حسی که دارمو نمیدونم چجوری براتون توصیف کنم ، انگار با احساساتم تو يه چهار ديواری گير كردم و دارم سر خودم و اونا داد ميزنم چون نميتونم باهاشون به تفاهم برسم . . .
‹اغمــٔـا›
آنها به من خندیدند؛
چون من متفاوت بودم؛
من به آن ها خندیدم؛چون
همه مثل هم بودند .
دیدی یه جاهایی یکی رو گردنش میکوبه میگه به اینجام رسیده ؟ واسه من بعضی وقتا از اون جا هم رد میشه به حلقم میرسه ، به بالای گلوم، به اونجایی که دیگه نمیذاره حتی حرف بزنم ( : !
خندید ؛
به ساعتِ دور دستش نگاه کرد ، فندکُ از کنار دستم برداشت و باهاش بازی کرد .
سکوت حکم فرما بود ، فقط صدایِ تقتق فندک میومد ، یهو گفت :
مسخرهترین کاری که تونستم در حق خودم انجام بدم این بود که همیشه منتظر رفتن این آدما باشم ، میدونستم یه روز همشون منو ترک میکنند، همین خودِ تو . !
یه روز میری ، میدونی چرا ؟
چون هر آدمی یه جیرهای داره ، وقتی کارش باهات تموم بشه ، یه جوری میره که جز ردپای رفتنش چیزیو حس نکنی . . ( :
من از راهی اومدم که نه نور داشت نه رد پایی ؛
بعدش فهمیدم که نه تاریکی ترس داره نه تنهایی !