eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
همسر شهیـد انـدرزگـو: آن موقع من ۱۶ سال، و ایشان حدود ۲۹ سال داشتند. قرار شد با خانواده‌­ام بـه منز
‌ 💌 جاے شهید مالامیری خالی ڪه😔 همسرش میگفت: موقع خداحافظی‌👋 بهش گفتم ان شاءالله با شهادت برگردی رفت و شهید شد❣ اما برنگشت😔 یادم اومد همیشه بہ شوخی میگفت: زحمت تشییع جنازه م رو بہ کسی نخواهم داد! جاویدالاثر مدافع‌حرم 🍀 @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 🔰 حالا که خدا فرصت داده از او معذرت بخواهیم 🔺️ رهبر انقلاب: شب قدر، فرصتی برای مغف
🔥 🔰 لوح | جنایت واردات 🔺️ رهبر انقلاب: یکی از کارهای لازم ،منع جدّی واردات بی‌رویه است. یک دستگاهی میگوید که ما وسیله ای را درست کردیم به یک سوّم قیمت، امّا فلان دستگاه دولتی که به این وسیله احتیاج دارد، میرود با تولیدکننده‌ خارجی قرارداد میبندد، وارد میکند؛ اگر این کار در یک موارد مهمّی انجام بگیرد، باید اسمش را گذاشت جنایت، خیانت. ۹۹/۲/۱۷ ☑️ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#حدیث_معنوی🌸 🔅مناجات امام سجّاد علیه السلام: 🔺بارالها!... از هر لذّتی جز یاد تو، از هر آسایشی جز هم
🌸 🔅امیرالمؤمنین علیه السلام: خدایا! بر خوش گمانی ام(به تو)، نا امیدی را مسلط نمی گردانم و اميدم را از زیباییِ بزرگواری و بخشش تو، قطع نمی کنم. @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆️معرفی شهید⬆️ 😍شهید الیاس چیگنی😍 😍جزء شهدای مدافع حرم😍 🍁ولادت:30شهریور سال1353🌷 🍁محل ولادت:روستای ا
⬆️معرفی شهید⬆️ 😍شهید قدیر سرلک😍 😍جزء شهدای مدافع حرم😍 🍁ولادت:13شهریور سال1363🌷 🍁محل ولادت:تهران🌷 🍁شهادت:13آبان سال1394🌷 🍁محل شهادت:سوریه🌷 🍁نحوه شهادت: او در جریان عملیات مستشاری در حلب سوریه به فیض عظیم شهادت نائل آمد😔😔 ✍🏻نویسنده:بانوےمحجبـه کپی بدون نام نویسنده🚫 ㄟ(ツ)ㄏ↧ʝσɨŋ↧ ♡:) @AhmadMashlab1995∞♡
1_324425084.mp3
4.06M
♥️🖇 بسم‌الله‌رفقا:) {ختم‌قرآن‌ڪریم📖} جزءبیستودوم‌قرآن‌ڪریم🌱 باصداے‌دلنشین:استادمعتزآقایے🎙 زمان:۳۳دقیقہ🕜 [هروزیڪ‌جزء‌عشق^ـ^🌈] 🤲🏻 ┈┈••✾❀🌙❀✾••┈┈ @AhmadMashlab1995 ┈┈••✾❀🌙❀✾••┈┈
‌ [ ڪیْفَ‌اَنْسیڪَ‌وَلَمْ‌تَزَلْ‌ذاڪِری💫..] چگونه‌فراموشت‌ڪنم ؟! وقتۍ‌تُ‌شَب‌و‌روز صدایم‌می‌ڪنۍ.... 🌱
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رفاقت‌تا‌شهادت🍃✨ #رفیق اونیه ڪه هَمه‌جورهِ مواظِبته👌🏻 مواظِبه... راهُ اِشتباه نَری مواظِبه... سقو
ما در دلتنگی دسـتی نداشتیم و در فاصله‌ای که داشتیم، ‏هزار دست داشتیم! ‏سلام بر تو که حقیقتا دلتنگِ تواَم ‏و‌ سلام بر من برای آن‌که دلتنگم... •محمود درویش• 🥀🕊 @AHMADMASHLAB1995
شمع را ببین هرچه به آن نزدیک و نزدیکتر باشی نور و روشنایی بیشتری دریافت می کنید قرآن کریم میخواهد ما هم از جنس شمع و هم صفت شمع باشیم ؛ می گوید به گونه‌ای باش که هر کسی به تو نزدیک تر بود بهره و سود بیشتری ببرد . نزدیکترین ‌اشخاص به ما پدر و مادرند و آنگاه همسر و سپس فرزندان و در آخر هم بستگان و خویشان . ( بِالوَالِدَیْنِ إحْسَانًا ) سوره بقره آیه ۸۳ یعنی اول پدر و مادر خودت را مورد لطف و محبت قرار بده و آن گاه نزدیکانت را همچون همسر فرزندان و خویشان. 🥀| @AhmadMashlab1995
هر روز برین جلو آینه و به تصویر خودتون نگاه کنید و با نفستون و خودتون گفتگو کنید و بگید : امیر ، محمد ، حسن ، حسین و ... توام میتونی مثل ابراهیم هادی بشی توام میتونی مثل احمد محمد مَشلَب بشی توام میتونی مثل سعید انصاری بشی توام میتونی مثل مجید قربانخانی بشی توام ميتونی مثل سجاد زبرجدی بشی یا فاطمه ، زهرا ، نازنین ، مریم ، لیلا و .... توام میتونی همسر شهید شی توام میتونی شهید پرور بشی توام میتونی به شهادت برسی توام میتونی شهیده سیده طاهره هاشمی بشی توام میتونی شهیده نرگس حیدرپور بشی فقط .... فقط ‌.... باید به این باور و اعتقاد برسی که تنها راه رسیدن به ، بندگی خداست 🥀| @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_چهارم از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و زیر
✍️ عباس بی‌معطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت. می‌دانستم از یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد. از پله‌های ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :«پس یوسف چی؟» هشدار من نه‌تنها نکرد که با حرکت دستش به امّ جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :«یه شیشه آب میاری؟» بی‌قراری‌های یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمی‌رفت که قاطعانه دستور داد :«برو خواهرجون!» نمی‌دانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم. وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم امّ جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره کرد شیشه را به امّ جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقی‌مانده را در شیشه ریخت. دستان زن بی‌نوا از می‌لرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بی‌هیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد. امّ جعفر میان گریه و خنده تشکر می‌کرد و من می‌دیدم عباس روی زمین راه نمی‌رود و در پرواز می‌کند که دوباره بی‌تاب رفتنش شدم. دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با که گلویم را بسته بود التماسش کردم :«یه ساعت استراحت کن بعد برو!» انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد :«فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با قرار گذاشتیم!» و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را به سمت معرکه می‌کشید. در را که پشت سرش بستم، حس کردم از قفس سینه پرید. یک ماه بی‌خبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفس‌های بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد. پای ایوان که رسیدم امّ جعفر هنوز به کودکش شیر می‌داد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد :«خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!» او می‌کرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد. چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد :« و جوونای شهر مثل شیر جلوی وایسادن! شیخ مصطفی می‌گفت به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!» سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان می‌کرد، به گوشم رساند :«بیچاره مردم ! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!» با خبرهایی که می‌شنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیک‌تر می‌شد، ناله حیدر دوباره در گوشم می‌پیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :«شوهرم دیروز می‌گفت بعد از اینکه فرمانده‌های شهر بازم رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمی‌ذاره یه مرد زنده از بره بیرون!» او می‌گفت و من تازه می‌فهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما آورده و از چشمان خسته و بی‌خوابش خون می‌بارید. از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود. اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت بیش از بلایی که عدنان به سرش می‌آورد، عذاب می‌کشید و اگر شده بود، دلش حتی در از غصه حال و روز ما در آتش بود! با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد. نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر می‌توانست یوسف را کند. به‌سرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمی‌دانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد. حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم. همانطور که به سمت در می‌دویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لب‌های او بیشتر به خشکی می‌زد که به سختی پرسید :«حاجی خونه‌اس؟»... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد @AhmadMashlab1995