‹اغمــٔـا›
؛
شاید باورت نشود گاهی از شدت دلتنگی
راضی به هرچه بودن میشوم بهجز خودم
مثلاً همین امروز آرزو میکردم شاپرک گرفتار در تار عنکبوت گوشهیِ اتاقت باشم
همان قدر نزدیک، همان قدر بیچاره...
‹اغمــٔـا›
توییت امشب:
فردا که بیدار شدی فکر کن استخدام شدی؛ شغلت مدیریت آدمیه که الان هستی:))!
‹اغمــٔـا›
شاعر نشدی حال مرا خوب بفهمی من قافیه در قافیه رسوایی محضم . .
رسمش نبود عاشق کنی اما نمانی پای من
مرهم که نه، زخم شوی برتک تکِ اعضای من . .
آره میفهمم چی میگید، حرف زدن راه چاره ست، ولی واقعا حرف زدن درمورد چیزی که بارها درموردش صحبت کردی خیلی مسخرس.