eitaa logo
آدم و حوا 🍎
40.6هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
3هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
آدم و حوا 🍎
داستان زندگی ❤️ یه هفت هشت ماهیی گذشت که ديدم خرج کردنای میلاد کم شده فکر کردم دیگه آدم شده دست کجی
🌸🍃 یه راست رفتم دم خونمون مامانم وقتی منو دید چشم و ابرو اومد که برو بابات خونس گفتم نمیرم از پله ها رفتم بالا و وارد شدم بابام تا منو دید دادو هوار راه انداخت که گمشو برو بیرون همونجا جلو در نشستم التماس کردم که بیرونم نکنه و همه چيو تعریف کردم بابام راه میرفت پاشو میکوبید اینور اونور، مامانم و خواهرم گریه میکردن ولی با این حال اونقدر سبک شدم که حد نداشت بهترین تصمیمی که تو زندگیم گرفتم همین بود بابام پشتمو خالی نکرد رفتارش باهام عوض نشد اما بیرونمم نکرد با برادرمم يجور بساط داشتم اما هرچی بود بهتر از موندن تو اون وضعیت بود به مامانم گفتم باردارم و ازش خواستم کمکم کنه جنینم ۹ هفتش بود که سقط شد به خاطر شرایط جسمی و روحی بدی که داشتم ،البته شایدم بهتر شد که به این دنیا نیومد بااین وضعیت بدی که بود . از این قضیه بابام و داداشم هیچی نفهمیدن چون من کلا وقتی بابامینا خونه بودن از اتاق درنمیومدم تا اینکه بعد یکی دو ماه درست شد و کم کم دوباره قبولم کردن بابام وکیل گرفت و طلاقم و گرفتم و تونستم از اون منجلاب نجات پیدا کنم و به آرامش رسیدم دیپلممو گرفتم و سركار رفتم تو محل کارم یه دوستی پیدا کردم که منو به داییش نشون داد و ما وقتی از اینکه همو دیدیم خوشمون اومد گفتم اهل رابطه نیستم و اگه قصدتون جديه فقط با خانوادم باید صحبت کنین اونقدر با ادب و متشخص بود که به دل بابا نشست و ما بعد از چند جلسه آشنایی تابستون ۹۶ ازدواج کردیم شوهرمم مثل من یه ازدواج ناموفق داشته، منم براش از فرار و اون اشتباهاتم چیزی نگفتم که بنظرم دونستش لازم نبود فقط در این حد میدونه که بخاطر دزد بودنش طلاق گرفتم الان شکر خدا زندگی آرومی دارم یه دخترنازنین دارم مهم تر از همه خانوادمو دارم نمیگم همه چی رو رواله نه ماام بالاو پایین داریم قهر و آشتی داریم اما همین که شوهرم سالمه و خانواده دوسته برام انقدر با ارزشه که همه عيبا رو میپوشونه دیگه همین چیزی دیگه نمونده که نگفته باشم آهان اینم بگم که بعد از طلاقم اصلا دنبال خبری از میلاد نرفتم و نمیدونم الان کجاس و درچه حاله فقط همیشه با خودم میگم حیف اون یکسالو خورده ای از عمرم که خودمو خانوادمو عذاب دادم الان هرکاری برای خوشحال کردن خانوادم میکنم تا ذره ای از اون مصيبتا رو جبران کنم بابام و داداشم چند ساله که باهام خوب شدن و الان بابام هرروز زنگ میزنه که دخترمو ببرم اونجا تا ببيننش عاشق دخترمن😄 تموم شد عزیزم شاید وقتی داستانمو میخوندین کلی تو دلتون بهم فحش دادین😄😄ولی خب کم سن بودم و بی عقل الان اکثرا دخترا باهوشن و از این کارا نمیکنن ولی بنظرم حتما داستان زندگی منو بزارین تا اون خانومی که دوست پسرش بهش پیشنهاد رابطه داده بخونه بفهمه این کارا عاقبت نداره نمیدونم اون اقا خوبه یا نه ولی بنظرم هیچ کس ارزش اینو نداره که از خانوادت بریده بشی خانواده مثل اعضای بدن آدم میمونه اگه نباشه نمیشه درست زندگی کرد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
آدم و حوا 🍎
داستان زندگی 🍀 بعد اروم اروم از پله ها اومدم بالا رفتم اتاقم پیش دخترم خوابیدم. چند روزی شد سرکله
داستان زندگی وقتی اینو گفت زبونم بند اومد نمی دونستم چی بگم همه بهم نگاه کردن، حالم بد شد... باورش برام سخت بود شوکه شده بودم.... مادرم یکم آرومم کرد بعد گفتم شما راست میگین یا میخواین شوخی کنید؟؟! گفتم خواهرم شوخی چیه میدونید چند نفر دنبال صاحب این زمین هستن... منم چون دیدم زن على اقا هستی چندروزه دنبال خونتون بودم حتی خونه على اقا رفتم تا بتونم رد نشونی ازت بگیرم که اونجا نبودین، آدرس محل زندگی پدرت رو بهم دادن خیلی خوشحال بودم تو پوست خودم نمیگنجیدم باورم نمیشد خدا صدامو شنیده بود. روز بعد به همراه پدرم و برادرام رفتم سرزمین دیدم حقیقت داره زمینم اونجا شده بود طلا، قیمتش بالارفته بود... چند هفته ای دست نگه داشتم تا بتونم با قیمت خوب انجارو بفروشم یک روز تصمیم گرفتم برم بنگاه زمین رو بفروشم، به همراه پدرم رفتم اون زمین رو به قیمت یک میلیارد پنجاه میلیون فروختم، چون هم شرکت فولاد خورده بود هم راه آهن از کنار زمينم رد شده بود بعد چند هفته تصمیم گرفتم یه خونه برای خودم و دخترم بخرم. اون زمان قیمت خونه ها خیلی پایین بود مثل الان نبود... یه خونه ۱۲۰متری خریدم ۵۰تومن، و من و دخترم رفتیم اونجا زندگیمونو شروع کردیم... یه کارگاه تولیدی انواع پارچه و بافتنی راه انداختم، خواهر و برادرهام زن داداش دومادمون بردم تو اون تولیدی مشغول کار کردم... چون وضع زندگیشون به صفر رسیده بود، یکی شده مدیر تولید، یکی تو قسمت بسته بندی، یکی هم پشت دستگاه موند، خانمها هم آنجا مشغول کار شدن به پدرم به کمک مالی کردم تا خونشو بفروشه یه خونه تازه ساخت بخره خودم شدم مدير اون تولیدی بزرگ... روزبه روز کارم بیشتر رونق می گرفت حتی به استانها و شهرستانها سفارش میبردیم.... وقتی دیدم سفارشات زیادشده چندتا دستگاه دوباره اضافه کردم نیروی کار بیشتر کردم همشونم زنای بی سرپرست بودن دوتا ماشین پخشم خریدم ، ۲۳ سال پیش قیمت خونه ملک ارزون بود مثل الان نبود که با یک میلیارد فقط یه خونه میشه.... خلاصه پولم بیشتر شد چند واحد خونه خریدم بنام خودم و دخترم زدم... ولی هیچوقت به خواهر برادرهام خونه یا پولی کمک نکردم، فقط بخاطر بچه هاشون اجازه دادم تو تولیدیم کارکنن بعد اونم هیچوقت اون کلاهبردار پیدا نکردن الان دختر من، نرگسم ۲۷ سالشه دوساله ازدواج کرده سرزندگی خودشه. منم به لطف خدا.. الان بزرگترین برند تولیدی رو دارم حتى لوح بهترين و با کیفيترین تولیدی پارچه رو گرفتم... همه ی اینها از پول حلالی بود که على برام گذاشت زحمتشو کشید ، بله علی به عهدش وفا کرد منو خوشبخت کرد حتی از همه ی اطرافیانم بالاتر شدم... ولی ای کاش خودش کنارم بود این روزهارو می دید یه روز به پدر مادر وخواهر برادرهام گفتم اگه شما با على بد نمیکردین الان دلم با شما صاف بود من هرگز شما رو نمیبخشم . . . چون خدا آدم از عرش به فرش میاره و ادم بدبخت و از فرش به عرش می رسونه... همون دومادایی که مادرم اینا پزشو به همه میدادن الان چی شد همشونو خدا زمین زد دلم خنک نشده نه راضی به این نبودم کسی زمین بخوره ولی یکم به خودتون میومدین می دیدین زندگی بالا پایین داره... روزی میرسه من بالای چرخ فلکم روزی برسه شما پایين چرخ فلک باشین... بله این زندگی این دنیا گذری هستش، الان همین نون نمکی که رو سفرتونه دست رنج زحمت سالها تلاش على منه اخه پولش حلال بود درسته دیر شد خودش ندید ولی الان شما دیدین سر همون سفره هستين... من تازمانی که زندم هرگز نمی بخشمتون.... اینم داستان زندگیم بود تو دلم درد خیلی هستش هنوزم سالها از مرگ علی می گذره من نتونستم با این موضوع کنار بیام هنوزم منتظرم روزی درباز بشه علی بیاد خونه... هنوزم منتظر اون لبخند شیرین اون چهره معصومم هرگز جاشو کسی نمی تونه برام پرکنه. امیدوارم همه ی ادمهای زندگیمون ادمهای دورواطراف خودشون از بالا نگاه نکنن خیلی سخته برای کسی که بانگاه تحقیر بهش نگاه کنن. ممنونم از نگاه پرمهرتون که تا اینجا داستان زندگی من خوندين. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
آدم و حوا 🍎
حدودا یکسال و نیم از زندگی مشترکمون به همین منوال گذاشت و محسن (اسم همسرم)یه روز نعشه بود یه روز خما
داستان زندگی بعد از گرفتن حق طلاق یکسالی به همین منوال تکراری ترک کردن و مصرف دوباره ودعواهای همیشگی دیگه کم کم همه چی رو به دود داد از عشق و عزت و احترام بگیر تا تک تک وسیله های خونه نازنینم دیگه کاسه صبرم لبریز شد دیگه داشتم از بین میرفتم دیگه نمیتونستم ببینم که مردم عرضه نداره حمایتم کنه هیچ ،تازه پیش همه خار وخفیفم کرده، دیگه از اینکه مادر شوهرم پول و خرجی خونه رو بده حالم بهم میخورد،پس تصمیم گرفتم از حق مسلمم یعنی حق طلاق استفاده کنم و دوباره به خونه پدریم برگشتم و مدتی کارم شده بود بالا و پایین کردن پله های دادگاه وبالاخره بعد از تقریبا ۵ سال زندگی مشترک از هم جدا شدیم،ناگفته نمونه که قبل از اینکه از هم جدا بشیم بعدها از اطرافیان شنیدم که محسن قبل از نامزدیمون هم اعتیاد داشته و خانوادش هم بردن ترکش دادن وبه خیال اینکه زن بگیره آدم میشه که منم بدبخت کردن که اگه واقعا اینطور بوده ظلم بزرگی در حقم کردن ظلم نا بخشودنی که برابر بود با تباه شدن ۵ سال از بهترین سالهای زندگیم😔😔😔 همون خانوادش که فکر میکردم در حقم خیلی خوبن وقتی فهمیدم که خیلی دیررشده بود به خاطر این بوده که پسرشون ایراد داشته و برای نگه داشتن من و ترس از آبروشون بوده که چاره ای جز حمایتم نداشتن با وجود اینکه وضع مالیشون خوب بود نه تنها مهریه مو پایمال کردند بلکه پول آب و برق خونه که عقب افتاده بود رو از یارانه ناچیز من کم کردند😔😳... •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
آدم و حوا 🍎
داستان زندگی محبوبه شکه شده بود خیلیی اخه نسرین همکارش و دوستش بود محبوبه و نسرین محل کارشون یکی بو
داستان زندگی🍀 بالاخره ماه های اخر بارداری نسرین هم گذشت و نسرین بچه ش بدنیا اومد بچه نسرین پسر بود اسم بچشون رو گذاشتن محمد اما همچنان اوضاع مالی علی مثل قبل روبراه نبود و داخل همون خونه کوچیک بودن هر وقت هرکی چیزی به نسرین میگفت که چرا طلاق نمیگیری؟ این که چیزی نداره تمام اموالشون زن اولش برده نسرین میگفت تمام اموالی که محبوبه برده همشون فدای یه تار موی پسرم اما محبوبه... محبوبه ازدواج کرد با یه مرد که زنش رو طلاق داده بود ۳تا بچه داشت و بچهاش هم پیش زن اولش زندگی میکردن اسم اون مرد جمشید بود جمشید و محبوبه باهم ازدواج کردن جمشید از مال دنیا هیچی نداشت آس و پاس بود محبوبه جمشید رو اورد داخل همون خونه ای که عاشقانه هاش رو با علی ساخته بود محبوبه مقداری کمی از اون پولایی که بعنوان مهریه از علی گرفته بود برای جمشید یع ماشین گرفت و انداخت زیر پاش دوسال گذشت..... علی وضع مالیش شد مثل قبلا تووپ توووپ حتا از قبل هم بهتر محبوبه از زندگیش راضی نبود اما چ میکرد؟ نمیتونست که بازم طلاق بگیره یعنی نمیشد و جمشید بعداز دوسال بدلیل سرعت زیاد بین راه تصادف کرد و مرد.... و محبوبه بدون بچه بازهم بیوه شد و دوباره ۵سال بعد محبوبه ازدواج کرد با یه اقای پولدار که زنش مرده بود و بچه هاش همه ازدواج کرده بودن و سنش از محبوبه خیلی بیشتر بود اسم شوهر جدید محبوبه رضا بود ازدواج کرد و اما نسرین و علی.. اونا از سر یه موضوع بزرگی بود که اختلاف پیدا کرده بودن یه اتفاق بزرگی داشت بینشون رخ میداد نسرین ادم درونگرای بود و مشکلاتش رو هیچکس نمیفهمید و هیچکس هیچ وقت مشکلات علی و نسرین رو نمیفهمید تا اینکه یروز بحثشون خیلی بالا گرفت و علی شروع کرد به کتک زدن نسرین اونم بشدددت تا اینکه نسرین بیهوش شد و دیگه بلند نشد.... علی خیلی شکه شده بود وقتی دست به بدن نسرین زد یخ یخ بود حتا.... حتا نبضش هم نمیزد نسرین مرده بود.‌....پسرشون وقتیکه این صحنه رو دید رفت تو کوچه شروع کرد به بلند بلند گریه کردن و جیغ زدن همسایه ها همه ریختن خونه علی و صحنه خیلی بدی رو مشاهده کردن جنازه نسرین رو دیدن و سریع زنگ زدن به امبولانس و پلیس. پلیس اومد دستبند زد به علی و اونو برد و نسرین هم که خیلی وقت بود تموم کرده بود و یه پارچه سفید کشیدن روش‌‌.... اما محبوبه. محبوبه با رضا خیلی خیلی خوشبخت هستن و بچه نسرین و علی هم اواره هست از این خونه عمو به اون خونه عمو از این خونه عمه با اون خونه از خونه مادربزرگ به دیگران.... تا زمانیکه نسرین بود بهترین لباسا تن محمد بود خیلی شیک بودن اما از وقتی رفتن کهنه ترین لباسا تن این بچه س پسر ثروت مند ترین فرد در سطح استان داره خواری و ذلیلی میکشه..... لطفاا نظرات خودتون رو در باره این داستان زندگی واقعی بفرستین بنظرتون کی مقصرتر از همه بود؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
داستان زندگی یهو صداشو شنیدم، حتی طرز صدا کردنشم وقتی فرهاد نبود فرق میکرد داد میزد شبنمممم زود بی
داستان زندگی صدا رو براش هرچی بود گذاشتم همه رو گذاشتم. از شدت عصبانیت سرخ شده بود باورش نمیشد گفتم ببین تو منو مجبور به این کار کردی وگرنه اگه از اول منو قبول داشتی حرفمو قبول داشتی منم از مادرت صدا ضبط نمیکردم که الان برات بزارم و تو حرص بخوری از اول بهت گفتم که نزاری ماجرا بزرگتر بشه اما قبولم نداشتی مجبور شدم برای حفظ زندگیم صدای مامانتو ضبط کنم تا باورت بشه که مامانت کینه شتریه نه من فرهاد گوشیو گرفت برد خونه مامانش جلو باباش گذاشت من نرفتم که بیشتر از این کوچیک نشه و بیشتر از این حرمتا شکسته نشه باباش تا فهمید دعوا راه انداخت و جنجال به پا شد من فقط صداشونو میشنیدم که بلند حرف میزدن من نمیخواستم اینجوری بشه اما مجبور شدم پدر شوهرم برامون یه خونه خرید کوچیکتر از این خونه بود ولی عوضش پر از آرامش بود. ما بعد از اینکه خونه خریدیم رفتیم و الان من خیلی وقته مادر شوهرمو ندیدم و زری در تلاشه که مارو با هم اشتی بده میدونید به نظر من اگه زن و شوهر به هم اطمینان داشته باشن خیلی از اتفاقات نمیوفته اگه نمیرفتم تو اون خونه و...... امیدوارم همه کسایی که قراره ازدواج کنن خیلی دقت کنن همیشه میگن دوری و دوستی فاصله تون رو حفظ کنید تا احتراما حفظ بشه بعضی آدمارو باید جوابشون رو بدی تا بفهمن که حق با اونا نیست البته با احترام. امیدوارم از تجربه منم بزارید البته خیلیییی مسائل پیش اومد خیلی اتفاقات افتاد بینمون خیلی اذیتم کرد مادر شوهرم، من فقط نمونه شو گفتم تنها دلیل گفتنمم برای انتخاب اشتباه خیلی از نو عروساس. مرسی از کانال مفیدت پاینده باشید. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
داستان زندگی وقتی رسیدیم روستا به وضوح لرزش دستای گلنسا رو متوجه میشدم ،دستشو گرفتم و گفتم گلنسا ه
داستان زندگی پیرمرد سرشو گذاشته بود رو شونه گلنسا و گریه میکرد من رفتم جلو و سلام دادم با تعجب بهم نگاه میکرد،بهش گفتم من گلنسا رو پیدا کردم امروزم اون روزیه که باید اون آدم رو پیدا کنم و بیچارش کنم بیست سال دنبال زنم بودم باید تقاص پس بده گلنسا و باباشو تنها گذاشتم و راه افتادم سمت خونه خواهرش،در زدم و خواهرش تا منو دید شناخت،گفتم با شوهرت کار دارم با ناراحتی گفت فلج شده مگه خبر ندارین؟؟؟ بفرمایید خونه باهاش صحبت کنید، درو که باز کردم دیدم شوهرش پیر شده انگار نه انگار چهل و خورده ای سالش بود انگار یه پیرمرد هفتاد ساله بود ولی اصلا دلم براش نسوخت. دخترش هم کنارش بود،گفت تازه عقد کرده نگاش کردم ،چقدر شبیه گلنسا بود نشستم کنارش ناله میکرد و میگفت تو جوونی پیر شدم بدشانسی آوردم ،سرمو آوردم کنار گوشش و گفتم بدشانسی برای تو پیدا شدن گلنسا بود فردا دیگه همه میفهمن این ماجرا کار تو بوده الان اومده بودم تقاص پس بدی ولی دیدم بچه هات اینجان ،بیچارت میکنم به وضوح رنگ صورتش پرید به پاهای خشک شده روی تشکش نگاه کردم و گفتم حقت بود که از کار بیفتی تو روی هرچی نامرده سفید کردی،من دارم میرم برادر و پدر گلنسا رو بیارم . از در بیرون اومدم و خواهر گلنسا هی میگفت چرا داری میری چایی اوردم گفتم برمیگردم تا یه ساعت دیگه برگشتم پیش گلنسا و گفتم میخام به بابات همه چیو بگم رفتم به باباش گفتم میخام بریم پیش اون نامردی که مارو بی اعتبار کرد باباش بیلشو برداشت و راه افتادیو تو روستا پیچیده بود که گلنسا و شوهرش اومدن مادرم اومده بود دنبالم که بعد چند سال منو ببینه، ولی من فکرم فقط یه چیز بود از اونجا رفتیم دنبال داداش گلنسا و تا رسیدیم جلو در خونه خواهرش دیدیم خونه شلوغه همه تو سر و صورت خودشون میزدن و گریه میکردن شوهر خواهرش سکته کرده بود . تا رسوندنش بیمارستان نصف صورتش هم فلج شده بود،حالا شده بود یه فلج قطع نخاعی که دست و صورتشم فلج شده بود بابای گلنسا ماجرا رو به بچه های دامادش نگفت ولی دخترش همه چیو فهمید. بردنش تو یه آسایشگاه توی مشهد. بعد اون به همه گفتیم اونی که اون بلا رو سرمون آورده فرار کرده من و گلنسا هم برگشتیم تهران و باهم زندگی کردیم الان از اون ماجرا دوسال میگذره انگار همه چیز شکل یه رویا بود این که بعد اینهمه سال گلنسا رو پیدا کردم از خونه ی جمشید خان درومدم ولی هنوز براش کار میکنم گلنسا هم دیگه کار نمیکنه. قصد کردیم امسال بچه دار بشیم اگه خدا بهمون بچه بده •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
داستان زندگی الان همه خانوادش به خون تو تشنه شدن . اگر مادرش بمیره زندگیت رو هواس. بابام حرف می
داستان زندگی نشستم کنارش و همه حرفا رو زدم ، گفتم پشیمونم دلم نمی‌خواست اینجوری بشه . بی مورد اطمینان کردم . مادر شوهرم گفت من ماجرا رو که شنیدم فکر کردم واقعا محمدرضا کاری کرده ، آخه وقتی مجرد بود از طریق یکی دو تا واسطه شنیده بودم که دختر همسایه ، یعنی فائزه و مادرش خیلی به محمدرضا راضین. ولی خودش تو رو میخواست . دستمو گرفت و گفت برگرد سر زندگیت . هنوز میخواستم جوابشو بدم که زنگ در خونه رو زدن و خواهر بزرگتر محمدرضا پشت در بود . اومد داخل خونه باهام گرم سلام و احوال پرسی کرد ، تلفنشو برداشت رفت تو اتاق به بهونه و بعد چند لحظه صدام کرد . با خوشحالی رفتم تو اتاق که گفت واسه چی اومدی اینجا ؟ مگه طلاق نمیخواستی ؟ داداشم رفته دادگاه درخواست طلاق داده ، مهریتم خودمون میدیم فقط دیگه شرت بالا سر زندگی ما نباشه . چه گناهی کردیم که تو شدی زن داداشمون؟ با حرفای خاله زنکیت نزدیک بود مادرمون بمیره ، الانم اوضاعشو ببین . اونقدر پررویی که اومدی به این خونه ؟ خواهرش گفت از اینجا برو خواهشاً . رفتم پیش مادرش و خدافظی کردم ، از در اومدم بیرون و زنگ زدم به محمدرضا . من گریه میکردم و اون می‌گفت خودت گند زدی به زندگیمون من دلم دیگه باهات صاف نمیشه. بعد اون ماجرا به گوش مامانم رسید ، یکی خانواده من میگفتن دو تا خانواده محمدرضا جواب میدادن . این وسط من مونده بودم و محمدرضایی که هیچ کاری واسم نمی‌کرد . دست آخر به خودم اومدم و دیدم دو طرف خانواده ها به خاطر حرمتی که دیگه نیست و حرفای خاله زنکی راضی به طلاق شدن… توی عرض شیش ماه خودم زندگی خودمو نابود کردم ، بعد طلاق افسرده شدم . از خونه بیرون نمیومدم ، از دوست و آشنا می‌شنیدم که مادر فائزه میگه محمدرضا اومده خواستگاری و من با خودم میگفتم حتما واقعا اینا باهم بودن و به من خیانت کردن دیگه . گذشت و گذشت تا یک سال بعد که یه روز سیما اومد دم در خونمون ، دلم نمی‌خواست ببینمش ولی هرجوری بود راضیم کرد باهاش حرف بزنم . گفت اون زمان که فائزه با کسی حرف میزد دوست پسرش بوده ، این کارا رو می‌کرده تا من فکر کنم با محمدرضاس . گوشیشو از عمد داد دستم و تو گالری عکسی رو بهم نشون داد که قبلش اسکرین شات ساختگی از چت بود . بعدشم مدام از تو می‌گفت که حامله ای ، میخواست کاری کنه من واسطه بشم و همه چیو به تو بگم . با تعجب بهش نگاه میکردم که گفت تو این یه ساله هر کاری کرده که محمدرضا رو به دست بیاره ولی محمدرضا گفته من دیگه ازدواج نمیکنم ، ازدواج هم بکنم با تو ازدواج نمیکنم . حتی مادرش رفته خونه مادر محمدرضا و گفته پسر شما روی دختر ما اسم گذاشته ما بی آبرو شدیم از مجبوری حاضریم این دو تا ازدواج کنن . ولی اونا قبول نکردن . بعدشم که از محمدرضا ناامید شد به من همه چیو گفت ، الآنم میخواد با دوست پسرش ازدواج کنه . یک سال و نیم بعد طلاق من یعنی اوایل تابستون فائزه ازدواج کرد . ولی من و محمدرضا هنوز مجردیم ، به زندگیم که فکر میکنم انگاری یه رویا بود . گاهی با خودم میگم محمدرضا الان آروم شده برم التماس کنم ، که برگرده به زندگی ولی میگم بی فایدست . اونقدر به این ماجرا فکر میکنم که روز و شبمو فراموش کردم . خانومای محترم سری که درد نمیکنه دستمال نمیبندن ، حتی به شوخی شوهرتونو امتحان نکنید . به منم راهنمایی بدین که چیکار کنم ؟ بنظرتون دوباره برم با محمدرضا صحبت کنم ؟ قبلا واسطه فرستادیم ولی محمدرضا گفته نه ، ناگفته نمونه مادرش خیلی راضیه آشتی کنیم . مادرم میگه اگر دوست نداشت الان بعد دو سال ازدواج کرده بود . موندم پا رو غرورم بزارم یا نه ، شما راهنمایی کنید •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
داستان زندگی دعا نویس گفت این دعای اصلی بوده که خداروشکر پیدا کردی گفتم من ۱۰۰ هزار بار این کشو ر
داستان زندگی بخاطر کارشون محمد بازم دلخور شد و رابطه شو باهاشون کمتر کرد ولی دو ماه بعد محمد یکباره به یه مشکل بزرگ برخورد کرد و کارش به عمل رسید اینقدر حالش داغون بود که بعد از دو هفته دیگه هیچ امیدی به زنده بودنش نداشتیم بازم رفتیم پیش دعا نویس و دیدیم درسته مادر عزیزش براش سحر و جادو کرده ولی گفت دعا به نام من نوشته شده بوده اما چون من طلسم بند همراه بوده دعا معکوس عمل کرده و گرفته به پسرش با هزار بدبختی و با پرداخت مبلغ زیادی دعارو باطل کردیم و محمد و درمان کردیم ولی همچنان تحت نظر دکتر هست و دارو استفاده میکنه . اینها همه نتیجه لطف های مکرر محمد به خانواده اش هست که از قدیم گفتن لطف مکرر میشه حق مسلم ولی بازم خداروشاکرم که سایه شوهرم بالای سر منو بچه هام هست و با تمام بلاهایی که سرش اومد تونست مقاوم باشه و دوام بیاره به وجودش و داشتنش افتخار میکنم . در اخر هم از خواهرش بگم که بعد از ۱۹ سال هنوز هم باردار نشده از اونجایی که چوب خدا صدا نداره و مادرش میخواست برای شوهر من زن بگیره چون من ۳ سال بچه دار نشدم خدا کاری کرد مادر و دختر یک عمر تو حسرت این مسئله بسوزن اون یکی دخترشم یک پسر ۲۴ ساله داره که بعد از اون ۳بار باردار شد که تمام بچه هاش تو هفت ماهگی تو شکمش خفه میشدن . هم درد سزارین رو تحمل میکردن هم غم از دست دادن بچه شو مادرشوهر خواهرش هم که از خونه بیرونش کرده بودن و مجبور به ازدواج میشه ولی چند سال بعد شوهرش میمیره و بیچاره پیرزن رو میبرن خونه سالمندان و اونجا تک و تنها جون میده مادر شوهرم هم بارها و بارها بلا به سرش اومده ولی نمیدونم چرا براش درس عبرت نمیشه که هیچ تقاصی به قیامت نمیوفته و دست از نقشه کشیدن ها و ازار و اذیت هاش برنمیداره در اخر تشکر میکنم از شما خوانندگان عزیز که وقت گذاشتید و داستان زندگی منو خوندید . •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
نگران حال مرضیه بودم .. همین که کنار سفره صبحانه نشستم سراغ مرضیه رو از مادر گرفتم .. مادر آهی کشید
داستان زندگی 🍀 مادر مرضیه با ابروهای گره خورده از اتاق خارج شد و گفت مرضیه توان نداره..نمیخواد اونجا بمونه.. جدی گفتم زن تو خونه ی شوهرش میمونه..تحت هر شرایطی..شما که مادرشی، بزرگترشی باید اینو بهتر بدونید .. مادر مرضیه جواب داد مگه من بهش گفتم بیاد..اومده و فقط یک کلمه میگه نمیتونم..طاقت ندارم.. +شما صداش کن ، خودم راضیش میکنم.. در همون اتاقی که مادرش بیرون اومده بود، بسته شد و همزمان صدای مرضیه به گوش رسید که گفت یوسف ..من که طلاق نخواستم .. اومدم اینجا باقی عمرم رو در آرامش بگذرونم.. فرض کن هنوز هم تو گوشه ی همون اتاق عمارتت نشستم .. قدمی به در نزدیک شدم و با مهربونی گفتم چطور میتونی دوری از گلچهره رو تحمل کنی؟اگه مادر خودت طوریش بشه، زشت بشه، یا هر چیز دیگه ای، محبتت نسبت به مادرت کم میشه؟ گلچهره هم مادرش رو میخواد، عطر تن مادرش، محبت مادرش، با خودخواهیت ازش دریغ نکن... جز صدای گریه جوابی نشنیدم.. مادرش از پشت دستم رو گرفت و گفت بزار یکی دو روز بمونه.. خیلی براش سخته .. یه زن جوون مهمترین دارایش زیباییشه، مرضیه با از دست دادن زیباییش مطمئن شده که تو زندگی بازنده است.. برو و تنهاش بزار شاید تونست و دوباره برگشت... چاره ی دیگه ای نداشتم نمیتونستم به زور ببرمش.. سرم رو دوباره، نزدیک در بردم و آرومتر گفتم اون عمارت و خانواده ات منتظرتن که برگردی خونه ی خودت.. از در فاصله گرفتم و به مادرش گفتم تلاش کنید راضی بشه.. دلم میخواد دخترم کنار مادرش بزرگ بشه.. به حجره رفتم ولی تمام فکر و ذهنم پیش مرضیه بود.. زن مغروری که به بهای عزتش پا روی مهر مادری گذاشته بود.. شب وقتی به خونه برگشتم همه چی رو به صنم تعریف کردم .. صنم کمی فکر کرد و گفت فردا منو ببر پیش مرضیه، میخوام باهاش صحبت کنم .. ابروهام رو بالا دادم و گفتم تو!!!چی میخواهی بگی که راضی بشه .. صنم در حالیکه موهای گلچهره رو که خواب بود، نوازش میکرد گفت تو ببر و ببین چی میگم .. صبح با صنم رفتیم...صنم موقع پیاده شدن از ماشین گفت یوسف میشه تو نیایی داخل و اجازه بدی تنها باهاش صحبت کنم؟ ناچار سری تکون دادم و گفتم اگه فکر میکنی نیومدنم بهتره، باشه.. خودت برو.. صنم وارد عمارتشون شد .. ایوب میخواست در ببنده، پرسید آقا داخل نمیایید؟ خواستم بگم نه ولی پشیمون شدم و گفتم صبر کن دارم میام... صنم هنوز به پله ها نرسیده بود.. آروم قدم برداشتم .. وقتی بالای پله ها رسیدم و صدای صنم رو شنیدم ایستادم ... صنم با بغض میگفت من هنوزم وقتی یاد بچه ام میفتم قلبم میگیره تو چطور از دخترت میگذری؟ به امید من نباش.. به من امیدوار نباش.. همونطور که تو غصه ی بچه ی منو نخوردی منم نمیتونم مثل خودت دلسوز دخترت باشم .. من گلچهره رو دوست دارم ولی نه بیشتر از خودم ، تو چی؟ میدونم که تو بیشتر از جونت دوسش داری.. برگرد .. من هستم .. مثل این چند وقت بهش میرسم تو هم باش .. گلچهره رو از آغوش مادر محروم نکن.. برگشتم روی پله ها نشستم ..هر کدوم از زنهام غم بزرگی به دل داشتن.. دستهام رو گذاشتم روی سرم و فکر میکردم .. کمی که گذشت صنم بالای سرم گفت پاشو بریم خونمون، گلچهره و مادر تنهان.. سرم رو بلند کردم مرضیه کنار صنم، بقچه به دست ایستاده بود ... ******** حالا بیست سال از اون روزا میگذره مادر رفته صنم هم سه سال قبلش منو ترک کرد م به رحمت خدا رفت ازش بچه ای ندارم که یادگار عشق پاکش باشه ولی سه تا پسر از مرضیه دارم پسرام بزرگن و کمک حال خدارو به خاطر همه چیز شاکرم و ازش میخوام منو و مرضیه و بچه هامو عاقبت بخیر کنه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌.. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
داستان زندگی 🍀 اولش خیلی بد بود اما کم کم یاد گرفتم کم کم خیلی بهتر شد، میدونی انگار تازه داشتم به
داستان زندگی 🌱 میثم میگفت زهره جان من دوست ندارم خانوادت اینجوری باهات برخورد میکنن بیا کمتر کنیم رفت و آمدمون رو به خونتون کم کنیم به زندگیمون برسیم. برام سخت بود اما قبول کردم و از اون روز به بعد زندگی من بهتر شد. میثم بی وقفه در تلاش بود برای شاد کردن من میخواست بهم روحیه بده یا هرچی نمیدونم ولی باعث شد به خودم بیام، روزای قشنگم شروع شد بهم خیلی کمک کرد از اون باتلاق کشیدم بیرون انقدرررررر باهام خوب بود که دیگه از زهره قبل خبری نبود بهم یه روز گفت میخوام یکاری کنم بفهمی که چقدر با ارزشی قدر خودتو بدونی و همه تلاشمو میکنم که این اتفاق بیوفته و واقعا فهمیدم که ادمی هستم که از پس هرکاری بر میام و میتونم زهره قبلو تو همون خونه جا گذاشتم راستش فهمیدم پزشکی رشته خیلی خوبیه عالیه اما من عاشق خیاطی بودم، میثم گفت کاری که دوست داری رو برو جلو خودم همه جوره پشتتم هواتو دارم خانوادم وقتی فهمیدن پشت سر هم زنگ زنگ که آبرومونو نبر اما میثم نزاشت دیگه راه ارتباطیمونو قطع کرد گفت حرف بقیه باعث میشه ارادتو از دست بدی فقط به هدفت فکر کن به چیزی که دوست داری و منم همون کارو کردم و الان یه مزون بزرگ دارم و دارم از کارم لذت میبرم و خداروشکر کارم عالیه درآمد خیلی خوبی دارم زندگیمون عالیه راضیم خیلی میثم همه جوره هوامو داشت خدا ازش راضی باشه مثل یه کوه پشتم بود و باعث شد من خود واقعیمو پیدا کنم اون زمان که کرونا اومد منم کرونا گرفتم حالم زیاد خوب نبود تو اون مدت میثم زياد نمیزاشت با خانوادم رفت آمد کنم تا اینکه تو کارم پیشرفت کردم گفت الان دیگه کسی جلودارت نیست دیگه خودت هرچی صلاح میدونی. من باهاشون در ارتباط بودم اما خیلی کم و از نظر مالی حمایتشون میکردم و همه جوره هواشونو داشتم. وقتي کرونا گرفتم تا فهمیدن مامانم زنگ زد بهم فکر میکنی چی بهم گفت ؟؟ گفت زهره مامان جان الان تو کرونا گرفتی وضعیتت معلوم نیست چی میشه خطر داره خدایی نکرده اتفاقی برات بیوفته هرچی داری و نداری میرسه به اون شوهرت که غریبس بیا همه رو بزن به نام من یا بابات اینجوری خیالمونم راحت تره. من دنیا تو سرم خراب شد نمیدونی چه حالی داشتم نمیدونی اینکه مادر پدرت به فکر مردنتن به فکر اموالتن میدونی چقدر بده چه حس بديه گوشی رو قطع کردم با اون حالم فقط گریه میکردم به میثم گفتم بیا هرچی دارم بزنم به نامت اگه چیزیم شد به کسی نرسه به خانوادمم مثل قبل که کمکشون میکردم کمک کن انقدر عصبانی شد اون روز اصلا باهام حرف نزد. راستی من یه دختر ۵ ساله ام دارم گفتم هرچی شده برای تو و عسل بمونه اما باهام قهر کرد و فهمید که خانوادم باز چیزی گفتن از اون روز بهم گفت حق نداری اینجوری با این حرفا خودتو داغون کنی. از قبل رابطمو کمتر کردم تا زمانی که کرونا زیاد شد، ۱۵ فروردین بود که زهرا زنگ زد بهم گفت بابا حالش بده میخواد باتو حرف بزنه دلم طاقت نداد باهاش حرف زدم چقد اشک ریختم فردای اون روز بابام فوت شد رفت یه روزی ازش فرار میکردم که دیگه حرفاشو صداشو توهیناشو نشنوم اما حالا آرزوم شده یه لحظه صورتشو دوباره ببینم میدونی کرونا بهم یاد داد ادمای مهم زندگیم که دوسشون دارمو نباید بزارم کنار چون نمیدونم دیگه تا کی هستن فقط میخوام ازشون لذت ببرم حتی اگه بد باشن دیگه بدیاشون رو نمیبینم به خودم نمیگیرم همیشه میگم شاید منم مثل خواهر و برادرم یکم جلوشون سفت بودم انقدر ضعیف نمیشدم این اتفاقا نمی افتاد ‌. من خودمم تلاش نکردم برای خودم اگه میثم بهم کمک نمیکرد الان من به اینجا نمیرسیدم. فقط میدونم مقصر هم خودم بودم هم پدر مادرم دیگه هیچوقت نمیشه زمان رو برگردوند به عقب. داستان زندگیمون رو گفتم شاید به درد خیلی از پدر مادرا یا دخترایی که مثل من هستن بخوره تا بتونن از همین الان به خودشون بیان قدر لحظه لحظه با هم بودن کنار عزیزانتون رو بدونید. ❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•