eitaa logo
آدم و حوا 🍎
40.5هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
2.9هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
12.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍔 🥢ژله پرتقال یک بسته 🥢 آب‌جوش یک ونیم لیوان 🥢 بستنی یا شیر یک قاشق(برای مات شده رنگ ژله) •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
13.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍔 🥢آرد مخصوص گلوتینوس : ۱۰۰ گرم 🥢 پودر قند : ۵۰ گرم 🥢 آب : ۲۵۰ گرم 🥢 وانیل : نصف قاشق چایخوری 🥢 رنگ و اسانس : چند قطره 🥢 نوتلا و کرم لوتوس و توت فرنگی •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آقا امروز توی تاکسی بودم خواستم  ادای اجتماعی بودن ها رو دربیارم دو مرد هم جلو بودن داشتن حرف می زدن خواستم بگم:«آقا دلیل خراب شدن سد شهر سقز چیه دیشب شنیدم» گفتم«آقا دلیل خباب شدن فد شهب فقز چیه دیشب دیدم»😐 اون دو تا هم غش کرده بودن بعدش گفتم همینجا پیاده میشم راننده گفت آقا پسر شرم نکن پیش میاد بزار برسونیمت به مقصد😔 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت ازدواج سلام میخوام از خاطره ازدواج پدر مادرم بگم پدر من کارمند بانک هستن یه روزی مادرم میره که حساب باز کنه خلاصه پدر من میینتش یه دل نه صد دل عاشقش میشه😂 بعد که برای اینکه مطمئن شه مجرد یا متاهل میگه اگه برای وام ازدواج اومدید نداریم تا فلان ماه مامان منم میگه که نه برای این نیومدم که اومدم حساب باز کنم خلاصه مدارک از مامانم میگیره دو سه بار ردش میکنه هربار به یه بهونه یا اینکه سیستم قطعه یا کارت نداریم بدیم دفعه سوم که اخرین باره مامانم که پدر بزرگم هم با خودش میاره که شاید فرجی بشه کارش راه بیوفته بابام هم صحنه میبینه دل میزنه به دریا حقیقت به پدر بزرگم میگه و مامانو خواستگاری میکنه هنوز که هنوز پدر بزرگم هم به بابام میگه برای دخترم حساب باز کردی یا هنوز به یه جدید ردش میکنی😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🔴سربه راه شدن فرزند یا همسر نااهل🔴 اگر در خانه جوان نااهل یا همسری دارید که به حرف شما گوش نمیدهد و از نماز و دعا فاصله گرفته و شب دیر وقت به خانه میآید و باعث پریشانی و آزار شما شده است ،برای اصلاح شدن و تغییر رفتارش به طوری که مطیع شما شود و حرف شما را گوش بدهد تنها یک راه قطعی و موثر وجود دارد.در یک اتاق تنها بنشینید و بدون اینکه با کسی حرف بزنید ۳۶۰ مرتبه این دعا را بخوانید....👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3078488073C9f200627db خیلیا با این دعا سربه راه شدن😍👆
به وقت ازدواج سلام میخوام از خاطره ازدواج پدر مادرم بگم پدر من کارمند بانک هستن یه روزی مادرم میره که حساب باز کنه خلاصه پدر من میینتش یه دل نه صد دل عاشقش میشه😂 بعد که برای اینکه مطمئن شه مجرد یا متاهل میگه اگه برای وام ازدواج اومدید نداریم تا فلان ماه مامان منم میگه که نه برای این نیومدم که اومدم حساب باز کنم خلاصه مدارک از مامانم میگیره دو سه بار ردش میکنه هربار به یه بهونه یا اینکه سیستم قطعه یا کارت نداریم بدیم دفعه سوم که اخرین باره مامانم که پدر بزرگم هم با خودش میاره که شاید فرجی بشه کارش راه بیوفته بابام هم صحنه میبینه دل میزنه به دریا حقیقت به پدر بزرگم میگه و مامانو خواستگاری میکنه هنوز که هنوز پدر بزرگم هم به بابام میگه برای دخترم حساب باز کردی یا هنوز به یه جدید ردش میکنی😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت ازدواج سلام دخترم من می‌خوام از عروسی مامان بابام بگم 🥲 خب بگم که ما‌کوردیم و قدیم یه‌رسمی بود بین کوردا که مثلا برادر دختر یا پدر یا عمو ی دختر از یه‌کی که خوشش میومد ، میومدن خواهرشونو به برادر دختری میدادن که خوشه‌شون اومده و یا میخوانش مهم نبود دخترا دو طرف راضین یا ن حرف حرف مردا بود خلاصه پدرو مادر منم اینطوری ازدواج کردن یه هفته بعد عقد تازه مامانم فهمیده بو عقدش کردن و ای رسم با عقد شد دو آدم متفاوت بخاطر بچه‌و آبرو سال ها دعوا و نارضایتی رو تحمل کنن •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی🌹 من و همسر جان 1 ساله عقدیم. همدیگرو خیلی دوست داریم ولی خب زندگی پستی بلندی داره. من تک دخترم و هیچکس تا حالا توی خانواده حرف منو زمین ننداخته و زیر فشار نبودم. در کل دختر ازادی هستم. تا اینکه همسر جان اومد . بعد عقد مشکلا شروع شد. نمیتونستم به کار و رفتاراش عادت کنم. میگفت: جایی میخوای بری، بهم بگو. و من از این کارا خوشم نمی اومد. کلی داشتیم. سر مسائلی مثل لباس، اینکه حتی تو قهرم نباید قیافه بگیرم. چون اقایی عاشق اینه که من شاد و پرانرژی باشم!!! من خیلی سختی کشیدم تا به حرف و گیر هاش عادت کنم. چون یهو به خودم اومدم، دیدم همسری داره سرد میشه. فوری خودمو جمع و جور کردم. اینارو گفتم که بدونید اگه ازدواج میکنید باید با بعضی رفتارهای هم کنار بیاید. باعث میشه همه چی بدتر شه. الان عادت کردم و همه چی عالیه. من دیگه یه دختر مغرور، لجباز و خودپسند نیستم. الان یه دختر شاد و پر انرژیم. سعی کنید همه چیو به مثبت تبدیل کنید. ☺️❤️💋 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
"از زبان مریم" مامان واسه هفتم منو نبرد و زن داداش چون حامله بود هم به مراسم نرفت و اومد خونمون و پ
داستان زندگی 🍀🌸 با خنده از پله ها بالا دویدم و تا رسیدم به اتاقم از خوشحالی و هیجان چند بار دور خودم چرخیدم .. جلوی آینه به خودم نگاه کردم و گفتم مریم ، اونم تو رو میخواد .. اونم با دیدن تو دلش لرزیده.. خودم رو پرت کردم روی تختم و باشتم رو بغل کردم .. کلمه به کلمه ی حرفهای مامان رو تو ذهنم مرور کردم .. (عباس گفته الا و بلا من مریم رو میخوام) بین اون همه خوشحالی اشکم جاری شد و گفتم عباس منم الا و بلا تو رو میخوام .. باید حرف دلم رو میگفتم .. وگرنه ممکن بود مامان از خودش جواب رد بده .. نشستم و فکر کردم .. باید به فاطمه میگفتم .. هم باهاش راحت بودم و هم مامان همیشه حرف آبجی بزرگه رو گوش میکنه... با باز شدن یهویی در اتاق از فکر دراومدم .. مامان کنار تختم نشست و گفت مریم مبادا پیش بابات حرفی بزنی.. زنعموت کلی اصرار که فقط بین خودمون زنها بمونه... چشمهام رو گرد کردم و گفتم وااا مگه میشه .. نظر بابا خیلی مهمه .. مامان آروم زد روی پام و گفت نظر باباتو میخوام چیکار .. مگه قراره تو رو بدم به عباس .. بلند شد و همینطور که از اتاق بیرون میرفت گفت بنده خدا یه جور دلباخته که نتونسته چهل روز طاقت بیاره .. با این حرف دوباره اشکم سر خورد روی گونه هام .. زیر لب گفتم مادر من، میبینی اینطور دلباخته ایم باهامون راه بیا... یکی دو ساعت تو اتاقم موندم و فکر کردم .. باید به فاطمه زنگ میزدم ولی پیش مامان نمیتونستم .. باید یه بهانه جور میکردم و میفرستادمش بیرون ... رفتم پایین مامان تو آشپزخونه بود و مشغول خرد کردن پیاز بود .. گفتم مامان میخواهی چی بپزی ؟؟ مامان پیاز رو گذاشت روی اجاق گاز و گفت لوبیاپلو .. یادم افتاد ماکارونی نداریم .. خودم رو مظلوم کردم و گفتم عه .. من هوس ماکارونی کرده بودم .. میشه بپزی .. مامان در کابینت رو باز کرد و گفت نداریم .. فردا میخرم میپزم ... قاشق رو برداشتم و پیاز رو هم زدم و گفتم تو رو خدا مامان .. تا من اینو سرخ میکنم برو بخر بیار... مامان گفت نمیخواد خاموش کن تا برم بخرم .. همین که در کوچه رو بست تلفن رو برداشتم و زنگ زدم به فاطمه .. همین که فاطمه جواب داد گفتم آبجی میشه فردا بیایی خونمون ولی به مامان نگو من بهت گفتم .. فاطمه با تعجب گفت چی شده ؟؟ +مهمه.. خیلی مهم .. ولی فردا بیا بهت بگم .. فقط مامان نفهمه .. الانم قطع میکنم مامان میاد... همین که آبجی گفت باشه میام خیالم کمی راحت شد و با برگشت مامان به اتاقم رفتم ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اون شب حسهای مختلفی داشتم .. هم خوشحال بودم که عشقم به عباس یه طرفه نبوده و هم ناراحت بودم و میترسیدم مامان کار خودش رو بکنه و جواب منفی بده .. با اینکه شب دیر وقت خوابم برد ، صبح زود بیدار شدم و منتظر فاطمه بودم .. با صدای در از پنجره نگاه کردم فاطمه بود .. وقتی بالا رو نگاه کرد اشاره کردم که بیاد بالا... ده دقیقه نگذشته بود که فاطمه اومد بالا .. تا وارد شد گفت مریم چی شده ، دیشب از دلشوره نخوابیدم .. هزار تا فکر کردم .. دستش رو گرفتم و نشستیم و همه چیز رو براش تعریف کردم حتی از عشق یکی دو ساله ام نسبت به عباس .. ازش خواستم به مامان بگه منم عباس رو میخوام و جوابم بهش مثبته .. فاطمه نفس بلندی کشید و گفت من میگم اگه قبول نکرد چی؟؟ +بهش بگو مریم میگه اگه منو به عباس ندید تا آخر عمر با هیشکی عروسی نمیکنم ... فاطمه بلند شد که بره لباسش رو گرفتم و گفتم آبجی... جمله ی آخرم رو راست گفتمااا... همه ی تلاشت رو بکن قربونت برم ... فاطمه باشه ای گفت و رفت پایین ... تا نهار پایین نرفتم .. با صدای مامان که صدام میکرد پایین رفتم .. مامان کمی عصبانی بود همین که گفتم بله .. با دست به جلوش اشاره کرد و گفت بشین ، کارت دارم ... نشستم و مامان گفت یه سوال میپرسم فقط راستش رو میخوام .. تو با عباس حرف هم زدی؟؟ با تعجب گفتم حرف؟؟ خوب هر وقت همدیگر رو دیدیم سلام کردیم .. آبجی خندید و مامان هم کمی لبش کش اومد و رو به فاطمه گفت من میگم این بچه است تو میگی نه... نگاهم کرد و گفت حرفی در مورد عشق و عاشقی باهم زدید؟؟ فوری گفتم نه به جون بابا... مامان گفت به آبجیت چی گفتی؟دختر تو چه میدونی عروسی چیه ، زندگی چیه.. آبجی به جای من گفت مامان نامزد میکنه تا دیپلم بگیره ، تو این مدت هم همه چی یاد میگیره .. وقتی خودش میخواد چرا مانع دوتا جوون میشی که این دنیا و اون دنیا گناهشون بیوفته گردنت؟؟ تو دلم به آبجی آفرینی گفتم مامان همیشه از گناه و اون دنیا میترسید .. مامان کمی فکر کرد و گفت الان زنگ زد چی بگم ..
باز آبجی بود که گفت راستش رو ... بگو مریم موافقه ولی مهمه نظر باباشه... سفره ی نهار رو جمع میکردیم که تلفن زنگ خورد .. مامان عباس بود .. مامان دقیقا جمله های آبجی رو گفت .. یک لحظه نتونستم خودم رو کنترل کنم و پریدم بغل آبجی و محکم بوسش کردم و گفتم قربونت برم میدونستم کار خودته... مامان تلفن رو قطع کرد و با اخم نگاهم کرد و گفت این دختره کی اینقدر بی حیا شده... خودت رو جمع کن .. بلند شدم و با خنده گفتم ببخشید و به اتاق خودم رفتم.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ادامه دارد •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت خواستگاری سلام دخترم ۱۹ سالمه یه روزی از که بیرون اومده بودم خونه دیدم برام خاستگار اومده فامیل دور مون بودن پسر ایشون همچیش اوکی بود بنظرم تا اینا من دیدن چیزی نگفتن رفتن بعد یه مدتی ازش خبری نشد یه روزی ت خیابون دوباره دیدمشون حرف اینا زدیم بعد فهمیدم برای اينکه من لاغر بودم منو پسند نکرده بودن گفتند ما برای پسر مون زن تپل میخایم 😐 خداییش مگه معیار ازواج ایناست؟😒 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی🌹 من قبلا نسبت به دخترخاله شوهرم بودم. خیلی با هم خوب بودن! همش میگفتم: باهاش حرف نزن. خونش نرو. ولی دیدم با این اخلاقم بدتر داره دور میشه. پس سعی کردم فکر کنم و حسادتم رو از بین ببرم. طوریکه الان خودم میدم بهش زنگ بزنه و حالشو بپرسه. همه چیز بستگی به افکارمون داره. باید کاری کنیم هم خودمون ارامش داشته باشیم، هم زندگیمون شیرین بشه. مثبت فکر کنید. هیچ مردی از زن خوشش نمیاد. با همسرتون دوست باشید. کنید. مسخره بازی دربیارید. یادمون باشه زندگی اینقدر طولانی نیست که روزای خوبمون با دلخوری و سپری شه. همیشه سعی کنید رو به حداقل برسونید تا در مواقع لزوم تاثیر داشته باشه. همیشه خوش اخلاق باشید تا اگه از موضوعی دلخور شدید، به چشم بیاد. ✍ با محبت و سیاست ، جذابیت و اعتماد بنفس خود را افزایش دهید •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•