آدم و حوا 🍎
داستان زندگی 🔻 افسانه دستمو گرفت و بردم تو اتاق خودم ، به تختم نگاه کردم و فقط اشک میریختم و ماجرا
داستان زندگی 🌺
به افسانه گفتم ولی جاش من حامله ام. توروخدا به بابا چیزی نگو ولی کمکم کن ..
افسانه زنگ زد به یکی از دوستاش که پزشک بود و قرار شد فردا بریم پیشش معاینه کنه وضعیتمو ببینه
دکتر گفت اوضاعت خوب نیس اگر میخای سقط نشه باید فقط بخابی
ولی من نمیتونستم تازه افتاده بودم دنبال کارا و عمل چشمم
برای همین نتونستم نگهش دارم و خودش سقط شد چند روز بعد از این قضیه
روز بعد از خونه که دراومدم احمد اومد جلومو گرفت و گفت خانوادم زندگیمو خراب کردن من و تو همو دوست داریم بیا زندگی کنیم
گفتم از کجا معلوم راس میگی ؟
گفت قسم میخورم،
به جون مادرم
گفتم جون مادرتو ببخش به عزرائیل برو پول تاکسی بیار بعدش باور میکنم راس میگی و باهات زندگی میکنم
گفتم خدا میدونه که مرگ رو به چشم دیدم تا اون بچه سقط شد،
چون بدنم ضعیف بود خونریزی کردم و بابا هم متوجه حامله بودنم شد .
فقط خدا میدونه من چه روزایی رو گذروندم ،
بعد اون رفتم كف چشممو بازسازی کردم و عملم با بی هوشی بود .
تو این مدت احمد و خانوادش دیگه اسمی از طلاها نمیاوردن و به جاش هرروز میومدن و میرفتن تا منو راضی کنن به اون زندگی برگردم .
یا خواهراش میومدن یا برادراش
بابا خیلی اصرار داشت رضایت بدیم و برای همیشه شرشونو بکنیم ولی من بیخیال نمی شدم ،
بعد شیش ماه ازش جدا شدم و پرونده ضرب و شتم هنوز باز بود که یه روز برادرش و زنش اومدن خونمون ،
زنش گفت خدا میدونه چقدر دلمون برات تنگ شده بیا برگرد سر زندگیت
گفتم حرفی داری بزن که گفت حالا هم اگر برنمیگردی دل این بچه رو بیشتر از این خون نکن و رضایت بده و خودتو دیگه به یادش نیار که گفتم تاکسی رو بفروش دیه منو بده
زن داداشش پاشد فحش زشت میداد و میگفت تو خواب شبت ببینی که اون ماشینو بفروشیم...
خدا میدونه که برابر همون هزینه کردیم برای وکیل تا بالاخره احمد محکوم شد و بعد از دو سال کاغذ بازی تازه چند ماه پیش حکم جلبشو گرفتیم،
تاکسی رو فروخت و بقيه ديه رو هم ماه به ماه داره به حسابم می ریزه ،
مادرش یه باز زنگ زد نفرین کرد و گفت ازت نمیگذرم طلاهای منو دزدیدی
منم فقط قهقهه می زدم و میگفتم میخوای صدای جیرینگ جیرینگ النگوها رو بشنوی؟
بعد این همه مدت من هنوز دارم میرم مشاوره و حالم رو به راه نشده ، گاهی شبا خواب میبینم احمد وارد خونه شده و وحشیانه کتکم میزنه
تورو خدا اگر مهر مادری ندارید اگر از زندگیتون مطمئن نیستید بچه دار نشین. من اگر محبت درست و حسابی می دیدم هیچوقت دلخوش به دوست دارمای احمد نمی شدم ،
اگر پدر و مادرم وقتی فهمیدن زندگی خوبی ندارن بچه دار نمیشدن یه آدم مثل من دنیا نمیومد
من یک بار اشتباه کردم و به بدترین شکل ممكن مجازات شدم ولی خیلی هاتونو خدا دستتونو گرفته، هیچوقت زندگی هیچ کسی رو قضاوت نکنید.
پایان
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
تجربه خواستگاری :
سلام من همون دختر خانم قند بلندی ام که گفتم خواستگار ندارم و تو کوچمون پرنده پر نمی زنه🤣 پیشنهاد هم حتی ندارم🤣
خدا شاهده از دیروز تا حالا از سه جا زنگ زدن منو خواستگاری کردن😑
کانالت حاجت رواست بخدا
برگای خودم و خانوادم ریخته که مگه جنگه سه تا سه تا اونم تو یه روز زنگ زدن🤣🤣🤣🤣🤣
ما کوردیم و دوتاشون تو عروسی که دعوت بودیم منو زیر نظر گرفته بودن و سومی هم پسرخاله مورد اولیه که از ترس اینکه عقب نیفته بالاخره رو کرده که منو می خواد
جدای از شوخی من از اشک شوق و اینا گذشته کارم این دو روز کلا هنگم
ببینم صاحب کانال سیدی چیزی هست؟
کاش من زودتر می فرستادم این دردو دلو خخخخخ
کاش از خدا یه چی دیگه می خواستم 😅😑
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت #خاطرات ازدواج
سلام
من ۲۳سالمه
داستان ازدواج ما اینطوری بود که دخترخالم منو به برادر شوهرش معرفی کرده بود اومدن واسه خواستگاری من پشت در روی لحاف و تشکها وایساده بودم و از شیشه در میخواستم داماد رو ببینم که یهو در باز شد و من با لحاف و تشکها افتادم جلوی مهمونا همونجا همسرم منو دید و عاشقم شد گفت من همینو میگیرم و بس و ما عاشق هم شدیم الانم یه تو راهی داریم
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹
سلام خسته نباشید میگم به اعضای گل کانال آدم و حوا تشکر ویژه دارم از همه تون بابت تجربه های خوبتون من 19 سالمه وهمسری 23 سالشه ودوساله توعقدیم راستش رو بگم تو این دو سال خیلی سختی کشیدم چون تو #دوراهی بودم نمیدونستم این طرفم یا اون طرف موقعی که اختلافی سر یه چیزای مثلا یکیش خرید عقدم و خیلی از این اختلاف های کوچیک و بزرگ پیش میومد نمیدونم طرف مانانمو بگیرم یا شوهر مو از این طرف مامانم بود که نمیتونستم جلوش وایستادم از یه طرف همسرم که خیلی دوسش داشتم مثلا اگه میومد دنبالم میخواست منو ببره خونشون مامانم بهم میگفت نرو نمیدونستم برم یا نرم اگه میرفتم مامانم ناراحت میشد اگه نمیرفتم همسرم ناراحت میشد
تو این دوسال خیلی خیلی از این قبیل اختلافا پیش اومد که قربانیش من بودم نه میتونستم به مامانم حرفی بزنم نه به همسرم بخاطر همین خیلی اذیت شدم و از خانواده ها خواهش و تمنا میکنم اینقد به دختر پسراشون گیر ندن به دوماد وعروساشونم همینطور چون واقعا خیلی سخته ببخشید طولانی شد
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلیقه🧺
ایده ی مرتب کردنحوله ها👌
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
کلاس ششم ابتدایی که بودیم موقع برگشتن از مدرسه دوستام زنگ خونه مردم رو میزدن و فرار میکردن(لازم به ذکره اینجانب خیلی نصیحت شون کردم ولی گوش شون بدهکار نبود)🥲😂یه بار یکی از بچه ها زنگ خونه ی یکی رو زد و موقعی که میخواست فرار کنه خورد زمین و افتاد کف کوچه😂
تا خواست خودشو جمع کنه صاحب خونه ای که زنگشو زده بود اومد بیرونو گفت دخترم زنگو زدی اشکال نداره کاریت ندارم، مواظب باش خودتو به کشتن ندی...😂 همزمان از نصیحت صاحب خونه هم ترسید پاشد فرار کنه با مغز رفت تو تیر برق😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
سلااام روزتون بخیر
زمانی ک ۷ ۸ سالم بود برای دخترخالم خواستگار اومد،دخترخالم ۱۲ سال ازم بزرگ تر بود و خیلی دوسش داشتم
خلاصه رفتن ت اتاق حرف بزنن، پسره هم ۳ بار رفته بود زیر تریلی له و لورده بود و هنوز گچ دستشو باز نکرده بود
منم جو گیر شدم گفتم این حق نداره بشین پیش آبجیم حرف بزنه، پشتی که قرار بود بشینه کنارش و برداشت اومدم ببرمش تا چرخیدم با همون پشتی شررررق زدم تو دستش( پسره)،نگو پسره پشتم بوده😂بدبخ جونش اومد بالا و ضعف کرد ولی خداروشکر نذاشتم وصلتشون جور بشه😜
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#عکس_شما
اولین عکس دستمون بعد از عقد🤍
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹
سلام.من 18سالمه و شوهرم 21سالشونه.دوسال همکار بودیم و الان شش ماهه عقد کردیم.
دوران آشناییمون شوهرم خیلی به من محبت میکرد و من فکر میکردم بعد ازدواج اون حتی منو به خونوادش ترجیح میده. اما برعکس شد و اون همش به حرف خواهرشو مامانش بود منم کارم گریه و قهر بود و حتی وقتی تقصیر اونا بود بازم طرفدار خانوادش بود. حتی بعد از سه ماه پدرم بهمون پیشنهاد جدایی داد. اما خودمو تغییر دادم. بهش تا میتونم #محبت میکنم. به خودم میرسم و بهش یادآور میشم ک اینکارو رو برای آقاییم میکنم. ب خونوادش محبت میکردمو خوبیاشونو جلو شوهرم میگفتم. دیگه قهر وغرغرنمیکنم و وقتی عصبیه سکوت میکنم. شوهرم الان قدرمو خیلی میدونه و خیلی عاشق ترم شده☺️
الان همیشه ازم طرفداری میکننه و خداروشکر زندگیمون خیلی بهتر شده.مردا تشنه محبت و توجهن❤️❤️
✍🏼 دلایل موفقیت این خانم 👇
1⃣ بیشتر از خانواده شوهرش ، به شوهرش محبت کرد
2⃣ به جای گفتن بدی های خانواده همسرش راه مسالمت آمیز را در پیش گرفت و همسرش را در بین دو راهی برزخ انتخاب خانواده و زنش قرار نداد
3⃣ به جای غر زدن ، بیشتر به خودش رسید
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
#پسرونه
طرف بدون اجازه اومده تو باغ با زن و بچه رفته بالای درخت شاتوت شاخه رو شکونده خیلی محترمانه گفتم اینجا سگ داریم، خطرناکه بدون اطلاع اومدید داخل از بالای درخت،
جلوی زنش میگه؛ من خودم از سگ بدترم کسی جرات نداره بیاد سمتم...
شیری رو صدا زدم اومد پای همون درخت نشست و منم اومدم کنار آب نشستم..
نیم ساعتِ مرده اون بالاس جرات نمیکنه بیاد پایین ،زنش هم رفته تو ماشین نشسته در رو بسته..
۲_۳باری زنش رو صدا زد ولی زنِ نشنید.
این داستان : مسافر پررو😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•