eitaa logo
آدم و حوا 🍎
34.7هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
✳️ و تغییر مثبت در زندگی🌹 سلام. ممنونم از کانال خوبتون. راستش من خیلی بودم. اگه نامزدم حرفی میزد، زود جوابشو میدادم و این باعث میشد.😔 خودمم پشیمون میشدم بعدش. یه شب که خیلی باهاش لج کردم. بهم گفت: تا اخلاقتو درست نکردی، کاری باهام نداشته باش.😭 اونشب خیلی کردم بعد دیدم پیام داده که من خیلی دوستت دارم ولی تو با این رفتارت داری نشون میدی ک منو دوست نداری. 😭 من خیلی پشیمون شدم از رفتارم و دارم سعی میکنم خودمو کامل کنم. خانما هیچ وقت از کلمه استفاده نکنید. این یعنی کردن. اگه ای دارید اول در شرایط مناسب، بعد خیلی و 😁 باهاش در میون بذارید. جوریکه دلشون نیاد نه بگه. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی🌹 سلام. تشکر بابت کانال خوبتون. من 23 و همسرم 30 سالشهه. 4 ساله ازدواج کردیم و یه دوقلوی ناز 1 ساله داریم😍. ما همدیگرو دوست داریمو بهم ابراز علاقه میکنیم.☺️ مشکلم اینه که مدت کوتاهی شوهرم یه جدید پیدا کرده که هستیم و ایشون همسرمو به یه کار جدید کرد. بهمین خاطر از سرکار که میان خونه یکی دو ساعت از وقتشونو با این آقا سپری میکنن(البته جلوی در خونمون نه جای دور و...) من چند روزی بود که فکرم درگیر بود که چکار کنم شوهرم رابطش با دوستش کم بشه😔. یه شب وقتی همسرم میخواست بره پیش دوستش من شدم. شب موقع شام گفت: حالا بگو ببینم از چی ناراحتی؟ منم گفتم: من توجهتو میخوام و هامو بهش گفتم. اونم گفت: تو همون عاطفه 4 سال پیشی واسم و همونی هستی که میخواستم. هیچ کم و کاستی نداری و خلاصه کلی حرفای خوب😍. ✍ هیچ چیز بهتر از یک مکالمه خوب به حل مشکلات کمک نمیکند. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی🌹 🌹☘سلامی گرم خدمت همه خانومای کانال. دم همتون حسابی گرم. امیدوارم تنور عشق زندگیتون داغ باشه☺ این دومین باره ک پیام میفرستم. من 20 ساله هستم و عشقم 25. ❇️ چند وقت پیش ی خانومی سوال کرده بودن ک همسرشون کادو یا گل نمیخرن و تذکرشونم روی همسری اثر نداره😕 خواستم بگم که: عزیزم عشق منم اوایل همینجوری بود. نه یه جمله بلد بود، نه ساده.😐 خودم همه اینا رو بهش یاد دادم. بهشون گفتم وقتی یه شاخه گل میخری انگار کل دنیا رو برام میخری، دیگه پیشکش.😜 ازاون موقع تا جایی ک امکانشو داشته باشن دوتا شاخه گل گاهی وقتام یه شکلات، ، و... برام میگیرن. منم کلی میکنم و به مامان بابام میگم که ببینین سعیدآقا چی برام گرفتن. اینجوری بیشتر ترغیب میشن. ❇️ من هیچ وقت برای همسرم از هام نگذشتم. مثلا اگه نداشتن نگفتم بیرون نریم. مثلا بهشون میگم: عزیز میشه بیرون بریم؟ حالا من قول میدم که دختر خوبی باشم و زیاده روی نکنم.😃 اینجوری کلی هم میکنن که مرسی درک میکنی.😘 آقایون مثل پسربچه ان. باید عادتشون داد. باید بهشون یاد داد. باید مستقیم باهاشون زد. اینجوری میشه که دوست داشتنی میشن و کلمات و رفتارهای رو خیلی بهتر از شما ابراز میکنن وانجام میدن. ❇️ بکی از خانومای گل خوندن سوره رو پیشنهاد کرده بودن منم میخوام خوندن سوره رو پیشنهاد کنم. فوق العاده اس. ان شاالله بهترین روزها منتظرتون باشه. یاحق. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی🌹 سلام خواستم یکی از تجربه های زندگیم رو بهتون بگم. ما ازدواجمون بود و خانواده شوهرم مخالف بودن. روز عروسی فامیلای من برای دیدن اومدن خونمون. همین واسم ایجاد کرد. نمیدونم چی شد که از فردای عروسی منو شوهرم همش میکردیم. سر هر چیزی بوجود میومد.😢 الان بعد یک سال و این همه دعوا خونمون رو عوض کردیم. باورتون نمیشه الان نزدیک به سه ماهه اصلا دعوا نکردیم. خواستم بگم که این رو نذارین اجرا بشه چون به وجود میاره. بعضیا از روی از این کارا میکنن. الان شوهرمم به این باور رسید که واقعا حسادت یا چشم زخم بوده. در کل خواستم بگم نذارین برای دیدن یه زندگی زناشویی به خطر بیوفته. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی 🌹 سلام مرسی ازکانال خوبتون❤️ خواستم یکی از تجربه هامو بگم شاید به کارتون بیاد برای من که خیلی جواب داد. من وهمسرم همیشه درمورد مسائل ریز و درشت بحثمون بود و مخصوصا بیشتر دعواهامون بخاطر خانواده شوهرم بود من ازشون ناراحت میشدم به همسری هم که میگفتم باهم دعوامون میشد. یه شب که خیلی از دستشون شده بودم به همسری چیزی تو یه همه ی ناراحتیامو باجملات نوشتم و تو گذاشتم فرداش سرکار رو دید. شب که اومد خونه قانعم کرد و از اون روز به بعد دیگه نمیذاره خانوادش حرفی بزنن که باعث ناراحتی من بشه. همسری هم یادگرفته برام مینویسه.کاغذ بازیمون هنوز ادامه داره ، در ماه یکی دوبار ناراحتیامونو با جملات قشنگ رو روی کاغذ مینویسیم یا رو گوشیهامون میذاریم یا تو جیبامونـ زندگیمون بهترشده.امیدوارم به دردتون بخوره🌹 ✍ ایده نوشتن برای حل مشکلات و مسائل بسیار عااااالی برای خییییییلی ها معجزه کرده 😍👌 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
❣ من عاشق خودش بودم و کل خانواده اش. لعنتی های دوست داشتنی، همه شان زیبا و خوشتیپ و شیک پوش. به خانه ما که می آمدند، حالم عوض میشد. نه که عاشق باشم نه، بچه ده ، یازده ساله از عشق چه می فهمد؟ فقط مثلا یادم هست یک بار مدادرنگی بیست و چهار رنگی را که دوست پدرم از آلمان برای سال تحصیلیم آورده بود نوی نو نگه داشتم تا عید، که اینها آمدند و هدیه کردم به او! که جا گذاشت و برگشت به شهر قشنگ خودشان. یک بار هم کفشهای پدرش را در راه پله پشت بام پنهان کردم تا دیرتر بروند و دخترک بتواند کارتون ( فکر کنم ) نل را تا انتها ببیند. این بار اما داستان فرق میکرد. دیشب به من ( فقط به من گفته بود برای صبحانه حلیم و نان بربری دوست دارد و بی وقت هم آمده بودند، وسط زمستان زمستان برفی اوایل دهه شصت. من یازده ساله بودم یا کمی بیشتر و کمتر. او، دو سال از من کوچکتر. هرکاری که کردم خوابم نبرد، دست آخر چهارصبح بلند شدم و یک قابلمه کوچک برداشتم (قابلمه جان راستی هنوز با ماست!) و زدم به دل کوچه، به سمت فتح حلیم و بربری. هوا تاریک بود هنوز ؛ اما کم نیاوردم. رفتم تا رسیدم به حلیمی، بسته بود. با خودم گفتم حالا تا بروم نان بگیرم باز می شود... بچه یازده دوازده ساله شعورش نمی رسید آن وقتها که نانوایی و حلیم دیرتر باز می شوند! خلاصه، در صبح برفی با دستهای یخ زده از سرما انقدر راه رفتم تا ساعت شد هفت! نان و حلیم بالاخره مهیا شد، و برگشتم. وقتی رسیدم خانه، رفته بودند! اول صبح رفته بودند که زودتر برسند به شهر و دیار خودشان. اصلا نفهمیده بودند من نیستم. هیچکس نفهمیده بود! خستگیش به تنم ماند... خیلی سخت است که محبت کنی، سختی بکشی، دستهایت یخ کند، پاهایت از سرما بی حس شود، قابلمه داغ را با خودت تا خانه بیاوری، نان داغ را روی دستانت هی این رو آن رو کنی تا دستت نسوزد ولی نبیند آن که باید... وقتی تلاش می کنی برای حال خوب کسی و نمی بیند ، خستگیش به تنت می ماند! همین... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
❤️🍃 از لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بیپایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند. از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد: «گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. بزودی برمی گردیم...» چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود. صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم.» نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: «خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم.» در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می کرد. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
❤️🍃 وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد . گاهی ناخواسته بهش خیره شده بودم و آرزو می کردم که بتونم برم خواستگاریش ، . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد . آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:”متشکرم”. میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من بهش علاقمندم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم . تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش ناراحتش کرده بود. از من خواست که برم کمکش. نمیخواست تنها باشه و چون رفیق و همبازی کودکی هم بودیم پدر و مادرش هم بهم اعتماد داشتن و من هم اینکار رو کردم. تو حیاط خونشون روی تاب نشسته بود و منم رو صندلی روبرویش نشسته بودم. تمام فکرم متوجهش بود. آرزو میکردم که ای کاش اونم به من علاقمند باشه. کلی حرف زد و خاله ( مادرش) برامون کلی خوراکی آورد و بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، منم بلند شدم برم خونه از عمو (پدرش) خداحافظی کردم ، بعد به من نگاه کرد و گفت :”متشکرم ” . روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد بیاد حوصله جشن رو نداشت منم نرفتم چون حالشو نداشتم، ما همیشه مراسمات دانشگاه رو باهم میرفتیم درست مثل یه “خواهر و برادر” . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم بهش بود. آرزو می کردم که ای کاش.... ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” . یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. توجه میخواستم اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم. میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من ... . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. گذشت..... نشستم روی صندلی ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. ناراحت بودم اما الان شوهر داشت و واقعا خواهرم بود. اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت ” تو اومدی ؟ متشکرم” مراسممو فراموش نکردی... سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه،دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود: تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که قلبش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. اما …. من خجالتی ام … نمی دونم … همیشه آرزو داشتم که همسرم باشه.. …. ای کاش این کار رو کرده بودم !!! 🔅 𝓳𝓸𝓲𝓷↷ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
❤️ منه احمق... منه زود باور و ساده دوباره یه روزنه ای از امید تو قلبم باز شد ... اشکامو پاک کردم و رفتم پیشش ... با صدای گرفتم گفتم با من کاری داشتین ... ؟ برگشت ... خیلی بی مقدمه گفت ... میشه یه کم عاقلانه به این موضوع فک کنی ... من میدونم دوستم داری پروانه همه چیز رو بهم گفته ... ولی من مطمئنم که دوست داشتنه تو عشق نیست یه مشت هوس بچگانه ست ... میدونم تو اگه یه مدت منو نبینی همه چیز از یادت میره (خواستم بگم الان 3 ماهه که ندیدمت پس چرا هنوز...) ولی اون حتی فرصت حرف زدن به من نداد ... می گفت : حالا به فرض که واقعا دوستم داشته باشی ... می دونم تو دختر خوبی هستی ایده آلی ولی می بینی من به اون چیزی فک نمی کنم که تو فک میکنی ... من تنها هدفم این بود که بعد از بابام یه کاری بکنم که مامانم خوشحال بشه اگه درس خوندم فقط به خاطر دیدن لبخند اون بود  تو هم باید برای ایند ه ت برنامه بریزی درس بخونی ... اصلا خودم کمکت می کنم همه ی کتابام رو بهت میدم تا تو هم بخونی رشته و دانشگاه من قبول بشی ... بعد شاید در مورد علاقت با هم حرف زدیم ... دیگه چی باید میگفتم ... ؟ دیگه هیچی نمی شنیدم ... هیچی ازم نمونده بود ... باورم نمی شد که انقدر پیشش کوچیک شدم ... داشت با من با زبون منطقش حرف میزد ... ولی من با دلم به حرفاش گوش میکردم حرف همو نمی فهمیدیم ... خیلی سعی کردم که درکش کنم ولی نشد ... بدون اینکه حرفی بزنم برگشتم که بیام ... صدام زد ... . . گفت : منو ببخش ... از اون شب گذشت ... من موندم و یه دل مچاله شده ... یه غرور خرد شده ... من موندم با یه دنیا سوال با یه دنیا نفرین برای خودم ... سعی کردم فراموش کنم همه ی اون روزا رو اون شبو اون حرف های سرد تر از یخ رو ... یه وبلاگ درست کردم دفتر خاطراتی روکه اون روزا واسش می نوشتم رو خالی کردم تو وب ... بعدا فهمیدم ادرس وبم رو پروانه ( عامل بدبختی من )بهش داده و همه چی رو خونده ... من شبای تلخ تو زندگیم زیاد داشتم و یکی دیگه از اونها دوباره برام تکرار شد ... سامان شمارمو از پروانه گرفته بود بهم زنگ زد ... نمی دونستم اونه شاید اگه می دونستم جوابشو نمی دادم ... بهم گفت که همه ی محتوای وبمو خونده ... نمی دونسته که علاقم انقد زیاده گفت فک می کردم اگه منو نبینی فراموشم می کنی ... حالا باور کردم که واقعا دوستم داری من می خوام که با هم اشنا شیم ... چه قدر راحت با من حرف میزد ... چه قدر راحت خاطره ی اون شبو تو ذهنم می خواست پاک کنه ... ولی من بهش گفتم که اون نوشته ها ی دفتر خاطراتمه ... بهش گفتم که دیگه چیزی ازم نمونده که تو بخای باهاش اشنا شی ... گفتم ... دیگه دوستت ندارم ... گفتم که مطمئنم توبه خاطر اعتماد به نفسی که داری ادم موفقی میشی ولی اینون بدون هیچ وقت خوشبخت نمی شی ... عشق سامان اگر چه برام هیچ جز خرد شدن و از بین رفتن ته مونده ی اعتماد به نفسم نداشت ولی عوضش خیلی چیزا رو فهمیدم ... حالا به مامانم قول دادم که دوباره بلند شم ... من می دونم شاید ادم موفقی نشم ولی خوشبخت میشم ... دست بر زیر چانه می زنی حرف هایم را می خوانی با لبخندی مضحک ... عزیزان اینها خاطره نیست این ها تجربه نیست این ها زندگی من است زندگی من ... •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
❤️🍃 خودمم هنوز نمیدونم چطور عاشق شدم! همیشه هربار از عاشقایی می گفتند که با یک نگاه عاشق شدن خنده ام میگرفت ! مگه میشه؟ مگه ممکنه؟ تا اینکه خودم معنی عشق و فهمیدم ... اونم با یک نگاه داستان آشنایی ما برمیگرده به حدود 5 سال پیش ..... از همون اول با هم عهد بستیم که تا آخرش میمونیم ! اون موقع حتی من یک لحظه تنهایی و حس نمیکردم ... روز شبمون رو با هم سپری میکردیم یک لحظه خنده از لبام پاک نمی شد ... واقعا سخته که تو این اوضاع تو این حال که تو فقط داری به آینده ات در کنارش فکر میکنی وقتی داری خودتو تا ابد کنارش مجسم میکنی یهو همه چی خراب بشه اونم بی دلیل.......... باورتون نمیشه وقتی از فرودگاه بهم زنگ زد و گفت :(( منو ببخش متاسفم میدونم بی وفام ولی میخوام برم )) دنیا رو سرم خراب شد نمی خواستم اون لحظه زنده باشم ... نمی تونستم و نمی خواستم باور کنم باورش سخت بود خیلی سخت....... آره رفت .... بعد از 3 , 4 سال رفت و منو با کلی سوال بی جواب تنها گذاشت ... حتی اگه الان میدونستم علت رفتن و تنها گذاشتنمو ,شاید یکم مرهم بود برای دردام بعد از رفتنش دیگه اون آدم پرنشاط سابق نبودم نابود شدم ... فنا شدم الانم با نوشتن داستانم و یادآوریش عذاب کشیدم و گریه کردم چشمام و دستام لرزید و نوشتم الان 1 سالی هست که از این قضیه میگذره اما هنوز نتونستم فراموشش کنم  حتی با تمامی بدی هایی که در حقم کرد.... به نظرم آدم نمیتونه فراموش کنه ! اینم نامه رویا به عشقش : تا به حال حرفهايم را با نگاهم بازگو مي كردم ولي این بار .... این بار مي خواهم با زبان قلم برايت سخن بگويم ... بگویم تا بار ديگر ثابت كنم كه لحظه لحظه زندگي ام تو را فرياد می زنم. امشب آمده ام با اشك هايم با تو سخن بگويم ... با دانه هاي شفاف عشق كه از اعماق جانم جاري مي شوند .. صفحات دفتر آشنايي ما هر روز با عطر جديدي از عشق ورق مي خورد و من مانده ام كه چرا نتوانستی بار عشق مرا به مقصد برسانی ؟ دوست داشتم تو در كنار من بهترين لحظه ها را تجربه كني دوست داشتم تو نيز به مانند من طراوت عشق در چشمانت حلقه زند دوست داشتم در كنار من مملو از عشق باشي ... مملو از عطر اميد شبها كه بي حضور تو خاطرات مشتركمان را با ديدگاني اشكبار مرور می کنم تصوير چشماني را مي بينم كه مهربانانه چشم به چشمانم دوخته اند و من براي استشمام عطر تو آن را در آغوش خواهم كشيد ... كاش مي شد با تو و در كنار تو عشق را در آغوش كشيد ... مهربان ياور زندگي ام در اين شب مهتابي كه مي دانم دلتنگ عطر باراني اشكهايم را تقديم قلب درياييت مي كنم اما نه .... می دانم دوست نداری اشکی از چشمانم جاری شود پس با صدایی که از اعماق وجودم بیرون می آید فریاد می زنم از صميم قلبي كه به راهت باختم دوستت داشتم. این حاصل یک نفسه که به مرگم پیوند می خورده .... خیلی دردآوره که با کسی تو رویاهات قصری بسازی و اون قصر آرزوهات یک شبه فنا بشه خیلی سخته که بدونی تا چند وقت دیگه عروسیته و قلبتون و بهم هدیه می دید ولی ... و سخت تر از همه اینه که یک شبه یکی با تمامی این احساس ها و عشق تو را بی دلیل تورو تنها بزاره و بره هنوزم کلی سوال بی جواب تو ذهنم نقش بسته ! چرا منو تنها گذاشت؟ ... •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
❣ ‍ ‍ ‍ 📝📝📝 خاطره ای شبیه معجزه! ✅ سال ۷۲ یا ۷۳ در یکی از شیفتهای عصر بیمارستان شهید بهشتی آبادان پزشک عمومی اورژانس از رزیدنت سال آخر جراحی که برای طرح یک ماهه به آبادان آمده بود درخواست کرد که بیمار مشکوک به آپاندیسیت را در اورژانش معاینه کند. زمانی که رزیدنت جوان در حال معاینه بیمار بود عده ای سراسیمه و با داد فریاد جوان چاقو خورده به قفسه سینه را وارد اورژانس کردند و بر روی تخت خواباندند و در همان لحظه جوان مجروح آخرین نفس خود را کشید. ✅ بلافاصله پزشک اورژانس و رزیدنت جوان بر بالین بیمار مجروح حاضر شدند و پس از معاینه متوجه شدند که مجروح هیچ علامتی از حیات ندارد و در حالی که همه ناامید از نجات جان بیمار بودند رزیدنت جوان در اقدامی کم سابقه، شجاعانه و متهورانه درخواست تیغ جراحی و سایر وسایل مورد نیازی را کرد و درمقابل چشمان حیرت زده همه اقدام به شکافتن قفسه سینه جوان از زیر دنده ها روی تخت اورژانس نمود و پس از آن دست خود را داخل قفسه سینه وارد کرد و در حالی که قلب جوان که به علت اصابت چاقو به آن سوراخ شده بود را در دست داشت اقدام به ماساژ دادن آن نمود و پس از لحظاتی دلهره آور که تمام لباسهای جراح جوان غرق خون بود و صدای ناله , شیون همراهان بلند بود قلب جوان مجروح دوباره شروع به تپیدن کرد. ✅ بلافاصله به دستور جراح جوان برای بیمار چندین کیسه خون درخواست شد و سریعا او را به اتاق عمل منتقل کردند و عمل بیمار بدون هیچ فوت وقت و تشریفاتی مثل تعویض لباس و پوشیدن لباس مخصوص توسط جراح در اتاق عملی که کمترین امکانات را در آن زمان برای چنین عمل بزرگی را داشت انجام شد و پارگی قلب جوان مجروح ترمیم شد و بعد از عمل موفقیت آمیز که در آن شرایط خاص چیزی شبیه یک معجزه بود بیمار را برای ادامه درمان و نیاز به مراقبتهای ویژه با آمبولانس به بخش icu بیمارستان گلستان اهواز اعزام کردند. ✅ چند هفته بعد زمانی که جراح جوان طرح یک ماهه خود را به پایان برده و از آبادان رفته بود همان بیمار در صحت و سلامت پس از ترخیص از بیمارستان گلستان اهواز همراه خانواده برای تشکر و قدردانی از جراح جوان به بیمارستان شهید بهشتی آبادان آمدند. ✅ نام آن جراح جوان زبردست، حاذق، جسور و شجاع آن زمان که بعدها سالها در آبادان به مردم و بیماران این شهر خدمت نمود آقای بود که در صبح ۹ شهریور ۱۳۹۹ به علت ابتلا به کرونا در یکی از بیمارستانهای به خیل شهیدان مدافع سلامت کشور پیوست. روحش شاد و یادش گرامی🌺 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔅 𝓳𝓸𝓲𝓷↷ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
❣ دوستت دارم به اندازه ى تمامِ دانه هاى اسپندى كه از زمانى كه چشم گشودم برايم دود كردى دود کردی، که بلاگردان شود هرچه بلا هست از سرم دوستت دارم، به بزرگی همان آرزوهایی که از تمامشان گذشتی تا آرزوهایم برآورده شوند واژه ها چگونه توصیفت کنند که این سینه از مهرت خالی شود؟ "دوستت دارم"حقیر است، زمانی که حرفی از تو گفته میشود... تو دستان خدایی بر روی زمین جان میبخشی شفا میدهی برآورده میکنی میبخشی و میگذری اصلا بگذار بگویم خدا در چشمان تو پنهان شده بلکه حداقل یک آدم بر روی زمین گونه های خدا را بوسه زده باشد "مادر" پیامبرِ پُر اعجاز دنیایم بمان ، تا برآورده شود تمام رویاهای محال من ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔅 𝓳𝓸𝓲𝓷↷ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•