فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند ترفند خانگی😁
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
کاش میشد یه سند بذاریم
فکرمون
آزاد بشه:)
سلام بر وی ،سلام بر دوستان گل 😍😍😍
یه شب میخواستیم پدرمو حمام کنیم ،خواهرم گفت شب سرده سرما میخوره ،اون یکی گفت الان خوبه بخاری رو زیاد میکنیم ،خلاصه هریکی یه حرفی میزد.منم گفتم از پدرم بپرسیم خودش میخواد حموم بره یانه ♥️♥️گفتم پدرجان اگه موافقی حمامت کنیم چشماتو چه ثانیه ببند .پدرم چشاشو چن ثانیه بست،ینی که ببریمش حمام.زن داداشم گفت پدر جان اگه میخوای منم باشم حمامت کنم چشاتو ببند.پدرم بیچاره چشاشو اینقدر باز کرددور از جونش نزدیک بود از حدقه دربیاید ،طفلی بابام دلش نمیخواست عروسش باشه😂😂😂وعروسمون گفت پس میرم اتاق تا شما حمامش کنید😂😂😂
نتیجه گیری:اخه عروس خانم یعنی نمیدونی پدرم از ما دخترانش خجالت میکشه چ برسه به عروسش😔
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خانه_داری 🏡
خوشبو كردن كمد لباس يا رختخواب با استفاده از صابونهاي معطر🦋🌹
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
امروز غم انگیز ترین روز عمرم بود با اینکه هر روز خانومای باردار زیادی بهم مراجعه میکردن ولی امروز یه مورد عجیب داشتم .آخر وقت کاریم بود که زنی حدودا سیساله با حال نزار که دونفر زیر بغلش را گرفته بودند آمد تو. ششماهه باردار بود. دو روز پیش درِ آهنی افتاده بود روی پسر پنجسالهاش و طفلک فوت كرده بود. حالا آمده بود چون بچه ش تکان نمیخورد. گفت: «سر خاک بچهم بودم که احساس کردم بچهی توی شکمم تکون نمیخوره. بهم شربت و نباتداغ دادن ولی باز هم حسش نکردم.»خیلی دلم براش سوخت گفتم بخواب ببینمت...رفتم قلب بچه را پیدا کنم خوشبختانه یه صدای ضعیفی رو حس کردم اما یه دفه دیدم چشمای اون زن ....👇😔🔴
https://eitaa.com/joinchat/3078488073C9f200627db
چقدر صبر داری خدا😭👆
#ارسالی_اعضا ❤️🍃
شوهرم عاشق موهای بلنده اما من موهام کم پشت بود و رشد نداشت هرچی میگفت امتحان میکردم چقد خرج کردم امااااااا با یه چیز خیلی ساده که تو خونه همه هست موهام تو یکماه رشد عجیب و پر شد خدا خیرش بده تو این کانال دیدم
https://eitaa.com/joinchat/2759983411Cdc26d961b4
انقدر موهام ناز شده 😍
✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹
#قانون_جذب
با سلام و خسته نباشید خدمت تمامی عوامل ساخت این کانال بسیار بسیار مفید
من میخواستم تجربه خودمو برای دوستان بگم.
من ۳۷ و همسرم ۴۶ ساله هستن.
یه پسر و دوتا دختر دارم که دوقلو هستن. خدارو شاکرم بخاطر تمام نعمتهایی که به من داده.
دوستان منم میخوام در مورد قانون جذب بگم .
البته من آشنایی با این قانون نداشتم و تو کانال شما باهاش آشنا شدم ولی الان که فکرشو میکنم میبینم که ناخوداگاه از این قانون تبعیت کردم. من همیشه دیدم به زندگی مثبت بود( از زمان مجردی) کلا با کلمه مادرشوهر و خواهر شوهر مشکلی نداشتم .
هرکی راجع به خانواده شوهرش بد میگفت من میگفت نه همه مثل هم نیستن هستن کساییکه خوب باشن مادرشوهر و خواهرشوهر خوبن وجود دارن ( این صحبت برای قبل آشنایی با همسرم و ازدواجم بود)
خداروشکر همین اتفاقم افتاد و من صاحب یه همسر خوب با مادرشوهر و خواهرشوهر خوب شدم.
باور نمیکنید از خانواده خودم بیشتر پشتم هستن و دوسم دارن. بازم خدارو شاکرم.
نصیحت خواهرانه من به دوستان اینه که همیشه مثبت نگر باشید و با دید خوب به همه نگاه کنید قطعا خداوند بهترینهارو سرراهتون قرار میده.
موفق و سربلند باشید
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
❤️🌹❤️
🌹❤️
❤️
#سیاستهای_همسرداری
🍃 هرگز در زمان عصبانیت، عمدا برای آزار دادن همسرتان چیزی نگویید.
👈 ممکن است فراموش کردن کلمات بیرحمانهای که شما گفتید ولی منظوری از آنها نداشتید، برای همسرتان سخت باشد و این کار ممکن است آسیب دائمی به رابطهتان بزند.
✅ اگر در نهایت چیزی گفتید که از آن منظوری نداشتید، حتما عذرخواهی کنید.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
داستان زندگی داوود برادر مدینه که دید این خواستگاره که اسمشم علی بود خیلی سمجه و با وجود شرایط مدی
داستان زندگی
خدا طی ده سال بعد به مدینه و علی دو تا دختر و یه پسر دیگه داد..خونواده خوشبخت چهار نفره...
توی این مدت هم هاشم و ربابه ۳ تا پسر و دو تا دختر دیگه به دنیا آوردن...بچه های هاشم و مدینه هم خیلی شبیه مدینه شده بودن.. زیبا با قد و قامت رعنا...به خاطر همین هاشم یه لحظه ام از خودش دورشون نمیکرد..با خودش میبردشون مغازه و تموم ریزه کاریا و فون و فن کارشو بهشون یاد میداد...البته هر دو داشتن حسابی درس میخوندن و مغازه توی زمان استراحت و فراغتشون بود...
ربابه دیگه رسما پسرای مدینه رو محل نمیذاشت و وقتی علاقه هاشم رو بهشون میدید، آتیش حسادتش شعله ور تر میشد و همش به دنبال راهی میگشت تا اونا رو از چشم هاشم بیندازه که البته هیچ وقتم موفق نمیشد و خودش خرابتر میشد ...
به بچههاشم طوری یاد داده بود که از اون دو تا پسر بدشون بیاد و باهاشون رفتار خوبی نکنن...
اما اینا اصلا برای بچه های هاشم و مدینه مهم نبود چون هر قدر بچه های ربابه بدجنس بودن، بچه های مدینه عاشقشون بودن و برای دیدنشون لحظه شماری میکردن...
توی همین زمانا بود که هاشم تصادف میکنه و لگنش میشکنه..ولی توی بیمارستان حرکت لخته خون باعث سکته میشه و از دنیا میره...
هنوز شب هفت هاشم نشده که ربابه پسرا رو از خونه بیرون میکنه و اوناام شبونه میرن پیش مدینه و علی...علی با آغوش باز ازشون استقبال میکنه و میبرتشون داخل....
ربابه فکر میکرد با مرگ هاشم همه داراییاش مال اون و پسراشه ولی کاملا در اشتباه بود..
هاشم قبل از مرگش هر چی داشته و نداشته رو به اسم پسرایی که از مدینه داشت کرده بود و فقط یه خونه و مغازه ای که اجاره داده بود رو واسه ربابه و پسراش گذاشته بود..
وقتی ربابه اینو از زبون وکیل خونوادگی هاشم فهمید، به زور خودشو کنترل کرد از عصبانیت ولی بعدش رفت در خونه مدینه اینا و داد و هوار که اون چیزایی که به اسم پسرات شده مال بچه های منم هست..
اونجا تازه علی و مدینه متوجه شده بودن که هاشم داراییاشو به اسم پسرا کرده.. پسرا نمیدونستن چه چیزایی رو امضا کرده بودن قبل از اون و فکر میکردن یه سیر اداری از کاراییه که همیشه کنار پدرشون انجام می دادن تا کار یاد بگیرن...
یک سومی که میتونست وصیت کنه هم گذاشته بود برای مدینه..
چند سال گذشت و علی و مدینه بچه هاشونو سرو سامون دادن و همه رو فرستادن سر خونه زندگیشون و دوباره با هم تنهایی سفر میرفتن...
اونا تا آخر عمرشون با هم به خوشی زندگی کردند و هر دو بر اثر کهولت سن به فاصله یک هفته فوت کردند...
روحشون شاد...🍃
ممنون که همراهیمون کردین❤
پایان...
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹
#سوتی 😂
سلام وقت بخیر خاستم در مورد سوتی ی چیز بگم
۴سال پیش مامانم اینا از کربلا امدن خونمون خیلی شلوغ بود همه چشم روشنی ک میگفتن ما هم میگفتیم ، ان شالله قسمت شما بشه...
چندروز بعد مراسم هفتم پدر شوهر خالم بود یهو پسر خالم اومد سمتم خواستم تسلیت بگم گفتم ان شالله قسمت شما بشه 🙊
من 😝
پسرخاله 😒
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام به همگی
من و پسرعموم هم سنیم،بچه ک بودیم تو حیاط هرچقدر اشغال و پلاستیکی های بدرد نخور بود جمع میکردیم و می فروختیم به اونایی ک پلاستیک میخرن جوجه میدن😂
یه بار دیدیم پلاستیکمون خیلی کمه،عموم خونه سازی داشت ،رفتیم تو خونش هرچقدر میخ بود فروختیم😂😂😂😂😂(میخ ها نو بودن)
جونم براتون بگه از حاصل این همه زحمت و تلاش نفری ی جوجه بهمون رسید
متاسفانه جوجه من همون روزای اول مرد🫠😂
اما برای پسرعموم زنده بود ،منم چون دوماه ازش بزرگ ترم برای همین خیلی سلطه داشتم روش😂😂😂😂
با گریه و جیغ داد قبول کرد ک جوجه ای ک مرد جوجه خودش بوده😂😂😂در حالی که هردو میدونستیم جوجه من بوده😂😂😂😂
خلااااصه که این جوجه قشنگمون بزرگ شددد ،خیلییی خوشگل بود ،و کاملا دستی شده بود ،البته بگم ک این جوجه قشنگم گم شد🫠❤️
آسمون رویایی🥰🥰
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
سلا وقتتون بخیر
دیشب رفتم ساندویچ سفارش بدم از فست فودی
خواستم بگم دوتا چیزبرگر بجاش گفتم چو تا تیزبرگر🙂😂💔
یهو یارو گف اوسا تیز برگرم مگه وارد منو کردیم؟ 😂☺️
یهو همگی ترکیدیم از خنده
یعنی ی آدم با عقل سالم تو مسیر زندگیم قرار نمیگیره، همه عیییین خودمن 😂😂😂😂
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
سلام خسته نباشید با اینکه ازتون دلخورم که سوتی قبل رو نزاشتین تو کانالتون ولی این یکویو هم میفرستم براتون😊😊
ما یروز مهمون داشتیم عموی شوهرم با خانوادش که البته با شوهرم همزمان اومدن و یه نایلون تامسون دست شوهرم بود که داد ب من،
منم گذاشتم تو اشپزخونه
خلاصه بعد از نهار رو چایی اومدم میوه گذاشتم تامسون ها خیلی خشک و بیمزه بودن
جلوی مهمونا غرغر کنان رو ب شوهرم گفتم اینا چیه خریدی؟ هر چی ارزون و اشغال باشه می خری😒
اونم ن گذاشت ن برداشت گفت من نخریدم عموم خریده
حالامن🙊🙊
شوهرم😊😊
عموی بیچاره😞😞
🤢🤢🤢🤣🤣🤣
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه ترفند راحت و ساده😊
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•