#توسل_به_شهدا
#خاطره_آشنایی
باورم نمیشد حس عجیبی داشتم گفتم نکنه اون پسر تو راهیان نور شهید بوده؟!!
بعد سریع به فکر خودم خندیدم شاید فقط شباهت اسمیه یا فامیلن!
تو دلم به همون شهید توسل کردم و نذر کردم اگه دانشگاه رشته دلخواهم قبول شدم به عنوان نذری سر خاکش میام و براش نذری پخش میکنم.
خلاصه از اون روز زندگیم فقط شد تست و درس و آزمون بعد ۶ ماه سخت کنکور دادم و نزدیک شهریور جواب آزمونم اومد.
بله من رشتهی مورد علاقهام یعنی دبیری زیست شناسی قبول شده بودم.
خیلی علاقه داشتم به دبیرزیست شدن.
رفتم مصاحبه بعدم تو دانشگاه فرهنگیان شهرمون ثبتنام کردم.
یک روز پنجشنبه بود یاد نذرم افتادم، یک ظرف شیرینی درجه گرفتم و رفتم گلزار شهدا.
سر قبول اون شهید بودم که با دیدن مرد چهارشونهای که لباس یونفرم سفید با آرم ارتش تنش بود.
هر دو بهت زده بودیم انگار باورمون نمیشد همو ببینیم.
زیر لب سلام کردم و اونم در جوابم گفت: علیک سلام خانم سارا جمالی درسته؟ شما اینجا چی کار میکنید؟
از اینکه اسمم رو یادش بود حس خجالت و ذوق همزمان بهم دست داد.
- اینجا نذر داشتم.
- اینجا قبر عمومه که هم اسممه.
- من اتفاقی اومدم ببخشید باید برم.
- چه نذری داشتید خانم جمالی؟
- من دانشگاه قبول شدم رشته دبیری زیست.
لبخندی زد و در سکوت فاتحه خوند و رفت
اما یک هفته بعد
داستان کوتاه چهار قسمتی
#ارسالی_سارا
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•