#تلنگر💥
{ولاتُلقُوابِایدِيڪمإلَىالتَّهلکة}
خودتونوبہدستِخودتون
نابودنڪنید...(:
بقرہ/195
✅ @AhmadMashlab1995
🕊🌿♡
براۍ آنچھ اعتقاد دارید؛
ایستادگی ڪنید . .
〖حتۍٰاگرهزینہاش، تنها ایستادنباشد (: !〗
♡| @AhmadMashlab1995
ورزش استقامتی را برایش توضیح داده بودم. میگفت:«میخوام نفسم باز بشه، یه ساعتِ تموم راحت بدوم، چیکار باید بکنم؟» مهمترین دغدغهاش در ورزش، تنفس بود. از تلاش برای رفع این دغدغهاش خسته نمیشد. نه فقط این دغدغه، در هیچ کاری خسته نمیشد. بهانه نمیآورد. با هر چه که داشت برای هدفش تلاش میکرد. نمیگفت وقت و امکانات و بودجه نیست؛ کم نمیآورد! نمیگفت خسته شدم... در سوریه هم همینطور بود. استقامت داشت و باید کاری را که شروع کرده بود به پایان میرساند.
نقل از:
حسین جوینده-همرزم شهید
📚مناسبت مرتبط:
#شهید_عباس_دانشگر
#شهید_مدافع_حرم
#خاطره
#سالروزشهادت
@ahmadmashlab1995🌸🍃
#jihad
#martyr
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
❣ #سلام_امام_زمانم❣ #یوسفِ گُمگشتهای دارد دلِ کنعانیام شمعم ودرخویش میریزم شبی بارانیام آه احس
❣ #سلام_امام_زمانم❣
ای ڪاش مسافر سحر بر گردد
در این شب تیره از سفر بر گردد
هر روز به دنبال ولےَّ عصریم
ما منتظریم یڪ نفر بر گردد
#یاایهاالعزیز🌴
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
خواهراش که متوجه شدن داداش توراهی دارن پیشنهاد کردن اسمشو بذاریم "مجتبی" اما بخاطر خوابی که قبل از
برادرشهــید:
وقتے پیڪرش را داخـل قبرگذاشتـم ازطــرف همسـر معززش گفتند:
چفیه ای ڪہ ازآقاگرفته بااودفن شود.جاخوردم!نمےدانستم ازآقاچفیه ڱرفتہ...
رفتند و چفیه رااز ماشین اوردند .مانده بودم باپیڪرش چه بگویم!
همیشہ ارادت به آقا(زیدعزه)خودم رابالاترازاومی دانستم.چفیه راڪه روی پیڪرش گذاشتم فهمیدم بہ گرد پایش هم نرسیده ام دراین چندمدت...!
یادم هست ڪه چندسال پیـش گفت :شیعیان دربعضی ازڪشورها بدون وضو تصویرآقارا لمس نمےڪنندو گفـت مااینجا ازشیعیان عقب افتادیم...
#شهید محمودرضابیضایی
#برادرشهید
#هرروز_بایڪ_شهید☘
♡:) @AhmadMashlab1995∞♡
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معرفی شهید⬆ 😍شهید مجید شیری پز😍 😍جزء شهدای ناجا😍 🍁ولادت:___________🌷 🍁محل ولادت:خمین_مرکزی🌷 🍁شهادت:
⬆معرفی شهید⬆
😍شهید محمدرضا علیخانی😍
😍جزء شهدای مدافع حرم😍
🍁ولادت:3خرداد سال1344🌷
🍁محل ولادت:روستای طلاور_صیدون🌷
🍁شهادت:29آذر سال1394🌷
🍁محل شهادت:سوریه🌷
🍁نحوه شهادت:شهید پس از تحمل جراحات ناشی از زخمی شدن در درگیری با تروریست های تکفیری در سوریه، روز یکشنبه ۲۹ آذر ماه سال ۱۳۹۴ همزمان با هشتم ربیعالاول سال ۱۴۳۷ هجری قمری و سالروز شهادت امام حسن عسکری(ع) در استان حلب سوریه مجروح و چند روز بستری شدن در بیمارستان بقیه الله تهران بستری میشود😔😔
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپی بدون نام نویسنده🚫
حرفـے، سخنـے👇🏻
@Banooye_mohajjabeh✨
join↧ఠ_ఠ↧
♡✿ @AhmadMashlab1995✿♡
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
اصلا تمام آمریکا هم در آتش بسوزد ، ما بیخیال ترور فرودگاه بغداد نمیشویم! ✍🏻امین نیکدل ✅ @AhmadMas
حکماعدامسیدمحمودموسویمجد✌️🏻
جاسوسیکهمحلترددهای
"سپهبدشهیدسلیمانی"
رادراختیاردشمنقراردادهبودصادرشد💪🏼
او برایموسادوسیاجاسوسیمیکرد
سیدمحمودموسویمجددرحوزههایمختلف امنیتیبهخصوصدرحوزهنیروهایمسلحو
نیرویقدس #سپاه جاسوسیکردهاست🤦🏻♂
اواطلاعاتمربوطبه"استقرار"و
"ترددهایسردارسلیمانی" رادراختیار سرویسهایجاسوسیبیگانهقرار داده بود🗂
#انتقام_سخت👊🏼
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی✨
@AhmadMashlab1995🥀
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
♡..خاصیتِ رفیق شهید..♡ رفیق شهـید یعنے:❤ تو اوج نا اُمیدی😔 یہ نفر پارتے بین تو و خدا بشہ!🤞 وجوری دس
دنیا شبی ست تاریک و طولانی....
و #شهید🌹🍃
ستاره ای که راه را نشان میدهد
بکوشیم
که فرصت دوستی در این دنیا
و نعمت شفاعتشان در آن دنیا را
از دست ندهیم😊🌷
#شهید_احمد_مشلب🌸🌷
#هر_روز_با_یک_عکس
@AHMADMASHLAB1995
#شهید_حاجقاسم_سليماني:
شرط شهید شدن شهید بودن است..
اگر امروز کسی را دیدید
که بوی
🌷 شهید 🌷
از کلام
رفتار
و اخلاق او
استشمام شد،بدانید او شهید خواهد شد
و تمام شهدا این مشخصه را داشتند.
#اللهم_الرزقنا_توفیق_شهادت_فی_سبیلک🙏🏻🙏🏻
✅ @AhmadMashlab1995
هدایت شده از پویش مردمی قرائت دعاهای سفارش شده توسط آقا
همه با هم میخوانیم فرازی از
دعای سفارش شده توسط #امام_خامنه_ای:
اَللَّهُمَّ اجْعَلْ مَا یُلْقِی الشَّیْطَانُ فِی رُوعِی مِنَ التَّمَنِّی وَ التَّظَنِّی وَ الْحَسَدِ ذِکْراً لِعَظَمَتِکَ وَ تَفَکُّراً فِی قُدْرَتِکَ وَ تَدْبِیراً عَلَى عَدُوِّکَ
اى خداوند، هر آرزو و گمان و حسد که اهریمن در دل من افکند تو آن را به ذکر عظمتت و تفکر در قدرتت و تدبیر بر ضد دشمنت بدل نماى.
وَ مَا أَجْرَى عَلَى لِسَانِی مِنْ لَفْظَهِ فُحْشٍ أَوْ هُجْرٍ أَوْ شَتْمِ عِرْضٍ أَوْ شَهَادَهِ بَاطِلٍ أَوِ اغْتِیَابِ مُؤْمِنٍ غَائِبٍ أَوْ سَبِّ حَاضِرٍ وَ مَا أَشْبَهَ ذَلِکَ
هر ناسزا و لغو و دشنام در آبرو، یا شهادت باطل، یا غیبت مؤمن غایب یا ناسزا به حاضران و از این گونه که اهریمن بر زبان من مى افکند
نُطْقاً بِالْحَمْدِ لَکَ وَ إِغْرَاقاً فِی الثَّنَاءِ عَلَیْکَ وَ ذَهَاباً فِی تَمْجِیدِکَ وَ شُکْراً لِنِعْمَتِکَ وَ اعْتِرَافاً بِإِحْسَانِکَ وَ إِحْصَاءً لِمِنَنِکَ
تو آن را به حمد و سپاس خود و افزونى در ثناى خود و بیان مجد و عظمت خود و سپاس نعمت خود و اعتراف به احسان خود و شمارش نعم خود بدل فرماى.
#دعای_مکارم_الاخلاق
نشر دهید👌
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حجاب_من #قسمت_چهل بابا بود سلام پسرم. شما کجا موندین نکنه باز مارو دور زدین خودتون رفتین گرد
#رمان_حجاب_من
#قسمت_چهل_و_یک
از زبان محمد:
همین که رفت پشت سرش یه پرستاره دیگه اومد داخل
پرستار با خوشرویی_ سلام من اومدم مسکنه مریضمونو بزنم
زینب خانوم سرشو بلند کرد و با ترس به پرستاره نگاه کرد. دوباره بغض کرد. چسبید به نازنینو خودشو تو بغلش قایم کرد
خندم گرفت اون وسط. معلومه خیلی از آمپول میترسه
طاها به شوخی_ خانم پرستار این آبجی کوچولوی من خیلی از آمپول میترسه حالشم بهتر شده لطفا بهش آمپول نزنین
وگرنه دوباره با من قهر میکنه
پرستار _ اا دختر به این بزرگی از این آمپول کوچولو میترسه؟ آخه اینکه ترس نداره عزیزم
زینب خانوم گفت: نمیخوام خوبِ خوب شدم اصلنشم دیگه درد ندارم
چشماشو مثل گربه ی شرک کرد و به نازنین نگاه کرد آجی جونم؟ زن داداش جونم؟ بگو آمپول نزنه بعد دوباره محکم
بغلش کرد
نازنین خندش گرفت شروع کرد به خندیدن
نازنین_ خانم پرستار مگه از رو جنازه ی من رد بشی بزارم به خواهر شوهر عزیزم آمپول بزنی
پرستار_ نمیشه که آقای دکتر گفته بزنم
زینب خانوم: خب دکتر گفت درد داری؟ منم گفتم آره ولی الان کاملاً خوب شده. آجی؟ داداش؟ بریم؟ حوصلم سر رفت
هممون خندیدیم
طاها پرستارو صدا کرد بُرد بیرون و راضیش کرد که بهش آمپول نزنه
طاها اومد تو یه ویلچر هم همراهش بود
طاها_ خب خب آبجی خانم باید بریم نوار قلب و اکو هم بدی اگه خوب بودی مرخص میشی
زینب خانومم رو به نازنین کرد و گفت آخ جون ویلچر سواری
منو طاها زدیم زیر خنده این دختر چقدر شیطونه آخه
تند از جاش بلند شد که نازنین کمکش کرد
با کمک نازنین نشست رو ویلچر
با مظلومیت_ آجی جونم منو هُل میدی؟
نازنین_ چرا که نه فدات شم. بزن بریم
و شروع به حرکت کرد
زینب خانوم خیلی خوشش اومده بود همینجور اروم میخندید نازنین هم که از خنده ی زینب خانوم ذوق کرده بود سرعتشو بیشتر کرد
_ چقدر ساده و بی آلایشه. دقیقا مثل بچه ها پاک و معصومه با کوچیکترین چیزی راحت میشه خندوندش
طاها برگشت سمتم و لبخند زد_ آره درست میگی. ولی به همون نسبت که با چیزای کوچیک میشه خندوندش، با
کوچیکترین چیزی هم ناراحت میشه. اون خیلی دل نازکه کاش دیگه هیچوقت دلش نشکنه به خاطر عرفان خیلی داغون
شد. سعی میکنه قوی باشه، بخنده ولی از چشماش معلومه همه ی خنده هاش الکین و از درون نابوده
برگشتم به زینب خانوم نگاه کردم داشت سرفه میکرد
از خنده ی زیاد نفس کم آورده بود
یه فکری از ذهنم گذشت
سرمو محکم تکون دادم و بهش نهیب زدم. این امکان نداره
طاها_ نازنین جان بسه دیگه. برای زینب خانوم خوب نیست زیاد بخنده
نازنین هم از حرکت ایستاد و آروم به سمت اتاقی که نوار قلب میگیرن رفت
در زد اومدن درو باز کردن
ویلچرو حرکت داد داخل اتاق
ما هم رفتیم داخل کنار ایستادیم نازنین زینب خانومو برد پشت پرده که گوشه ی سمت چپ اتاق بود
دوتا پرستار زن و یه مرد داخل اتاق بودن
#ادامه_دارد
#نویسنده_zeinab_z
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حجاب_من #قسمت_چهل_و_یک از زبان محمد: همین که رفت پشت سرش یه پرستاره دیگه اومد داخل پرستار ب
#رمان_حجاب_من
#قسمت_چهل_و_دو
از زبان زینب:
نازنین منو آورد پشت پرده ای که تو اتاق نصب شده بود رو تخت نشوندم و کمک کرد آماده شم
نازنین_ خانم پرستار؟ میشه بیاین؟ آماده شد
پرستار_ اومدم
پرستار اومد و شروع کرد به گرفتن نوار قلب
تموم شد. گیره هارو کند منم لباسمو درست کردم باز هم نازنین کمک کرد از رو تخت اومدم پایین بعد آروم از پشت
پرده اومدیم بیرون و نشستم رو ویلچر
اقاطاها و آقامحمدو دیدم که گوشه ی اتاق ایستادن راستش ازشون خجالت کشیدم مثلا قرار بود امروز بهمون خوش بگذره
من باعث شدم روزشون خراب بشه
دمغ شدم و از خجالت سرمو انداختم پایین. اخه من چرا اینقدر بدم خدا جون
آقاطاها گفت:نازنین نوار قلبو بده ببینم
گرفتو نگاهش کرد
خب خب نوار قلبت که عالیه باید ببینیم اکو چی میگه
چیزی نگفتم
آقاطاها :خوبی آبجی؟
صداش نگران بود. سرمو بلند کردم
یه لبخند مصنوعی زدم _ خوبم
آقاطاها: مطمئن؟ اخه خیلی دمغی
_ مطمئنه مطمئن. از شماهم بهترم
وارد اتاق اکو شدیم البته فقط خودم رفتم تو حتی نزاشتم نازنین بیاد اونا داخل اتاق بیرونی موندن من رفتم تو یه اتاق
دیگه
اکو هم تموم شد. تاحالا اکو نداده بودم این اولین بار بود اوندفعه که آقا طاها گفت برم اکو تصمیمشو داشتم ولی وقت نکرده
بودم که امروز یهو این اتفاق افتاد
ولی خیلی جالب بود صدای قلب خودمو میشنیدم
از اتاق اومدم بیرون که نازنین سریع اومد پیشم خواست دستمو بگیره کمکم کنه که مانع شدم
گفتم:خودم میام
نازنین: اا زینب هنوز حالت خوب نشده
گفتم:نه خوبم نگران نباش
هر کاری کرد راضی نشدم
رفتم رو صندلی نشستم چند دقیقه بعد جوابو بهمون دادن و باز آقاطاها برداشت ببینتش. اومد رو صندلی نشست. ساکت
داشت به برگه نگاه میکرد
بهش خیره شدم ببینم چی میگه راستش ترسیده بودم
برگشت سمتم و اونم بهم خیره شد
وقتی ترسو تو نگاهم دید لبخند زد
آقاطاها: آبجی هیچیش نیست
چشمام گشاد شد
و گفتم
واقعا؟ منکه بچه نیستم میخواین گولم بزنین؟
آقاطاها: نه ابجی گولت نمیزنم و با لبخند ادامه داد. مشکلت خیلی جدی نیست الان که اینو دیدم خیالم راحته
راحت شد. بهت اطمینان میدم اگه قرصایی که میدم بخوری خیلی زود خوب میشی و دیگه مشکلی نداری
گفتم مطمئنین داداش؟
اقاطاها: صد در صد
وای خدایا شکرت الهی شکرت عاشقتم خدای مهربونم
داشتم از خوشحالی ذوق مرگ میشدم
#ادامه_دارد
#نویسنده_zeinab_z
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حجاب_من #قسمت_چهل_و_دو از زبان زینب: نازنین منو آورد پشت پرده ای که تو اتاق نصب شده بود رو ت
#رمان_حجاب_من
#قسمت_چهل_و_سه
بدو بدو رفتم تو بغل نازنین
دوتایی همدیگرو بغل کرده بودیم میچرخیدیم و با ذوق میخندیدیم
بهترین خبری بود که شنیدم
ما همینجور میخندیدیم و داداش طاها و آقا محمد هم با لبخند عمیقی بهمون نگاه میکردن
از تو بغل نازنین بیرون اومدم و رو کردم سمت داداش طاها
و گفتم
داداش؟ بریم؟ دیر شدا
اونم گفت: بریم
تند دویدم سمت در
صدای خندشون بلند شد
نازنین_ آروم باش آجی جون
سرمو از اتاق بردم بیرون چشمامو ریز کردم و یه سرک کشیدم چندتا دکتر دیدم که داشتن رد میشدن ولی یکیشون از
همه عقب تر بودو تنها
یه لبخند شیطون اومد رو لبم
پاورچین پاورچین رو نک انگشتام راه افتادم سمتش
حواسش نبود
قدمامو باهاش تنظیم کردم و عین حرکاتشو تکرار میکردم هر طرف میرفت منم از پشتش میرفتم سرش تو پروندش
بودو داشت میخوندش یهو پیچید سمت چپ که منم تند همونکارو کردم و چشمم خورد به آقاطاها و آقامحمد و نازنین که از
خنده غش کرده بودنو داشتن به درو دیوار نگاه میکردن تا من لو نرم
خانم دکتره راه افتاد به همون سمتی که چرخیده بود
منم همینجور دنبالش رفتم
یه مرده که لباس پزشکی پوشیده بود داشت از جلو میومد سمتش
رسیدن به همدیگه. سلام احوالپرسی کردن که چون این دکتره هی جابه جا میشد خیلی شیک و مجلسی با مرده چشم تو
چشم شدم
مرده: شما کی هستین؟
زنه: با منی؟
مرده: نه خانم دکتر. با این خانمم و به من اشاره کرد
زنه هم برگشت عقب
منم که بدجور کِنِف شده بودم موندم چیکار کنم
سرمو برگردوندم سمت دیوار که مثلا دارم به بنر نگاه میکنم
یعنی آدم تو جوب بیفته ولی ضایع نشه
زنه: خانم شما کی هستین؟
خودمو زدم به نشنیدن
زنه:با شمام خانم
آروم و با تعجب سرمو برگردوندم سمتش
اا با منین؟
زنه: بله با شمام. جواب من چیشد؟
اومدم حرف بزنم که نازنین اینا اومدن جلو
نازنین: عزیزم اجی تو اینجایی؟ بیا بیا بریم گلم
زنه:صبر کن خانم ایشون هنوز جواب منو ندادن
عجب گیری کردما اینم ول کن نیست
نازنین دستشو کنار سرش تکون داد به معنای اینکه قاطی داره _شما ببخشید
چشمام گرد شد خواستم یه چیزی بگم که نازنین سریع السیر دستمو کشید
نازنین: با اجازه
اون دوتا هم راه افتادن دنبالمون
حین رفتن آقا طاها سریع رفت تسویه حساب کرد اومد
یادم باشه بعدا باهاش حساب کنم
وقتی از در بیمارستان خارج شدیم دستمو از تو دست نازنین محکم کشیدم بیرون
داد زدم _ چته دستمو شکوندی؟ ببینم چرا اون حرفو زدی ها هاا
نازنین_ آروم باش اجی جون
یه لبخند دندون نما زد_ اگه اونجوری نمیگفتم که ولت نمیکرد اونقدر میخواست موضوعو کش بده تا جنایی بشه. والا
با اخم گفتم باشه ولش بریم دیر شد
رفتیم سمت ماشین و سوار شدیم
#ادامه_دارد
#نویسنده_zeinab_z
@AhmadMashlab1995
هدایت شده از پویش مردمی قرائت دعاهای سفارش شده توسط آقا
🌠☫﷽☫🌠
بی توجهی یا کم توجهی به توصیه رهبر حکیم انقلاب...
⁉️چرا به توصیه حضرت آقا توجه کافی نمی کنیم⁉️
🥀 هر کس به حاج قاسم سلیمانی ارادت داره دقت کنه...
حاج قاسم سلیمانی می گفت:
در جنگ ۳۳ روزه لبنان و اسرائیل، آقا(رهبری) گفتن به بچههای حزب الله لبنان بگو دعای جوشن صغیر بخونن.
از رادیو و تلویزیون حزب الله و منارههای مساجد و حتی کلیساهای ضاحیه جنوب، راه به راه، این دعا هر روز پخش می شد و در نهایت، حزب الله بر اسرائیل پیروز شد!
🤲🏻 در مملکت خودمون بعد از توصیه آقا به خواندن دعای هفتم صحیفه سجادیه برای برطرف شدن بیماری #کرونا چه اتفاقی افتاد⁉️چرا پیام آقا تبدیل به پویش نشد⁉️
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲
#حتما_بخوانید
#دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه
#نشر_حداکثری
فتــ🇺🇸ـنـــ🇬🇧ــ️ـه
#کرونا_را_شکست_میدهیم به یاری خدا
پویش مردمی قرائت دعای هفتم صحیفه سجادیه
+آهایجوون📞
الآن اگہ تو این دوره زمونہ کہ
دیندارے خیلے سخت شدهـ
دارے دیندارے میکنے👇🏻(:
#خداوڪیلےدمٺگـرم😎🌱
#استاد_رائفے_پور🎤
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✨🌸گاهی دلتنگی در هیچ بیتی، نمیگنجد...! . گاهی یک تصویر، اینچنین دل را به تپش وا میدارد...! ❤️😔 #سلام
🌸🍃
🍂بهشت ارزانی خوبان عالم
🍃بهشت من تماشای حسین است
🍂به وقت مرگ چشمم را نبندید
🍃که چشم من به سیمای حسین است
#سلام_آقا
#یا_حسین
#روزتون_حسینی
@AhmadMashlab1995
❇️ تلنگـــر
کسانی
به امام زمانشان
خـواهند رسید که
اهـل سـرعت باشـند
والا تاریخ کربلا ثابت کرد
قافله حسینی
مـعطل کســی نمی مــانـد ....
@Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
برادرشهــید: وقتے پیڪرش را داخـل قبرگذاشتـم ازطــرف همسـر معززش گفتند: چفیه ای ڪہ ازآقاگرفته بااو
کسی از هم صحبتی با محسن سیر و خسته نمیشد، اگر بچهها در جلسات قرآن حاج محسن که اکثرا نوجوانان و جوانان شرکت داشتند، در کنار آموزش قرآن شوخی میکردند او هم با آنها میخندید و اجازه نمیداد که فضا خیلی خشک و خسته کننده شود،
البته به رعایت اخلاق و احترام به بزرگترها در کنار انجام شوخیهای متین و مناسب تاکید داشت و حتی خودش هم اهل شوخیهای مناسب بود حتی وقتی برای تلاوت در جلسه گمنامی در منطقهای دور افتاده دعوتش میکردند میگفتم: خستهای نرو، میگفت: اینجا را باید حتما بروم چون برای رضای خداست.
#شهید محسن حاجی حسنی
#مادرشهید
#هرروز_بایڪ_شهید☘
↧ʝσɨŋ↧
♡:) @AhmadMashlab1995♡
#تلنگــرانـــہ✨
💔🍃
هرگاهخواستۍگناهڪنۍ ،
یڪلحظہبایسـت
بھ نڣست بگو
اگھ یڬبٱردیگھوسوسمکنے
شکایتتروبھامامزمانمیکنم💔
حـالااگـرتوانسٺۍحُـرمـَت🌸
آقاروبشڪنۍبروگناهکن
•| #السـلامعلیڪیـاصاحبالزمآن |•
✅ @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•~💔🍃~•
یادتباشهرفیـق؛
حاجقاســم
برایِ
دیدهشدن
نجنگیــد..!!🖐🏻
#شهیدحاجقاسمسلیمانی🌸
✅ @AhmadMashlab1995
🍁 پنج شنبه های شهدایی 🍁
🍃 سلسله مباحث و خاطره گویی با خانواده معظم شهداء 🍃
🌹 شهید این هفته : #شهید_احمد_محمد_مشلب
مهمان این برنامه : خانم سلام بدرالدین (مادر شهید)
زمان و مکان برگزاری : پنج شنبه ۲۲ خرداد ماه ۱۳۹۹ #ساعت_۲۲:۳۰ | گروه خادمین الشهداء کمیجان
🌹 گروه خادم الشهداء مجموعه مکتب الحسین (ع) در تلگرام
T.me/khademoshohada_komijan