پس از مدتی چنان قلبت ترسیده میشود؛
که با دیدن امیدی تازه،
جای آنکه شاد شوی، وحشت میکنی.!
‹اغمــٔـا›
به نقطهای از زندگی رسیدم که میتونم بشینم به دیوار نگاه کنم و تا خود صبح گریه کنم.. #دست_نوشته
گفت: چیکار کردن فرار کردی اومدی اینجا؟
گفتم: آدما هیچوقت هیچکاری نمیکنن ولی این از نظر خودشونه.
گفت: شماها فقط بلدین قلب و احساس و روح و روان رو ناخنک بزنین ولی همیشه از ما هیولاها ترسیدین !
#دست_نوشته
چشمها فریاد میزنن؛ چیزی رو که لبها از گفتن اون میترسن.به چشمهام نگاه کن:)