eitaa logo
آدم و حوا 🍎
42.2هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
آدم و حوا 🍎
پیرزن خم شد و چند تا سرفه کرد.. حس کردم داره زمان میخره تا دروغ تازه ای سر هم کنه.. با آرنجم زدم به
داستان زندگی 🌸🎀 مادر و مرضیه از اتاقش بیرون اومدند و مادر با عصبانیت گفت خوشم باشه.. آفرین.. این چه وضعه حرف زدن با مادرته؟؟ گردنبند رو بالا آوردم و گفتم اینو دادی تا بچه ی منو بکشه... آره... چرا؟؟؟ رنگ صورت مادر به وضوح پرید و با تته پته گفت چی میگی؟ این دست تو چیکار میکنه؟ دنبالش میگشتم نبود... داد زدم .. بسه.. دروغ نگو ... به روح پدرم حرف نزنی اون پیرزن و با این گردنبند میبرم نظمیه .. اون وقت مجبوری حرف بزنی ... نزار کار به اونجاها برسه.. مرضیه دستش رو گذاشته بود روی شکمش و لبش رو گاز میگرفت .. کمی از مادر فاصله گرفت .. مادر انگار کمی به خودش مسلط شده بود .. بدون توجه به من روی ایوون نشست و به پشتی تکیه داد و گفت معلومه دیگه تمام این خزعبلاتو اون زن معلوم الحالت تو مغزت کرده .. گردنبندمم خودش برداشته واست قصه تعریف کرده .. از عصبانیت قلیونی که کنار ایوون بود رو برداشتم و به دیوار کنار مادر پرت کردم .. با صدای شکستن قلیون همگی از ترس جیغ زدند.. میدونستم اگر توی خونه بمونم، اتفاق ناگواری میوفته.. قبل از رفتن رو کردم به مرضیه و گفتم به این زن اعتماد نکن ، مواظب بچم باش.. این زن قاتله.. قاتل.. مرضیه فقط مبهوت نگاهم کرد.. مادر داد زد بسه.. تمومش کن این چرندیاتت رو .. آره من قاتلم .. اشتباه کردم باید صنم رو میکشتم که تو رو دعایی کرده .. جوابی ندادم .. از خونه خارج شدم .. به حجره رفتم .. باید یه فکر اساسی میکردم .. دیگه نمیتونستم اجازه بدم مادر ، کنار صنم زندگی کنه.. کینه و نفرت قلب و مغز مادر رو پر کرده بود و عقلش رو از کار انداخته بود .. تو تاریکی حجره فکرهای زیادی به سرم زد .. نیمه های شب تصمیم قطعیم رو گرفتم .. صبح با روشن شدن هوا، اول به بیمارستان رفتم .. صنم بهتر بود ولی گفتند که بعد از ظهر ترخیص میشه.. از بیمارستان تا به خونه ی خودمون، از هر کی میدیدم و میشناختم سراغ خونه ی خالی میگرفتم .. خونه ی متوسطی پیدا کردم و همون لحظه قرارداد امضا کردم .. اول سراغ پیرزن قابله رفتم با دیدن دوباره ی من ، رنگ از رخش پرید .. گفتم لباسهات رو جمع کن دنبالم بیا .. _تو رو به خدا .. بهم رحم کن .. من تو این سن طاقت زندون ندارم .. +کی گفت میریم زندان .. واست کار پیدا کردم .. زود باش.. چند دقیقه بعد همراه پیرزن که بقچه ی کوچیکی رو محکم بغل کرده بود به طرف عمارت رفتیم .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
با ترس دو سه بار پرسید آقا تو رو خدا ، قراره کجا بریم ؟ چه بلایی میخواهی سرم بیاری؟؟ جوابش رو نمیدادم .. وقتی به خونه نزدیک شدیم .. با صدای لرزون گفت آقا تو رو خدا مادرتون منو میکشه .. منو خونتون نبرید.. ماشین رو نگه داشتم و از آستینش کشیدم و گفتم یک کلمه حرف نمیزنی خودت میدونی چه غلطی کردی ، پس فقط ساکت ، هر کاری میگم انجام میدی.. پیرزن بقچه اش رو سفت چسبید و گفت چشم .. سلطانعلی تا در رو باز کرد با نگرانی پرسید آقا یوسف یه کلام بگید چی شده؟ خانم کوچیک چطوره؟ به خدا مردیم از نگرانی.. زدم رو شونه اش و گفتم خوب میشه ایشالا.. مادر روی ایوون نشسته بود .. با دیدن قابله کنار من ، ترسید و خیره نگاهمون کرد .. داد زدم .. آفت.. کجایی.. زود بیا کارت دارم.. آفت از مطبخ دوان دوان به سمتم اومد و گفت جانم .. بفرما... به مادرم اشاره کردم و گفتم تمام وسایل اینو جمع کن بزار تو ماشین .. به قابله نگاه کردم و گفتم تو هم برو کمکش.. زود باش.. مادر نیم خیز شد و پرسید چیکار داری میکنی؟؟ مرضیه رو صدا کردم .. خواب آلود از اتاقش بیرون اومد .. به شکمش نگاه کردم و نفس آسوده ایی کشیدم و گفتم خداروشکر این بچمو نکشته .. حالت خوبه.. مرضیه کنار حوض اومد و گفت خوبم .. مادر از پله ها پایین اومد و با انگشتش زد به سینم و گفت با تو ام .. چی کار میکنی ... حتی از نگاه کردن بهش هم حالم بد میشد .. پشتمو کردم و روی لبه حوض نشستم و گفتم میبرمت خونه خودت.. جایی که نتونی به کسی آسیب بزنی .. این پیرزنه هم میمونه کنارت .. مادر یکی دو قدم به سمتم اومد و گفت یوسف .. تو داری منو از خونه ی خودم بیرون میکنی ؟ +آره.. چون با وجود تو، جون هممون تو خطره .. مادر مستاصل به مرضیه نگاه کرد و گفت تو یه چی بگو .. من چی کار شما دارم؟ مرضیه سرش رو پایین انداخت و گفت من دخالت نمیکنم .... از پشت به مادر نزدیک شدم و گفتم بخاطر مرضیه ، بچمو کشتی ؟؟ مادر داد زد کدوم بچه؟ پیرزنه گفت مریضه نگفت حامله است .. با تاسف سرمو تکون دادم و داد زدم سلطانعلی درشکه کرایه کردم الان میاد بیا وسایل اون دو تا اتاق رو بار بزنم زودتر بریم .. مادر نشست زمین و گفت من هیچ جا نمیرم .. هیچ جا .. بعد از جمع شدن همه ی وسایل به آفت گفتم چادر مادر رو آورد و سرش انداختم .. از بازوش گرفتم و کنار گوشش گفتم بیشتر از این آبروریزی نکن .. با التماس به چشمهام نگاه کرد و گفت یوسف من تنهایی چیکار کنم ؟ به خدا دق میکنم .. یک لحظه ته دلم لرزید و کم مونده بود پشیمون بشم ولی وقتی یادم افتاد که صنم رو به حال مرگ انداخته بود و حتی از اتاقش بیرون نیومد.. چشمهام رو بستم و گفتم راه بیوفت .. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ادامه دارد •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
اینم گل خواستگاری من 😊 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی🌹 دوستان! من ۳۵ و همسرم ۴۳ سالشه. ما ۱۷ ساله ازدواج کردیم و سه فرزند دارم. زندگی من فراز و نشیب زیادی داشت، همسرم ۸ سال داشت و الان خداروشکر ۹ ساله پاک هستند. من بهترین سالهای عمرم رو ازدست دادم. کودکی دو بچه م با عذاب اعتیاد همسرم طی شد و من لذتی از کودکی شون نبردم. همسرم بهم میکرد، مسافرت می رفتیم ولی من درگیر اعتیادش بودم. واقعا بیمار فکری شده بودم. الان ۲ساله که رابطم با همسرم خوب نیست. همش و داریم. حتی وقتی رابطه داشتیم ولی من باز به قهرم ادامه میدادم. همسرم دیگه معمولی ترین حرف رو هم بهم نمیگفت. میرفت خودش رو با گوشی و تلویزیون سرگرم میکرد. ما این دو سال خیلی فاصله گرفتیم. من باخوندن مطالب خوب کانال، تصمیم گرفتم رو از خودم شروع کنم چون واقعا در زندگیم هیچ مشکلی نبود، این من بودم که باعث سردی همسرم شدم. الان یک ماهه زندگیم عالی شده. همسرم بهش پیام میدم که سایه سرمی، خونه بدون تو دلگیره. بیشتر دامن میپوشم تا لباس اسپرت. تا میاد خونه میرم استقبالش. چای میارم میشینم پیشش. باور نمیکنید این کارهای ساده و معمولی همسرم رو کلا عوض کرده. دیگه نمیره تنها بشینه. از راه که میاد، کلی حرف برام داره، حتی مسائل خانوادش رو برام میگه! خداروشکر زندگیم شیرین شده، مثل عسل🤩 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
داشتم با گربه دالی موشه بازی میکردم😂 اینجوریه که گربه رو میخوابونم کف حیاط بعد دستمو میگیرم جلوی صورتم بعد برمیدارم میگم دالی موشه😐😂 گربمم تمام مدت تلاش میکنه دستمو بگیره پاره پاره کنه🥴😂 یکدفعه دیدم مادرم با نگاهی اندوهگین جلوی در وایساده😂 شاید چون ۳۳ سالمه مجردم با گربم بازی میکنم وگرنه باید با شوهر و بچم بازی میکردم، نمیدونم😅 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی🌹 ما نه/9 ساله ازدواج کردیم. خییییلی مشکل تو زندگی مون داشتیم. بیشترش تقصیر خودم بود. چون یاد نداشتم که همسرم رو مجذوب کنم. سر هر چیزی میشد. این اواخر که دیگه احترام هیییچ! اعتماد هییییچ! به جایی رسید که همسرم گفت: بچه ها بزرگ شدن، طلاقت میدم.😭😰 بخاطر بچه ها باهم زندگی میکردیم، یه زندگی سرد و بی روح. همونجوری که پدر و مادرم بودن.😒 تا اینکه با کانال خوبتون آشنا شدم😄 سعی کردم هر خاطره بدی که از شوهرم دارم رو فراموش کنم، طوریکه انگار تازه آشنا شدیم. منی که از شوهرم فراری بودم، حالا خودم میرم سمتش. 😉 با صبر و کانال خوبتون زندگیم رو دوباره ساختم. همسرمم استقبال کرد. 😌 حالا اون زنگ میزنه و میگه سلام عشقم ، منم کلی ذوق می کنم.😜 یه پیشنهادم دارم واسه خانمهایی که تازه عقد کردن اگه میخواین احترام بین شما و همسر تون پایدار بمونه، بهتره بهش بی احترامی نکنید، حتی به شوخی. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
لباس عروسی که میخوام بپوشم🥲 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی🌹 حدود 17ساله ازدواج کردم و از زندگی با همسرم راضیم. با وجودی که بچه دار نشدیم👫 تا الان هیچ مشکلی نداریم.❤️ چون به حکمت خداوند در ندادن فرزند، شک نداریم. من فکر میکنم بهترین چیزی که به انسان آرامش میده، قرآنه و تقوای الهی. توصیه میکنم به دوستان گلم🌺 حتما برین سراغ قرآن. باهاش آشتی کنید. چرا که درمان خیلی از دردهای لاعلاجه. در هرزمینه که فکرشو بکنی، راهکار داده. مثلا تو قرآن سوره ی شورا میخونیم که خدا میگه به برخی دختر👩‍👧میدم، به برخی پسر،👨‍👦 به برخی هردو👨‍👧 برخی رو هم عقیم میکنم. حتما حکمتی توشه که من نمیدونم و بر این باورم که خدا دوستم داره و حتی از مادر بهم مهربون تره. اینه که میگیرم و در هر مشکلی به خدا رجوع میکنم. با وجودی که مشکل از شوهرمه ولی گاهی من اونو متوجه حکمت خدا میکنم و با کلام خدا، آرومش میکنم. هم دلگرم میشه، هم علاقش بهم بیشتر میشه. چون میدونم اگر طعنه بزنم مشکلم حل نمیشه. تازه اوقات خوش مون رو تلخ کردم.😢😡 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام خواستم بگم اگه یه استعدادی دارین ریسک کنین و اجازه بدین که دیده بشید از اینکه ممکنه کارتون نقص داشته باشه نترسین.... من خودم عاشق نویسندگی بودم و کلاسای مختلفی شرکت کردم و کتابای متعددی خواندم ولی همیشه می ترسیدم داستان بنویسم بد دربیاد. یه روز دلمو زدم به دریا و نوشتم و الان توی سری مسابقات نویسندگی داور شدم اونم داور برتر بهم لوح تقدیر دادن🫠 از اون روز که ریسک کردم تا الان یه سال گذشته.... •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی🌹 من با سن کمم کلی به خرج میدم. 💮 اگه چیزی از اقایی میخواید، حتی کوچیک، با شوق بخواید که باعث غرورش بشه. چون مردها میخوان جلو همسرشون با باشن. مثلا اگه میخواید ببرتتون جایی مثل شهربازی، بگید انقققققققدر دلم میخواد بریم شهربازی!😜 اقایی هم نیازتون رو انجام میده تا بهش افتخار کنید.😊 💮 اگر اقایی وضعیت مالیش خوب نبود، خواسته هاتون رو بهش بگید که مدیونتون شن 😉 البته یادشونم میمونه که شما چیزی خواستین ولی نتونستن انجام بدن. وقتی وضعشون خوب شد براتون اونی رو که میخواستیدتهیه میکنن و هم چون صبر کردید، پیششون عزیز میشید و جایزه صبرتونو میگیرید. برای مثال بگید: انققققدر دوست داشتم یه کفش بخریم ولی عب نداره الان شرایطش نیس. بعدا.😉😜 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🚧مشکلات و اختلالات آقایان زمینه ساز 80% طلاق ها 🚧 __ ✅آقایون برای بهبود ناتوانی‌های خصوصی آقایان و درمان دیابت و مشاهده رضایت های درمانجو ها حتما لینک پایین را مشاهده نمایید 👇👇👇 🔵https://eitaa.com/joinchat/2362311595C7c6061fe82🔵 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ با پر کردن فرم ویزیت زیر میتوانید درعرض ۴۸ ساعت مشکل خود را مطرح نمایید👇🏻 🚨 https://digiform.ir/w2b9f11ae 🚨 https://digiform.ir/w2b9f11ae ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
✳️ و تغییر مثبت در زندگی🌹 من و همسرم با عشق ازدواج کردیم. خدارو شکر امکانات اولیه ازدواج رو داشتیم ولی چند بار شغلش رو عوض کرد و چندین سرمایه گذاری جدید. هزینه و بدهی های جدید. من چون ترس از بی پولی داشتم، استرس میگرفتم. اعصابم بهم میریخت. با هم داشتیم. خیلی جاها بی احترامی شد. دیدم همسرم چقدر تلاش میکنه که نیازمون رو برآورده کنه ولی بازم میترسیدم و توکل نداشتم. دوستای نازم! الان از نظر اقتصادی تو شرایط مناسبی نیستیم. همسرم بیکاره، چون داره تغییر تو شغلش میده، پس اندازی هم نداره ولی حالمون خوبه و توکلمون به خداست. به نظر من شرایط گذراست. میگذره ولی آسیب، بی احترامی و صدماتی که به خود و اطرافیانمون میزنیم، غیر قابل جبرانه. مهم سلامتی، آرامش و حال خوبه. مهم اینه که در همه حال شاکر خداوند باشیم. زندگیتون شاد و جیب تون پر پول🙏 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
دخترخالم توی نامزدی داییم نشسته بود دیدم یادش رفته لیبل لباسو بکنه😅 بهش گفتم ،گفت یه چیز تیز داری؟ گفتم نه ولی فندک دارم، خواستم لاستیک لیبلو بسوزونم لباس سوخت😐🤦‍♂ خلاصه با بدبختی خاموش کردم خدارو شکر خودش نسوخت ولی به شعاع ده سانت رو کمرش لباس از بین رفتن، میون خندههای همه به حماقت ما دوتا، یکدفعه بابام گفت تو اصلا چرا فندک داری؟!😂🤦‍♂ حالا منه بدبخت اینو از دوستم کادو گرفتم اصلا سیگاری نیستم، نتونستم ثابت کنم😕 این مزخرفات چیه خب کادو میدید😐💔 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🔴سربه راه شدن فرزند یا همسر نااهل🔴 اگر در خانه جوان نااهل یا همسری دارید که به حرف شما گوش نمیدهد و از نماز و دعا فاصله گرفته و شب دیر وقت به خانه میآید و باعث پریشانی و آزار شما شده است ،برای اصلاح شدن و تغییر رفتارش به طوری که مطیع شما شود و حرف شما را گوش بدهد تنها یک راه قطعی و موثر وجود دارد.در یک اتاق تنها بنشینید و بدون اینکه با کسی حرف بزنید ۳۶۰ مرتبه این دعا را بخوانید....👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1319240024C241ce5aee0 خیلیا با این دعا سربه راه شدن😍👆
🍁✨سومین روز از مـاہ آذر 🌼✨را معطر میڪنیم بہ ذڪر 🍁✨عـطـر خـوش صـلـوات 🍁✨ بـر حـضـرت مـحـمـد(ص) 🌼✨و خاندان  پاڪ و مطهرش 🍁✨اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلي 🌼✨مُحَمَّدوَآلِ‌مُحَمَّد 🍁✨وَعَجِّل‌فَرَجَهُــم 🕊🕊🌾🌸🌾🕊🕊
هر کس سوره را روز یا ۴۰ بار بخواند،مال عظیم یا خیری به او رسد که در ذهن وتصورات اونگنجد 🌸 سوره 🌸 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم أَلْهَاکُمُ التَّکَاثُرُ ﴿١﴾ حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقَابِرَ ﴿٢﴾ کَلا سَوْفَ تَعْلَمُونَ ﴿٣﴾ ثُمَّ کَلا سَوْفَ تَعْلَمُونَ ﴿٤﴾ کَلا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْیَقِینِ ﴿٥﴾ لَتَرَوُنَّ الْجَحِیمَ ﴿٦﴾ ثُمَّ لَتَرَوُنَّهَا عَیْنَ الْیَقِینِ ﴿٧﴾ ثُمَّ لَتُسْأَلُنَّ یَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِیمِ ﴿٨﴾ حضور قلب واجب است ❤️ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام خوش شانس ترین آدمی که دیدم خودم بودم تو رویای خیلیا زندگی میکنم رویای بچگشیون که میخواستن خلبان بشن... براش جنگیدم و تلاش کردم از خدا هم ممنونم اگه میخواید به هدفتون برسید پا پس نکشید و تلاش کنید.. مگه اینایی که موفق شدن چی داشتن ک‌شما ندارید؟ دوست دار شما کاپیتان فتاحی •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
با ترس دو سه بار پرسید آقا تو رو خدا ، قراره کجا بریم ؟ چه بلایی میخواهی سرم بیاری؟؟ جوابش رو نمیداد
داستان زندگی ❤️🌸 سلطانعلی با درشکه پشت سرمون اومد .. کمک کرد اثاثیه رو چید.. مادر مثل خواب زده ها وسط حیاط ایستاده بود و به اطراف نگاه میکرد.. انگار باورش نمیشد که قراره باقی عمرش رو تو این خونه بگذبود .. تا منو دید سرش رو گذاشت روی سینه ام و با گریه گفت یوسف .. چرا من اینقدر سیاه بختم .. چرا بچه ی من .. چرا .. سرش رو بوسیدم و گفتم گریه نکن.. دوباره حامله میشی .. سرش رو عقب برد و گفت یکی از پرستارها بهم گفت شاید هیچ وقت حامله نشم .. +پرستار بیخود کرد به تو همچین حرفی زد .. اگر خدا بخواد، هر ناممکنی شدنی میشه .. خیالت راحت .. دکتر برای معاینه و مرخص کردن صنم اومد .. صنم طاقت نیاورد و گفت آقای دکتر .. ممکنه من حامله بشم ؟ دکتر نگاهی به من انداخت و گفت به شوهرتم گفتم امکان داره نشه .. ولی ناامید نشید.. فقط .. دیگه هیچ وقت پیش این قابله های تو خونه نرو .. واسه هر مشکلی که داشتی پیش دکتر بیا ، یا من ، یا دکترهای دیگه صنم مغموم چشمی گفت و همراه هم به خونه برگشتیم. آفت کاچی پخته بود . وقتی صنم تو رختخواب جابه جا شد توی سینی آورد و با دلسوزی گفت بخور بزار جون بگیری .. صنم به کاچی نگاه کرد و با بغض گفت مگه زاییدم کاچی پختی؟ آفت کنارش نشست و گفت من که اجاقم کور بود نمیدونم ولی از این و اون شنیدم میگن ده بزایی دردش کمتر از یه دونه بچه انداختن... مخصوصا که بچه جاش سفت باشه و به زور بیوفته.. صنم با تعجب پرسید مگه بچه ی من به زور افتاده؟؟ آفت لبش رو گزید و گفت خدا لعنت کنه اون قابله ی خدانشناس رو .. اشاره کردم به آفت و گفتم برو شام رو تدارک ببین ، به مرضیه هم سر بزن .. تنهاست... صنم نگاهم کرد و گفت مگه مادر خونه نیست؟؟ باز به آفت که کنجکاو نگاهمون میکرد، نگاه کردم و گفتم هنوز که وایسادی ، برو کارت رو بکن .. همین که آفت از اتاق بیرون رفت نفسم رو پرصدا بیرون دادم و گفتم صنم .. باید بدونی تو این یکی دو روزه ، چه اتفاقهایی افتاده... به صورت پرسشگر صنم خیره شدم و گفتم شاید کمتر مردی این کار رو بکنه .. ولی میخوام آدمهای اطرافت رو بهتر بشناسی و حواست رو جمع کنی... صنم کاسه ی کاچی رو زمین گذاشت و گفت چی شده؟ یوسف... تمام اتفاقها رو براش تعریف کردم .. صنم قطره های اشکش رو پاک کرد و نالید یعنی مادرت بچه ی ما رو کشته؟ باورم نمیشه.. صنم های های گریه میکرد .. آفت در رو باز کرد و لیوان دمنوش رو به طرف صنم گرفت و گفت آقا.. آقا... الان وقت گفتن بود؟ .. این دختر کم از دیروز سختی کشیده؟ .. بدون حرف از اتاق بیرون اومدم .. رو لبه ی حوض نشستم .. همون لحظه مرضیه از اتاقش بیرون اومد .. آروم سلام داد .. از پله ها با سختی پایین اومد و به توالت رفت .. دلم میخواست کمکش کنم ولی از برخوردش میترسیدم ... منتظر شدم از دست به آب برگشت .. گفتم مرضیه... ایستاد و نگاهم کرد.. بلند شدم و بهش نزدیک شدم .. کمی خودش رو عقب کشید .. دستی به صورتم کشیدم و گفتم یه سوال میپرسم فقط راستش رو میگی.. چون به هر حال خودم میفهمم .. تو از کار مادرم خبر داشتی؟ حرفی به تو نزده بود؟ مرضیه دستش رو گذاشت روی شکمش و گفت به جان بچم من خبر نداشتم .. نگاهش رو پایین انداخت و ادامه داد درست که من از صنم متنفرم ولی هیچ وقت راضی به مردن یه بچه نمیشم .. اگه میدونستم هر طور شده جلوش رو میگرفتم یا به صنم خبر میدادم .. دم و بازدمی کردم و گفتم اینطوری به نفع خودتم شد .. مرضیه قدمش رو ، روی پله ی اول گذاشت بازوش رو گرفتم و گفتم وقت شام .. کجا میری؟ مرضیه با نفرت دستش رو عقب کشید و گفت من ضعف داشتم شامم رو خوردم الانم میرم بخوابم .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
دو ماه گذشته بود و حال صنم بهتر شده بود .. با اینکه هر وقت یاد کار مادر میفتادم تا عمق وجودم میسوخت ولی جای خالیش و نبودنش در عمارت هم برام سخت بود .. تو این مدت مادر ، دو بار قابله رو فرستاده بود تا از گناهشون بگذرم و اجازه بدم مادر به عمارت برگرده ولی من قبول نکردم .. اون روز تو حجره مشغول کار بودم که خبر فرستادند مرضیه دردش گرفته و دنبال قابله فرستادند.. با سرعت خودم رو به عمارت رسوندم .. هنوز قابله نیومده بود .. مرضیه از درد به خودش میپیچید و هر از گاهی داد میزد .. به آفت گفتم کمک کن مرضیه رو ببرم مریض خونه .. مرضیه سرش رو تکون داد و گفت نه‌.. الان قابله میرسه.. +نمیخوام باز یه اتفاق بد دیگه ای برای این بچه ام بیوفته .. مرضیه حرفی نزده بود که قابله به همراه مادر مرضیه اومدند.. مادر مرضیه رو کرد بهم و گفت شما برو از اتاق بیرون .. بزار قابله کارش رو بکنه.. نگاه نگرانی به مرضیه که صورتش از عرق خیس شده بود انداختم و گفتم من به قابله ها اعتماد ندارم .. مادر مرضیه جواب داد قابله ها کارشون رو بلدند اعتماد کن .. تو حیاط از استرس قدم میزدم .. سلطانعلی یه لیوان چای برام آورد و گفت نگران نباش تا اینو بخوری بچه ات به دنیا میاد.. با تعجب لیوان رو گرفتم و گفتم واقعا به این سرعت؟ سلطانعلی خندید و گفت من چه بدونم پدرآمرزیده .. همینطوری گفتم .. حرفی بود که موقع به دنیا اومدن تو ، به پدرت گفته بودم .. مادر تو هم، همینطور داد میزد .. صداش تو کل عمارت پیچیده بود .. با شنیدن اسم مادرم، لیوان رو زمین گذاشتم و با حرص بلند شدم .. صنم پرده ی اتاقش رو کنار زده بود و نگاه میکرد با برگشتن ناگهانی من، غافلگیر شد و پرده رو انداخت .. به اتاق رفتم .. نشسته بود و با انگشتهای دستش بازی میکرد .. +صنم ؟؟ حالت خوبه؟؟ صنم کمی صداش میلرزید جواب داد آره .. خوبم .. حس کردم این شرایط آزارش میده گفتم میخواهی چند روزی بری خونه ی بی بی ؟ صنم دلخور نگاهم کرد و گفت اینجا بودنم اذیتت میکنه؟؟ روبه روش نشستم و گفتم چرا باید اذیت کنه؟ به خاطر خودت گفتم .. صنم بغض کرد و گفت اگه بچه ی منم مونده بود چند ماه دیگه به دنیا میومد .. گفتم تقدیر اینطور بوده .. سال بعد هم صدای داد تو ، میپیچه تو عمارت... چشمهاش برقی زد و گفت ایشالا .. آرزومه که... با شنیدن صدای گریه ی نوزاد هر دو ساکت شدیم و بهم زل زدیم .. آفت بلند صدام کرد و گفت .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ادامه دارد •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی🌹 🌾 من ۵ ساله ازدواج کردم. اوایل عقدم وقتی خونه مادرشوهرم میرفتم چایی درست میکردم، چای میریختم، استکانا رو جمع میکردم و میشستم. چند وقت که گذشت دیدم انگار واسم وظیفه شده!!! دیگه خاهرشوهرا میشینن، من باید اینکارا رو بکنم.😒 گفتم تا دیر نشده کنم. دیگه همه کارا رو نمیکردم. یه وقتایی بعضی کارا رو انجام میدم ولی نه مثل قبل. 🌾 تجربه دیگم هم اینکه هیچوقت دعوا رو با اقوام شوهر یا خودتون مطرح نکنید. با حلش کنید و نذارید که متوجه بشن شما دعوا میکنید. 🌾 همیشه همسرتون رو داشته باشید. با بی احترامی حرمتا شکسته میشه و سخته که باز مثل اول شد. 🌾 یه چیز دیگه هم اینکه بقول مادرم اگه خواسته یا حرفی دارید، نذارید زمانیکه شوهرتون از سرکار برگشته و خسته س! بذارید غذا بخوره، استراحت کنه، سرحال که شد، باهاش مطرح کنید. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
من خیلی دوست دارم احترام فامیلو نگهدارم ولی خودشون نمیذارن😕 شوهر عمم عکس یک زن زشت قدیمی مثلا میخوره مال دوران پهلوی یا قاجار باشه فرستاده میگه این عکس لیلی هست که موزه لوور پاریس نگهداری میشه، 😂 من چی بگم؟! الان نگم چطوری مهندس؟! نویسندش نظامی گنجویه مال حدود ۸۰۰-۹۰۰ سال پیشِ بعد عکس از لیلی گرفتن؟! درد داره یک چیزایی😂 دوربین کجا یوده؟ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
دختر خاله وخاله من سال زیبایی داشتن یه روز رفتم پیششون،منو دختر خالم تصمیم گفتیم بریم کافه دختر خاله خنگ من دوتا طبقه پایین تر دفتر یه وکیل که خواستگارشه ...خلاصه ما آسانسورو زدیم ما که رفتیم تو در بستیم یک بوی بدی نیومد شدید، نفسمون بالا نمیومد حالا ما تا عطر دربیاریم که آسانسور وایساد از شانس بد خواستگار دخترخالم اومد داخل داشت تلفن صحبت می‌کرد  در بسته شد  یعنی جوری نگاه مون میکرد از صدتا فحش بدتر بود ما که شده بودیم لبو دلمون میخواست آسانسور سقوط کنه ، 😂 خلاصه نگم براتون، خواستگار رفت که رفت... •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی🌹 سلام! چندتا ايده ميخواستم واسه خانوماي گل بگم. 😍❤️ 1⃣ از ابراز احساستون نترسيد. غرور را براي شريك زندگيتون كنار بگذاريد🙈❤️ به شرطي كه از ته دلتون باشه. شايد چندبار اول جواب نده 😞 ولي كم كم اقايي هم نرم ميشه. ميتونيد براي بيان احساس از ايده هم استفاده كنيد. خيلي جواب ميده. 2⃣ موقع سكوت كنيد🤐 تا عشقتون اروم بشه. هرچي بيشتر جواب بديد، بحثتون بيشتر ميشه.😥 ولي اگر سكوت كنيد بعد از دعوا، خودشون پشيمون ميشن و عذر خواهي ميكنن.😍 3⃣ به هاي كوچيكشون گوش كنيد و انجام بديد و به روشون بياريد. 🙄 مثلا من امروز تا ١٠خواب بودم و اقايي وقتي بهش تلفن كردم؛ گفت يعني چي آنقدر ميخوابي؟☹️ امشب موقع شب بخير😴 بهش گفتم: ساعتو گذاشتم روي هشت و نيم. اخه اقاييم دوست داره سحرخيز باشم.😥 بعد خودش گفت: نه هشت و نيم زوده عزيزم تا ١٠😁😋بخواب. منم خوشحال گفتم چشمممممم. ✍ وقتی مورد رو حفظ میکنی ، هر آنچه شما بخواهید میشود •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
عقدمون ولی خب ناخون نذاشته بودم🥲 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت عروسی عروسی خواهرم بود دو روز قبلش تو مدرسه یکی با کله زد تو دماغم و من کل اون دو روز رو کمپرس یخ گذاشتم ولی در نهایت تاثیری نداشت و خیلی پف کرده بود؛تازه روز حنابندونش هم(یه شب قبل عروسی) یه جوش رو دماغم زد ، شد عین اتوبوس دوطبقه🥲 شب قبل عروسیشم بخاطر درد دماغم انقد گریه کرده بودم که صبح وقتی پاشدم تمومممم صورتم باد کرده بود و تا قبل اینکه بریم ارایشگاه من هرکاری که پف صورت رو میخوابوند انجام دادم ولی خب نتیجه ای نگرفتم و ظهر با سرو صورت پف کرده رفتم ارایشگاه و کلی منو مورد عنایت قرار داد و فک میکرد بخاطر خواهرم گریه کردم.... کلی اونجا بهم خندیدن، در نهایتم موهامو به طرز فجیعی زشت در آورد عین جوجه تیغی شده بودم، در نهایت دیدم راهی ندارم بیخیال شدم از عروسی لذت بردم •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
راننده هستم،رفتیم بار ببریم،با شاگردم بودم(کمک راننده) بار رو زدیم ،داشتیم توی جاده میرفتیم،طرفای ساعت۳شب بود،سر یک پیچ.یکهو یک چیزِ (مث آدم)سر تا پا سفیددددددددد اومد سمت ماشین،انگاری میخواست خودشو بندازه زیر ماشین.صورتشم اصلاااا معلوم نبود،داشت میرسید به ماشین که فرمون رو چرخوندم ،با صدای بدی ماشین رو دوباره صاف کردیم.. تا تونسیم پا رو گذاشتیم روی گاز و الفرار.. نمیدونم این چی بود نصف شبی، داشتم سکته میکردم..😐 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
تجربه ازدواج : سلام به همگی اومدم از تجربه ازدواجم بگم من یک دختر 20 سالم من یک خانواده سخت گیری داشتم اجازه بیرون رفتن نداشتم و پدرم یک کارمند ساده بود که توان برآورد کردن خواسته های منو نداشت ... از دستشون خسته شده بودم یک روز ی خواستگاری برام اومد که وضع مالی خیلی خوبی داشت من از این فرصت برای ازادی خودم استفاده کردم و به خانواده ام گفتم میخوام باهاش ازدواج کنم دو سال پیش باهاش عقد کردم و اومدم تو خونه ایی بسیار مجلل ولی بلافاصله بد عقد پشیمون شدم من این مرد دوست نداشتم ولی با گفتن جمله بری تو زندگی عاشق میشی خودمو گول زدم تموم اون پول و ثروت برام عادی شد من از زندگی عشق میخواستم چیزی ک نداشتم لبخند های زوری حرف های اجباری نقابی بودن برای رابطه حس تعرض بهم دست میداد هربار چشمامو میبستم و به این چاهی که برای خودم کندم فکر میکردم و گریه میکردم اون فکر میکرد من به لذت رسیدم که گریه میکنم تا اینکه بد یک سال و نیم زندگی ازم خواست که بچه دار بشیم اولش بهانه آوردم شرایط بچه دار شدن نداریم ؛ من نمیتونم حامله بشم و... ولی تا کی دورغ بالاخره بهش تموم حقیقت گفتم و درخواست کردم جداشیم اون در کمال تعجب درکم کرد و دلداریم داد ازم معذرت خواست چرا زودتر نفهمید از هم توافقی جدا شدیم 5 ماه از اون ماجرا میگذره و من اومدم پیش خانواده ام کسایی که با تموم مشکلات عاشقشونم خواسته های بیجام ترک کردم و با خوشحالی کنارشونم .. دخترا هیچ وقت از دست فرار از خانواده تون ازدواج نکنید ببخشید که طولانی شد •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی 🌹 سلام خانوما وقتتون بخیر💐 با تشکر فراوان از گروه بسیار خوب و سازنده تون من ۳۱ساله و همسرم ۳۹ساله هستیم. همسر من یه شخصیت و بی تفاوتی داشت که من خیلی دلم میخواست بیشتر به من کنه و بیشتر وقتا از دستش بودم زیاد ابراز علاقه نمیکرد. از وقتی که با کانال شما آشنا شدم تصمیم گرفتم رو کنم دیگه از همسرم نداشتم و هر کاری که فکر میکردم درسته رو واسش انجام میدادم از لحاظ رابطه هم بیشتر بهش توجه کردم البته سعی میکردم افراط نکنم . سوره ی طلاق رو هم هر روز میخوندم و می خونم. نتیجه ش این بود که بیشتری داشتیم و تر بودیم تا اینکه چند روز پیش شوهرم یه چیزایی گفت که خیلی حالم گرفته شد گریه کردم ولی دعوا نکردم . شوهرم رفت سر کار .من هم از این همه محبتی که کرده بودم پشیمون و ناامید شده بودم . ولی بازهم قران رو باز کردم و رو خوندم و بلند شدم به بچه هام رسیدگی کردم . ولی باورتون نمیشه شوهر من که اهل اینجور حرفا نبود تو دو سه روزی که باهاش سرسنگین بودم چهار یا پنج بار اومد با محبت عذرخواهی کرد و گفت تو همه چیز منی و خیلی دوستت دارم و....... و با چشمانی پراز خواهش میگفت تو رو خدا مثل قبل مهربون باش😍😉 خودمم باورم نمی شدچون قبلا حتی اگر ده روز هم باهاش قهر بودم اونم قهر میکرد و برا آشتی هم الکی یه بهونه جور میکرد و باهام حرف میزد. الان به نتیجه رسیدم که کارهام و محبت هام جواب داده وخوشحالم که صبوری کردم😍😌 باتشکر فراوان از ادمین های گروه و اون خانومی که سوره ی طلاق رو پیشنهاد دادن. خدانگهدار💐 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•