شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#سلام_مولای_مهربانم❤ نشسته بر رخ ما گرد هجران بیا دست محبت را بکش بر چهره ما که ما بی تو یتیم و ب
دلــم نــــــــوایِ:
الا یا اهل العالم أنا
"المهــــــــدی"
می خواهد...
#سلام_امام_زمانم
#امام_طرید
#یاایهاالعزیز
❤️اَللّٰهُمَعَجْللوَلِیِّکَاَلفَرَج❤️
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🍃💚 #عاشقانه_همسر_شهید💛 #مدافع_عشق🌹 روزای اول ازدواج یه روز دستمو گرفت و گفت: "خانومی...❤ بیا پیشم
#کرامات_شهدا
پس از اين كه به بچه ها خبر رسيد دكتر «رحيمي» شهيد شده است، همه ي بچه ها دعاي توسل را به ياد او خواندند. دعا را «محمدعلي» مي خواند.
وقتي به نام مقدس امام حسين (ع) رسيد، دعا را قطع كرد و خطاب به بچه ها گفت: «برادرها اگر مرا نديديد حلالم كنيد، من از همه ي شما حلاليت مي طلبم».
پس از اتمام دعا نزد او رفتم، گفتم: «چرا وقت دعا از همه حلاليت طلبيدي؟» گفت: «وقتي به جبهه آمدم، امام زمان (عج) را در خواب ديدم، ايشان به من فرمودند: «به زودي عملياتي شروع مي شود و تو نيز در اين عمليات شركت مي كني و شهيد خواهي شد»».
همين گونه شد، او در همان عمليات (مسلم بن عقيل (ع)) به شهادت رسيد. با اين كه قبل از عمليات به علت درد آپانديسيت به شدت بيمار بود و حتي فرماندهان مي خواستند از حضور او در عمليات جلوگيري كنند، ولي او مي گفت: «چرا شما مي خواهيد از شهادت من جلوگيري كنيد؟»
.
راوي : يكي از همرزمان نوجوان بسيجي شهيد «محمدعلي نكونام آزاد»
#هر_روز_با_یک_شهید🌾
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 🔰 سخننگاشت | اقتدار نظامی ما بخاطر جلوگیری از تهدید است 👈 قوی بشویم تا جنگ نشود 🔺
#پای_درس_ولایت🔥
🔰تحریم، جنایت است
🔺تحریم به معنای واقعی کلمه، یک جنایت است، چون بحث سر تحریم خود آمریکا نیست، بحث سر تحریم زورکی دیگران به وسیلهی آمریکا است، یعنی مثلاً با شرکتها، با اشخاص گوناگون، دولتها دائم در تماس باشند که شما با ایران معامله نکنید. خب حالا میتوانند یا نمیتوانند بحث دیگری است اما آنها دارند این کار میکنند که این یک واقعاً یک حرکت جنایتکارانه است. ۹۸/۱۱/۱۹
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#حدیث_معنوی🌸 🔅امام على عليه السلام: 🔺از لغزش دیگران خوشحال مباش زیرا نمی دانی روزگار با تو چه خواه
#حدیث_معنوی🌸
🔅امام على عليه السلام:
🔺تكبّر ورزيدن در زمان حكومت، مايه خوارى در هنگام بركنار شدن است.
#Masaf
@AHMADMASHLAB1995
#حضرت_زهـــرا🌸
ما از دعـای فاطمه💚
در بنــد حیـدریم✨
این ذره ای از آن همه😍
الطاف مادر است☺️✋
#یکشنبه_های_علوی_فاطمی💛💚
@AHMADMASHLAB1995
با ڪسی نشست و برخاست کنید ڪه همین که او را دیدید به یاد #خدا بیفتید ٬
به یاد طاعت خدا بیفتید،
نه با ڪسانی که به فڪر معاصی هستند و انسان را از فڪر خدا باز می دارند.
#آیت_الله_بهجت🍃
@AHMADMASHLAB1995
#حاج_اسماعیل_دولابی
عجب امانی است استغفار!
امان خداست . ان شاءالله
خـــدا #استغفار بـــه شمـــا
مرحمت کنــد . یادتان بماند
که اگـــر توانستید در شبانه
روز هفتاد مرتبه استغفار را
سر جا نمـاز هیچ وقت ترک
نکنید. ایـــن امان خداست.
یعنی در امان خدا هستی...
اگـــر در هر شبــانه روز یک
دفعه این کـار را بکنی برای
خـــودت #دیوار چـــدنـــی
گذاشته ای ، برای خودت و
ذراریت. استغــفـــار امـــان
خداست
📚 #پندانه
#حدیث_نفس🌱
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
تاب دلتنگی ندارد آنکه مجنون میشود...! #یاد_شهدا_با_صلوات🌸 #شهید_احمد_مشلب🌸🌹 #هر_روز_با_یک_عکس
⚘﷽⚘
شهــدٰا ؛
عَبــد و غـلامِ
کَــرَمِ زهـــرٰایند
مــا غـلام شهدائیم
مدَد یــا زهــــرا...
#شهید_احمد_مشلب🌸🌹
#هر_روز_با_یک_عکس
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_دوم از حرف های مادرش سر در نمی آورد. مگر آن دخترک بیچاره چه گناهی داشت که مستحق ا
#رمان_حورا
#قسمت_سوم
با مارال نشستند روی زمین و دفتر کتاب ها را مقابلشان پهن کردند.
_خب کتاب ریاضیتو بده.
مارال کتابش را به دست حورا داد و گفت:حورا جون یه سوال دارم!؟
حورا با خوش رویی گفت:بپرس جونم.
_مامانم چرا دوست نداره؟
حورا سرش را پایین انداخت و در فکر فرو رفت. چرایش را خودش هم نمی دانست. نمی دانست چه بدی به این خانواده کرده که این همه به او بد میکردند. فکرش پر کشید به سال ها پیش که پایش را درون آن خانه گذاشته بود.
دایی به ظاهر مهربانش او را با خود به خانه آورد و گفت نمیگذارد حورا تنهایی را حس کند.
بعد از مرگ پدر و مادرش زندگی اش به دست زن دایی بداخلاقش سیاه شده بود. تنها زمان راحتیش زمان رفتن به مدرسه و دانشگاه بود.
_حورا جون؟
فهمید مدت هاست در فکر فرو رفته و حواسش به مارال نیست.
_جانم؟
_چیشد یهو؟خوبی؟
حورا لبخندی زد و گفت:هیچی عزیزم. آره خوبم.
مکثی کرد و سپس گفت:خب کجا بودیم؟
_به سوالم که جواب ندادی!
_نمیدونم عزیزم. من هیچ بدی به کسی نکردم و نمیکنم.
حواس مارال را پرت کرد و مشغول درس دادن به او شد. فکر کردن به گذشته عذابش میداد و به هیچ وجه نمیخواست با ناراحتی خودش مارال را هم ناراحت کند.
"ای زندگی ...
بردار دست از امتحانم !
چیزی نه میدانم نه میخواهم بدانم ...!"
کارش که با مارال تمام شد رفت به اتاق خودش تا کمی درس بخواند..اما مگر میشد؟!
باز هم مونا دختر دایی بزرگش بدون در زدن وارد اتاقش شد.
_در داره این اتاق.
مونا پوزخندی زد و گفت:هه فکر کردی خونه خودته که انتظار داری در بزنم بیام تو؟ همین یه اتاقیم که داری باید خدا رو شکر کنی.
چشمانش را روی هم گذاشت و گفت:خیلخب امرتون؟
_ناخنام شکسته راهی برای ترمیمش نداری؟
هوفی کشید و گفت:نه ندارم مگه من آرایشگرم یا متخصص ناخن شمام؟
مونا جلو آمد و صورت به صورت با حورا شد.
_زبون درازی نکن خیلی پررو شدی چند وقته راحت میخوری و میخوابی. مفت خوریم حدی داره.
حورا فقط لبخند مضحکی زد و در دل گفت:مفت خوری؟! کی به کی میگه!
_باشه ببخشید.
مونا که اتاق را با نیش و کنایه هایش ترک کرد، حورا دیگر حواسش برای درس خواندن جمع نشد. کاش میتوانست کمی خیالش راحت باشد.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_لینک
╔═...💕💕...══════╗
@AhmadMashlab1995
╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_سوم با مارال نشستند روی زمین و دفتر کتاب ها را مقابلشان پهن کردند. _خب کتاب ریاض
#رمان_حورا
#قسمت_چهارم
صبح روز بعد چشمانش را که باز کرد پرده کنار رفته اتاق و برف های دانه ریز زمستان را دید.
با ذوق لبخندی زد و گفت:خدایا شکرت چه هوای خوبیه امروز.
با خوشحالی حاضر شد و چادرش را به سر کشید.
از اتاقش که خارج شد مهرزاد را دید که با غرور و تکبر داخل آینه مشغول درست کردن موهایش است.
تا حورا را دید خودش را جمع و جور کرد و گفت:سلام.
_سلام صبح بخیر.
سمت در خروجی رفت که صدای مهرزاد را دوباره شنید:صبحونه نمیخورین؟
_دیرم شده.
کفش های کتونی ساده اش را به پا کرد و از خانه خارج شد.
همیشه دلش میخواست کسی لقمه نانی به او بدهد و او را راهی کند. اما متاسفانه او کسی را نداشت که این چنین مهربانانه با او برخورد کند.
حسرت داشتن پدر و مادری مهربان بر دلش مانده بود. تا ایستگاه فقط قدم زد و فکر کرد به گذشته و آینده نامعلومش.
اتوبوس رسید و سوار شد. سرش را به شیشه تکیه داد و چشمانش را بست.
خاطرات گذشته هل میخوردند به سمت ذهنش اما نمیخواست هوای خوب شنبه و دیدن هدی با این خاطرات تلخ خراب شود.
هدی صمیمی ترین دوستش بود و او را خیلی دوست داشت.
دانشگاه و درس و هدی تنها دلخوشی های او از این دنیای بزرگ بود. اما این سهم او نبود. سهم دخترکی تنها که فقط از دار دنیا یک دوست دارد و یک عامله کتاب نخوانده شده روی تاقچه..
رسید به دانشگاه و پیاده شد. با دیدن هدی انگار تمام غم و غصه هایش فراموش شد. حورا را در بغلش گرفت و سلام کرد.
_سلام عزیزم خوبی؟
_فدات آجی جونم خوبم تو چطوری؟
_شکر بد نیستم بیا بریم تو که هوا خیلی سرده.
حورا مشکلی نداشت اما هدی سردش میشد برای همین رفتند داخل کلاس و منتظر استاد شدند.تا آمدن استاد هم کمی حرف زدند تا بالاخره رسید.
درس زبان اختصاصی یکی از سخت ترین درس هایی بود که حورا با موفقیت و تلاش بسیار توانسته بود میان ترم خوبی از استاد بگیرد.
آخرین جلسه این درس بود و پس از آن امتحان های پایان ترمش شروع می شد. حسابی خودش را آماده کرده بود و همش درس می خواند.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_لینک
╔═...💕💕...══════╗
@AhmadMashlab1995
╚══════...💕💕...═╝