eitaa logo
آدم و حوا 🍎
41هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
2.9هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
بچه که بودم رفته بودیم خونه پدربزرگم و داشتیم با دخترخالم عروسک بازی میکردیم بعد من از عروسکش خوشم اومد و تصمیم گرفتم یه کلکی بزنم خلاصه‌ رفتم در یخچالو باز کردم و گفتم اخ جوووون نوشمک و ظرف یخ رو لیس زدم.آقا زبونم گیر کرد حالا هرچی میکشیدم زبونم درنمیومد هی تلاش هی کوشش آخر به زور زبونمو از ظرف یخ جدا کردم و شانس اوردم که الان زبونم سرجاشه و لال نشدم ولی پوست زبونم چسبیده بود کلی خون از دهنم اومد آخرشم مامانم محبت رو تکمیل کرد و مث هاپو کتکم زد😂😂😭 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
دخترداییم ۱۰-۱۱ سالش بود پشت کامپیوترم داشت بازی میکرد، منو خواهرمو دخترخالمم اتاق کناری بودیم، منو دخترخالم مسابقه بدترین شکلک داشتیم یعنی ی جوری قیافمونو کج و کوله میکردیم که خودمونیم وحشت میکردیم 😂🤦‍♂ این طفلی درست زمانی که من قیافم شبیه گراز شده بود درو باز کرد😂🤦‍♂💔 قشنگ چندبار از ترس ریست شد😂🤦‍♂ فکرکنم برای همینه الان بزرگ شدیم به خواستگاریم جواب رد داده😂🤦‍♂💔 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
داستان زندگی 🌱🍀🌱 دیگه خودم رو خوشبخت ترین دختر دنیا میدونستم .. فقط دلم میخواست روزها زودتر بگذره
داستان زندگی ❤️🌸 به اتاقم رفتم و در رو بستم و بی اختیار گریه کردم .. من تمام این روزها عباس رو نامزد خودم میدونستم و چه رویاها که نبافته بودم .. امکان نداشت که قبول کنم زن کس دیگه ای بشم .. غروب بود که متوجه ی اومدن بابا شدم .. سریع از پله ها پایین رفتم و به بابا سلام دادم .. بابا با تعجب نگاهم کرد و پرسید گریه کردی؟؟ سرم رو پایین انداختم و گفتم نه .. به آشپزخونه رفتم .. مامان به بابا گفت آره گریه کرده .. واسه خاطر یه کلمه حرف من.. بابا جورابهاش رو گوله کرد و انداخت گوشه ی اتاق و گفت مگه چی گفتی ؟ مامان گفت بیا بشین تعریف کنم ، تو ببین من بد میگم .. سینی چای رو روی میز گذاشتم و نشستم .. بابا لیوان رو برداشت و گفت خیره ،چی شده؟ مامان نگاهی به من کرد و گفت امروز خاله ی عباس زنگ زد... _خوووب... مامان که معلوم بود خیلی خوشحاله ادامه داد گفت پسرش سعید ، مریم رو دیده و پسندیده .. گفتن اجازه بدید بیاییم خواستگاری.. بابا خونسرد به مامان نگاه کرد و گفت تو چی گفتی بهش؟؟ _گفتم بزار با باباش حرف بزنم فردا جواب میدیم... بابا اخمهاش رفت تو هم و گفت اشتباه کردی .. باید میگفتی دختر ما نامزد داره .. فقط مونده رسمیش کنیم ... مامان لبخندش رو جمع کرد و گفت حاج ولی تو اینارو با عباس یکی میدونی؟؟ پسر تحصیل کرده اس، پولدارن... بابا تکیه داد به مبل و گفت من بهتر از تو میشناسمشون .. ولی قرار نیست که آدم تو زندگیش پولدارتر، خوشگلتر، درس خونده تر پیدا کرد بزن زیر همه چی و قول و قرارش یادش بره .. در ثانی دخترمون دلش با کیه؟؟ تو که مادرشی و از دل دخترت خبر داری ... مامان دستهاش رو جمع کرد تو سینه اش و با اخم گفت چون عباس فامیلته نمیخواهی رد کنی... بابا بلند شد و گفت چون دل دخترم با عباس ، رد نمیکنم .. از در بیرون رفتنی گفت فردا هم زنگ زد آب پاکی رو میریزی رو دستش، یک کلام میگی دخترمون نامزد داره... دوباره بغض کردم ولی این بار از خوشحالی بود .. مامان با تاسف نگاهم کرد و سرش رو تکون داد و گفت باباتو جو گرفته ، تو هم بچه ای .. کاش یه روز نیاد که پشیمون بشی... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مامان علیرغم میلش به خاله ی عباس ، حرفهای بابا رو گفت گوشی رو گذاشت و گفت باور نکرد ، فکر کرد الکی میگم .. پرسید به کی دادید گفتم فامیله ، ولی باز باور نکرد... نشست و نفس بلندی کشید و گفت حیف شد من خیلی دلم با اینا بود... مظلومانه نگاهش کردم و گفتم ولی دل من با اینا نبود که ... فردای اون روز که مامان عباس زنگ زد برای حال و احوالپرسی ، مامان ماجرای خواستگاری رو گفت و یه جور هم با منت گفت که با این که بهتر بودند ولی رو حرفمون موندیم .. ** "عباس" کنار مامان نشسته بودم و گوشم رو چسبونده بودم به تلفن .. وقتی شنیدم خاله زنگ زده واسه خواستگاری مریم، خونم به جوش اومد .. همین که مامان تلفن رو قطع کرد گفتم مامان همین امشب موضوع رو به بابا میگی و تکلیف من رو زودتر روشن میکنی.. مامان زد پشت دستش و گفت هنوز دوماه نشده پدربزرگت مرده، من چطور همچین حرفی بزنم ؟ناراحت میشه.. +نمیشه مادر من، نمیشه... مگه قراره چیکار کنیم .. تا بریم خواستگاری و بخواهیم نامزد کنیم یک ماه طول میکشه.. مامان خواست حرفی بزنه که آروم زدم رو صورتم و گفتم جون من همین امشب بگو.. من غیرتم قبول نمیکنه واسه مریم خواستگار بره... مامان کمی نگاهم کرد و با لبخند گفت قربون پسر غیرتیم بشم ... باشه.. توکل بر خدا میگم ... این که مامان کی به بابا گفت و بابا چطور راضی شد رو نفهمیدم.. فقط مامان دو سه روز دیگه خبر داد که آخر هفته قرار خواستگاری گذاشته ... از خوشحالی تو ابرها سیر میکردم و هر شب ساعتها به مریم فکر میکردم ... با اینکه لباس داشتم ولی برای شب خواستگاری باز لباس جدید خریدم .. کلی به خودم رسیدم و ادکلن رو روی خودم خالی کردم .. با اینکه مریم جواب مثبت داده بود ولی میترسیدم یه وقت به چشمش خوب نیام و پشیمون بشه... من و بابا و داداشم ابوالفضل که سه سال از من کوچیکتر بود به خواستگاری رفتیم .. سبد گل بزرگی که سفارش داده بودم رو بین راه گرفتیم و راهی شدیم .. درشون که باز شد عمو به پیشوازمون اومد و با روی باز ازمون استقبال کرد.. من آخرین نفر وارد شدم .. مریم با چادر سفید خوش آمد میگفت لحظه ای که با مامانم روبوسی میکرد چشمهاش رو بالا آورد و یه لحظه چشم تو چشم شدیم .. سبد گل رو گرفتم سمتش و گفتم بفرمایید مریم خانم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ادامه دارد •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی🌹 من و اقایی یک پسر خوشگل۳ ساله داریم. ما از لحاظ خانوادگی باهم متفاوت بودیم. من اونو در سطح خودم نمیدونستم.😒 ۵ سال زجر کشیدم. های مامانش و گوشی بودن اقایی، نابودم کرد. ما دوبار به دادگاه و محضر رفتیم و که جدا شیم. بعد ۵ سال تصمیم گرفتم کنم. شدم باب دل اقایی 😍😜 1⃣ اول خودم رو شناختم، بعد توقع کردم که اقایی منو بشناسه. 2⃣ فهمیدم زندگی مشترک یعنی باهم زندگی کردن. به هم، به خانواده ها. 3⃣ بودن منزل و لباس و احترام به مامان اقایی. همش به اقایی گفتم تو بعد از خدا تنها پناهمی. تو تنها دوستمی. تو بهترین تکیه گاهی.😘 مواظب دوستایی که میکنن، باشید. چشم و نابود کنندس. بزرگترین ضربه ای که خوردم از چشم و هم چشمی و بود. زندگیاتون سرشار از عشق •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
اینم دسته گل اول ما🥺✨ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی🌹 خــانــمــاے عــزیــز! یــه زن بــایــد بــاشــه. بــه خــودش اهمــیــت بــده. بــه ظاهرش بــرســه. ظــاهر یــه خــانــم خــیــلــے مــهمــه حــالــا مــجــرد بــاشــه یــا مــتــاهلــ. اگــه ڪــســے هســت چــاقــه راه حــلــش خــیــلــے راحــتــه. روهرغــذایــے ڪــه مــیــخــوریــن پــودر بــریــزیــن حــتــے صــبــحــانــه. خــیــلــے راحت وزن ڪــم مــیــڪــنــیــن. مــن خــودم ایــنــجــورے مــاهے یــڪ ڪــیــلــو ڪــم مــیــڪــنــمــ. (زن یــا بــه هیــچ وجــه اســتــفــاده نــڪــنــه). بــراڪــوچک ڪــردن ســایــز هر روز ســه فــنــجــان بــخــوریــن. نــســڪــافــه نــه، حــتــمــا قــهوه؛ قــهوه تــرڪ بــهتــره؛ قــهوه بــیــشــتــر بــشــه، بــیــش تــر ســایــز ڪــم مــیــڪــنــین. بــااینــ روشــها بــا ڪــمــتــریــن هزیــنــه، راحــت وبــدون عــوارض زیــبــاتــریــن مــیــشــیــنــ. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام اومدم یه اتفاق عجیبی که بچگیم افتاد رو براتون تعریف کنم همیشه نماز صبح خوابالو میشدم و خیلی صدام میکردن تا بلند شم یه سری خالم با صدای خیلی مهربون صدام کرد عزیزم پاشو نماز صبحه پاشو برو وضو بگیر منم با صدای مهربونش برخلاف همیشه خیلی سریع بلند شدم دیدم لباس طلایی گلدار پوشیده سرجاش نشسته با خودم گفتم کدوم لباسشه که من ندیدم نگاهشم یه جور خاصی بود پاشدم وضو گرفتمو نیت کردم قبله روبه در بود نیت کردمو داشتم نماز میخوندم یهو خالم از بیرون با بلوزی که اکثرا میپوشید اومد تو منم از تعجب و ترس فراوون برگشتم دیدم اونی که بیدارم کرد نیستش خلاصه صدای مهربونش یادم نمیره نمیدونم فرشته بود جن بود یا هرچی ولی کاملا واقعی بود... •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
مشکل زخم معده داشتم، استرس هم داشتم چون از دخترداییم خواستگاری کرده بودم ولی جوابمو هنوز نداده بود، قرار شد برم خونشون حرف بزنیم، منم درد داشتم دلم میخواست بالا بیارم، رفتم یکم حرف زدیم خلاصش کنم گفت نه، یکدفعه من شروع کردم خون بالا اوردن کف زمین، زیاد نبود ولی فقط شنیدم هی میگفت ببخشید غلط کردم زنت میشم و... منو بردند بیمارستان، بیدار که شدم دیدم کنارمه، بهش توضیح دادم این اتفاق ربطی به تو نداره معدم داغونه، اگه دلت با من نیست زنم نباید بشی، اونم بدون تعارف پاشد رفت😂🤦‍♂ اصلا یک لحظه صبر نکرد عیادت بیمار 😂🤦‍♂💔 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی🌹 من و همسری جون، یه دختر ناز ده ماهه داریم و چهارساله ازدواج کردیم. من تو این چهار سال، همسری رو خیلی اذیت کردم. با ، و صفت های بدی که بهش نسبت میدادم. همسرم بود و همیشه میگفت که عاشقمه. ولی من به بچه بازی ادامه میدادم. تا اینکه همسری یه شب گفت واقعا خسته شده و میخواد طلاقم بده!!! اونجا بود که تصمیم گرفتم خودمو عوض کنم. اوایل موفق نبودم تا با کانال شما آشنا شدم و زندگیم کرد. الان اقام خیلی عاشقم شده و در طول روز چند بار زنگ میزنه و پیام عاشقانه میفرسته. در حالی که قبلا اصلا این کار رو نمیکرد. زندگیم گلستان شده و خیلی پشیمانم که چهار سال زندگیم رو تلف کردم. ✍ آدم ها هرچقدر صبور، یک روز به سیم آخر می زنند. حواسمان به نقطه جوش ادمها باشد. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به دختر خالم گفتم دوست دارم برنزه کنم بهم گفت تو که خودت سبزه ای از این سیاه تر میخوای بشی🫠 چند روز قبلشم بهش گفتم این بازیگره چهرش شبیه توعه بهم گفت این مثل تو سیاهه من مث این نیستم بعد هشت ماه هنوز قلبم شکسته و بعضی شبا که یادش میوفتم گریم میگیره خدا پوست سفیدو به کسایی میده که جنبه ندارن آخه چه برتری هست مگه.‌‌ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
ایده لاک ناخن عروس💅🏻