آدم و حوا 🍎
داستان زندگی🌸🍀 با اینکه خسته بودم ولی با خبری که مامان داده بود حسابی انرژی گرفته بودم و آخر شب به
داستان زندگی❤️🌸
_چرا امکان نداره رویا..همچین به آدم زل میزنه ..اه..باید یه جور دمش رو بچینم ..
رویا ابروهاش رو بالا انداخت و گفت من تا به حال ندیدم به کسی نگاه بد کنه..
با اومدن عروس، رویا زودتر از من بلند شد و با لبخند گفت شاید گلوش پیشت گیر کرده ..
حرصی بلند شدم و گفتم بیخود ..حالم از هرچی مرده به هم میخوره...
رویا خندید و گفت باشه بابا..آرومتر ..به شوخی گفتم ..اصلا نمیدونم زن داره یا نه ..
با شروع کارمون ، کلا فراموش کردم .. ولی غروب که از آرایشگاه بیرون اومدم و جلوی مغازه دیدمش باز یادم افتاد..
سریع قیافه ی جدی و خشکی گرفتم و بدون این که نگاهش کنم سوار ماشینم شدم و حرکت کردم .. از آینه نگاه کردم .. نبود رفته بود داخل مغازه..
با خودم فکر کردم شاید سوءتفاهم شده و واقعا مرد مهربونی و قصد کمک داشته ..
به خونه که رسیدم هیچ کس نبود .. از سکوت خونه استفاده کردم و خوابیدم ..
با تکونهای مامان چشمهام رو باز کردم .. مامان مهربانانه کنارم نشسته بود ..
گفت مادر بدون شام خوابیدی؟بلندشو مهناز غذات رو فرستاده .. بخور دوباره بخواب..
بخاطر گرسنگی زیاد بیدار شدم و تو همون رختخواب ظرف غذا رو باز کردم و مشغول خوردن شدم ..
مامان در نوشابه رو باز کرد و داد دستم و گفت کاش میومدی .. خیلی خوش گذشت ..
لقمه رو قورت دادم و گفتم ایشالا دفعه بعد ..کیا بودند؟
مامان با هیجان گفت همه ی فامیل رو دعوت کرده بود ..حتی عروس داییم رو ..
با تعجب پرسیدم اوه ..چه خبره .. پس مهمونش زیاد بوده؟
_آره ..زیاد بود ..
مامان کمی سکوت کرد و ادامه داد یه چی میگم جیغ و داد نکنیااا ..
فکر کنم عروس داییم رو عمدی صدا کرده بودند...از وقتی رسیدم اومد کنار من نشست و چند باری از تو پرسید ..چیکار میکنی؟میخوای دوباره ازدواج کنی ؟
شونهام رو بالا انداختم و گفتم خب این سوالا رو همه میپرسن ، چرا عمدی صدا کنند؟؟
مامان گفت آخه مدام از داداشش تعریف میکرد و میگفت اونم مثل زهره از ازدواجهاش شانس نیاورده .. مدام از وضع مالیش تعریف میکرد و میگفت این بار سپرده ما براش یه زن خوب پیدا کنیم ...
ظرف غذا رو بستم و با خونسردی گفتم موفق باشند بازم به ما ربطی نداره .. کمی از نوشابه سر کشیدم و دوباره دراز کشیدم و با چشمهای بسته گفتم فقط ..مامان یادت نرفته که من چی گفتم ..حرف ازدواج من بزنید یک ثانیه تو این خونه نمیمونم ..
مامان آهی کشید و ظرفها رو برداشت و بلند شد و گفت کی گفت تو ازدواج کنی؟ من حرف اونجا رو برات گفتم ..
رسید دم آشپزخونه و گفت آدم رو از حرف زدن پشیمون میکنه...
ادامه دارد...
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه نخ خیاطی زود پاره میشه این ترفند رو ببین
#ترفند_خیاطی
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹
سلام به همه اعضا
من بعد از ۲۰ سال زندگی مشترک یه توصیه به شما عزیزان دارم به اونایی که هنوز ازدواج نکردن
خواهش میکنم التماس میکنم تا کسی رو دوست ندارید باهاش ازدواج نکنید عشق بعد از ازدواج شاید خیلی کم بوجود بیاد
من ۲۰ ساله ازدواج کردم شوهرم از خیلی لحاظ خوبه هم قیافه هم شغل هم اخلاق ، اما من از همون اول فقط بخاطر موقعیت شغلی و خانوادش و اینکه همه ازش تعریف میکردن ازدواج کردم و این بزرگترین اشتباه زندگیم بود
از همون اول دوستش نداشتم و هم خودمو بدبخت کردم هم اونو هم دو بچه بی گناه، هر چی خوبی در حقم میکنه دوستش ندارم حتی پیشنهاد دادم زن بگیره اما شوهرم قبول نکرد و گفت فقط منو میخاد گفت هر کاری بگی میکنم هر طور بخای من رفتار میکنم 😔
اما نمیدونست دوست داشتن دست خود آدم نیست 😔 حتی گاهی ایراد ازش میگرفتم به خاطر من رفت بینی اش رو عمل کرد باشگاه رفت و هزار کار دیکه ...
اما من دوستش نداشتم و ندارم دلم برای خودم و اون میسوزه 😔
تو این ۲۰ سال هر وقت رابطه خاسته از اولش تا اخرش گیر میدادم غر میزدم
همیشه میگه چکار کنم میدونم دوستم نداری هر کاری میگی بگو برات انجام میدم خانه رو به اسمم کرد اما بازم من نظرم همونه 😔هرگز خیانت نکردم از خدا ی خودم ترسیدم و میدونستم عاقبتی نداره
عزیزان تا عاشق نشدید تا طرفتونو دوست نداشتید ازدواج نکنید من دیگه کم اوردم نمیدونم چکار کنم
شوهرم میدونه دوستش ندارم بخاطر بچه هام مجبورم تحمل کنم بخدا سخته با کسی زندگی کنی که حسی بهش نداری خیلی سخته 😔
من اون زمان ۱۷ سالم بودم فک نمیکردم بعدا دردسر بشه بارها هم با مادرم دردل کردم بهش گفتم که نمیخامش اما اونم طرف شوهرمو میگیره 😔
دیگه من الان ۳۷ سال سن دارم اگه هم طلاق بگیرم فایده نداره همه جوونیم رفت ارزوهام به دلم موند چقدر دلم میخاست منم عاشق شوهرم میبودم مثل بقیه زوج ها زندگی شادی داشتم اما حیف ...
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه یه تیشرت یا لباس سفید داری که کدر شده با این ترفند مثل روز اول سفیدش کن
#ترفند
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
واااای صحبت از خیال پردازی شد میدونی من چکار میکردم من ۱۰سالم بود با چادر رنگی براخودم پیراهن عروس درست میکردم عروس میشدم باز مثلا شوهرم میومد تو حیاط میرفتم باهاش حرف میزدم دیوارو بوس میکردمو خدافظی واون میرفت وباز میومد دنبالم 🤣🤣اونم باموتور موتور کجابود ؟؟؟؟سنگ اپن بعد اون ستون ک دیدین قدیمیا میزاشتن وسط ستون اون شوهرم بود ومنم اونو سفت میگرفتم ک نیفتم 🤣🤣🤣چه ادما سمی بودیم
یادش بخیر😔..مامان رضام
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
مامانم زنگ زدایدابیامغازه یه نفرپول تقلبی بهم داده دوربین روچک کن ببین عکسش هست یانه منم رفتم وهرکارکردم فیلم پخش نمیشد3تاازفروشنده های آقاکه همسایه هستنداومدن ببینن دزدکی بوده یکیشون گفت بلدم فیلموبیارم تافیلم اومدچشمتون روزبدنبینه تصویرمن بودکه همون لحظه دستم تودماغم بود بخدافقط میخارید!!!فیلم عقب نمیرفت دوباره ازاول تصویرمن دست تومماغ!!!بازعقب نمیرفت دوباره من !!!!یعنی مردم ازخجالت بیشعوراریزریزمیخندیدن😂😂😂😂😂😂😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
من پام وسط خیابون جلو رستوران پیچ خورد. دراز به دراز رو زمین نشستم ناله کردم.
اون بنده خداها کارکنان شاخ در آوردن
ولی بعدش دیدم یه زنه وایساده
داره هاج و واج نگاهم میکنه اصلا راهشو نمیکشه نمیره.
اعصابم خورد شد. یکم وایسادم بازم نرفت
آخرش سرش داد زدم گفتم برو دیگه اسکل نگاه داره؟
یهو اومد نزدیک دیدم خالمه داره نگاه میکنه😂😂😂😂😂😂😂😂😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام به عزیزان دیدم بازار هنرنمایی آرایشگرهاست گفتم منم بگم چندسال پیش بود منم موهامو بلوند کرده بودم ولی ریشه موها در اومده بود رفتم به آرایشگاه سرکوچه مامانم که تازه بازکرده بود خانمه تعریف کردکه ازبالا شهراومدم ومشتریهام منو هنوز پیدا نکردن وازین حرفها بعدم گفت رنگ موی گیاهی بزارم برات که ریشه موهات آسیب نبینه و یک پودر سبزرنگی رو مالید به موهام چشمتون روز بد نبینه شدم خاله قورباغه🐸🐸🐸 🤢🤢🤢طوری که دیگه روش نه رنگ قبول کرد ونه پاک شد 😫😫😫😫😫 گفت باید موهات بطور طبیعی چرب بشه تا بتونیم بشوریم ولی مگه شد منم ازبس که خوش شانسم همون روز کارت عروسی آوردن برای پسرعموی شوهرم واسه سه روزبعدش بخدا روی موهام وایتکس ریختم هزاربارشستم هرچی رنگ پیدا کردم مالیدم نشدکه نشد ومن با اون موهای زیبا درعروسی شرکت نمودم هنوزم که هنوزه هرکسی منو میبینه به شوخی میگه موهاتو دیگه رنگ نمیکنی 🤣🤣
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
اینم خاطره ی فامیلای ما:
یه شب دوتا برادر خوابیده بودن و تمام چراغا خاموش و همه جا تاریک، یهو یه زلزله کوچیک میاد برادر کوچیکه بلند میشه که در بره اما بجای در اتاق در کمد دیواری رو باز میکنه میره تو کمد و وقتی که به بن بست میخوره داداششو صدا میکنه: اکبر دیوار ریخته راه بسته شده چیکار کنیم😂😂 اکبرم زیره پتو😑😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
8.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کتونی تو اینجوری نو کن
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹
سلام دوستان من قبلا هم تجربمو فرستادم براتون
اون موقع مجرد بودم یعنی ۴ ماه پیش و الان با پشت سر گذاشتن موانع به عقد همسرم در اومدم و یه سری نکات رو بهتون میگم امیدوارم به دردتون بخوره
۱ احترام متقابل
۲ انتقاد پذیری
۳ انعطاف پذیری
۴ احترام به خودتون
۵ اعتماد بنفس
۶ آراستگی
و اینکه آراستگی با آرایش غلیظ فرق داره🤭
۷ به عنوان یک دختر،بانو،همسر ومادر آینده یا حال مطالعه حتماا
۸ ورزش و نظافت
خانم عزیز اینا که تو زندگی باشه عشق هم زیباتره
عشق باشه اما اینا نباشه نبود باعث میشه ذره ذره عشق هم از بین بره
ولی همیشه یچیزی هست از اول هم اول تره
معنای وااحد داره و اون خداست
با خدا باش ناخدایی کن حتی در طوفان....
همسرتونو دوست داشته باشید خیلی چون شما انتخابش بودین و هستین اگه دیدید نظرش فرق کرده با همون فن دخترونه که دلشو بردین برش گردونین پیش خودتون مثل دوران دختر بودنتون
جداب جسور پر از شیطنت و....
در پناه حق خوشبخت باشید
برای سلامتی پدر و مادرا همه زن و شوهرا اول یه صلواات بعد دست جیغ هووورااا
و برای شادی روح پدر مادرانی که نیستند در قید حیات صلوات
یا حق
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#عاشقانه ❣
بعد این همه سال دیدمش...
از موهای سفید کنار شقیقه و چین و چروکای صورتامون و جااُفتادگی و سن و سالمون که فاکتور میگرفتیم فرقی نکرده بودیم، همون آدمای سابق بودیم!
میدونستم بالاخره یه روزی باز رو به رو میشیم با هم، با حقیقت!
انگار میترسیدیم هَمو نگاه کنیم یا حرفی بزنیم، پشت پا زده بودیم به اون همه ادعای عاشقی، کم چیزی نبود!
سکوتو شکست
- نمیخواستم اذیت شی با دیدنم، اما دلم به حرفم نبود مثل همیشه! نمیتونستم این چندلحظه ی کوتاه کنارت بودنو دریغ کنم از خودم!
نگاهش نکردم
+ دلت خیلی سال قبل دیگه منو نخواست!
صدای پوزخندش بلند شد
- یادت نیست؟! خودت خواستی بری...
بغضم گرفت
+ تو نگفتی نرو، نگفتی بمون، نگفتی...
صداش خش دارتر شد
- فکر کردم اگه بری پیشرفت میکنی، خوشبخت تر میشی، اگه با من میموندی شاید...
نگاهش نکردم، خیره به درخشش دست بند طلایی دستم گفتم:
+ اول ابتدایی که بودم، بغل دستیم یه دختر فیس و افاده ای لوس بود که فخر میفروخت به همه به خاطر داشته هاش؛ من ولی مثل اون نبودم، از دیوار راست بالا میرفتم، شیطون بودم، مثل اون دامنای رنگی و پف دار و جورابای توری نمیپوشیدم، کسی حریفم نمیشد واسه پوشیدن همچین چیزایی؛ برای من حرف حرفِ بابا بود!
دوست داشت قوی بار بیام، کشتی گیر بزرگی بود قبلنا، باهام میجنگید، کشتی میگرفت، یادم میداد با پسربچههای توو کوچه که دعوام شد نترسم، فرار نکنم، بجنگم! میخواست مرد بارم بیاره، غافل ازینکه تهش همون دخترک شاعر شکنندهم!
اون سال دوچرخههای اسپورت مد شده بودنو حسابی دلمو برده بودن؛ من یکیشو میخواستم هرجوری که بود! مامانو واسطه کردم بگه به بابا که یکی برام بگیره، بابا هم گفت اگه شاگرد اول شم بهترینشو میگیره برام، چی بهتر از این! از اون روز کارم شد کله کردن توو کتابا و درس خوندن و با رویای دوچرخه خوابیدن و بیدار شدن و دید زدن اون دوچرخه ی خوشگل پشت ویترین مغازه ی نزدیک مدرسه! اما یه روز همه چیز عوض شد! اون دخترک لوس با یه دستبند طلای پر زرق و برق و پر سر و صدا اومد سرکلاس که جیرینگ جیرینگشو موقع املا نوشتن افتضاحش، حسابی به رخم بکشه و هی بگه مادربزرگش براش گرفته! من پدربزرگ و مادربزرگ مهربونی نداشتم ولی عوضش بابام که بود! به خودم قول دادم یکی بهتر از مال اونو بگیرم تا روشو کم کنم و رویای قبل از خواب قدیمی جاشو داد به فکر و ذکر انتقام و به ظاهر این عذاب، لذتش بیشتر بود از شیرینی رویام! مامان با دستبند بیشتر موافق بود، هرچی نباشه دخترونهتر بود!
گذشت تا کارنامه گرفتم و شاگرد اول که هیچ، دانش آموز ممتاز کل منطقه شدم. اینا مهم نبود، مهم انتقام بود!
یادمه کل روزو تا بابا بیاد نشستم توو حیاط و تا درو باز کرد پریدم بغلش و با ذوق کارنامه رو نشونش دادم. خندید و به عادت همیشگیش پیشونیمو بوسیدو گفت فردا میریم که اون دوچرخه رو برام بگیره. با ذوق گفتم دیگه اونو نمیخوامش! بریم برام دستبند بخریم که جیرینگ جیرینگ صدا بده و برق بزنه! بابا فقط نگاه چشام کرد و انگار تا ته فکرمو خونده باشه، روی موهامو بوسید و گفت هرچی من بخوام همونه!
من خوشحال بودم اما بابا دیگه باهام حرفی نزد تا شب، بعدِ اینکه همه خوابیدن...
اومد بالا سرمو آروم صدام زد. بیدار بودم، پریدم بغلش. اون شب بهم گفت که براش هیچ فرقی نداره که برام دوچرخه بگیره یا دستبند! گفت درسته طلا قیمتش همیشه روشه، به ظاهر بهتره، با ارزشتره، موندگارتره، شاید دوچرخه دو روز دیگه از چشمم بیفته اما اگه الان نداشته باشمش، شاید دیگه فرصتی نداشته باشم واسه یاد گرفتن دوچرخه سواری، دیگه نتونم بفهمم چه لذتی داره هی زمین بخوری و پاشی و آخرش بتونی بدون چرخ کمکی سوار دوچرخهت شی! نشه حس کنم چه کیفی داره وقتی با آخرین سرعت میری و فرمونو ول میکنی، چه ذوقی داره توی مسابقه با بچه محلا اول شدن یا دیگه نشه اون حس رهایی موهای پریشون سیاهمو توو باد تَرکِ دوچرخه تجربه کنم!
گفت ده سال دیگه م میشه طلا خرید، اما بچگی و شوق پدال زدن با دوچرخه رو نه...
گفت بعضی وقتا بین خوب و خوبتر، باید محکم وایسی روی خوبه!
گفت خوبتر همیشم بهترین انتخاب نیست. گفت یه وقتایی باید ریسک کرد! خطر کرد برای اون چیزی که میدونی بهترینارم که داشته باشی جاشو نمیگیرن، باید کوتاه بیای از بهترینایی که میدونی داشته باشی هم، باز اون معمولیه برات حسرت میشه!
بچه بودم ولی حس کردم فهمیدم حرفاشو...
فرداش رفتیم و اون دوچرخه رینگ اسپورت با فرمون پهنو گرفتیم، شبش موقع خواب بابا همین دست بندی که دستمه رو بهم داد و گفت میدونه حرفاش همیشه یادم میمونه، اما اشتباه میکرد! کاش اون روزی که گفتم تموم کردن این عشق بهتره میزد توو گوشم و حرفاشو یادم میآورد...
میدونی؟
رفتن بهتر بود
ولی تو اون خوبی بودی که هیچ خوبتری حسرت داشتنتو
جای خالیتو
توی قلبم پر نکرد
کاش یبار میگفتی بمون!