🔱دعای مجرب برای #خواب_دیدن_مطلوب
🔰آیه شریفه وَعِنْدَهُ مَفَاتِحُ الْغَيْبِ… را تا… وَهُوَ أَسْرَعُ الْحَاسِبِينَ که در وسط سوره انعام است نوشته و در میان پارچه ای کتانی گذاشته و در هنگام خواب به زیر سر نهد و سپس از خدای تبارک و تعالی بخواهد که آنچه مطلوب اوست در خواب به او بنمایانند، ان شاء الله به او خواهند گفت.
📌آیه 59 سوره انعام
🌛وَعِنْدَهُ مَفَاتِحُ الْغَيْبِ لَا يَعْلَمُهَا إِلَّا هُوَ وَيَعْلَمُ مَا فِي الْبَرِّ وَالْبَحْرِ وَمَا تَسْقُطُ مِنْ وَرَقَةٍ إِلَّا يَعْلَمُهَا وَلَا حَبَّةٍ فِي ظُلُمَاتِ الْأَرْضِ وَلَا رَطْبٍ وَلَا يَابِسٍ إِلَّا فِي كِتَابٍ مُبِينٍ🌜
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
8.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خیاطی🪡
دوخت هدبند آسون👌
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹
سلام به دوستای گلم میخواستم تجربه زندگیم و در خدمتتون بزارم من 22سالمه و همسرم 28
در دوران نامزدی خیلی باهم مشکل داشتیم😔 شوهرم بهم #شک داشت نمیزاشت تنهایی جایی برم حتی خونه مامان بابام هم با اینکه نامزد بودم هفته ای ی بار میرفتم😢 حق نداشتم با خانوادم جایی برم منم #لج میکردم و بدتر #تحریکش میکردم واسه همین ی روز به خورم اومدم و دیدم کارم به جاهای باریک کشیده طوری که شوهرم دیگه راحت حرف از جدایی میزد😭 دوسش داشتم نمیخواستم زندگیم خراب بشه تصمیم گرفتم خودم و درست کنم اخلاقم و عوض کنم خیلی بهتر شدم هرچی میگفت به حرفش گوش میکردم فقط میگفتم #چشم
وقتی دید که به حرفش گوش میدم اونم به خودش اومد بهم اعتماد کرد😁 عروسی گرفتیم💃 اومدیم سر زندگیمون و الان هم بعد از دوسال باردار هستم👼 و داریم خوش و خرم کنار هم دیگه زندگی میکنیم زندگی ارومی دارم و از خدا ممنونم که کاری کرد که به خودم بیام و باعث نشم زندگیم از هم بپاشه همیشه صبور باشید دوستای گلم صبوری خیلی به درد ما زنا میخوره دوباره تجربه های زندگیم و واستون میزارم ببخشید اگه زیاد بود 💋💋❤️
✍🏼 لجبازی خیییلی از زندگی هارو نابود کرده ...
بهتره برای حل یه مشکل راه عاقلانه ای رو انتخاب کنیم تا عاشقانه زندگی کنیم
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#چکار_کنیم_خانوادمون_نماز_خون_بشن
روزي زنی خدمت عالمی رسيد و گفت: همسر من نماز نميخواند. چه كار كنم؟
عالم گفت: درباره فضيلتهاي نماز برايش بگو، بگو كه چقدر نماز بر روح انسان تاثير مثبت دارد.....زن گفت: گفتهام، خيلي هم زياد، ولي بيفايده است....عالم گفت: وعده خدا را در مورد بهشت و نعمتهاي آن برايش بازگو كن.....زن گفت: گفتهام! خيلي هم اغراق كردهام. ولي بيفايده است....عالم گفت: از هول و وحشت جهنم و سختيهايي كه در صورت نخواندن نماز به او وارد ميشود، برايش بگو...زن گفت: گفتهام، خيلي هم زياد، ولي باز هم بيفايده است!....عالم گفت پس راهکاری دارم که قطعا نتیجه میگیرید ،امشب که همسرت خواست بخوابد ،کمی نمک بردار و ....👇❌
https://eitaa.com/joinchat/3078488073C9f200627db
کسانی که مشکل بی نمازی در خانوادشون دارن حتما این کارو بکنن👆
هدایت شده از شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
🕊 کمک #فوری برای تسکین یک داغ سنگین!
#روایت_یک_غم
🏮پسر بچه ۱۰ ساله به علت برق گرفتی شدید ، هر دو دست و یک پاش رو از دست داده ، برای امکان پروتز در حال کار درمانیِ ! هزینه پروتز هم چند صد میلیونِ و چند تا جراحی قبل از پروتز هم داره! متاسفانه خانواده گرفتار توان پرداخت هزینه های سنگین #درمانی رو ندارند.
مبلغ مورد نیاز جراحی : ۱۰۰ میلیون
🍃 تسلای دل امام زمان عج و به نیت فرج برای تامین بخشی از هزینه های درمانی این کودک معلول و بازگشت امید به زندگی اون ، با هر مبلغی که #توان دارید سهیم باشید؛(#قدم_سوم)شماره کارت #رسمی به نام مجموعه جهادی #چشم_به_راه 👇
●
5892107046668854● Ir
820150000003101094929079🪩 اطلاعات بیشتر 👇 ┏━━━━━━━━━━━━━━━🇮🇷┓ https://eitaa.com/S7QfvmVIh2MaXNEm ┗🕊━━━━━━━━━━━━━━━┛ مبالغ اضافه صرف سایر امور خیر می شود. گروه جهادی مورد تاییده.با خیال راحت کمک کنید✅
آدم و حوا 🍎
🕊 کمک #فوری برای تسکین یک داغ سنگین! #روایت_یک_غم 🏮پسر بچه ۱۰ ساله به علت برق گرفتی شدید ، هر دو دس
مخاطبین عزیز؛ حادثه رخ داده و معلولیت این کودک بسیار سخت و سنگین ِ؛ برای بازگشت به زندگی معمولی چشم امیدش به ماهاست .
گروه بزرگ #چشم_به_راه نیاز به معرفی نداره،گروه مورد اعتماد ما و فعالین رسانه ای و اجتماعی؛ به نیت سلامتی خانواده تون ، با #یک_سهم مهربانی برای درمان این طفل معلول شده سهیم باشید 💞
🌼آغاز سخن يـــــاد خدا بايد کرد
🌿خود را بہ اميد او رها بايد کرد
🌼ای باتـــــو شروع کارها زيباتر
🌿آغاز سخن تو را صدا بايد کرد
🌼پروردگارا
🌿با اولین قدمهایم
🌼برجاده های صبح نامت را
🌿عاشقانہ زمزمہ میکنم
🌼کولہ بارتمنایم خالی وموج
🌿سخاوت تو جاری...
🌼 بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ 🍃
سلام صبح تون بخیر ونیکی
🕊🕊🌾🌸🌾🕊🕊
به وقت #خاطرات آشنایی
سلام حدودا ۳ سال پیش من و همسرم به صورت سنتی باهم آشنا شدیم و دوران آشنایتمون بود که ایشون منو بردن هتل عباسی رستوران ناهار بخوریم داشتیم غذا می خوردیم که یهو همسرم دوغ منو برداشت تکون داد که باز کنه بزارع جلوم بنده خدا خبر نداشت دوغ گاز داره دوغ رو که باز کرد دوغ ها باشید تو صورتش حالا من بخند اون بخند 😂 هیچی دیگه الان یه بچه ۷ ماهه داریم هرچی یادمون میوفته از خنده روده بر میشم
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹
سلام خدمت شما تمام دوستای عزیزم من و نامزدم با اختلاف ده سال سنی به شیوه ی سنتی ازدواج کردیم اولاش خیلی #محبت کردم هر چی میگفت #سکوت میکردم ولی اون روز به روز اذیتاش بیشتر شد و بی محلیاش جونمو به لب میرسوند خیلی #التماسش میکردم که با هام خوب شه ولی اون نه اعتنا نمیکرد تا اینکه به خانوادش گفتم و تو تمام خانوادش پخش شد ولی من موقعی گفتم که میدونستم دیگه این زندگی دووم نداره...
خواستم دو چیز بهتون بگم
اول اینکه اینقدر مثل من عزتتونو پایین نیارید و هر چی بهتون کرد اگه دوست نداشتید اعتراض کنید تا مثل من حقارتو قبول نکنید
دوم اینکه هیچ وقت چیزای زندگیتونو به اطرافیانتون نگید که حرمتت بین شما و شوهرتون کمتر شه با ارزوی موفقیت همتون😘
✍🏼 اگر سکوت در جای مناسب استفاده نشه جواب عکس میده
مثلا وقتی شوهرتون عصبانی است سکوت کنید ولی وقتی حرفی زد و کاری کرد که باعث ناراحتی شما شد سکوت نکنید وقتی آروم شد #احساس و دلیل ناراحت شدنتون رو با آرامش و احترام بیان کنید
در آخر یه صفت بارز و خوب شوهرتون رو یادآوری کنید و بگید تو تکیه گاه من هستی عشقم
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت #خاطرات عروسی
سلام دخترم ۲۲ سالمه
پارسال عروسی دختر عمم بود ما باهم خیلی صمیمی هستیم بعد من از صبح رفتم ارایشگاه و فلان و اینا دیگه ساعت پنج قرار شد همه بیایم خونه عمم تا باهم بریم تالار. اقا ما رفتیم خونه عمم تو حیاط وایساده بودیم همه تو حیاط بودن بعد من عمم فاظلاب خونشون لولش خراب بود هروقت یکی بره دستشویی اب میده از شانس خوشگل منم یهو لوله فاضلاب که بالای سرم بود دوباره شروع کرد به کار کردن ایندفه ترکید و همش ریخت رو من دلم اصلا از اینکه بقیه دارن نگام میکنن و برگاشون ریخته نسوخت از این سوخت که شیش تومن پول لباسم بود سه تومن پول ارایشگام بود تو سی ثانیه همش به گند کشیده شد
خوشحال شدم که خوندید لطفا شماها مراقبت کنید تا مثل من به فنا نرین
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
داستان_زندگی❤️
زندگی من، ناهید
من ناهیدم، با شوهرم سنتی ازدواج کردیم .
شوهرم بیست و هشت سالشه و من بیست و پنج سالمه ، امیر خیلی مرد خوبیه ، اهل زندگی و خانواده دوست .
دو تا خواهر شوهر و یه برادر شوهر بزرگتر هم دارم که با دختر عموش ازدواج کرده .
بهاره هم بیست و پنج سالشه و زندگی خوبی داره .
همه چیز از اون روز شروع شد ...
میخواستم برم خونه بهاره که قد شلوارمو کوتاه کنه ، بهاره گهگاهی خیاطی میکرد و اینجور چیزا رو خوب بلد بود . شوهرش دو هفته مأموریت بود و منم گفتم حتما خونس ، بدون این که بهش بگم به شوهرم گفتم منو برسونه .
دم در پیاده شدم و با شوهرم خدافظی کردم ، زنگ که زدم دیدم کسی خونه نیست . به گوشی بهار زنگ زدم که گفتم اومدم تا بیرون یکم از سوپر مارکت خرید داشتم ، وایستا تا یه ربع دیگه میام خونه .
دم در منتظر بودم که یه موتوری وایستاد ، زنگ در خونه بهار زد که گفتم نیستن ، الان میان .
نسبتمو پرسید که گفتم خواهرشم ، از طرف شوهرش بسته اومده ؟
گفت من نمیدونم خانم ، دفتر امضا کنید شماره ملی هم بنویسید تا من برم .
بسته رو که گرفتم یه کارتن بزرگ بود . منتظر بهار بودم دیر کرده بود که دیدم پشت بسته و به عنوان سفارش مشتری مشخصات و ای دی پیج اینستاگرام امیر نوشته شده .
فرستنده یه مزون لباس فروشی بود و گیرنده بهار بود اما پشت جعبه مشخصات امیر بود .
هر جوری که فکر میکردم باورم نمیشد ، نه میشد بسته رو باز کنم نه میشد باز نکنم . راه افتادم و از خونه بهار فاصله گرفتم ، چند تا خیابون پایین تر تو ایستگاه اتوبوس نشستم و کارتن رو باز کردم .
تو جعبه یه دامن پرنسسی کوتاه بود ، دخترونه.
با یه نامه که نوشته بود سلام بهار جان. نمیدونم چرا ولی وقتی فهمیدم حامله ای حس کردم اون بچه دختره ، آخه شنیدم فقط زنای با احساس صاحب دختر میشن ، مگه نه این که تو برای من فداکاری کردی ؟ از خودت گذشتی؟
بهار تو تنها زنی هستی که تو این دنیا میشه بهش فکر کرد ولی چه فایده ؟
حتی از فکر کردن بهت هم ترس دارم ، از این که روزی بفهمم کسی فکرامم خونده .
بهار مواظب خودت و فرشته ای که تو راهه باش
ساعت ها بی اعتنا به زنگای امیر و بهار توی ایستگاه اتوبوس نشسته بودم و به صندلی سردش تکیه داده بودم ، میترسیدم . از حرفایی که خونده بودم خجالت میکشیدم . ما کی همچین خانواده ای بودیم که چشم به ناموس خودمون داشته باشیم ؟
امیری که هیچوقت به بهار حتی نگاه نمیکرد و بهاری که هیچوقت تمایل نداشت با امیر تنها بشه . کی غافل بودم ازشون که حالا عاشق هم شده بودن ؟
جعبه رو برداشتم و رفتم سمت خونه ، میخواستم همه چیو به امیر بگم .
وقتی رسیدم کسی خونه نبود ، جعبه رو زیر تخت گذاشتم و چند بار دیگه مرور کردم ماجراها رو .
با خودم فکر کردم الان که بهار بچه دار شده ، شاید رابطشون خراب شده .
من باید یکم مدرک داشته باشم حرفمو ثابت کنم ، یه جعبه و یه دامن بچگونه چیو ثابت میکنه ؟
از جعبه و نامه عکس گرفتم ، گذاشتم تو یه کارتن دیگه و همونجا دادم دست پیک .
زنگ زدم به امیر و گفتم اومدم خونه فقط حالم خوب نبوده .
جلوی تلویزیون نشسته بودم و نگاه به فیلم عروسیم مینداختم ، به نگاهای پر از حسرت بهار و امیر ، به حرفایی که خواهر شوهرم زیر گوش بهار گفت و اونم اخماش رفت توهم و رفت نشست یه گوشه . چرا اینا رو تا حالا ندیده بودم ؟ انقد واضح جلوی چشمم بودن .
دوباره و دوباره فیلم و عکسا رو دیدم ، عکسای شب بله برونم که امین تنها بود و گفته بودن بهار معده درد شدید گرفته .
لباس پوشیدم و رفتم خونه خواهر شوهرم ، شوهرش از این که سر ظهر رفته بودم اونجا تعجب کرده بود...
ادامه دارد
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•