eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.3هزار عکس
2.3هزار ویدیو
143 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#سلام_مولای_مهربانم❤ نشسته بر رخ ما گرد هجران بیا دست محبت را بکش بر چهره ما که ما بی تو یتیم و ب
دلــم نــــــــوایِ: الا یا اهل العالم أنا "المهــــــــدی" می خواهد... ❤️اَللّٰهُمَ‌عَجْل‌لوَلِیِّکَ‌اَلفَرَج❤️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🍃💚 #عاشقانه_همسر_شهید💛 #مدافع_عشق🌹 روزای اول ازدواج یه روز دستمو گرفت و گفت: "خانومی...❤ بیا پیشم
پس از اين كه به بچه ها خبر رسيد دكتر «رحيمي» شهيد شده است، همه ي بچه ها دعاي توسل را به ياد او خواندند. دعا را «محمدعلي» مي خواند. وقتي به نام مقدس امام حسين (ع) رسيد، دعا را قطع كرد و خطاب به بچه ها گفت: «برادرها اگر مرا نديديد حلالم كنيد، من از همه ي شما حلاليت مي طلبم». پس از اتمام دعا نزد او رفتم، گفتم: «چرا وقت دعا از همه حلاليت طلبيدي؟» گفت: «وقتي به جبهه آمدم، امام زمان (عج) را در خواب ديدم، ايشان به من فرمودند: «به زودي عملياتي شروع مي شود و تو نيز در اين عمليات شركت مي كني و شهيد خواهي شد»». همين گونه شد، او در همان عمليات (مسلم بن عقيل (ع)) به شهادت رسيد. با اين كه قبل از عمليات به علت درد آپانديسيت به شدت بيمار بود و حتي فرماندهان مي خواستند از حضور او در عمليات جلوگيري كنند، ولي او مي گفت: «چرا شما مي خواهيد از شهادت من جلوگيري كنيد؟» . راوي : يكي از همرزمان نوجوان بسيجي شهيد «محمدعلي نكونام آزاد» 🌾 @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 🔰 سخن‌نگاشت | اقتدار نظامی ما بخاطر جلوگیری از تهدید است 👈 قوی بشویم تا جنگ نشود 🔺
🔥 🔰تحریم، جنایت است 🔺تحریم به معنای واقعی کلمه، یک جنایت است، چون بحث سر تحریم خود آمریکا نیست، بحث سر تحریم زورکی دیگران به وسیله‌ی آمریکا است، یعنی مثلاً‌ با شرکتها، با اشخاص گوناگون، دولتها دائم در تماس باشند که شما با ایران معامله نکنید. خب حالا میتو‌انند یا نمیتوانند بحث دیگری است اما آنها دارند این کار میکنند که این یک واقعاً یک حرکت جنایتکارانه است. ۹۸/۱۱/۱۹ @AHMADMASHLAB1995
🌸 ما از دعـای فاطمه💚 در بنــد حیـدریم✨ این ذره ای از آن همه😍 الطاف مادر است☺️✋ 💛💚 @AHMADMASHLAB1995
با ڪسی نشست و برخاست کنید ڪه همین که او را دیدید به یاد بیفتید ٬ به یاد طاعت خدا بیفتید، نه با ڪسانی که به فڪر معاصی هستند و انسان را از فڪر خدا باز می دارند. 🍃 @AHMADMASHLAB1995
عجب امانی است استغفار! امان خداست . ان شاءالله خـــدا بـــه شمـــا مرحمت کنــد . یادتان بماند که اگـــر توانستید در شبانه روز هفتاد مرتبه استغفار را سر جا نمـاز هیچ وقت ترک نکنید. ایـــن امان خداست. یعنی در امان خدا هستی... اگـــر در هر شبــانه روز یک دفعه این کـار را بکنی برای خـــودت چـــدنـــی گذاشته ای ، برای خودت و ذراریت. استغــفـــار امـــان خداست 📚 🌱 @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_دوم از حرف های مادرش سر در نمی آورد. مگر آن دخترک بیچاره چه گناهی داشت که مستحق ا
با مارال نشستند روی زمین و دفتر کتاب ها را مقابلشان پهن کردند. _خب کتاب ریاضیتو بده. مارال کتابش را به دست حورا داد و گفت:حورا جون یه سوال دارم!؟ حورا با خوش رویی گفت:بپرس جونم. _مامانم چرا دوست نداره؟ حورا سرش را پایین انداخت و در فکر فرو رفت. چرایش را خودش هم نمی دانست. نمی دانست چه بدی به این خانواده کرده که این همه به او بد میکردند. فکرش پر کشید به سال ها پیش که پایش را درون آن خانه گذاشته بود. دایی به ظاهر مهربانش او را با خود به خانه آورد و گفت نمیگذارد حورا تنهایی را حس کند. بعد از مرگ پدر و مادرش زندگی اش به دست زن دایی بداخلاقش سیاه شده بود. تنها زمان راحتیش زمان رفتن به مدرسه و دانشگاه بود. _حورا جون؟ فهمید مدت هاست در فکر فرو رفته و حواسش به مارال نیست. _جانم؟ _چیشد یهو؟خوبی؟ حورا لبخندی زد و گفت:هیچی عزیزم. آره خوبم. مکثی کرد و سپس گفت:خب کجا بودیم؟ _به سوالم که جواب ندادی! _نمیدونم عزیزم‌. من هیچ بدی به کسی نکردم و نمیکنم. حواس مارال را پرت کرد و مشغول درس دادن به او شد. فکر کردن به گذشته عذابش میداد و به هیچ وجه نمیخواست با ناراحتی خودش مارال را هم ناراحت کند. "ای زندگی ... بردار دست از امتحانم ! چیزی نه می‌دانم نه می‌خواهم بدانم ...!" کارش که با مارال تمام شد رفت به اتاق خودش تا کمی درس بخواند..اما مگر میشد؟! باز هم مونا دختر دایی بزرگش بدون در زدن وارد اتاقش شد. _در داره این اتاق. مونا پوزخندی زد و گفت:هه فکر کردی خونه خودته که انتظار داری در بزنم بیام تو؟ همین یه اتاقیم که داری باید خدا رو شکر کنی. چشمانش را روی هم گذاشت و گفت:خیلخب امرتون؟ _ناخنام شکسته راهی برای ترمیمش نداری؟ هوفی کشید و گفت:نه ندارم مگه من آرایشگرم یا متخصص ناخن شمام؟ مونا جلو آمد و صورت به صورت با حورا شد. _زبون درازی نکن خیلی پررو شدی چند وقته راحت میخوری و میخوابی. مفت خوریم حدی داره. حورا فقط لبخند مضحکی زد و در دل گفت:مفت خوری؟! کی به کی میگه! _باشه ببخشید. مونا که اتاق را با نیش و کنایه هایش ترک کرد، حورا دیگر حواسش برای درس خواندن جمع نشد. کاش میتوانست کمی خیالش راحت باشد. ╔═...💕💕...══════╗ @AhmadMashlab1995 ╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_سوم با مارال نشستند روی زمین و دفتر کتاب ها را مقابلشان پهن کردند. _خب کتاب ریاض
صبح روز بعد چشمانش را که باز کرد پرده کنار رفته اتاق و برف های دانه ریز زمستان را دید. با ذوق لبخندی زد و گفت:خدایا شکرت چه هوای خوبیه امروز. با خوشحالی حاضر شد و چادرش را به سر کشید. از اتاقش که خارج شد مهرزاد را دید که با غرور و تکبر داخل آینه مشغول درست کردن موهایش است. تا حورا را دید خودش را جمع و جور کرد و گفت:سلام. _سلام صبح بخیر. سمت در خروجی رفت که صدای مهرزاد را دوباره شنید:صبحونه نمیخورین؟ _دیرم شده‌. کفش های کتونی ساده اش را به پا کرد و از خانه خارج شد. همیشه دلش میخواست کسی لقمه نانی به او بدهد و او را راهی کند. اما متاسفانه او کسی را نداشت که این چنین مهربانانه با او برخورد کند. حسرت داشتن پدر و مادری مهربان بر دلش مانده بود. تا ایستگاه فقط قدم زد و فکر کرد به گذشته و آینده نامعلومش. اتوبوس رسید و سوار شد. سرش را به شیشه تکیه داد و چشمانش را بست. خاطرات گذشته هل میخوردند به سمت ذهنش اما نمیخواست هوای خوب شنبه و دیدن هدی با این خاطرات تلخ خراب شود‌. هدی صمیمی ترین دوستش بود و او را خیلی دوست داشت. دانشگاه و درس و هدی تنها دلخوشی های او از این دنیای بزرگ بود. اما این سهم او نبود. سهم دخترکی تنها که فقط از دار دنیا یک دوست دارد و یک عامله کتاب نخوانده شده روی تاقچه.. رسید به دانشگاه و پیاده شد. با دیدن هدی انگار تمام غم و غصه هایش فراموش شد. حورا را در بغلش گرفت و سلام کرد. _سلام عزیزم خوبی؟ _فدات آجی جونم خوبم تو چطوری؟ _شکر بد نیستم بیا بریم تو که هوا خیلی سرده. حورا مشکلی نداشت اما هدی سردش میشد برای همین رفتند داخل کلاس و منتظر استاد شدند.تا آمدن استاد هم کمی حرف زدند تا بالاخره رسید. درس زبان اختصاصی یکی از سخت ترین درس هایی بود که حورا با موفقیت و تلاش بسیار توانسته بود میان ترم خوبی از استاد بگیرد. آخرین جلسه این درس بود و پس از آن امتحان های پایان ترمش شروع می شد. حسابی خودش را آماده کرده بود و همش درس می خواند. ╔═...💕💕...══════╗ @AhmadMashlab1995 ╚══════...💕💕...═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 کولاک نوجوانان در مسجد مقدس جمکران این پست ثواب دارد ... ╔═...💕💕...══════╗ @AhmadMashlab1995 ╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
دلــم نــــــــوایِ: الا یا اهل العالم أنا "المهــــــــدی" می خواهد... #سلام_امام_زمانم #امام_طر
و للأسماء عطورها ايضا كلّما ناديتُك هبّت ريحُ جَنّة.. و نام‌ها را نیز عطری‌ست هر بار تو را صدا زدم، نسیم بهشت وزیدن گرفت... ❤️اَللّٰهُمَ‌عَجْل‌لوَلِیِّکَ‌اَلفَرَج❤️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#کرامات_شهدا پس از اين كه به بچه ها خبر رسيد دكتر «رحيمي» شهيد شده است، همه ي بچه ها دعاي توسل را ب
🌷 لبخند زیبای شهید در لحظه خاکسپاری 🔹 امروز سالروز شهادت شهید محمدرضا حقیقی است که در سالروز پیروزی انقلاب به شهادت رسید و در لحظه خاکسپاری خندید.✨ 🔸 این شهید عزیز پس از چند روز نگهداری در سردخانه به اهواز منتقل شد تا در بهشت آباد این شهر به خاک سپرده شود، نکته عجیبی که درباره این شهید زبانزد است لبخند زیبایی است که چند روز پس از شهادت و به هنگام تدفین بر لبان این عزیز نقش بست.🌸 🔹 شهید محمدرضا حقیقی در هفتمین سالگرد انقلاب اسلامی، در منطقه عملیاتی«والفجر۸» به شهادت رسید.🕊 🌾 @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 🔰تحریم، جنایت است 🔺تحریم به معنای واقعی کلمه، یک جنایت است، چون بحث سر تحریم خود آم
🔥 🔰در هر بخشی هستید آنجا را مرکز انجام وظایف بدانید 🔺شما - بخصوص جوانها - در نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی با نگاه کاملاً امیدوار به آینده، کارهایی را که برای تقویت این نیرو لازم است انجام بدهید. هر کدام در هر نقطه‌ای که قرار دارید، همان نقطه را اصل بدانید، مرکز بدانید، آن وظیفه‌ای که بر عهده‌ی شما است با دقّت پیش ببرید. ۹۸/۱۱/۱۹ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#حدیث_معنوی🌸 🔅امام على عليه السلام: 🔺تكبّر ورزيدن در زمان حكومت، مايه خوارى در هنگام بركنار شدن اس
🌸 🔅امام علی علیه السلام: 🔺آبرويت جامد است كه درخواست آن را قطره قطره آب مى كند، پس بنگر كه آن را نزد چه كسى فرو مى ريزى. @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_چهارم صبح روز بعد چشمانش را که باز کرد پرده کنار رفته اتاق و برف های دانه ریز زمس
تا تموم شدن کلاس هواسشان به درس بود. استاد که از کلاس خارج شد، هدی رو کرد به حورا و گفت:خوبی؟ حورا نفس عمیقی کشید.. از آن نفس ها که هزاران غم و غصه در آن نهفته است. باز هم پنهان کرد دردش را و لبخند زد _خوبم:) "+خوبی؟ یکه ای خورد صدایش را صاف کرد چند تا کلمع را قورت داد چشمانش را کمی فشرد نفس عمیقی کشید لغات در هم فشرده را از مغزش پراند لبخند به ظاهر ملیحی زد:) -خوبم" اما هدی فهمید حالش نه چندان خوب نیست. برای همین او را بلند کرد و تا حیاط با هم درسکوت، سخن گفتند. هدی در دلش می گفت:چیشده باز حورا اینجوری بهم ریخته؟ کاش یکم باهام درد و دل کنه. و حورا با خود می گفت:کاش میتونستم باهات حرف بزنم هدی. اما فعلا تنها راز دارم خدای بالا سرمه. من حتی به چشمامم اعتماد ندارم خواهری.. به حیاط رسیدند و به پیشنهاد هدی از بین هوای برفی و سوزناک گذشتند تا به تریای گرم دانشگاه برسند. با هم سر میزی نشستند و هدی بعد از قرار دادن کیفش روی میز رفت سمت پزیرش تا نوشیدنی گرم سفارش بدهد. فکر حورا هنوز مشغول بود و نمی دانست چرا آنقدر دلش گواهی اتفاق بدی می دهد. حرف های آن روز زندایی اش مانند پتکی در سرش فرو می رفت. پنبه و آتیش.. الگو گرفتن بچه ها..ماری که به حورا نسبتش داد و هزاران هزار حرف و بهتان دیگر که تمامی نداشت. او عمدا به مهرزاد بی توجهی می کرد که زندایی اش فکر نکند او دلبسته و شیفته پسرش است اما باز هم برای راندن او از خانه چه داد و بیداد هایی که راه نمی انداخت. _خب اینم دو تا شیر نسکافه گرم برای دوست گلم. ╔═...💕💕...══════╗ @AhmadMashlab1995 ╚══════...💕💕...═╝
_ممنونم. هدی نشست و دستانش را دور فنجانش حلقه کرد. _حورا؟ شد یه بار باهام درد و دل کنی دختر؟ من که همه حرفامو میارم پیش تو اما دریغ از یک کلمه از تو. چرا انقدر خود خوری میکنی تروخدا بهم بگو. میدونم زندگیت طبق روالت نیست اما چراشو نمیدونم.. کمی مکث کرد و سپس گفت:بابا بی معرفت دوساله با هم دوستیم. از زمانی که پاتو گذاشتی تو دانشگاه تا الان میشناسمت اما از خودت هیچی به من نمیگی. فقط اینو میدونم با دایی و زنداییت زندگی میکنی. کمی دلخور شد و گفت:حق من از دوستی با تو همین قدره؟ حورا نگاهش را از بخار فنجان گرفت و دستان هدی را در بین دستانش فشرد. لبخند کمرنگی به او زد اما سخنی از دهانش خارج نشد. _حورا جان من قول میدم راز دار خوبی باشم. اصلا قول میدم حرفاتو به هیچکس نگم. بابا آخه منو تو این دوسال نشناختی؟ داریم لیسانس میگیریم اما خانم یک کلمه تاحالا به من حرفی نزده. خیر سرت رشته ات مشاوره است منم مثل خودتم. خب حرف بزن دیگه. میگن بهترین دوست آدم خود ادمه اما نه انقدر. تو باید دردو دل کنی تا از این حال و هوا دربیای. خودتم که ماشالله یه پا مشاوره ای برای خودت. تمام مشکلات منو تو حل کردی. نمی دانست چه بگوید، از کجا شروع کند، اصلا نمی دانست سخن گفتنش کار درستی است یا نه!؟ _هدی من.. من همیشه حرفامو با خدا زدم. همیشه میرم حرم تا با امام رضا درد و دل کنم تا سبک شم. هیچوقت به هیچکس هیچی از دردای زندگیم نگفتم چون.. چون نمیخواستم ناراحتشون کنم. هدی دستانش را بیشتر فشرد و گفت:قربونت برم من به من بگو عزیزدلم. به خدایی که میپرستی قسم من وقتی میبینم انقدر حال و هوات داغونه بیشتر غصه میخورم. همش به فکر تو ام بخدا. چرا اپقدر خودتو عذاب میدی دختر؟ اشک هایی که سعی در پنهان کردنش را داشت بالاخره روی گونه هایش روان شد. سریع اشکهایش را پاک کرد و گفت: بهت میگم عزیزم.. حتما میگم. سپس از جا برخواست و رفت. نمیخواست غرورش جلو دختری که همیشه لبخندش را دیده بود، شکسته شود. برگشتن به خانه برایش عذاب آور بود اما بالاخره باید بر میگشت. ╔═...💕💕...══════╗ @AhmadMashlab1995 ╚══════...💕💕...═╝
امام خامنه‌ای❣ حادثه ۲۲ بهمن و پیروزی انقلاب، پایان تحقیر ملت ایران بود. #۲۲بهمن @AHMADMASHLAB1995