eitaa logo
یا صاحب الزمان ادرکنی ❤
6.9هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
9.3هزار ویدیو
28 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ من نوزاد بودم که پدر و مادرم تو تصادف فوت میکنن و فقط من میمونم چون خانواده پدریم از مادرم خوششون نمیومد منو نبردن پیش خودشون مادر و پدر مادرمم فوت شده بودن و فقط ی دایی داشتم که منو قبول کرد زن اونم همزمان با مامان من ی دوقلو پسر بدنیا اورد که وقتی منو بهشون دادن شدیم سه قلو ها، زن دایی م که بهش میگم مامان و به دایی م هم‌میگم بابا عین ی مادر واقعی برام بود هیچی کم نمیذاشت ولی خانواده زن دایی م از من بدشون میومد و هر جوری میشد بهم ی نیش و کنایه ای میزدن منم‌محل نمیدادم اگر‌مامان بابا هم میفهمیدن قیامت میکردن ، به اصرار دایی برای کنکور ثبت نام‌کردم و تمام تلاشم‌ رو میکردم تا دولتی قبول بشم این بین سعید خواهر زاده مامان که میشد پسرخاله ناتنی من خیلی هوامو داشت و کمکم میکرد گاهی میگفت بیا بریم بیرون و باهاش میرفتم‌منو میبرد ی جاهایی که خیلی قشنگ بودن سعید پنج سال از من بزرگتر بود اما رفتارهاش ی جوری بود که انگار چند سال از من کوچکتره دارد ❌کپی حرام ❌
۲ تا اینکه بالاخره دانشگاه شهر خودمون مشهد قبول شدم سعید خیلی خوشحال بود انگار اون قبول شده بود میگفت صبح ها میام دنبالت با هم میریم و میام مدام در گوشم زمزمه میکرد خانم پرستار و منم‌ ذوق مرگ میشدم مامانمم مهمونی داد مادر و خواهرشم بودن، خواهرش لبخند زد و گفت دیگه از دیدن ریختت راحت میشیم؟ که مامانم گفت این چه حرفیه و هاجر دختر خودمه و من ناراحت میشم در ضمن هاجر دختر خودمه که مادرش فوری گفت: این بچه من خیلی بساز و بدبخته چندین ساله لهله داره و بختش سیاه شده که مامانم دوباره گفت توروخدا بس کنید هاجر بچه منه این حرفها منو ناراحت میکنه از شدت ناراحتی به اتاقم‌رفتم و روی تخت دراز کشیدم که صداشون به گوشم خورد خاله الهه میگفت که هاجر چرا دانشگاه مشهد قبول شده و باید ی شهر دیگه قبول میشد تا شرش از زندگی‌ ما کم بشه دارد ❌کپی حرام ❌
۳ مامانمم بهش توپید که این چه حرفیه هاجر دختر منه بهتر که مشهد قبول شده کنار خودمونه خاله هم جوابش رو داد که سعید رو چیکار کنم اگر این بی پدر مادر نمیوفتاد وسط زندگی ما پسرم الان اینجوری نمیکرد که بابا داد زد بس کنید و هاجر بچه ماست هر کی ناراحته اینجا نیاد مامان هم در تایید حرفش گفت دقیقا حرف شوهرم حرف منه نفهمیدم چی شد چون توی اتاق بودم اما صدای بلند بسته شدن در اومد و پشت بندش مامان اومد تو اتاقم از اینکا خانواده ش بخاطر من قهر کنن و برن شرمنده شدم‌ اما منو در اغوش گرفت گفت خودم پشتتم تورو شاید بدنیا نیاورده باشم اما خودم‌ حمایتت میکنم از ته دلم از خدا خواستم به ارزوهاش برسه بعد از رفتن مامان سعید بهم پیام داد که حالا که موندگار شدی شهر خودمون میخوام برای امر خیر بگم‌مامانم بیاد جلو دارد ❌کپی حرام
۴ منم در جوابش نوشتم: سلام‌ سعید تو برای مثل داداشامی یعنی اگر بخوای بیشتر هم باشی نمیذارن امشب مادرت اینجا قیامت کرد که من افتادم وسط زندگی شما و اینکه تو منو میخوای این ی حس ی طرفه هست هر کاری میکنی بکن ولی باعث بهم ریختن ارامش من نشو گوشیم و کنار گذاشتم و دراز کشیدم فرداش با صدای خاله بیدار شدم که میگفت این ی الف بچه سعید و از من گرفته و سعید رفته گفته هر موقع از هاجر عذرخواهی کردی برمیگردم مامانمم میگفت نه تقصیر سعیده نه هاجر مقصر تویی خاله تا منو دید شروع کرد به بد و بیراه گفتن که مامان بیرونش کرد اول صبحم تبدیل شد به جهنمی که تصورشم نمیکردم بالاخره یک هفته گذشت و دیدم خاله اومد‌خونه ما با گریه گفت که سعید یک هفته هست که برنگشته و جواب تلفنامو نمیده پیغام داده هاجر بگه برگرد برمیگردم تور خدا هاجر بهش بگو برگرده من جونم به جون پسرم وصله دارد ❌کپی حرام ❌
نوشتم ممنون، نوشت ببین من وقتی میخوام بهت پیام بدم باید اسمت رو بدون میشه اسمت رو بهم بگی، نوشتم شما با همین اسم کاربریم منتظر پیام بده، یا استیکر تشکر و یه گل🙏🌸 برام ارسال کرد، برام نوشت اگر یه وقت سوال شرعی داشتی میتونی از من بپرسی، من بلدم جواب بدم، من که شیفته این پیام دادن هاش شده بودم نوشتم، چشم، الکی از خودم یه سوال طرح کردم بهش پیام دادم اونم جواب داد به من گفت تو توی چه گروهایی عضو هستی لینک بده منم بیام توی اون گروه عضو بشم، خودشم چند لینک فرستاد نوشت من توی این گروها عضو هستم بیا عضو شو، همین کار رو کردیم، توی گروهای هم دیگه عضو شدیم، هر پیامی که اون میداد من لایک میکردم هر پیامی هم من میدادم اون لایک میکرد... دارد
من در زندگیم تمام مدت عذاب وجدان دل شکستن سید محمد رو داشتم، و به خودم میگفتم آه اون توی زندگیم دنبال منه، یه روز رفتم خونه خاله‌م گفتم خاله به سید محمد بگو بیاد اینجا میخوام ازش حلالیت بگیرم دیگه طاقتم تموم شده، خاله‌م گفت چرا نمی ری خونه خودش گفتم زنش میدونه که سید محمد قبلا من رو میخواسته از من خوشش نمیاد، بعدم برم جلوی زنش بگم من رو حلال کن زنت نشدم هر زنی باشه ناراحت میشه، خاله‌م زنگ زد سید محمد اومد، بهش گفتم پسر خاله تو رو خدا من رو حلال کن من حرف بدی زدم دلت رو شکوندم، زندگیم لب پرتگاهِ، پسر خاله‌م مکثی کرد، انگار دو دل بود خاله‌م گفت. محمد جان دلت رو صاف کن خدا میگه شما از خطاهای بندگان من بگذرید منم از خطاهای شما میگذرم سید محمد دستش رو. گرفت بالا گفت، خدایا من دختر خاله‌م رو حلال کردم، بعدم دیگه نشست رفت... -_دارد... ❌کپی_حرام⛔️
۱ وقتی با شوهرم ازدواج کردم همش چهارده سالم بود بچه بودم و حرفی حالیم‌نمیشد خانواده پولداری بودن که به واسطه همین پول خودشون رو از بقیه بالاتر میدیدن، با وجودی ثروتی که داشتن مادرشوهرم اجازه نمیداد خونه جدا بگیریم و توجیهش این بود نفسم‌ به پسرم بنده شوهرم مرد خوبی بود اذیتم‌نمیکرد ولی به شدت تحت تاثیر مادرش بود حتی اگر میدونست من بی گناهم و کاری نکردم‌اما باز میگفت اخه مادرم‌گفنه بزنمت و تا میتونست منو میزد هر چی به مادرم میگفتم اذیت میشم میگفت هیس باید بسازی مثل من و بقیه زن ها منم‌ دیگه‌ کمتر جلوی چشم مادرشوهرم میرفتم‌اما روزی نبود که شر درست نکنه شوهرمم هر چی بهش میگفتم‌بیا جدا بشیم و راحت زندگی کنیم حرف به خرجش نمیرفت که نمیرفت دیگه کارم شده بود سکوت تا اینکه ی روز ی مهمون مهم برای مادرشوهرم‌اومد دارد ❌کپی حرام
۲ انقدر این مهمون براش با ارزش بود که حد نداشت سرشو از اتاقش بیرو اورد و فریاد زد _زیبا زیبا زود بیا ببینم از بچگی مادرم‌بهم قالی بافی یاد داده بود داشتم گره میزدم بلند مثل خودش جواب دادم‌الان میام قالی رو ول کردم و راه افتادم برم پیشش که دیدم از غذایی که خوردم روی لباسم ریخته تا لباسم رو عوض کنم و به سمت اتاق مارشوهرم برم زمان کوتاهی کشید همزمان شوهرم از سرکار اومد تا رفتم تو خونه مادرشوهرم زمزمه کرد _حالا کارت به جایی رسیده که دیر میای اینجا اره؟ درستت میکنم از اتاق بیرون رفت از پشت پنجره دیدم داره با شوهرم حرف میزنه و پی ی کتک حسابی و به تنم مالیدم مطمئنم امشبم کتک میخورم به محض وارد شدنش خودم رو مشغول کاری نشون دادم نیشخندی زد و از کنارم رد شد که شوهرم صدام‌کرد _زیبا زود بیا ببینم وقتی داشتم بیرون میرفتم دیدم مهمون مادرشوهرم بهش گفت _خدارو خوش نمیاد انقد اذیتش میکنی ها مادرشوهرم با سرخوشی گفت باید ادبش کنم دارد ❌کپی حرام ❌
مرد و نامرد ۴ _دروغ گفتم نخواستم شما نگران بشید زیر بار نمی رفتم افشین 19 سال از من بزرگتر بود ولی خيلي پولدار.دوتا بچه داشت زنش طلاق گرفته بود.شبها تا صبح کارم گریه بودمادرم میومد میگفت داداشت مریضه و بهش رحم کن.به علی چیزی نگفتم نخواستم پیشش کوچیک شمتلفن هاشو سعی می‌کردم کمتر جواب بدم تکلیف خودمو نمیدونستم خانواده ام تحت فشار بودن ولی اصلا به من فشار نمیاوردن انتخاب با خودم بود منم نمی تونستم علی رو فراموش کنم. چند باری افشین اومد خونمون وشروع کرد به داد و فریاد منم جلوش‌وایمیستادم و میگفتم عمرا زن تو بشم میگفت بابات که پیره الفاتحه شب اول تو زندون سکته میکنه به داداش جوونت فکر کن که یهو دوتا مرد خونه رو از دست ندید بعد قاه قاه می‌خندید و می رفت موعد چک رسید افشین با دوتا پلیس اومد درخونه رفتم در خونه رو باز کردم... دارد
احمد گفت _سلام رویا جان. خوبی گفتم_سلام شما خوبین امرتون؟ گفت برای مزاحمت نیومده و میخواد یه فرصت دوباره بهش بدم.  فکری کردم و گفتم به شرط اینکه دیگه خواهرت توی هیچ مسئله ای از زندگیمون دخالت نکنه. اینطور باشه میتونم بگم با مادرت بیاید حرفهاتون رو می‌شنوم. برگشت و بعد دو روز با مادرش اومدن خونمون. کوتاه اومدم چون حسابی مهر احمد به دلم نشسته بود. قرار یه بله برون جدید گذاشتن. و یه حلقه جدید خریدم. همه چیز خوب پیش رفت و عقد و عروسی هم گذشت و همه چیز باب میل من بود. روزها به خوبی می‌گذشت. خواهرش هم گاهی می اومد خونمون و چیزی به دل نگرفته بود با همه بی احترامی هام. مادر مهربونی داشت که خیلی دوستم داشت و حسابی به من محبت می‌کرد طبقه بالای ساختمون مادر احمد می‌نشستیم و مادرش حتی می اومد کمکم کار خونه انجام می‌داد. احمد هم بهتر از مادرش و همه چیز همونطور که قبلا  آرزو میکردم  بود. زندگی خوبی دا‌شتم و هرروز بهتر هم میشد مهمونی های خانوادگی زیاد برگزار میکردن و کلا خانواده شادی داشتند. دارد
۲ با اینکه ده سالم بود اما هم غذا میپختم هم برادر هامو نگه میداشتم مامانمم ازم حمایت می کرد و می فرستادم مدرسه تو روستا تا کلاس سوم بیشتر نبود و پدرمم معتقد بود که تا همین جا هم زیاد خوندم اینقدر مادرم بهش التماس کرد و گفت که دو برابر کار می کنم بزار این بچه درس بخونه تا بابام رضایت داد و موفق شدم تا کلاس پنجم توی شهر بخونم‌ با خودم عهد کرده بودم که اگر یه روزی ماهانه شدم نذارم کسی بفهمه تا شوهرم ندن همینطور هم شد تو سن ۱۲ سالگی ماهانه شدم اما نداشتم هیچ کس بفهمه تا ۱۴ سالگی که ی شب دیدم بابام با دوتا پسر جوان وارد خونه شد از حرف هاشون فهمیدیم که اونا راننده کامیون هستن اومدن بار ببرن خوردن به شب خواستن یه جا بمونن و بابای من که بوی پول به دماغش خورده بود گفته بود که بیاید خونه ما و اونا هن اومدن از بین حرف هاشون فهمیدم پسری که جوانتر بود اسمش حمیدرضا ۲۵ سالشه اون یکی اسمش غلامرضا بود و ۳۱ سالش بود دلم میخواست زن حمیدرضا بشم از لحظه اول عاشقش شدم شب موندن ولی فکر حمیدرضا از ذهنم بیرون نرفت تا اینکه یک ماه دارد ❌کپی حرام❌
۳ بعد دوباره اونا با دوتا خانوم یکی جوون و یکی پیر اومدن خونمون و گفتن که اومدن اینجا یه ذره بگردن و تفریح کنن، چند روزی رو برای خودشون گشت میزدن تا اینکه یه روز پیرزنی که باهاشون بود برگشت گفت که منو برای غلامرضا خواستند دنیا دور سرم چرخید پس اون دختری که باهاشون بود نامزد حمیدرضا بود، غلامرضا کمی عقل شیرین بود بابای منم بعد از گرفتن یه شیر بهای گنده رضایت به ازدواج داد و بدون هیچ جهیزیه ای وارد خونه اونا شدم یه روز که داشتم توی حیاط کار می کردم صدای پچ پچ جاری و مادر شوهرم رو شنیدم مادرشوهرم بهش گفت که دیدی گفتم نمیزارم زندگی بهت سخت بگذره تو یادگار خواهرمی و باید خانمی کنی بیا این دختر رو آوردم کلفتی تو، غلامرضا عقلش کم هست نمیفهمه زنش داره اذیت میشه تو هم بشین خانومی بکن بعد هم خندیدن با خودم عهد کردم که بیچارشون کنم یه روز جاریم داد و بیداد کرد که چرا این دختره لباسهای منو نمیشوره و این باید کلفتی کنه مادر شوهرمم منو زد و مجبورم کرد که لباس های اونا رو بشورم دارد ❌کپی حرام