eitaa logo
آدم و حوا 🍎
41هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
2.8هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
من ایران زندگی نمیکنم چند روز پیش رفتم بازار دیدم  یه قصابی کله پاچه داره منم کلی ذوق کردم و خریدم آوردم خونه گفتم درست میکنم یه دلی از عزا در میاریم شنبه شب کله پاچه رو بار گذاشتم که صبح یکشنبه تعطیل بخوریم یکی دو ساعتی که از پختن کله پاچه گذشته بود و بوش همه ی خونه رو برداشته بود دیدم تو گروه مجازی همسایه ها که فقط برای کارای مربوط به ساختمونه یه پیام از مدیر ساختمان اومد که یه بویی شبیه به بوی سوختنی از ساختمان میاد یکی از همسایه ها هم اونو حس کرده کسی می‌دونه که بوی چیه و ایا مشکلی تو ساختمان بوجود اومده ؟ وااای منو بگووو اینقدر خندیدم ولی هر لحظه منتظر بودم بیان در خونه مونو بزنن بگن بو از خونه ی شماست اونوقت من باید بگم این چه بوییه ولی خدا رو شکر خبری نشد و من تصمیم دارم آخر هفته دوباره این بو رو راه بندازم 😂😂😂🙊🙊🙊 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی🌹 تجربه من بیشتر به درد آقایون میخوره.👨 آقای عزیز روز 💍، ازت خواهش میکنم قول نده. اون زن با هزار امید پاشو تو خونه ت میذاره. من روز خواستگاری به شوهرم گفتم که درس برام خیلی مهمه. تحت هیچ شرایطی هم اونو کنار نمیذارم. آقا هم گفت: من با جون و دل کمکت میکنم که درس بخونی. اوایل پای حرفش واستاد. بعد یواش یواش دیدم از جای دیگه میگیره. مادر شوهرم مدام تو زندگیمون میکرد.😔 حتی یه روز دیدم که به شوهرم میگه چرا میذاری درس بخونه، بهش پول نده. شوهرمم زیادی به مادرش داره و الان چند روزه منو بخاطر دانشگاه اذیت میکنه! جوری که ازش سرد شدم. چون اصلا انتظار اینو نداشتم. شما مردا باید قلب زنتونو بدست بیارید. اینجوری حتی اگه شرایط زندگی بد بشه، با شما انگار تو بهشته. اینو بفهمید که مادرتون به شوهر خودش تکیه کرده و شما باید بذارید زنتون، زیر سایه ی شما پناه بیاره. 💪 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
داستان زندگی 🍀🌸 با خنده از پله ها بالا دویدم و تا رسیدم به اتاقم از خوشحالی و هیجان چند بار دور خو
داستان زندگی 🌱🍀🌱 دیگه خودم رو خوشبخت ترین دختر دنیا میدونستم .. فقط دلم میخواست روزها زودتر بگذره و من و عباس بطور رسمی مال هم بشیم ... هرچند بابا پسرعموهاش رو خیلی دوست داشت و خیلی بهشون احترام میزاشت ولی دلشوره داشتم که مخالفت کنه... غروب بود که فاطمه صدام کرد و رفتم پایین .. اصرار کردم شام بمونه ولی قبول نکرد و رفت .. مامان بعد از بدرقه ی فاطمه به آشپزخونه رفت و در حالی که ظرف و ظروف رو جابه جا میکرد گفت مریم یادت باشه فرزانه رو دیدی چیزی بهش نگی .. زنعموت خیلی تاکید داشت فعلا کسی چیزی نفهمه... چشمی گفتم .. مامان با لیوان چای به دست، نشست و گفت اصلا یهو دیدی نشد ، حرف خودت رو ننداز تو زبون فامیل.. بند دلم پاره شد خواستم چیزی بگم که بابا در حیاط رو باز کرد .. بابا میوه خریده بود از دستش گرفتم و به آشپزخونه بردم و با چای برگشتم .. وقتی سینی رو جلوی بابا گذاشتم ، لپم رو کشید و گفت دختر کوچولوی من چطوره؟؟ لبخندی زدم و هنوز نشسته بودم که مامان نفس بلندی کشید و گفت حاجی ولی دخترمون خیلی وقته بزرگ شده ، خبر نداری... بابا چایش رو سرکشید و گفت مریم همیشه کوچولوی ما هست... مامان بهم گفت برو شام رو آماده کن و میوه ها رو بشور بزار یخچال .. از آشپزخونه میدیدم که مامان داره آروم برای بابا حرف میزنه .. حس کردم در مورد من و عباس حرف میزنه.. سریع میوه ها رو شستم و نگاهی به غذا انداختم و برگشتم ... مامان با ورود من کمی مکث کرد و نگاهی بهم انداخت و گفت این تو و این دخترت... من وظیفم بود به تو بگم ... دستهام میلرزید .. سرم پایین بود .. بابا گفت غافلگیر شدم .. اصلا فکرش رو نمیکردم .. عباس پسر خوب و سالمیه.. ولی مریم ... انگار تازه متوجه شد که من تو اتاقم .. کمی مکث کرد و گفت مریم جان بابا .. تو مگه نمیخواستی بری دانشگاه ؟؟ جوابی ندادم .. حتی سرم رو هم بلند نکردم .. شنیدم که مامان یه چیزی رو خیلی آروم گفت .. بابا بلند شد و گفت فعلا تا چهلم خیلی مونده ، توکل بر خدا ببینیم چی پیش میاد... همین که بابا به حیاط رفت به مامان گفتم مامااان.. چرا گفتی به بابا؟ مگه زنعمو نگفته بود مردها فعلا ندونند.. مامان کنترل تلویزیون رو برداشت و گفت زنعموت بخاطر خودش گفته.. من به بابات نمیگفتم فردا میفهمید پدر منو در می آورد... الان بهتر شد بزار بابات هم فکرهاشو بکنه تو این مدت... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌روزها به کندی میگذشت ولی تو این مدت فهمیده بودم که بابا نه تنها ناراضی نیست بلکه خوشحالم هست که رابطه اش با پسرعموهاش نزدیکتر میشه... زنعمو تو این مدت چند روز یکبار زنگ میزد و حالمون رو میپرسید و مدام بهم میگفت عروسم .. و هر دفعه به مامان میگفت عباس میگه مریم نامزد منه ها، مبادا بزارید خواستگار بیاد واسش .. وای که چقدر این حرف بهم حس غرور می داد .. این که عباس هم نگرانه منو از دست بده خوشحالم میکرد.. برای چهلم کارت دادند و هممون رو نهار دعوت کردند .. مامان گفت تو نیا .. بمون خونه.. ‌من که برای این روز و دیدن عباس لحظه شماری کرده بودم کم مونده بود گریه کنم .. با ناراحتی گفتم چرااا؟؟ _چرا نداره... میری عباس نگات میکنه یه لبخندی ، چیزی میزنه کسی میبینه بعدا میگن اینها باهم دوست بودند .. اصرار بی فایده بود.. مامان اجازه نداد و من باز خونه موندم .. اون روز وقتی مامان برگشت خوشحال بود و گفت چقدر بهمون احترام میزاشتن .. عباس ما رو دید تا کمر خمر شد .. زنعموت مدام دور و برم بود .. خاله ی عباس هم فکر کنم یه چیزهایی میدونست .. تو مسجد اومد کنارم نشست و کلی باهم حرف زدیم اونم میگفت منتظر بوده چهلم بگذره واسه پسرش زن بگیره ... دقیقا دو روز از چهلم گذشته بود که خاله ی عباس زنگ زد .. مامان اولش کمی تعجب کرد .. کمی حال و احوالپرسی کردن و خاله ی عباس حرف میزد و مامان ساکت بود .. چند لحظه بعد مامان گفت با خواهرتون میخواهید بیایید خواستگاری؟؟ نمیدونم چی شنید که مامان ابروهاش رو بالا داد و گفت میشه فردا زنگ بزنید من با بابای مریم هم حرف بزنم ... همین که گوشی رو گذاشت گفت اینها چرا اینطورین.. مگه خواهر نیستن..؟! پرسیدم مگه چی شده؟ مامان نشست و گفت زنگ زده میگه اجازه بدید بیاییم خواستگاری؟؟ فکر کردم خواستگاری واسه عباس... با لبخند نگاهم کرد و گفت پسر اینم تو رو دیده و پسندیده .. واسه پسرش میخواد بیاد.. از جا پریدم و گفتم بیخود کرده.. چرا بهش نگفتی مریم نامزد داره .. مامان با دست اشاره کرد که آروم باشم و گفت میدونی چقدر وضعشون خوبه.. پسرش لیسانسشو گرفته داره واسه فوق میخونه .. یه آپارتمان پنج طبقه دارند ... بی اراده اشکهام جاری شد و گفتم به جهنم که چی دارند ... ادامه دارد •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی 🌹 سلام ممنونم از کانال خیلی خوب و عالیتون. من که زندگیم از این رو به اون رو شده. من سی وسه سالمه .عشقمم سی وپنج سالشه. یه گل پسر پنج ساله هم داریم. دوازده ساله ازدواج کردیم. به قول خیلی از خانمها خیلی قبلا رو میخورم که چقدر بیخود زندگیم رو خراب کردم. خیلی از ایده کانالتون استفاده کردم.الان اقایم خیلی عوض شده .هر کاری میکنه میگه هر چی تو بگی. خیلی عوضش بیشتر به خواسته هام میرسم. سوره طلاق رو خیلی میخونم.چیزی بخوام به اقای میگم اگه حوصلت بود😉یا جای بخوام برم میگم اگه دوست داری اونم حتما انجام میده😁 شوهرم سفید کاره مثلا یه روز خونه خودمون کار میکرد مثلا منم شاگردشم هی میگفتم اوستا چیزی نمیخوری. میگفتم اوستا چه خوبه عشق آدم شاگردش باشه، اونم کلی ذوق میکرد و میخندید😍 اشتباهی کنه میکنه. هرگز در هیچ جایی هم براش کم نمیذارم خانمهای ایرانی خودتون رو دست کم نگیرید. ما میتونیم رو بدیم . ممنونم بازم از کانالتون.خدا خیرتون بده ✍ مردان بزرگ در دامن زنان پرورش می یابند اگر در جامعه ای زن ارزش و منزلت خود را از دست بدهد آن جامعه رو به تباهی می رود •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت عروسی این خاطره برا چند وقت پیشه رفتیم عروسی بعد مادر عروس خیلی ادعاش میشهو فلان خودشو خیلی بالا می‌دونه اومد سر میز ما  داشتیم میوه می‌خوردیم می‌گفت بخورین بخورین😐 بعد موزه تو بشقاب مامانبزرگمو برداشت می‌گرفت جلو ما می‌گفت تعارف نکنین مووووووزه ها مووووز بخورین تروخدا  ما همه کپ کرده بودیم با مامانمو و عمم اینا انگار مثلا ما تازه موز دیده بودیم😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی🌹 من ۲۲ و آقاییم ۲۵ سالشه. دو ساله ازدواج کردیم. یه بار که بحثمون شد😮بعدش آقاییم چون به شدت مغروره، نمیخواست خواهی کنه. ازسرکار که اومد، چندتا و برام خریده بود ولی نگفت و گذاشت رو میز. منم دوست نداشتم ولی سریع جیغ زدم و برشون داشتم و کلی تشکر و...😳😁 بعد همون لحظه آشتی کردیم یهویی! از اون به بعد هرموقع باشم، سریع پاستیل میگیره برام میگه عاشق اینم که چشات برق میزنه، میبینی! 🌺نکته اینکه از کوچکترین کار همسرتون کنین و کنید و تاثیرشو ببینید👌 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
11.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگه لکه انگشت روی کابینت تورو‌ هم کلافه کرده حتما این پُست و تا اخر ببین👌🏻 ‌‌ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام بچه ها علی هستم 23 تهران بچه آخریم اما از توجه زیاد خانواده دیگه اعصاب نمونده برام، باور کنید وقتی میرم حموم دَرو قفل میکنم صندلی و هر چی تو حموم هست رو میزارم پشت دَر بازم مامانم ممکنه بیاد و دَرو از جا بِکَنه بیاد وسط حمومو بگه بیا برات آب پرتقال آوردم، مادر من بابام همسن من بود سه تا بچه داشت 🤦‍♂🤦‍♂🤦‍♂🤦‍♂ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی🌹 من حدود 1 هفته س که با کانالتون اشنا شدم و با مطالعه مطالب پربارش متوجه شدم که چطور با ندانم کاری، این 4_5 سال زندگی مشترک رو که میتونست بهترین روزای عمرم باشه، تباه کردم.😭 من وهمسرم 27 سالمونه و یه کوچولو داریم. شکاف بین ما اونقدر عمیق شده که بارها به همدیگه گفتیم که از هم متنفریم و بخاطر بچه هم رو میکنیم! توی این 1 هفته از ایده های خوبتون استفاده کردم. هنوز به نتیجه نرسیدم. راستش قبلا هم گاهی تصمیم میگرفتم که زندگیمو بسازم و شروع میکردم به و ولی وقتی از جانب همسرم چیزی دریافت نمیکردم، بی خیال میشدم و حتی بدتر میکردم.😰 برام دعا کنید این دفعه کم نیارم. ❤️ امروز که کوچولوم داشت با رنگ انگشتی روی شیشه، رنگمالی میکرد، یه ایده به ذهنم رسید که چرا با رنگ انگشتی و ماژیک وایت برد که راحت پاک میشن، جاهای مختلف خونه پیام نذارم.؟! مثل کاشی حمام؛ آینه دستشویی، آینه اتاق خواب و... حتی میتونم نقاشی بکشم.❤️ ✍ پیدا کردن قلق مرد، زمان می بره ولی یه عمر زندگی راحت رو تضمین میکنه. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
روزای آخری بود که مامان بزرگم کنار ما بود ولی نمیدونستم فکر میکردم حالا حالاها پیشمونه خیلی دوسش داشتم ولی حسرت چندتا رفتارم از اون روزا مونده به دلم مامانبزرگم مریض بود و یکم مشکل دستشویی داشت اومدش گوشیشو پیش پریز نزدیک من بزنه شارژ منم وسواسی بهش گفتم اونور بزنه شارژ ناراحت شد یه سریم تو راه مسافرت بودیم دوستم گفت  بوی ادرار میاد ،بهش (مامان بزرگم) گفتیم قسم خورد کار اون نیست و واقعنم نبود ناراحت شد بستنیشو از شیشه ماشین پرت کرد پایین و نخورد الان با گریه اینا رو نوشتم خواستم اعتراف کنم شاید از گناهم کم بشه بعضی وقتا از رفتارای اینطوری دل یه نفر میشکنه قدر همو خیلی بدونید تا دیر نشده عذاب وجدان داره داغونم میکنه💔 ادمین: 💔😞 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
رفیق خواهرم اومده بود خونمون، خواهرم کلللی التماس کرد که داداش ادب داشته باش😢😂 منم رعایت کردم، خلاصه خواهرم گفت میترا (دوستش )فال قهوش خوبه قرار شد برامون بگیره، خلاصه میترا خانم ازم پرسید نیتت چیه؟! منم خیلی جدی گفتم نیتم بدجور پلیده😂😈 فقط قیافه خواهرمو باید میدیدین😂 خلاصه نتونست کنترلم کنه ، الانم میترا همسرمه😂🥳 تازه دارم بابا میشم شکر خدا ادمین: این داستان فالگیرِ خوش شانس •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام خسته نباشید ممنونم از کانال خوبتون چند سال پیش یکی از دوستانم که از کردستان اومده بود تهران و مشغول مسافر کشی بود تعریف میکرد دوتا خانمو سوار کردم وسط راه این دوتا خانم شروع کردن با زبان کوردی مارو مسخره کردن و خندیدن دوست منم اصلا خودشو ناراحت نشون نمیده ، وقتی به مقصد میرسن کرایه رو که میدن دوستم با زبان کردی میگه قابل نداره و مهمون من باشید میگفت چنان این دوتا خانم پاگذاشتن به فرار که خودمم ترسیدم و میخواستم بدوم دنبالشون حتی منتظر باقی کرایه شون نشدن...😂 بازم تشکر میکنم از کانال خوبتون •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•