eitaa logo
آدم و حوا 🍎
40.8هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
2.9هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
لاک ناخن عروس 💅🏻 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
خب باید بگم که بعضی از اتفاقات رو قبل از وقوع حس میکنم.. بچه بودم حدودا ۱۰سال اینا.. رفته بودیم عروسی وسط عروسی یهو اومد تو ذهنم که خوب شد گردنبندمو همرام دارم وگرنه شاید دزد میبردش .. و بله همون شب دزد اومده بود خونمون و تقریبا ۲۰۰گرم طلارو برد!!! •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
♦️اگر کسی را فهم علم نباشد و چیزی رانتواند به خاطر سپارد ویا فراموش کرده باشد باید که این دعا را هفت روز مدام بخواند.هرچه ببیند و بشنود و هر چه فراموش کرده باشد ان شاء الله تعالی باز گردد🔻 🌸إِلَهِي قَلْبِي مَحْجُوبٌ وَ عَقْلِي مَغْلُوبٌ وَ نَفْسِي مَعْيُوبٌ وَ طَاعَتِي قَلِيلٌ وَ مَعْصِيَتِي كَثِيرٌ وَ لِسَانِي مُقِرٌّ فَكَيْفَ حِيلَتِي يَا سَتَّارَ الْعُيُوبِ يَا عَلامَ الْغُيُوبِ اغْفِرْلی ذُنُوبِي كُلَّهَا یا سَتّارُ بِرَحْمَتِكَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ.🌸 📚 تحفة الاسرار ص 112 •┈┈••✾🍀🎗🌹🎗🍀✾••┈┈• •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
اعتراف میکنم تو بچگی خیلی اوسکول بودم تو صف مدرسه که میگفتن مرگ بر آمریکا مرگ بر اسرائیل درست نمیفهمیدیم چی میگن می‌گفتیم مرگ برگ اسرائیل🥴معاونمون سر صف میگفت یه جوری بگین صداتون به آمریکا برسه ماهم داااااد میزدیم مرگ برگگگگ آمریکا برگای خود آمریکا ریخته بود با این حرکتمون🫠🤣🍃 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام بچه بودم تو کوچه داشتم بازی میکردم و یواشکی گردنبند و دستبند طلای مامانمو ورداشته بودم ی مرده اومد بهم گفت بابات گفته طلاتو بدی بجاش برات بستنی بگیرم ببرم؟ منم گفتم ببر برد و تا هنوز پس نیاورده ولی دمش گرم سه تا بستنی برام گرفت •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی🌹 من ۳۱ سالمه و همسرم ۳۵ و یه پسر خوشگل داریم. همسر من انقد به من از نامزدی وابسته بود که هر شب میومد پیشم. خانواده همسری میگفتن: تو پسر ما رو دزدیدی! من میخندیدم و چیزی نمیگفتم. ❌شب عروسی، خانواده همسری با خانواده من کردن و هر فحشی که تونستن دادن!!! و پدر و مادر من خداروشکر انقدر فهمیدن که چیزی نگفتن. 1 سال با خانواده همسرم سرسنگین برخورد کردم. دیدم دارم داغون میشم. من که باید بخاطر عشق به همسرم اونا رو تحمل کنم. پس واگذار کردم به خدا. با همه مهربان شدم. با همه خندیدم اما... ✅ یه حرکت باحال زدم ... با خنده تموم حرف و عقده هامو خالی کردم و این بزرگترین چیزی بود که یاد گرفتم. ✍ بدرفتاری و با خانواده شوهر فقط خود ادم رو داغون میکنه و باعث بحث زن و شوهر میشه. سعی کنین باسیاست، زندگی رو پیش ببرین. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
⭕️اهل شدن فرزند سرکش⭕️ از حضرت امام صادق (ع) نقل است که اگر فرزندتان سرکش شده اخلاق و رفتارش تغییر کرده و به حرف شما گوش نمیدهد با اعتقاد تام و باور کامل ، این سوره مبارکه را(107) مرتبه با نیت خالص و توجه به خدا بخواند فرزندان وی مطیع و فرمان بردار آنها میشوند👇👇💯 https://eitaa.com/joinchat/1319240024C241ce5aee0 کمتر از۲۴ساعت اثرشو میبینید😳👆خیلیا باهاش حاجت گرفتن🤲
✳️ و تغییر مثبت در زندگی🌹 توصیه های من که یه خانم 32 ساله هستم و 8 ساله مزدوجم و مشکلات زیادی با شوهرم و خانواده ش داشتم. مثل دخالت اونا، پخش شدن مسائل و حرفای خصوصیمون، دخالت جاری! در زندگی ما، مظلوم نمایی بقیه پیش شوهرم و ... رو بخونید: 1⃣ راستگو و درستکار باش. کم ترین فایدش اینه که شاهد قضاوت های کمتری خواهی بود. 2⃣ در برابر اهانت، تمسخر، بی ادبی بقیه، و با جرأت ولی با رفتار کن. 💪 3⃣ هرگز تو زندگی مشترک، خودت، خواسته و علایقت رو فراموش نکن! به آرزو و رویاهای شخصیت بها بده. بدونید سالها بعد روزی میرسه که افسرده و ناراحت خواهید بود از اینکه برای همه هر کاری تونستید، کردید، ولی برای خودتون نه! مبادا شرمنده خودتون باشید. 4⃣ بیش از اندازه حرف نزن. هر چه کمتر، بهتر، عاقلانه تر، کم ضرر تر پس ساکت و آرام باش. 5⃣ با هیچ کس راجع به مسائل بین خودت و شوهرت صمیمانه حرف نزن. هییییچ کس... چه مسائل خوشآیند که باعث حسادته. چه مسائل بد که باعث خوشحالی بعضیاست. 6⃣ خانوم باش. ☺️ همونقدر لطیف و دلنشین همونقدر باهوش و عاقل همونقدر که خانوم در اسلام والامقامه 😇 7⃣ عیبت و ضعفت رو پیش کسی نگو حتی شوهرت. وقتی مسئله ای داری که نیاز به حل داره، آروم، قاطعانه و عاقلانه در گفتگو مطرحش کن. 8⃣ هیچ وقت پیش کسی، از دیگری بد نگو! چون ضررش به خودت میرسه فقط... •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
بعد از 2 سالو 5ماه ✨💚 یه روز خوب کنار هم تو طبیعت 👫🌱 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
داستان زندگی مادر با اینکه اسد بهش گفته چند روزی خونه نمیام ولی خیلی نگران بود و با دیدن من شروع
داستان زندگی 🌸🍃 قبل از من، عمه ملوک جواب داد و گفت نمیدونم چرا همچین بی عقلی کردید؟ صنم دختر خوبی بود .. نگاهم کرد و پرسید ازش خبر داری یا نه؟ نمیدونستم چه جوابی بدم .. بهترین جواب اون لحظه رو دادم .. نه عمه خبر ندارم ... مادر پشت چشمی نازک کرد و گفت چرا باید ازش خبر بگیره.. میدونی که یوسف چقدر مقید به حلال و حروم چقدر حساسه.. بره از زنی که تا ابد براش حرومه خبر بگیره که چی؟ عمه دونه های تسبیحش رو حرکت داد و گفت یادگاره برادرم بایدم اینطور باشه.. همیشه ، هر جا نشستم از ایمان و پاکی یوسف گفتم... همیشه به پسرام میگم مثل یوسف باشید .. مومن، چشم پاک ، نجیب... یه جورایی از تعریفهایی که ازم میکردند خجالت میکشیدم .. تازه با هر کلمه ایی که در موردم میگفت یاد کارهایی که تو این مدت کرده بودم میوفتادم.. بدون حرف به طرف اتاقم رفتم .. تو تاریکی دراز کشیدم .. تمام این مدت رو تو ذهنم مرور کردم .. من چه کار کرده بودم ؟منی که روزی از کنار آدمی بودن، که مشروب میخورد احساس گناه میکردم چطور خودم مشروب خوردم .. منی که بخاطر حرفی که ممکن بود پشت سر ناموسم زده بشه ، که به خونه ی زن هرزه پا گذاشته، ناموسم رو دو دستی تحویل یه غریبه دادم .. منی که اگر کسی به زن نامحرمی نگاه میکرد دیگه باهاش هم کلام نمیشدم ، من... یوسف... چطور اینقدر پست شدم .. تا کجا قرار بود ادامه بدم و خودم نفهمم... با صدای در از فکر بیرون اومدم .. عمه در باز کرد و گفت مادر .. خیلی وقته اذان گفته نمیخواهی نمازت رو بخونی؟ خجالت کشیدم بگم الان نمیتونم .. وضو گرفتم و به دروغ قامت نماز بستم.. شام میخوردیم که آفت گفت آقا آب گرم شده نمیرید حموم ؟ زود از خوردن دست کشیدم .. حس سنگینی میکردم .. به حموم رفتم .. از غروب حس عذاب وجدان داشت خفه ام میکرد .. روی سرم آب ریختم .. عذاب وجدانم تبدیل به قطره های اشک شد و همراه قطره های آب میریخت .. غسل توبه کردم .. قسم خوردم تا صنم طلاق نگرفته و عده اش تموم نشده به دیدنش نرم حتی اگر از دوریش بمیرم.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ صبح سر سفره صبحانه ، عمه دوباره تاکید کرد که پنج شنبه قرار خواستگاری گذاشته.. این بار جدی تر گفتم کاش قبلش به خودم میگفتید.. من فعلا قصد تجدید فراش ندارم .. مادر لب گزید و سرزنش وار گفت یوسف.. عمه نمیتونه حرفی که زده رو پس بگیره .. زشته.. مخصوصا که اقوام همسر خدابیامرزشه... میدونستم عمه هنوز هم بعد از این همه سال و فوت شوهرش، با اقوام همسرش رودروایسی داره.. دستم رو به صورتم کشیدم و گفتم میترسم بیام و نپسندم و برای عمه بد بشه.. عمه صورتش باز شد و گفت اولا که دختری که برات انتخاب کردم مثل یه تکه ماه میمونه مطمئنم میپسندیش .. دوما ، اگر هم نپسندیدی واسه من بد نمیشه ولی الان نریم واسه من بد... ناچار سرم رو تکون دادم و گفتم باشه .. میریم .. نرفته میدونستم که جوابم چیه ولی فعلا مجبور شدم که قبول کنم .. مادر با افتخار به قد و بالام نگاه کرد و به عمه گفت گفتم احترام شما رو داره همیشه... خداحافظی کردم و به طرف حجره حرکت کردم .. به فکر صنم بودم و دلم دیدنش رو طلب میکرد ولی هربار زیر لب استغفراللهی میگفتم .. اسد دورادور مراقب یعقوب بود .. هنوز حالش خوب نشده بود و تو خونه استراحت میکرد .. حاضر بودم چند برابر پولی که قرار گذاشته بودیم رو بدم ولی یعقوب زودتر صنم رو طلاق بده.. چرا که لحظه ها برام به کندی میگذشت و میترسیدم نتونم حریف دلم بشم و توبه ام رو بشکنم ... پنج شنبه با تاکید مادر و عمه زودتر از حجره بیرون اومدم و به خونه رفتم .. هر دو آماده نشسته بودند .. مادر لباسهای منو به دستم داد و گفت زود باش آماده شو .. دیر میشه... لباسهام رو عوض کردم .. مثل یه تکلیف اجباری انجام میدادم .. مادر با دیر کردنم ، چند ضربه به در زد و گفت یوسف دیر شد .. صداش رو پایین آورد و گفت عمه دلخور میشه کمی بجنب... مادر کیسه ی نقل و نبات رو به همراه چادر نماز سفیدی برداشت.. میدونستم رسمه ولی برای کسی که میخواست واقعا ازدواج کنه نه من ... وقتی سوار اتومبیل شدیم مادر دستهاش رو بالا برد و آروم کنار گوش عمه گفت خدارو شکر .. نمیدونی چقدر آرزو داشتم واسه یوسفم خواستگاری برم .. اون دفعه که هیچی ندیدم و هیچ رسم و رسومی رو به جا نیاوردیم .. عمه گفت گذشته ها گذشته .. الان شگون نداره حرف ازدواج قبلیش رو بزنیم... خیلی زود رسیدیدم جلوی خونه ی بزرگی که عمه گفت نگه دار همین جاست.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ادامه دارد •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی🌹 من ۴۰ سالمه و زندگیم ۴۶. ما ۲۲ ساله ازدواج کردیم و دوتا دختر داریم و بعد این همه سال هنوز عاشقانه زندگی میکنیم. با وجود بچه ها، چون خونمون یه اتاق خواب داره، به لحاظ رابطه تو مضیقه قرار داریم ولی این باعث نشده، سرد بشیم. از هر فرصتی برای تنهایی استفاده میکنیم و بهم محبت داریم. چندروز پیش برای آقایی این متن رو پیامک کردم: الهی قربونت برم عشقم! امروز عکستو دیدم، دلم واست تنگ شد. دوست داشتن دلیل نمیخواد. دلتنگی ام دلیل نمیخواد. بی دلیل و بهونه دوستت دارم مرد محکم زندگی من!🤗😘 به چند ساعت نرسید که زنگ زد و کلی قربون صدقم رفت. میخواستم بهتون بگم نگید از ما گذشته. بلکه هرروز رو بیشتر کنین و به همسرتون کنین. اینجوری بچه ها هم یاد میگیرن که به همسرشون عشق بورزن ❤️ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
6.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سالاد سیب زمینی سیب زمینی🥔 هویج🥕 خیارشور ذرت🌽 شوید ماست🥣 سس مایونز ابلیمو🍋 نمک🧂 فلفل سیاه •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•