده
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹
ما اوایل عقدبودیم خیلی هم رودرواسی داشتیم خجالت میکشیدم
شب جمعه اومده بود خونمون ، کسی نبود فقط منو شوهرم بودیم داشتیم شام میخوردیم
من خیلی حواسم بود درست غذابخورم. خوردنم صدانده. غذانریزه. ولی بدبختی از استرس هر قاشقی که میخوردم هی برنج از رو قاشق میریخت رو سفره.
دیگه واقعاخجالت کشیده بودم گفتم دیگه غذانخورم بهتره. داشتم قاشق اخری رو میخوردم نگاکردم به شوهرم لبخندزده بود منم یه دفعه ای خندم گرفت همه برنجا از دهنم پرید ریخت رو شوهرم 😂😂
ازاونجایی که میخواستم جلوریختن برنج از دهنم رو بگیرم هم خندم میومد. فشاراومد به دماغم برنج از دماغمم اومد پایین 😂 دیگه نگم براتون چه وضعی داشتم
✍ نکته این تجربه اینکه وقتی عادی رفتار کنید و استرس نداشته باشید کارها به خوبی پیش میره
ترس از وقایعی که پیش نیومده بیشتر کارهارو خراب میکنه
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلاممم
خاطره اون خانمی ک گفت اهوازی هستن رفتن مشهد اون صاحب مغازه فک کرده عراقی هستن رو خوندم یاد چن سال پیش افتادم😁😁اونموقع ها از طرف بسیج و سپاه ی سه روزی رفتیم قم ک همون موقع هم تولد امام زمان (عج) بود ، بعد ما یه حلقه صالحین داشتیم شهید حلقمون شهیدجهاد مغنیه بود اهل لبنان هستن ایشون خیلیم شهید بزرگواری هستن🙃القصه ما این پیکسل شهیدمغنیه رو زده بودیم به چفیه هامون تو یکی از نمایشگاها دیدن میکردیم ک این صاحب نمایشگاهه مارو دید با احترام خاصی و همچنین چاپلوسی شروع کرد عربی حرف زدن😐😐ماهم ک نمیفمیدیم چی میگه گفتیم اخوی برادر ایرانی هستیم فارسی بحرف 😐😐😂😂اونم اینجوری😐گف واقعا ایرانی هستین 😐فک کردم اهل لبنانین پیکسل شهیدمغنیه زدین به چفیه هاتون.😂🤣ما هم گفتیم عمو اهل همی شیرازیم لبنان کجو بود😂🤣.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🌺🍃🌺🍃
🍃🌺
🌺🍃
🍃
📚#داستان۰کوتاه۰و۰خواندنی
آن روزها هنوز سرویس هواپیمایی منظم در شهرهای ایران وجود نداشت و تنها بعضی هواپیماها هفتهاي یک روز، روزهای پنجشنبه از آبادان به شیراز و از شیراز به تهران ميآمد. من بلیت گرفتم و به فرودگاه رفتم. قوم و خويشها اصرار داشتند که من هفتهاي دیگر هم بمانم تا به اطراف شهر برویم؛ ولی من نپذیرفتم و آنها نیز تا فرودگاه بدرقه من آمدند. هواپیما مملو از مسافر بود. روی صندلی هواپیما نشستم و کمربند بستم. همه صندلیها پر بود. در همین وقت متوجه شدم که مردی بلندقد و زیباروی از در هواپیما به درون آمد و همانطور ایستاده، خطاب به مسافران گفت:
_ آقایان، آیا کسی هست که برای سفر به تهران شتاب نداشته باشد و بخواهد یک هفته در شیراز بماند و در یک هتل شیراز مهمان من باشد؟
تقاضا عجیب بود و البته کسی جوابی نداد. آن مرد دوباره تکرار کرد:
_ آقایان من در کار کشاورزی مملکت هستم، و روز شنبه یک جلسه مهم برای دفع آفات و ملخ با یک هیات بزرگ هلندی در تهران داریم و می دانید که با اتومبیل نمیتوان تا شنبه به تهران رسید. اگر کسی هست که شتاب سفر تهران را نداشته باشد، جای خود را به من بدهد و با هواپیمای هفته بعد به تهران بیاید، تمام این هفته را مهمان من خواهد بود.
من از جای برخاستم و گفتم: « بفرمایید. مخارج هم لازم نیست. حالا برمی گردم و هفته بعد به تهران خواهم رفت.»
به هر حال این هواپیما که حامل آن مهندس بود هرگز به تهران نرسید و در نزدیکیهاي ساوه موتورش از کار افتاد و سقوط کرد و همه آن مسافران از میان رفتند و آن مهندس عالی مقام که به آن اصرار مسافر آن هواپیما شد و در وزارت کشاورزی مقامی بزرگ داشت، اسمش «کریم ساعي» [ رييس سازمان سرجنگل داري كشور و بنيانگذار بسياري از جنگلها، پاركها و باغهاي كشور از جمله پارك ساعي] بود.
👤 #محمدابراهیم_باستانی_پاریزی
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دمپای شلوارتو تنگ کن
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹
شوهرم خیلی گیر میداد قبلا البته الان دیگه گیر نمیده بعد من بخاطر اینکه خونه جنگ و دعوا نشه همههههه چیز رو ازش مخفی میکردم .
حتی دوست نداشت با همسایه بشینم حرف بزنم دوستشو میاورد تو حیاط میگفت پرده رو کنار نزنی و همیشه پوشیده باش یا پرده رو اصلا کنار نزن ، خیابون نرو تنهایی همیشه من میبرمت باهم خرید کنیم و اصلا نمیزاشت اینترنت داشته باشم یا تو گروه مجازی باشم یا لوازم ارایشی بخرم پول هم نمیداد بهم حتی هزار تومن .
میگفت چیزی خواستی بگو من میخرم . نمیزاشت ماهواره نگاه کنم و...
خلاصه دیدم اینطوری نمیشه بدون اجازه خیابون میرفتم نمیگفتم بعد یاد گرفتم گوشی خونه رو دایورت کنم رو گوشی خودم زنگ میزد گوشی خونه من از گوشی خودم جواب میدادم 😂
به شدت با عروسی مخالف بود . میرفتم خونه بابام عروسی دعوت بودن باهاشون میرفتم 😂 🙊
چیه خو چپ چپ نگاه میکنین 😒 میخواستین ارزو به دل بمیرم 😂
دم در باهمسایه ها که همسن خودم بودن مینشستیم و قبل اومدن شوهری میومدم خونه عصرا میرفتیم پیاده روی و زود برمیگشتیم .
وقتی خونه نبود کلی ارایش میکردم میرفتم دور دوربا بچم 🙊
وقتی خونه نبود پرده رو کنار میزدم میومد پرده رو میکشیدم . همه ی فیلمای ماهواره رو میدیدم وقتی میومد خاموش میکردم 😂
پول هم نمیداد یواشکی از جیبش برمیداشتم و یا میگفتم فلانی سبزی اورده یا ... لازم داریم اجازه هست بخرم اونم میگفت باشه پولشو میزاشت منم برمیداشتم برای خودم ولی اون خوراکی رو داشتیم تو خونه 😜
با همین روش ۴۰میلیون پس انداز کردم و شوهرم الان فکر میکنه ۲۰۰هزار تومن دارم 😂🙊
دیگه قهر میکنه تحریم میکنه پول نمیده خودم دارم ☺️ یا نت برام نمیخرید خودم میخریدم برنامه هامو مخفی میکردم تا نبینه تو گروه های زنونه هستم چون به نظرش حتی اگه همه هم زن باشن بازم خطریه 🙊😕
پیش مشاور رفتم تنهایی 🙊 و خیلی چیزای دیگه که از حوصلتون خارجه اگه بدونه سرم برباد میره 😂😂
خب چیکار کنم من هیچی بلد نبودم ولی از ترسش یه ادم دیگه شدم انقدر پنهون کار که دست ودلم به راست گفتن نمیره دیگه 🤣
چند سال گذشت و دیگه این سخت گیریاشو گذاشت کنار منم دیگه بهش دروغ نمیگم جایی برم بهش میگم ولی درمورد پس انداز نمیتونم بگم خیلی بد میشه دیگه بهم اعتماد نمیکنه و پولمم از دست میره پس اندازمم به طلا تبدیل کردم و میندازم و گفتم بدله 😂
خلاصه تا حالا مچمو نگرفته به حول وقوه الهی از این به بعدم نمیگیره 🤣😂❤️
اقایون و خانمای کانال نه به همسرتون نه بچه هاتون انقدر سخت نگیرید تا مجبور نشن پنهون کاری کنن ❤️
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
5.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بندینکتو اینجوری بساز
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام دوستان من دومین باره پیام میدم الان یه سوتی یادم افتاد که از خجالت آب شدم پیش شوهرم من یه گوشی داشتم که صدا ضبط میکرد یه روز قرار بود بریم خونه مادرشوهر😒😒😒همیشه باهام لجه و پیش مامانم حرف زده بود😒خلاصه منم عذا گرفتم که میریم خونشون یکدفعه مامانم زنگ زد خیلیم حرف زدیم 😂مامانم گفت ولش کن رفتی اونجا اخم نکن بخاطر شوهرت بعد منم گفتم ایییییییش بدم ازش میاد دیگه بماند چقد فوشش دادم 😝😝😝 شب رفتیم خونه مادرشوهر اونجا شوهرم گفت گوشیتو بده شارژ ندارم میخوام زنگ بزنم زنگ زد تو نگو رفته تو لیست ضبط شده ها هی نگاه من میکرد و میخندید منم اینجور 🧐🧐نگو شوهر بدبختم فقط سلام و احوالپرسی منو و مامانمو شنیده بعد قطعش کرد خداروشکر برگشتیم خونه خودمون گفت یه چیزی تو گوشیت دیدم بیارش ذوق کرده بود😂😂😂منم گوشیو اوردم چشمتون روز بد نبینه انداختش اون صدا منم هول شدم گوشیو گرفتم نزاشت یکدفعه شد بحث مادرش که من گفتم ایییییشششش بدم ازش میاد 😱😱😱فوری گوشیو قاپیدم و حذفش کردم اونم میگفت بیارش ببینم چه خبر 🙈🙈🙈خوب بود حذفش کردم وگرنه اون فوشارام میشنید بعد فوش آبدار بودااااا 😂😂😂بعد گفتم تقصیر مادرته رفته پشت سرم حرف زده منم مامانم گفته ولش کن بخاطر شوهرت برو منم بخاطر تو آمدم وگرنه دل خوشی ندارم یکمم خودمو لوس کردم 😂😂😂😂😂اینگونه شد که فراموش شد ولی اگه بقیشو گوش میداد شاید طلاقم میداد 😝😝😝😱😱😱😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂اسمم باشه گلی
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
هدایت شده از شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
کلینیک درمان مشکلات آقایان🔴
بیانات رهبر معظم انقلاب:
در محيط اسلامي، زن و شوهر با همند، متعلق به همند؛ در مقابل هم مسئولند.
🧬 اصلاح قطعی و دائمی بیماری های آقایان
🍀با طب سنتی وداروهای گیاهی با روش اصلاح مزاج
🔴درمان تمام مشکلات آقایان و بانوان زیر نظر تیم حکیمان برتر کشور
🔴لینک کانال برای دریافت مشاوره و اعتماد سازی👇
https://eitaa.com/darmangarmahyar