eitaa logo
آدم و حوا 🍎
41.4هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
2.8هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
                                                 ‌ ‌‌‌    ‌ خانم جان میگفت، قدیما زمستوناش مثل الان نبود که وقتی برف میومد چند روز پشت هم می بارید و می بارید گاهی صبح که می شد در حیاط از برفی که پشتش بود باز نمی شد... خلاصه یه شب برامون مهمون اومد اون وقتا اینجوری نبود که تو هر اتاقی بخاری و شوفاژ باشه یه بخاری تو یه اتاق بود همه اونجا می خوابیدن میگه بعد شام ب شوهرم گفتم آقایِ موحد و کجا بخوابونیم... شوهرمم گفت جاش و بنداز جلو بخاری همون قسمتی که هر شب خودمون میخوابیم ماهم این سرِ اتاق میخوابیم خلاصه خانم جون میگه همین کار و کردم ...نصف شب رفتم دستشویی وقتی برگشتم گیج بودم طبق عادت رفتم اون قسمتی که همیشه میخوابیدیم یعنی پیش مهمون،فکر کردم شوهرمه آروم در گوشِ اون آقای مهمون گفتم ای مرد پاشو ببین چه برفی میاد... این مهمون حالا حالا موندگاره که... آقای مهمونم گفت پاشو برو پیش آقاتون نگران نباش فردا سنگم از آسمون بباره من میرم🙈😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
⛔️دعای پایبند کردن شوهر به زن وزندگی اگر زنی شوهرش به زن دیگر تمایل پیدا کرده یا از زنش سرد شده و مالش را جای دیگری خرج میکند این دعا را بنویسد و در لباس خود نگه دارد شوهرش میل به زن دیگری نمیکند و از غریبه سرد میشود و محبتش به همسرش چند برابر میشود..👇👇🔮 https://eitaa.com/joinchat/1319240024C241ce5aee0 عالیه این دعا 😳👆
✳️ و تغییر مثبت در زندگی🌹 سلام. من 21 سالمه و همسرم 25. نامزدیم. چون سنتی اشنا شدیم، من بخاطر اختلافات هی میشدم از انتخابم. مدام به خانوادم میگفتم: شما انتخابش کردین! و تلاشی برای بهبود رابطه نمیکردم. از طرفی نامزدم مدام منو با جاریم میکرد. منم خسته شده بودم. پیش مشاور رفتم. گف: وارد زندگی بشی، نمیتونی با این اوضاع زندگی کنی. فکری کن به حال خودت و... ولی از وقتی با این کانال اشنا شدم خیلییییی چیزا عوض شد. خیلی از تجربه ها استفاده کردم و جواب گرفتم. طرز حرف زدنم رو دادم و نامزدم الان به اشتباهاتش اعتراف میکنه و الان واقعا عاشق همیمم☺️ ✍ همه چی به خودمون بستگی داره. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
شب خواستگاریم🫠 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
نقل است از امام صادق(علیه السلام) که می‌فرمایند:‌ «إِنَّ لِلَّهِ مَلَكاً یُقَالُ لَهُ إِسْمَاعِیلُ سَاكِنٌ فِی السَّمَاءِ الدُّنْیَا إِذَا قَالَ الْعَبْدُ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ سَبْعَ مَرَّاتٍ قَالَ إِسْمَاعِیلُ قَدْ سَمِعَ اللَّهُ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ(سَلْ حَاجَتَكَ) برای خداوند فرشته‌‏ای است که به او « اسماعیل » می‌‏گویند که در آسمان دنیا ساکن است. هر گاه بنده خدا هفت(۷) مرتبه بگوید؛ "یا أَرْحَمُ الرَّاحِمِین" ، اسماعیل مَلَک به او می‌‏گوید: خداوند که أَرْحَمُ الرَّاحِمِین است صدایت را شنید، حاجت خویش را از او بخواه. 📚وسائل‌الشیعة، ج۷، ص۸۸ 📚 النّص کوفی اهوازی ارتباط با استاد •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی🌹 سلام منم جریان زندگیمو بگم. دوستم موفق شد با کانالتون زندگی شو درست کنه.😘 ولی من نتونستم. هر ایده ای که گفتین کردم، نتونستم.😔 من ۲۵و همسرم ۳۱ سالشه. اسمم عایشه هست. من تک دخترم و با ناز و نعمت بزرگ شدم. کلاس اول دبیرستان پسر همسایمون اومد خواستگاریم. با بابام شد. بهم گفتن به دردت نمیخوره. بالاخره گوش دادم و ولش کردم. من خواستگار زیاد داشتم تا سر و کله پسرخالم پیدا شد. خانوادم بهش گفتن: هفته بعد بیا عقد کنین!!! به خاطر اون بزرگترین حماقت زندگیمو کردم و با شوهرم کردم. که لعنت به خودم باد. بعدا سه سال با خانوادم کردیم چون پسرم به دنیا آمد.😕 تازه شش ماه بود پسرم به دنیا اومده بود که دیدم که از خودبیخود میاد خونه و دهنش بو میده و مشکوک میزنه. یه شب گوشیش رو چک کردم، دیدم با یه خانم در ارتباطه. معذرت خواست. جدا نشدم تا پسر دومم به دنیا اومد. بهترین روز زندگیم بود. بعد ۱۲روز از زایمانم بهش گفتم بیا تخت رو جمع کن. من عمل شدم، نمیتونم. سرم داد زد. زنگ زدم بابام. با اونا دعواش شد. گفت: از خونه من برو بیرون. یه هفته کردم ولی بعد برگشتم. بعد چند روز گوشی من زنگ خورد. گفتن: شوهرت با فلان دختره. باور نکردم ولی بعد دیدم درسته. چنان عشقم میگن بهم.😔 من هر کا ری کردم نتونستم درستش کنم، الانم داریم جدا میشیم.😔 چون دیگه دوستش ندارم. این قدر مهربانم که یازده سال پیش خانواده شوهرم زندگی کردم. 😔🙏 دختر خانمها! زود ازدواج نکنین. خانواده راضی نبودن، ازدواج نکنین. اشتباه منو تکرار نکنین. شوهرتان کرد، آسون از موضوع نگذرین تا مثل من داغون نشین. 😔 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
صبح فردا ،قبل از این که صنم از خواب بیدار بشه ،از اتاق خارج شدم .. خبری از مرضیه نبود.. به حجره رفتم
داستان زندگی 🎀 وقتی حرفش ناتموم موند منم به جهت سرش ، نگاه کردم .. صنم اونطرف با کمی فاصله از ما ایستاده بود.. نمیدونم چه مقدار از حرفهامون رو شنیده بود.. با ناراحتی به مرضیه گفت خجالت نمیکشی، پیشنهاد میدی بره زن بگیره؟ مرضیه پوزخندی زد و گفت خب دلش بچه میخواد ، از ما دو تا که نمیتونه بزار بره یکی دیگه رو بگیره .. صنم بغض کرد و گفت مرضیه تو این حرف رو به لج من میگی وگرنه ته دل خودتم راضی نیستی .. مرضیه بلند شد روبه روی صنم ایستاد و گفت چرا ناراحتی؟؟ بغض کردی؟؟ مگه خودت به من نگفتی بخاطر خوشحالی شوهرم راضی بشم تو رو بگیره؟ یادته...؟ تو هم الان واسه خوشحالی شوهرت برو واسش خواستگاری.. اشک صنم روی گونه اش ریخت .. سریع بلند شدم و گفتم مرضیه تمومش کن برو به بچه برس.. رو کردم به صنم و گفتم تو هم سر هیچ و پوچ وایسادی اینجا بحث میکنی .. برو بگو آفت صبحونم رو بیاره .. بعد از صبحونه به اتاق رفتم لباس بپوشم .. صنم مضطرب وارد اتاق شد و گفت یوسف تو واقعا میخواهی زن بگیری؟ جلوی آینه کلاهم رو ، روی سرم گذاشتم و گفتم اون یه حرفی زده تو چرا بزرگش میکنی، مرضیه افتاده رو دنده ی لج ، ولی بالاخره مجبوره قبول کنه ... ‌‌*********************** چند روزی گذشته بود و مرضیه به هر طریقی بود از دستم فرار می کرد تا اون شب موقع شام ، گلچهره به اتاق مادر دوید و مرضیه دنبالش رفت که بیاره.. دنبالش به اتاق رفتم و در اتاق رو بستم .. گلچهره با قفل صندوق مادر بازی میکرد .. کنار گوشش گفتم تا کی میتونی فرار کنی ؟ مرضیه با اخم گفت تا هر وقت که دلم باهات صاف بشه.. که فکر میکنم به اون دنیا بکشه .. گفتم چیکار کنم که راضی بشی؟ هر چی بگی قبول میکنم مرضیه جوابی نداد.. با التماس گفتم جون گلچهره، راضی شو .. با این فرار کردنات .. دیوونه میشم و آخر جلوی اهل خونه یه دیوونگی میکنم حس کردم واسه یه لحظه لبخند کمرنگی رو لبهاش نشست .. نفس بلندی کشید و گفت ..... نفس بلندی کشید و گفت نمیتونم یوسف.. چند روز خیلی فکر کردم . میون کلامش پریدم و گفتم خب ...فکر کردی به چی رسیدی؟ خودش رو کمی عقبتر کشید و گفت دلم زیارت میخواد...منو ببر زیارت امام رضا...میخوام اونجا از امام رضا بخوام بهم قدرت بده بتونم دلم رو باهات صاف کنم .. شونه هاش رو گرفتم و گفتم حتما..حتما..ولی قول بده بعدش ازم فرار نکنی... مرضیه جدی زل زد به چشمهام و گفت یه شرط دیگه هم دارم.. یه دستم رو گذاشتم روی چشمم و گفتم روی چشمم بگو ..قبوله.. نفس بلندی کشید و گفت دو سال...دوسال به اتاق صنم نمیری...تمام دوسال رو کنار من میمونی .. بی اختیار دستم رو از شونه اش برداشتم و برای لحظاتی مات نگاهش کردم .. مرضیه ریشخندی زد و گفت چیه؟ساکت شدی؟ میتونی قبول نکنی.. سعی کردم بی تفاوت رفتار کنم ..شونه ام رو بالا انداختم و گفتم نه...گفتم که هر چی بگی روی چشمم فقط ... _فقط چی... +توقع نداشتم همچین شرطی بزاری.. مرضیه به طرف گلچهره رفت و بغلش کرد و گفت میخوام اونم طعم تنهایی رو ، با گوشت و خونش حس کنه... دستی به موهای گلچهره کشیدم و گفتم تو تنها نبودی..دخترت بود.. مادر باهات همراه بود..در ضمن خودت شرط گذاشتی صنم که برات شرط نزاشت.. مرضیه دلخور از شنیدن حرفم از کنار گذشت و گفت هر جور صلاحته..تو هم میتونی قبول نکنی.. بازوش رو گرفتم و گفتم قبوله ..از همین فردا تدارک رفتن به زیارت رو میبینم..تو هم رو حرفت وایسا.. مرضیه بعد از مدتها لبخند عمیقی زد و گفت چشم... زودتر از من از اتاق بیرون رفت .. دستی به صورتم کشیدم از اتاق خارج شدم .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
از اتاق که خارج شدم، با صنم چشم تو چشم شدیم ..دلم لرزید ..امکان نداشت من صنم رو تنها بزارم ..اصلا تنها جایی که آرامش داشتم کنار صنم بود.. مادر با لبخند گفت کجا موندید شما دونفر؟ شام سرد شد.. کنار سفره نشستم و گفتم مرضیه میگفت دلم زیارت امام رضا رو میخواد... مادر آروم زد روی زانوش و گفت واای منم خیلی دلم هوای زیارت کرده... از حرف مادر استفاده کردم و گفتم پس باهم میفرستمتون.. مادر ابروهاش رو بالا داد و گفت بی مرد؟ چطور دو تا زن بریم؟ +تنها نمیفرستم..سلطانعلی و آفت رو هم ، با شما میفرستم که دست تنها نباشید.. مشغول خوردن شدم ... یه لحظه نگاهم به مرضیه افتاد دمغ شده بود .... صنم بدون حرف با سر پایین با غذاش بازی میکرد .. فهمیدم که غصه میخوره ..در یه لحظه که مادر و مرضیه باهم صحبت میکردند زدم به زانوش و آروم گفتم ما باهم میریم .. لبخند زیبایی زد .. اون شب ، بعد از به خواب رفتن صنم ، به صورت زیباش نگاه میکردم ...نباید به مرضیه قول میدادم ..من نمیتونم دو سال صنم رو تنها بزارم ..اون بخاطر من خیلی ،سختی کشیده و غصه خورده.. با خودم گفتم بزار مرضیه حامله بشه..یه کاریش میکنم .. صبح به محض رسیدن به حجره اسد رو فرستادم ماشین پیدا کنه برای مشهد.. اسد چند ساعت بعد برگشت و خبر آورد که دو روز دیگه یه ماشین به طرف مشهد حرکت میکنه... مادر و مرضیه تمام اون دو روز رو آماده میشدند برای این مسافرت طولانی .. چشمهای مرضیه از خوشحالی برق میزد.. بالاخره موعد سفر رسید ... کلی به سلطانعلی سفارش کردم که مراقب زنها و گلچهره باشه.. گلچهره رو بارها بوسیدم و به مرضیه گفتم برو دلت رو صاف کن و برگرد‌... مرضیه نگاهش رو ازم دزدید و گفت دوست داشتم گلچهره با پدر و مادرش به زیارت بره...ولی اشکالی نداره ..دفعه ی بعد .. لبخندی زدم و گفتم دفعه ی بعد با بچه هامون.. مرضیه لبش رو گزید و جوابی نداد.. مطمئن بودم که بعد از این سفر راضی به بچه دار شدن میشه... بعد از راهی کردنشون، به دنبال بی بی رفتم ..تمام این دو روز فکر میکردم چه کار کنم که تو این مدت صنم تنها نمونه... از بی بی خواستم که به عمارت بیاد و کنار صنم بمونه.. بی بی با خوش رویی قبول کرد و با من همراه شد.. صنم با دیدن بی بی ، با ذوق پرید و گفت خداروشکر ..فکر میکردم تو این مدت از تنهایی دق کنم .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌لدامه دارد
✳️ و تغییر مثبت در زندگی🌹 من و اقایی سنتی ازدواج کردیم. من هیچ شناختی از اقا نداشتم و خیلی مشکل داشتیم! حتی تا مرز رفتیم و برگشتیم. من این کانال رو از دوستم گرفتم و نظرمو جلب کرد. خوشحالم که پیداش کردم. چون من ادم زودجوش و مغروریم. از این کانال یادگرفتم چطور خشمم رو کنترل کنم. چندروز پیش مشکلات روم فشار اورده بود. شوهرم خانوادش رو گذاشته بود تو اولویت و منم نیاز به توجه و محبتش داشتم. دلخور بودم. صبح باهاش حرف نزدم. اونم با رفت. بعد یاد ایده یکی از خانما افتادم: نوشتن نامه. باهمون حال بد و گریون براش نامه نوشتم. اول گفتم: سلام نفسم من خیلی دوستت دارم❤ تو تاج سرمی. مرد منی. من دوست دارم پشتم باشی و ناراحتیامو دونه دونه نوشتم و قطرات اشکم میریخت رو نامه. گذاشتم بالای اپن و رفتم حرم. تاهم خودم اروم شم، هم شوهرم یکم خلوت کنه. شب اقایی نامه رو خونده بود و پیام عذرخواهی داد. بعدش اومد دنبالم و بیشتر هوامو داره. ✍این خانم با استفاده از تکنیک نامه، دلخوری شون رو به خوبی مدیریت کردن و انتقال دادن. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
                                                 ‌ ‌‌‌    ‌ خانم جان میگفت، قدیما زمستوناش مثل الان نبود که وقتی برف میومد چند روز پشت هم می بارید و می بارید گاهی صبح که می شد در حیاط از برفی که پشتش بود باز نمی شد... خلاصه یه شب برامون مهمون اومد اون وقتا اینجوری نبود که تو هر اتاقی بخاری و شوفاژ باشه یه بخاری تو یه اتاق بود همه اونجا می خوابیدن میگه بعد شام ب شوهرم گفتم آقایِ موحد و کجا بخوابونیم... شوهرمم گفت جاش و بنداز جلو بخاری همون قسمتی که هر شب خودمون میخوابیم ماهم این سرِ اتاق میخوابیم خلاصه خانم جون میگه همین کار و کردم ...نصف شب رفتم دستشویی وقتی برگشتم گیج بودم طبق عادت رفتم اون قسمتی که همیشه میخوابیدیم یعنی پیش مهمون،فکر کردم شوهرمه آروم در گوشِ اون آقای مهمون گفتم ای مرد پاشو ببین چه برفی میاد... این مهمون حالا حالا موندگاره که... آقای مهمونم گفت پاشو برو پیش آقاتون نگران نباش فردا سنگم از آسمون بباره من میرم🙈😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
داشتم از داداشم که هشت سالشه درس می‌پرسیدم متضاد کم رو  پرسیدم چون نخونده بود بلد نبود خاستم راهنمایی کنم گفتم من وقتی ی چیز زیاد میبینم چی میگم؟ گفت اوف🙂🤌🏻 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آقا مام یه مینا خریدیم هرکاری کردیم حرف زدن یاد بگیره نشد خواستیم پسش بدیم طرف گفته بود یه کلمه فحش یادش بدید پس نمیگیرم با پسرم چونه میزدیم که ببرِ بدش ...اونم اصرار که خودم یادش میدم شما بلد نیستید منم عصبی با یه لحن تحقیرآمیز وکشدار گفتم بییییییییرییییخت😏 یهو مینا شروع کرد باهمون لحن وصدا تکرار کردن. تا مدتها هرحرفی میزدیم با تمسخر میگفت بی ریخت خلاصه طرفم پسش نگرفت ،اینم یه مدت گفت خسته شد دیگه هیچی نگفت فقط میخواست خودشو به ما قالب کنه وروجک😍 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•