eitaa logo
آدم و حوا 🍎
40.9هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
2.9هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۵ ترفند خانه داری بسیار ضروری😉 ‌‌ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
♨️خبرفوری مشکلات پروستات و عفونت مجاری ادراری درمان شد 🧬  درمان گیاهی (🌱) و بدون بازگشت ^مشکلات پروستات^ 🟣 زیر نظر بهترین کارشناسان و مشاوران طب سنتی در سلامت رویال انجام می شود. 🚨 برای درمان مادام‌العمر مشکلات پروستات همین الان فرم مشاوره (رایگان) پر کنید.👇🏻 digiform.ir/wa02a0abc digiform.ir/wa02a0abc 📌 با مجوز رسمی و رضایت 7 هزار درمانجو 🔴معتبر ترین کانال بهبود پروستات در اپیکیشن(ایتا)✅ https://eitaa.com/joinchat/1425933214Cbfd24081fe
✳️ و تغییر مثبت در زندگی🌹 من 20 سالمه و حدود 4 سال پیش از طریق خانوادم با یک اقا پسری اشنا شدم واسه ازدواج. خانواده ایشونم منو تایید کردن. به خاطر خامی و سن پایین و به خصوص کمبود محبت، خیلی زود به این اقا شدم. اشتباهاتی که در طول رابطه داشتم این بود که خیلی بهشون کردم و خودم رو پایین اوردم. تا یک اتفاق کوچیک می افتاد، سریع عذر خواهی میکردم. (حتی اگر اون مقصر بود) و بزگترین اشتباهم این بود که خانوادم رو به کل فراموش کردم و تمام وقتم رو با اون بودم. (چه پیام، چه حضوری) خواهش میکنم دختر خانم های گل، ارزش خودتونو پایین نیارین. وقتی توی دوره ی اشنایی هستید بیجا نکنید. حتما حداقل یک بار پیش مشاور برید. نکته مهمی که میخوام بگم اینه که توی دوره نامزدی، جنسی برقرار نکنید. اینجوری فقط بنده تن و بدن شما میشه و این اصلا موندگار نیست چون زود سیر میشه. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
15.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
موچی نرمالو های گرد و خوشمزه مواد لازم : شیر ۱۶۰ گرم 🥛 خامه قنادی ۲۰ گرم کرم فندقی یا نوتلا ۱۰ گرم آرد گلوتینوس ۱۰۰ گرم 🥡 نشاسته ذرت ۲۰ گرم پودرقند ۲۰ گرم 🍚 روغن ۱۰ گرم •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
⛔️دعای پایبند کردن شوهر به زن وزندگی اگر زنی شوهرش به زن دیگر تمایل پیدا کرده یا از زنش سرد شده و مالش را جای دیگری خرج میکند این دعا را بنویسد و در لباس خود نگه دارد شوهرش میل به زن دیگری نمیکند و از غریبه سرد میشود و محبتش به همسرش چند برابر میشود..👇👇🔮 https://eitaa.com/joinchat/1319240024C241ce5aee0 عالیه این دعا 😳👆
🌸بنام الله 💕مهرگستر مهربان 🌸صبـح، 🩷اشاره ی خورشید است 🌸برای آغـازی دوباره! 🩷و من آموخته ام؛ 🌸هر آغازی، 🩷بانام زیبای تو کلید می خورد 🌸و هر پایانی، 🩷به اسم اعظم‌ تو ختم میگردد! 🌸الهی به امیدتو سلام صبح تون وبانشاط 🕊🕊🌾🌸🌾🕊🕊
من ایران زندگی نمیکنم چند روز پیش رفتم بازار دیدم  یه قصابی کله پاچه داره منم کلی ذوق کردم و خریدم آوردم خونه گفتم درست میکنم یه دلی از عزا در میاریم شنبه شب کله پاچه رو بار گذاشتم که صبح یکشنبه تعطیل بخوریم یکی دو ساعتی که از پختن کله پاچه گذشته بود و بوش همه ی خونه رو برداشته بود دیدم تو گروه مجازی همسایه ها که فقط برای کارای مربوط به ساختمونه یه پیام از مدیر ساختمان اومد که یه بویی شبیه به بوی سوختنی از ساختمان میاد یکی از همسایه ها هم اونو حس کرده کسی می‌دونه که بوی چیه و ایا مشکلی تو ساختمان بوجود اومده ؟ وااای منو بگووو اینقدر خندیدم ولی هر لحظه منتظر بودم بیان در خونه مونو بزنن بگن بو از خونه ی شماست اونوقت من باید بگم این چه بوییه ولی خدا رو شکر خبری نشد و من تصمیم دارم آخر هفته دوباره این بو رو راه بندازم 😂😂😂🙊🙊🙊 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی🌹 تجربه من بیشتر به درد آقایون میخوره.👨 آقای عزیز روز 💍، ازت خواهش میکنم قول نده. اون زن با هزار امید پاشو تو خونه ت میذاره. من روز خواستگاری به شوهرم گفتم که درس برام خیلی مهمه. تحت هیچ شرایطی هم اونو کنار نمیذارم. آقا هم گفت: من با جون و دل کمکت میکنم که درس بخونی. اوایل پای حرفش واستاد. بعد یواش یواش دیدم از جای دیگه میگیره. مادر شوهرم مدام تو زندگیمون میکرد.😔 حتی یه روز دیدم که به شوهرم میگه چرا میذاری درس بخونه، بهش پول نده. شوهرمم زیادی به مادرش داره و الان چند روزه منو بخاطر دانشگاه اذیت میکنه! جوری که ازش سرد شدم. چون اصلا انتظار اینو نداشتم. شما مردا باید قلب زنتونو بدست بیارید. اینجوری حتی اگه شرایط زندگی بد بشه، با شما انگار تو بهشته. اینو بفهمید که مادرتون به شوهر خودش تکیه کرده و شما باید بذارید زنتون، زیر سایه ی شما پناه بیاره. 💪 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
داستان زندگی 🍀🌸 با خنده از پله ها بالا دویدم و تا رسیدم به اتاقم از خوشحالی و هیجان چند بار دور خو
داستان زندگی 🌱🍀🌱 دیگه خودم رو خوشبخت ترین دختر دنیا میدونستم .. فقط دلم میخواست روزها زودتر بگذره و من و عباس بطور رسمی مال هم بشیم ... هرچند بابا پسرعموهاش رو خیلی دوست داشت و خیلی بهشون احترام میزاشت ولی دلشوره داشتم که مخالفت کنه... غروب بود که فاطمه صدام کرد و رفتم پایین .. اصرار کردم شام بمونه ولی قبول نکرد و رفت .. مامان بعد از بدرقه ی فاطمه به آشپزخونه رفت و در حالی که ظرف و ظروف رو جابه جا میکرد گفت مریم یادت باشه فرزانه رو دیدی چیزی بهش نگی .. زنعموت خیلی تاکید داشت فعلا کسی چیزی نفهمه... چشمی گفتم .. مامان با لیوان چای به دست، نشست و گفت اصلا یهو دیدی نشد ، حرف خودت رو ننداز تو زبون فامیل.. بند دلم پاره شد خواستم چیزی بگم که بابا در حیاط رو باز کرد .. بابا میوه خریده بود از دستش گرفتم و به آشپزخونه بردم و با چای برگشتم .. وقتی سینی رو جلوی بابا گذاشتم ، لپم رو کشید و گفت دختر کوچولوی من چطوره؟؟ لبخندی زدم و هنوز نشسته بودم که مامان نفس بلندی کشید و گفت حاجی ولی دخترمون خیلی وقته بزرگ شده ، خبر نداری... بابا چایش رو سرکشید و گفت مریم همیشه کوچولوی ما هست... مامان بهم گفت برو شام رو آماده کن و میوه ها رو بشور بزار یخچال .. از آشپزخونه میدیدم که مامان داره آروم برای بابا حرف میزنه .. حس کردم در مورد من و عباس حرف میزنه.. سریع میوه ها رو شستم و نگاهی به غذا انداختم و برگشتم ... مامان با ورود من کمی مکث کرد و نگاهی بهم انداخت و گفت این تو و این دخترت... من وظیفم بود به تو بگم ... دستهام میلرزید .. سرم پایین بود .. بابا گفت غافلگیر شدم .. اصلا فکرش رو نمیکردم .. عباس پسر خوب و سالمیه.. ولی مریم ... انگار تازه متوجه شد که من تو اتاقم .. کمی مکث کرد و گفت مریم جان بابا .. تو مگه نمیخواستی بری دانشگاه ؟؟ جوابی ندادم .. حتی سرم رو هم بلند نکردم .. شنیدم که مامان یه چیزی رو خیلی آروم گفت .. بابا بلند شد و گفت فعلا تا چهلم خیلی مونده ، توکل بر خدا ببینیم چی پیش میاد... همین که بابا به حیاط رفت به مامان گفتم مامااان.. چرا گفتی به بابا؟ مگه زنعمو نگفته بود مردها فعلا ندونند.. مامان کنترل تلویزیون رو برداشت و گفت زنعموت بخاطر خودش گفته.. من به بابات نمیگفتم فردا میفهمید پدر منو در می آورد... الان بهتر شد بزار بابات هم فکرهاشو بکنه تو این مدت... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌روزها به کندی میگذشت ولی تو این مدت فهمیده بودم که بابا نه تنها ناراضی نیست بلکه خوشحالم هست که رابطه اش با پسرعموهاش نزدیکتر میشه... زنعمو تو این مدت چند روز یکبار زنگ میزد و حالمون رو میپرسید و مدام بهم میگفت عروسم .. و هر دفعه به مامان میگفت عباس میگه مریم نامزد منه ها، مبادا بزارید خواستگار بیاد واسش .. وای که چقدر این حرف بهم حس غرور می داد .. این که عباس هم نگرانه منو از دست بده خوشحالم میکرد.. برای چهلم کارت دادند و هممون رو نهار دعوت کردند .. مامان گفت تو نیا .. بمون خونه.. ‌من که برای این روز و دیدن عباس لحظه شماری کرده بودم کم مونده بود گریه کنم .. با ناراحتی گفتم چرااا؟؟ _چرا نداره... میری عباس نگات میکنه یه لبخندی ، چیزی میزنه کسی میبینه بعدا میگن اینها باهم دوست بودند .. اصرار بی فایده بود.. مامان اجازه نداد و من باز خونه موندم .. اون روز وقتی مامان برگشت خوشحال بود و گفت چقدر بهمون احترام میزاشتن .. عباس ما رو دید تا کمر خمر شد .. زنعموت مدام دور و برم بود .. خاله ی عباس هم فکر کنم یه چیزهایی میدونست .. تو مسجد اومد کنارم نشست و کلی باهم حرف زدیم اونم میگفت منتظر بوده چهلم بگذره واسه پسرش زن بگیره ... دقیقا دو روز از چهلم گذشته بود که خاله ی عباس زنگ زد .. مامان اولش کمی تعجب کرد .. کمی حال و احوالپرسی کردن و خاله ی عباس حرف میزد و مامان ساکت بود .. چند لحظه بعد مامان گفت با خواهرتون میخواهید بیایید خواستگاری؟؟ نمیدونم چی شنید که مامان ابروهاش رو بالا داد و گفت میشه فردا زنگ بزنید من با بابای مریم هم حرف بزنم ... همین که گوشی رو گذاشت گفت اینها چرا اینطورین.. مگه خواهر نیستن..؟! پرسیدم مگه چی شده؟ مامان نشست و گفت زنگ زده میگه اجازه بدید بیاییم خواستگاری؟؟ فکر کردم خواستگاری واسه عباس... با لبخند نگاهم کرد و گفت پسر اینم تو رو دیده و پسندیده .. واسه پسرش میخواد بیاد.. از جا پریدم و گفتم بیخود کرده.. چرا بهش نگفتی مریم نامزد داره .. مامان با دست اشاره کرد که آروم باشم و گفت میدونی چقدر وضعشون خوبه.. پسرش لیسانسشو گرفته داره واسه فوق میخونه .. یه آپارتمان پنج طبقه دارند ... بی اراده اشکهام جاری شد و گفتم به جهنم که چی دارند ... ادامه دارد •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی 🌹 سلام ممنونم از کانال خیلی خوب و عالیتون. من که زندگیم از این رو به اون رو شده. من سی وسه سالمه .عشقمم سی وپنج سالشه. یه گل پسر پنج ساله هم داریم. دوازده ساله ازدواج کردیم. به قول خیلی از خانمها خیلی قبلا رو میخورم که چقدر بیخود زندگیم رو خراب کردم. خیلی از ایده کانالتون استفاده کردم.الان اقایم خیلی عوض شده .هر کاری میکنه میگه هر چی تو بگی. خیلی عوضش بیشتر به خواسته هام میرسم. سوره طلاق رو خیلی میخونم.چیزی بخوام به اقای میگم اگه حوصلت بود😉یا جای بخوام برم میگم اگه دوست داری اونم حتما انجام میده😁 شوهرم سفید کاره مثلا یه روز خونه خودمون کار میکرد مثلا منم شاگردشم هی میگفتم اوستا چیزی نمیخوری. میگفتم اوستا چه خوبه عشق آدم شاگردش باشه، اونم کلی ذوق میکرد و میخندید😍 اشتباهی کنه میکنه. هرگز در هیچ جایی هم براش کم نمیذارم خانمهای ایرانی خودتون رو دست کم نگیرید. ما میتونیم رو بدیم . ممنونم بازم از کانالتون.خدا خیرتون بده ✍ مردان بزرگ در دامن زنان پرورش می یابند اگر در جامعه ای زن ارزش و منزلت خود را از دست بدهد آن جامعه رو به تباهی می رود •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت عروسی این خاطره برا چند وقت پیشه رفتیم عروسی بعد مادر عروس خیلی ادعاش میشهو فلان خودشو خیلی بالا می‌دونه اومد سر میز ما  داشتیم میوه می‌خوردیم می‌گفت بخورین بخورین😐 بعد موزه تو بشقاب مامانبزرگمو برداشت می‌گرفت جلو ما می‌گفت تعارف نکنین مووووووزه ها مووووز بخورین تروخدا  ما همه کپ کرده بودیم با مامانمو و عمم اینا انگار مثلا ما تازه موز دیده بودیم😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی🌹 من ۲۲ و آقاییم ۲۵ سالشه. دو ساله ازدواج کردیم. یه بار که بحثمون شد😮بعدش آقاییم چون به شدت مغروره، نمیخواست خواهی کنه. ازسرکار که اومد، چندتا و برام خریده بود ولی نگفت و گذاشت رو میز. منم دوست نداشتم ولی سریع جیغ زدم و برشون داشتم و کلی تشکر و...😳😁 بعد همون لحظه آشتی کردیم یهویی! از اون به بعد هرموقع باشم، سریع پاستیل میگیره برام میگه عاشق اینم که چشات برق میزنه، میبینی! 🌺نکته اینکه از کوچکترین کار همسرتون کنین و کنید و تاثیرشو ببینید👌 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•