🍃🌸بنام خدا🍃🌸
#بیوگرافی_شهیـد_مدافع_حرم
#اَحــمد مُحمّد مَشلَب معروف به شهید BMW🚘 سوار لبنانی متولد ۳۱ آگوست 🗓سال ۱۹۹۵
و در محله السرای شهر نبطیه لبنان 🇱🇧دیده به جهان گشود
احمد از همان دوران👼 کودکی در این شهر رشد کرد و در راه اهل بیت تلاش و کوشش میکرد
او یکی از بهترین دانش آموزان هنرستان🏬 اَمجاد بود و از آنجا فارغ التحصیل شد 🎓و دیپلم (تکنولوژی اطلاعات) گرفت
شهید احمد مشلب رتبه ۷ در لبنان دررشته تحصیلی اش که تکنولوژی اطلاعات(انفورماتیک it)🖥💻⌨🌐 بود شد اما سه روز قبل از اینکه به دانشگاه برود در سوریه بود و شهید شد
احمد ارادت خاصی به ائمه اطهار داشت و دفاع از حریم اهل بیت رو وظیفه میدونست همزمان با اعزام🛫 مدافعان حرم از لشکر حزب الله
برای دفاع🔫 از حریم آل الله به سوریه🇸🇾 رفت
در آنجا با عشق و علاقه ای که به عمه ی سادات داشت جانانه میجنگید
تا اینکه در یکی از درگیری ها🔫💥⚡️ درسوریه از ناحیه دست✋ مجروح شد که منجر به از کار افتادن انگشت کوچک دست راست شد و برای مدوا به بیمارستان🏨 نبطیه لبنان🇱🇧 انتقال🛬 داده 🛌شد
اما عطش احمد برای شهادت بسیار بود و دوباره همراه سایر رزمنده های حزب الله
به سوریه رفت😇✈️
سرانجام در ۲۹ فوریه🗓 ۲۰۱۶ در منطقه الصوامع ادلب (سوریه) در
درگیری با تکفیری ها و عملیات🔫💥💥⚡️
براثر برخورد بمب هاون 60 و اصابت ترکش های زیاد الخصوص به سر , و پا (قطع تاندون و اعصاب پا) و دیگر اعضای بدن فالفور به درجه رفیع 🕊🌹شهادت نائل گشت.
احمد وقتی سوریه بود با دوستانش عهد بسته بودند بعد از جنگ با هم به کربلا و مشهد بروند و به دوستاش میگفت آرزویی جز "شهادت" ندارم
یک هفته بعد از این حرفاش شهید شد😔
شهید مشلب بخاطر ارادت و علاقه خاصی که به امام رضا (ع) داشت
لقب جهادی غـریب طـ🌺ـوس را برای خود انتخاب کرد
به گفته ی مادر شهید:
" احمد ذهب الى ايران مرة واحدة وزوار الامام الرضا ع سنة ۲۰۱۲"
احمد سال 2012 یک بار به ایران🇮🇷 آمده و به زیارت امام رضا (ع) مشرف شد
پدر او مــحمد مشلب یکی از تاجران🛳🚃🏙🚗 لبنانی است
و مادرش سیده سلام بدر الدین است
❤️
مادر شهید مشلب بااینکه احمد پسرش بود او را هم بازی⚽️ و دوست دوران جوانی اش میدانست و با عشق مادرانه در تربیت احمد تلاش کرد🌾
و برای رفتن احمد همانند مادران سایر شهدا عاشقانه فرزندش را راهی کرد🌷
احمد هر ساله در روز مادر برایش هدیه 🎁🎈میگرفت اما به گفته مادرش
احمد امسال نه طلا و نه نقره داد بلکه
با شهادتش 🌸باعث شد در برابر مولایم امام حسین رو سفید شوم
در مراسم یادبود شهید احمد مشلب که در ایران برگزار شد مادر شهید گفت: وقتی حضرت زینب در خطر باشد وقتی امام زمان در خطر باشد من چرا فرزندم را نمی فرستادم پسر من باید یکی از زمینه سازان دولت حضرت مهدی (عج) بود
احمد با وجود داشتن ثروت🚘🏡🏍⛲️ و مال دنیا احتیاجی به پول💵💴💶💸 نداشت در صورتی که خیلی ها میگویند مدافعان حرم برای پول میروند
آیا این شهید 🚘BMWسوار هم برای پول رفت کسی که از لحاظ ثروت و مال چیزی کم نداشت
آرامگاه این شهید⬛️❤️ والا مقام در روضة الشهدا شهر نبطیه لبنان است
❤️شادی روحش صلوات❤️
✍ماه علقمه
⛔️کپی بدون ذکر لینک کانال ممنوع
#شهید_مدافع_حرم
#احمد_محمد_مشلب
#معروف_به_شهید_B_M_W_سوار
#رتبه٧تکنولوژےاطلاعات_درلبنان
#زندگی_نامه
#مدافعان_حرم_برای_پول_رفتند
#قیمت_اشکهاےمادرش_چند
#قیمت_بیقرارےهاےخواهرش_چند
#کلناعباسک_یا_زینب
🌷کانال رسمی شهیداحمدمَشلَب🌷
👇👇👇
╭─┅═🌹️═┅─╮
@AhmadMashlab1995
╰─┅═🌹️═┅─╯
▪️امسال داستان کربلا تکرار شد...
و روضهی حضرت ام البنین سوز دیگری پیدا کرد...
▫️دوباره علمدار محور مقاومت تکه تکه شد تا گزندی به ولی امر نرسد و عَلَم اسلام #تا_انقلاب_مهدی برافراشته بماند...
🔘 وفات #حضرت_ام_البنین تسلیت باد
@AHMADMASHLAB1995
همه صحبت هــا راجب حضرت
امالبنین(س) ، خلاصه مۍشود
در #تربیت عبـاس علیهالسلام...
#ادب...
#وفاداری...
#ولایتپذیری...
🏴وفات امالبنین تسلیت🏴
@AHMADMASHLAB1995
#رمان_حورا
#قسمت_اول
_رضا معلوم هست تو چی میگی؟یکم عقلتو به کار بنداز بفهم چی میگم بودن اون تو این خونه مثل سم میمونه.
همسرش صدایش را بالا برد و گفت:بس کن زن این چه حرفیه نمیتونم بیرونش کنم که.
_من نمیدونم یه کاریش بکن خودت بچه هاتم دارن ازش الگو میگیرن یعنی نمیفهمی؟
رضا چند قدمی را طی کرد و به ریش و سیبیل بلندش دستی کشید. این روزها عرصه بر او تنگ شده بود. دلش یک خواب راحت و زندگی بی دردسر میخواست. بالا آوردن بدهی ها و خرابکاری های شرکت یک طرف و غر زدن های همسرش یک طرف.
نمیتوانست با هیچ کدام کنار بیاید.
_هه دلم خوشه بچه بزرگ کردم. یک کدومشون نمیان بگن باباجان چیکار داری چیشده انقدر پریشونی؟
کمی مکث کرد و سپس گفت:به دخترات کاری ندارم اما اون پسر خرس گنده نمیاد دو دقیقه تو شرکت بشینه چهارتا کار از رو دوش من بدبخت برداره. تازه طلبکارم هست چرا بهش ماهیانه نمیدم.
صدایش را بالا برد طوری که بچه هایش بشنوند.
_آخه پسره بی عرضه نه کار داری نه کاسبی پولم میخوای؟
رو کرد به همسرش و انگشتش را به نشانه تهدید تکان داد:خوب گوش کن خانم من انقدر مشغله فکری دارم که غرغرای تو برام ارزشی نداره.
مریم خانم بیشتر عصبی شد و گفت:یعنی چی رضا؟پنبه و آتیش میدونی یعنی چی؟ این ماریه که خودت انداختی تو دامن ما خودتم باید برش داری مگرنه...
حرفش تمام نشده بود که پسرش از اتاق بیرون آمد و گفت:چه خبرتونه باز؟ بس نیست جنگ و دعوا؟
آقا رضا جلو رفت و یقه پسرش را گرفت.
_تو دیگه ساکت شو که هرچی بدبختی میکشم زیر سر تو مفت خوره. ۲۵سالش شده مثل بختک از صبح تا شب چسبیده به تخت و موبایلش. نه کاری، نه کاسبی، نه هنری..
مهرزاد خودش را کنار کشید و با طعنه گفت: شمایی که کار و کاسبی و هنر داری طلبکارات فردا پس فردا صف میکشن دم خونه.
_دِ از بس دادم شماها خوردین و کوفت کردین که این شد وضعم.
مهرزاد کتش را به تن کرد و گفت:نه پدر من مدیریت میخواد که شما بلد نیستی.
سپس از خانه بیرون رفت و صدای پدرش در هیاهوی بادی که می وزید گم شد.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_لینک
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_اول _رضا معلوم هست تو چی میگی؟یکم عقلتو به کار بنداز بفهم چی میگم بودن اون تو این
#رمان_حورا
#قسمت_دوم
از حرف های مادرش سر در نمی آورد. مگر آن دخترک بیچاره چه گناهی داشت که مستحق این همه تهمت و آزار و اذیت بود؟
از زمانی که او پایش را بی خانمان به خانه آن ها گذاشت روز خوش به خود ندیده بود. همش آزار، همش تحقیر، همش توهین..
چند بار میخواست او را از دست مادر بی رحمش نجات دهد که نمی شد چون خودش تنبیه می شد.
کوچه پس کوچه های برفی زمستان را طی میکرد در حالی که فکر و ذهنش همه معطوف دختری معصوم و دل پاکی بود که از کودکی در خانه آن ها زندگی میکرد.
روز به روز بزرگ شدنش را می دید و علاقه اش به او بیشتر میشد.
روی سخن گفتن با هیچ کدام از اعضای خانواده اش را هم نداشت تا به آنها بگوید که دل در گرو فردی داده که ذره ای به او اعتنا نمیکند و تمام هدفش از زندگی، درس خواندن و سخن گفتن با خداست.
شبها پشت در اتاقش میماند و تلاوت قران و گریه هایش را میشنید. آن دختر دل و دینش را برده بود و او چاره ای جز تحمل نداشت.
دستان یخ زده اش را درون جیبش فرو کرد و به رد پایش روی برف ها خیره شد. چقدر دلش میخواست با دختر رویاهایش اینجا قدم بزند.
مهرزاد..پسر بیست و پنج ساله ای که بخاطر تنبلی و کمی بی قیدی هیچ جا نمیتوانست کار پیدا کند، اکنون در این فکر بود که بدون کار نمیتواند همسرش را خوشبخت کند.
و چقدر خوش خیال بود که فکر میکرد دختر قصه ما همسر او میشود.
بعد از کمی قدم زدن به خانه بازگشت. هوای زمستان برایش دل گیر بود و تنهایی قدم زدن هم سخت و دشوار.
زنگ را فشرد که در باز شد. پایش را که درون خانه گذاشت، باز هم مثل همیشه صدای غرغر کردنا و داد زدن های مادرش را شنید.
_چند بار بگم بهت راس ساعت باید با مارال ریاضی کار کنی؟ مگه کم پول دادیم خرجت کردیم تا اون درس وامونده رو بخونی؟ باید یه جا به درد بخور باشی یا نه؟
حورا تا صدای در را شنید سمت اتاقش دوید تا چادر به سر کند.
از همان جا گفت:چشم زن دایی باهاش کار میکنم.
چادرش را که به سر کرد، یک راست از اتاقش خارج شد و سمت اتاق مارال رفت.
در زد و داخل اتاقش شد.
_سلام مارال خانم چطوری؟
مارال، دختر ۱۰ساله آقای ایزدی پرید طرف حورا و گفت:سلام حورا جونم خوبی؟ کاش زودتر میومدی.مامان مجبورم کرد تا شب درس بخونم. درس خوندن فقط با تو شیرینه.
حورا، مارال را در آغوش کشید و خدا را شکر کرد که در این خانه لااقل یک نفر هست که او را دوست بدارد.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_لینک
@AhmadMashlab1995
#دلنوشته
🏴مادر چهار شهید🏴
@AhmadMashlab1995
گفتند: از ام البنین ، در تاریخ چیز زیادی پیدا نمےشود!!!!
و با این بهانه بستند راه شناخت این مادر نمونه را...
عجیـب است که سـرور و آقای باوفایان #حضرت_ابوفاضل را نمےبینند!!!
وقتی دست پرورده ام البنـین، #باب_الحوائج باشد، یعنی تاریخ ، همه از آنِ اوست...
و مادری هــايت . . .
برای بچہ هــای " فاطمہ "
در کنار علقمہ يک روز جبران شد
🏴چه مقامی دارید شما ای ام البنین
⚫️و چه زیبا مادران این سرزمین از شما الگو گرفتند
🏴بعد از واقعه کربلا گفته بودید که دیگر به من ام البنین نگویید
⚫️ولی شما ام البنین شهدای ما هم هستید
🏴پس درود و بیکرانها سلام بر شما مادر اسوه ادب ، شجاعت و وفاداری
⚫️و سلام و درودها بر مادران شهدا به خصوص مادران شهدای گمنام شهدای مدافع حرم و شهدای دفاع مقدس که درس صبر و ایثار را به ما آموختند
پ ن:ام البنین یعنی عباس داشته باشی و بگویی از حسین چه خبر
⚫️روز ۱۳ جمادی الثانی روز وفات حضرت ام البنین و تکریم مادران شهدا گرامی باد⚫️
🔹🔸پسرم من تو را کفن که نه کادو کرده ام برای خدا...🔸🔹
✍ماه علقمـ🌙ـه
#مادران_شهدا
#ماه_علقمه
#سیده_سلام_بدر_الدین
#مادر_شهید_مدافع_حرم
#احمد_محمد_مشلب
#غریب_طوس
#کپی_باذکرلینک
❤کانال رسمی شهید احمد مشلب❤
👇👇👇
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#سلام_امام_مهربانم❤️ بی تو یک روزِ خوش نبـود و😔 نرفت آبِ خوش از گلویمان پایین😢 یا سرابیم بی تو د
#سلام_مولای_مهربانم❤
نشسته بر رخ ما
گرد هجران
بیا دست محبت را
بکش بر چهره ما
که ما بی تو
یتیم و بینواییم
#یاایهاالعزیز
❤️اَللّٰهُمَعَجْللوَلِیِّکَاَلفَرَج❤️
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
❤️🌱🌷 چنان با #شهدا🌷 عجین بود ڪہ در سخنرانے هایش مے گفت: "من با شهـدا راه مےروم غذا مےخورم و مےخو
🍃💚
#عاشقانه_همسر_شهید💛
#مدافع_عشق🌹
روزای اول ازدواج یه روز دستمو گرفت و گفت:
"خانومی...❤
بیا پیشم بشین کارِت دارم..."
گفتم...
"بفرما آقای گلم من سراپا گوشم...😍"
گفن "ببین خانومی...❤
همین اول بهت گفته باشمااا...
کار خونه رو تقسیم میکنیم هر وقت نیاز به کمک داشتی باید بهم بگی...☺️❤"
گفتم "آخه شما از سر کار برمیگری خسته میشی☹️
گفت "حرف نباشه ،حرف آخر با منه..😏
اونم هر چی تو بگی من باید بگم چشم...!😁🌹
واقعاً هم به قولش عمل کرد از سر کار که برمیگشت با وجود خستگی شروع میکرد کمک کردن...😍
مهمون که میومد بهم میگفت "شما بشین خانوم...👌😊
من از مهمونا پذیرایی ميکنم..."😉
فامیلا که ميومدن خونه مون به حال زندگیمون غبطه میخوردن و بهم میگفتن "خوش به حالت طاهره خانوم...😍❤️
آقا مهدی،واقعاً یه مرد واقعیه..."😌
منم تو دلم صدها بار خدا رو شکر میکردم...🌹
واسه زندگی اومده بودیم تهران...
با وجود اینکه از سختیاش برام گفته بود ولی با حضورش طعم تلخ غربت واسم شیرین بود...🙂
سر کار که میرفت دلتنگ میشدم..☹️
بر که میگشت،میفهمید با وجود خستگی میگفت...
"نبینم خانومی من...😍
دلش گرفته باشه هااا...❤
پاشو حاضر شو بریم بیرون...😉
میرفتیم و یه حال و هوایی عوض میکردیم...👌😊
اونقدر شوخی و بگو و بخند راه مینداخت...😍😁❤️
که همه اون ساعتایی که کنارم نبودو هم جبران میکرد...😌
و من بیشتر عاشقش میشدم و البته وابسته تر از قبل...😊
#همسر_شهید_مهدی_خراسانی
#هر_روز_با_یک_شهید🌾
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 🔰 سخننگاشت | تا همهپرسی فلسطینیان، مقاومت ادامه دارد 🔺️ رهبر انقلاب: مبارزات همه
#پای_درس_ولایت🔥
🔰 سخننگاشت | اقتدار نظامی ما بخاطر جلوگیری از تهدید است
👈 قوی بشویم تا جنگ نشود
🔺️ رهبر انقلاب: ما که [روی] #اقتدار_نظامی اصرار میکنیم، برای تهدید هیچ کشوری و هیچ ملّتی نیست؛ برای جلوگیری از تهدید است، برای حفظ امنیّت کشور است. اگر شما ضعیف باشید، دشمن تشویق میشود به اینکه آزار و اذیت بکند شما را؛ اگر شما قوی بودید دشمن جرئت نمیکند نزدیک بیاید. قوی بشویم تا جنگ نشود؛ قوی بشویم تا تهدید دشمن تمام بشود. ۹۸/۱۱/۱۹
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#حدیث_معنوی🌸 🔅امام على(ع): خوش بينى، اندوه را مى كاهد و از افتادن در بند گناه مى رهاند. #Masaf @AH
#حدیث_معنوی🌸
🔅امام على عليه السلام:
🔺از لغزش دیگران خوشحال مباش زیرا نمی دانی روزگار با تو چه خواهد کرد.
#Masaf
@AHMADMASHLAB1995
اُمُ البنین به پیشِ همه
روضه خواند و گفت:
شرمنده ام رُباب،پسرم را حلال ڪن..
#علمدار_نیامد💔
وفات حضرت امالبنین تسلیت🏴
@AHMADMASHLAB1995
#طنز_جبهه
برادر شهیدم محمدرضا دادی القار خیلی شوخ طبع بودند 😁به یاد دارم یک روز ایشان به ما گفت: خواهرانم بیائید تا از شما عکس بگیرم📸بچه ها لباس خوب تنتان کنید. بعد ما را دور باغچه گرداند وگفت:اینطوری کنید،آنطوری کنید،لبخند بزنید،بعد که عکس ها را گرفت گفت:می گویم برایتان چاپ کنند. 📮
درصورتی که بعد ها فهمیدیم اصلا حلقه
فیلم در دوربینش نبوده.🙄
واو فقط می خواست به عنوان شوخی چند ساعت ما را با این بهانه سرگرم کند.🙂
❤️شهید محمدرضا دادیالقار
منبع: اطلاعات دریافتی از کنگره بزرگداشت سرداران و 23000 شهید استانهای خراسان
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌷با لالہ شهیدِ عشق را این سخن اسٺ 🕊اے لالہ تُرا طراوٺ ازخون من اسٺ 🌷سر دادن و جان بہ دیگران بخشیدن
تاب دلتنگی ندارد
آنکه مجنون میشود...!
#یاد_شهدا_با_صلوات🌸
#شهید_احمد_مشلب🌸🌹
#هر_روز_با_یک_عکس
@AHMADMASHLAB1995
☘
خـواهـرم...
اگــرتـیـ💥ـردشمنـان...
دیــروزجسـم #شهــ🌷ـدا شکـافتــ
مـراقـب بــ☘ـاش ڪہ..
امـروز #روح تـو رانـشـ🔥ـانہ رفتـهانـد
دشمــ☄ـن همـیشـه دشمنےمیکنــد
حـتـےشــده
بــایڪ مانتــو،بـایڪ مُــد....
#چــادرانـــہ🌸
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#سلام_مولای_مهربانم❤ نشسته بر رخ ما گرد هجران بیا دست محبت را بکش بر چهره ما که ما بی تو یتیم و ب
دلــم نــــــــوایِ:
الا یا اهل العالم أنا
"المهــــــــدی"
می خواهد...
#سلام_امام_زمانم
#امام_طرید
#یاایهاالعزیز
❤️اَللّٰهُمَعَجْللوَلِیِّکَاَلفَرَج❤️
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🍃💚 #عاشقانه_همسر_شهید💛 #مدافع_عشق🌹 روزای اول ازدواج یه روز دستمو گرفت و گفت: "خانومی...❤ بیا پیشم
#کرامات_شهدا
پس از اين كه به بچه ها خبر رسيد دكتر «رحيمي» شهيد شده است، همه ي بچه ها دعاي توسل را به ياد او خواندند. دعا را «محمدعلي» مي خواند.
وقتي به نام مقدس امام حسين (ع) رسيد، دعا را قطع كرد و خطاب به بچه ها گفت: «برادرها اگر مرا نديديد حلالم كنيد، من از همه ي شما حلاليت مي طلبم».
پس از اتمام دعا نزد او رفتم، گفتم: «چرا وقت دعا از همه حلاليت طلبيدي؟» گفت: «وقتي به جبهه آمدم، امام زمان (عج) را در خواب ديدم، ايشان به من فرمودند: «به زودي عملياتي شروع مي شود و تو نيز در اين عمليات شركت مي كني و شهيد خواهي شد»».
همين گونه شد، او در همان عمليات (مسلم بن عقيل (ع)) به شهادت رسيد. با اين كه قبل از عمليات به علت درد آپانديسيت به شدت بيمار بود و حتي فرماندهان مي خواستند از حضور او در عمليات جلوگيري كنند، ولي او مي گفت: «چرا شما مي خواهيد از شهادت من جلوگيري كنيد؟»
.
راوي : يكي از همرزمان نوجوان بسيجي شهيد «محمدعلي نكونام آزاد»
#هر_روز_با_یک_شهید🌾
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 🔰 سخننگاشت | اقتدار نظامی ما بخاطر جلوگیری از تهدید است 👈 قوی بشویم تا جنگ نشود 🔺
#پای_درس_ولایت🔥
🔰تحریم، جنایت است
🔺تحریم به معنای واقعی کلمه، یک جنایت است، چون بحث سر تحریم خود آمریکا نیست، بحث سر تحریم زورکی دیگران به وسیلهی آمریکا است، یعنی مثلاً با شرکتها، با اشخاص گوناگون، دولتها دائم در تماس باشند که شما با ایران معامله نکنید. خب حالا میتوانند یا نمیتوانند بحث دیگری است اما آنها دارند این کار میکنند که این یک واقعاً یک حرکت جنایتکارانه است. ۹۸/۱۱/۱۹
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#حدیث_معنوی🌸 🔅امام على عليه السلام: 🔺از لغزش دیگران خوشحال مباش زیرا نمی دانی روزگار با تو چه خواه
#حدیث_معنوی🌸
🔅امام على عليه السلام:
🔺تكبّر ورزيدن در زمان حكومت، مايه خوارى در هنگام بركنار شدن است.
#Masaf
@AHMADMASHLAB1995
#حضرت_زهـــرا🌸
ما از دعـای فاطمه💚
در بنــد حیـدریم✨
این ذره ای از آن همه😍
الطاف مادر است☺️✋
#یکشنبه_های_علوی_فاطمی💛💚
@AHMADMASHLAB1995
با ڪسی نشست و برخاست کنید ڪه همین که او را دیدید به یاد #خدا بیفتید ٬
به یاد طاعت خدا بیفتید،
نه با ڪسانی که به فڪر معاصی هستند و انسان را از فڪر خدا باز می دارند.
#آیت_الله_بهجت🍃
@AHMADMASHLAB1995
#حاج_اسماعیل_دولابی
عجب امانی است استغفار!
امان خداست . ان شاءالله
خـــدا #استغفار بـــه شمـــا
مرحمت کنــد . یادتان بماند
که اگـــر توانستید در شبانه
روز هفتاد مرتبه استغفار را
سر جا نمـاز هیچ وقت ترک
نکنید. ایـــن امان خداست.
یعنی در امان خدا هستی...
اگـــر در هر شبــانه روز یک
دفعه این کـار را بکنی برای
خـــودت #دیوار چـــدنـــی
گذاشته ای ، برای خودت و
ذراریت. استغــفـــار امـــان
خداست
📚 #پندانه
#حدیث_نفس🌱
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
تاب دلتنگی ندارد آنکه مجنون میشود...! #یاد_شهدا_با_صلوات🌸 #شهید_احمد_مشلب🌸🌹 #هر_روز_با_یک_عکس
⚘﷽⚘
شهــدٰا ؛
عَبــد و غـلامِ
کَــرَمِ زهـــرٰایند
مــا غـلام شهدائیم
مدَد یــا زهــــرا...
#شهید_احمد_مشلب🌸🌹
#هر_روز_با_یک_عکس
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_دوم از حرف های مادرش سر در نمی آورد. مگر آن دخترک بیچاره چه گناهی داشت که مستحق ا
#رمان_حورا
#قسمت_سوم
با مارال نشستند روی زمین و دفتر کتاب ها را مقابلشان پهن کردند.
_خب کتاب ریاضیتو بده.
مارال کتابش را به دست حورا داد و گفت:حورا جون یه سوال دارم!؟
حورا با خوش رویی گفت:بپرس جونم.
_مامانم چرا دوست نداره؟
حورا سرش را پایین انداخت و در فکر فرو رفت. چرایش را خودش هم نمی دانست. نمی دانست چه بدی به این خانواده کرده که این همه به او بد میکردند. فکرش پر کشید به سال ها پیش که پایش را درون آن خانه گذاشته بود.
دایی به ظاهر مهربانش او را با خود به خانه آورد و گفت نمیگذارد حورا تنهایی را حس کند.
بعد از مرگ پدر و مادرش زندگی اش به دست زن دایی بداخلاقش سیاه شده بود. تنها زمان راحتیش زمان رفتن به مدرسه و دانشگاه بود.
_حورا جون؟
فهمید مدت هاست در فکر فرو رفته و حواسش به مارال نیست.
_جانم؟
_چیشد یهو؟خوبی؟
حورا لبخندی زد و گفت:هیچی عزیزم. آره خوبم.
مکثی کرد و سپس گفت:خب کجا بودیم؟
_به سوالم که جواب ندادی!
_نمیدونم عزیزم. من هیچ بدی به کسی نکردم و نمیکنم.
حواس مارال را پرت کرد و مشغول درس دادن به او شد. فکر کردن به گذشته عذابش میداد و به هیچ وجه نمیخواست با ناراحتی خودش مارال را هم ناراحت کند.
"ای زندگی ...
بردار دست از امتحانم !
چیزی نه میدانم نه میخواهم بدانم ...!"
کارش که با مارال تمام شد رفت به اتاق خودش تا کمی درس بخواند..اما مگر میشد؟!
باز هم مونا دختر دایی بزرگش بدون در زدن وارد اتاقش شد.
_در داره این اتاق.
مونا پوزخندی زد و گفت:هه فکر کردی خونه خودته که انتظار داری در بزنم بیام تو؟ همین یه اتاقیم که داری باید خدا رو شکر کنی.
چشمانش را روی هم گذاشت و گفت:خیلخب امرتون؟
_ناخنام شکسته راهی برای ترمیمش نداری؟
هوفی کشید و گفت:نه ندارم مگه من آرایشگرم یا متخصص ناخن شمام؟
مونا جلو آمد و صورت به صورت با حورا شد.
_زبون درازی نکن خیلی پررو شدی چند وقته راحت میخوری و میخوابی. مفت خوریم حدی داره.
حورا فقط لبخند مضحکی زد و در دل گفت:مفت خوری؟! کی به کی میگه!
_باشه ببخشید.
مونا که اتاق را با نیش و کنایه هایش ترک کرد، حورا دیگر حواسش برای درس خواندن جمع نشد. کاش میتوانست کمی خیالش راحت باشد.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_لینک
╔═...💕💕...══════╗
@AhmadMashlab1995
╚══════...💕💕...═╝