eitaa logo
یا صاحب الزمان ادرکنی ❤
6.8هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
9.4هزار ویدیو
29 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
۴ در عوض کرایه ندید تا چند سال مامانم همین کارو کرد کوکبم دید ما بالاییم دیگه حقوق مامانو بیشتر کرد و به مامان گفت منو بفرسته مدرسه، رفتم مدرسه و مشغول درس شدم، تا چند سال اوصاع زندگی ما همین بود تا من قبول شدم‌برای معلمی مامان هم ی جا تو جنوب تهران رهن کرد و از اونجا اومدیم بیرون یادمه مامان برای اینکه بتونه پول جمع کنه میرفت لباس میاورد و شب تا صبح دوتایی دکمه میدوختیم که پول جمع کنیم، دیگه من هم کار میکردم و هم درس میخوندم مامانم با حقوق بازنشستگی بابا زندگی میکرد درسم‌که تموم شد موفق شدیم ی خونه دو طبقه بخریم این برای ما اوج خوشبختی بود از همکارام خواستگارای متفاوتی داشتم و دیگه زندگیمون نرمال شده بود ی طبقه رو هم دادیم اجاره و مامان راحت زندگی میکرد ولی ی غمی تو چشمهاش بود دلش میخواست برگرده روستا اونجا هیچ فامیلی نداشتیم جز یه خاله مامانم‌ که خیلی دوسش داشت ❌کپی حرام ❌
اما مامانم‌ از ابروی من میترسید بعد از کلی حرف زدن متقاعدش کردم که بریم ، با هم به روستا اومدیم و رفتیم در خونه خاله وقتی در زدیم زن جوونی در و باز کرد با دیدنم کنجکاو خیره بهم بود مامانمو که دید زد زیر گریه، وقتی داخل رفتیم گفت که مامانم‌تا اخرین لحظه اسم شما رو میاورد و نگرانتون بود کجا بودید مامانم پرسید کی فوت کرده؟ دختر خاله ش هم‌گفت که فردا هفتمش هست تو مراسم هفتم خاله مامانم شرکت کردیم زن ها با دیدنم پچ پچ‌میکردن و بعضی میومدن با خودم‌صحبت میکردن که چیکار‌میکنم منم با افتخار میگفتم‌معلمم زمزمه ها ی چیزایی به گوشم رسوند اما باور نکردم اومدیم خونه دختر خاله و کلی بهمون اصرار کردن بازم بمونیم وقتی دیدم مامان بی میل نیست قبول کردیم و موندگار شدیم که دختر خاله مامانم‌گفت میخوام براتون ی چیزی‌بگم از کار خدا شما که رفتید انگار مهر محکمی زدید رو بی ابرو بودت خودتون دیگه ... ❌کپی‌ حرام
چند سال بود بخاطر اعتیاد و رفیق بازیهای شوهر بی مسوولیتم من بیچاره م سر کار میرفتم اونم با دوتا بچه ی کوچیک،اونقدر بی انصاف بود که بیشتر درامد من رو ازم میگرفت و مقدار کمیش دستم می موند برای مخارج خودم و بچه ها،از ترس اینکه دیگه اجازه نده کار کنم جرات مخالفت نداشتم. کارم شده بود شب به شب نهار و شام فردا رو حاضر کنم و صبح به صبح بچه هارو بسپارم به مادر پیرم و برم سر کار تا شوهر نهارش رو بموقع بتونه بخوره و وقتی از سرکار برمیگردم شام حاضر باشه. نه پدر داشتم و نه برادری که حمایتم کنه.از ترس ابروم نمیذاشتم بقیه ی اقوامم از حال و روزم باخبر بشن. ❌کپی حرام
یبار سرکار مشغول کارم بودم که مادرم بهم زنگ زد و گفت پسرم تب کرده برای همین با اصرار و تمنا تونستم برای چند ساعت مرخصی بگیرم اول رفتم خونه تا کمی پول که جاساز کرده بودم برای روز مبادا بردارم وقتی وارد راه پله شدم با دیدن کفش های زنونه و صدای خنده های یه زن از توی خونه م با ترس و لزر در رو باز کردم و دیدم اون چیزی که باعث شد برای همیشه از شوهرم متنفر بشم،یه زن با وضعیت خیلی بدی در اغوش شوهرم بود ،شوهری که همیشه فکر میکردم بخاطر اعتیاد همه ی احساسات مردونه رو از دست داده ولی با چه محبتی هم صحبت اون زن شده بود. نمیدونم چه حسی بود بدون حرف با وجود لرزش شدید توی کل بدنم رفتم توی اتاق پول رو برداشتم ❌کپی حرام
بعد بدون اینکه نگاهشون کنم از خونه زدم بیرون تا خونه ی مادرم که چند خیابون فاصله دهشت گریه کردم و به بخت سیاهم و بی کسیم اشک ریختم و غصه خوردم.به دروغ به مادرم گفتم صاحب کارم مرخصی نمیداد کلی گریه و التماس کردم و سرخی چشمها و صورت پف کرده م بخاطر همونه. بچه رو بردم درمونگاه و زنگ زدم به صاحب کارم و گفتم دیگه سر کار نمیام کلا انگیزه ی زندگی کردن رو از دست داده بودم، شوهرم همیشه بی غیرت و بی مسوولیت و بی عرضه بود با همه ی بدیهاش ساخته بودم اما اینکه بخواد خوشی ها و محبتش رو با پولهای من خرج یکی دیگه بکنه برام سنگین بود،دلم میخواست برم پیش پدرومادرش و ابروش رو ببرم، ❌کپی حرام ❌
همینطوری هم ابرویی پیش خوانواده ش نداشت اما رو کردم به اسمون و گفتم بخاطر خدا ابروش رو حفظ میکنم. دو شب خونه مادرم موندم هرچی فکر میکردم تا بفهمم چاره ی کارم چیه به نتیجه نمیرسیدم،اون روزها خیلی بی حوصله و بداخلاق شده بودم مادرم مدام سوال پیچم میکرد و دلیل حال بدم رو میپرسید ،اخرش وقتی دید جوابی نمیدم با اشکی که از چشمهاش سرازیر شده بود گفت از فاطمه زهرا میخوام مشکلاتت رو برطرف کنه،یه لحظه دلم پر کشید برای نماز خوندن.پا شدم وضو گرفتم و چند رکعت نماز قضا خوندم، چند تا صفحه قران خوندم سر سجاده اشک میریختم و خدا رو صدا میکردم یه لحظه یاد حرف مادرم افتادم ❌کپی حرام ❌
حضرت زهرا رو صدا کردم با دل شکسته صدا میکردم و یکی یکی مشکلاتم رو بازگو میکردم،میگفتم کمکم کن راه حل مشکلاتم رو پیدا کنم کمکم کن از این مخمصه در بیام کمکم کن منم زندگی اروم و خوشی داشته باشم،اشک میریختم و درخواستم رو تکرار میکردم حس کردم یکی کنارم نشسته سر برگردوندم دیدم مادرم با گریه نگاهم میکنه ،با دیدن حال و روزش دیگه به هق هق افتادم خودمو تو اغوشش رها کردم گفتم مامان توروخدا برام دعا کن خدا دعای تورو در حقم اجابت میکنه.مامان با همون گریه گفت همیشه دعات میکنم ولی خدا صدامو نمیشنوه.اونقدر داغون شده بودم که دست میکشیدم روی دستهاش،،، ❌کپی حرام ❌
شنیدین میگن از هر دست بدی از همون دستم پس میگیری؟من خودم با تمام وجود این رو حس کردم. زمانی که تازه خودم رو برای کنکور اماده میکردم حس و حال خوبی داشتم و خودم رو جزو تحصیلکرده های موفق فامیل میدونستم و اینده ی درخشانی برای خودم تصور میکردم.. یه روز برادرم اومد گفت دخترعموی دوست صمیمیش رو پسندیده، مامانم با خوشحالی قرار خاستگاری رو با خونواده ی دختره گذاشت،شبی که رفتیم خاستگاری،با دیدن دختره خیلی تو ذوقمون خورد،اخه دختره چشماش خیلی لوچ بود و بخاطر اینکه در بچگی اب جوش ریخته بود روی صورتش یسمت صورتش یکم گوشت اضافه اورده بود ،،،دختره فقط تا سوم راهنمایی درس خونده بود اما داداشمم لیسانس داشت و تو یه شرکت دولتی سمت خیلی خوبی داشت، ❌کپی حرام
برادرم نسبت به اون دختر خیلی سر بود،من و مامان برخلاف پدرم از همون لحظه ی دیدن دختره اخمامون رفت توی هم و کلمه ای حرف نزدیم،پدرم وقتی جو رو نامناسب دید برخلاف ایما اشاره های داداشم اصلا حرفی نزد،از اونجا که خارج شدیم برادرم با دلخوری گفت چرا بی احترامی کردید، ما برای خاستگاری رفته بودیم اونجا اما رفتارهاتون خیلی زننده بود و دل دختر مردم رو شکستید،من و مامان شروع کردیم به رجز خونی که دختره چشماش چپه ،صورتش یه‌وریه و اونقدر با لحن بد گفتیم که داداشم با ناراحتی از ماشین پیاده شد و رفت ،،، بابا هرکاری کرد نتونست راضیش کنه که برگرده،داداشم میگفت من نجابت و غیرت اون دختر رو دیدم و خوشم اومده و چهره و سواد کمش اصلا برام مهم نیست،تا چند ماه اونقدر گفت و گفت تا اینکه مامانم کم کم داشت بخاطر داداشم راضی میشد ❌کپی حرام ❌
ولی من میگفتم آبرومون تو فامیل بخاطر این دختر میره،در مورد اون دختر با لحن بدی حرف میزدم و میگفتم عروس کج کوله ی چشم چپ مون رو چجوری به مردم نشون بدیم؟،تا اینکه اخرش داداشم منصرف شد. سه سال از اون ماجرا گذشت هر دختری رو به داداشم نشون میدادیم میگفت نه،تا اینکه یروز گفت من هنوز عاشق همون دختر هستم و تهدیدمون کرد و گفت دیگه قصد ازدواج ندارم اگه بازم بهم دختر معرفی کنید مستقل میشم و ازتون جدا میشم،،، این بار پدرم توروی من و مامان ایستاد و گفت وقتی احمد اون دختر رو میخواد چرا اینقدر سنگ جلوی پاش میندازید؟ من میگفتم اونا داداشم رو طلسم کردند اما مامانم که بخاطر داداشم کوتاه اومده بود میگفت خونواده ی خوبی به نظر میرسند و اهل این کارها نیستند، تا اینکه با نارضایتی رفتیم خاستگاری ❌کپی حرام ❌
در تمام مدت عقد و دوسال بعداز ازدواجشون خیلی زنداداشم رو اذیت کردم دختر مهربون و خوش صحبت و کدبانویی بود،جدای از چهره ی زشتش رفتار و باطن زیباش کاری کرده بود که بابا و حتی مامانم. و همه فامیل مجذوبش میشدند که چندسال بعد با جراحی پلاستیک صورتش حالت بهتری پیدا کرد،،، اما من محال بود تو جمع یا حتی محافل خودمونی اذیتش نکنم،بارها برادرم و پدرم بخاطر رفتارهای زشتم بازخواستم کردند اما من دست از ازار زنداداشم برنمیداشتم ، الان بیست سال از ازدواج برادرم میگذره و اونها صاحب دوتا پسر دوقلو هستند که تازه به خدمت سربازی رفتند ،و خودم در استانه ی چهل و یک سالگی اما هنوز مجردم ،،من تو این مدت دانشگاه رفتم و کلی پیشرفت داشتم، خیلی خوش برخوردم و بقول بقیه( های کلاس)، ❌کپی حرام ❌
۱ اشتباه زندگی من برمیگرده به خیلی سال پیش. دو سال بود که شوهرم فوت کرده بود. بچه نداشتم. چون هم خونه داشت هم کارمند بود و حقوقش برای من برقرار بود مال زیادی برام‌ گذاشته بود.‌نیاز به حمایت هیچ کسی هم نداشتم. ولی کمبود یک‌مرد رو توی زندگیم احساس میکردم.‌ از زمانی که شوهرم‌زنده بود یکی اقایی برای کارهای باغبونی زیاد به خونه‌ی ما رفت و آمد داشت. بعد فوت شوهرمم گاهی می اومد. هم سن من بود اما ۷ تا بچه داشت.‌ وضع مالی خوبی نداشت و برای اینکه خرج زندگیش رو دربیاره چند جا کار میکرد. خیلی سخت بود ولی یه روز بهش پیشنهاد دادم. با من ازدواج کنه ❌کپی حرام ❌