شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ #رمان_واقعی #عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تــو #قسمت_دوم (تـا لحـظـہ
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ
#رمان_واقعی
#عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تــو
#قسمت_سوم
(آتــش انـتـقـام)
چند روز پام رو از خونه بیرون نگذاشتم ... 😡
غرورم به شدت خدشه دار شده بود ... تا اینکه اون روز مندلی زنگ زد و گفت که
به اون پیشنهاد ازدواج داده و در کمال ادب پیشنهادش رد شده 😏... و بهم گفت یه احمقم که چنین پسر با شخصیت و مودبی رو رد کردم و ... .😖😫
دیگه خون جلوی چشمم رو گرفته بود ...😡😡
می خواستم به بدترین شکل ممکن حالش رو بگیرم ... .😏
پس به خاطر لباس پوشیدن و رفتارم من رو انتخاب کردی؟؟ ... من اینطوری لباس می پوشیدم چون در شان یک دختر ثروتمند اصیل نیست که مثل بقیه دخترها لباس بپوشه و رفتار کنه ... .😌
همون طور که توی آینه نگاه می کردم، پوزخندی زدم و رفتم توی اتاق لباس هام ... گرون ترین، شیک ترین و زیباترین تاپ و شلوارک مارکدارم رو پوشیدم ...😶 موهام رو مرتب کردم ...
یکم آرایش کردم ... و رفتم دانشگاه ... .
از ماشین که پیاده شدم واکنش پسرها دیدنی بود ...😎
به خودم می گفتم:
" اونم یه مرده...."😌 و ته دلم به نقشه ای که براش کشیده بودم می خندیدم ...
😏
✍شهید سید طاها ایمانی
ادامه دارد...
🍃🌸
@ahmadmashlab1995
#انتشارداستان_بدون_ذکر_نام_نویسنده_و_لینک_کانال_ممنوع⛔️
May 11
﷽
فقط مجردا بخونن🙈
#حیف_باشد_که_تو_باشی_و_مرا_غم_ببرد
یکی از رفقا میگفت:
"قصد #ازدواج داشتم💕
گفتم برم #مشهد و از امام رضا(ع)…
یه زن خوب بخوام...❗️
رفتم #حرم و درخواستمو به آقا گفتم...🗣
شب شد و جایی واسه خواب نداشتم...☹️
هر جای حرم که میخوابیدم...
خادما مثه بختک رو سرم خراب میشدن که...😢
"آقا بلند شو..."
متوجه شدم کنار پنجره فولاد…
یه عده با پارچه سبز خودشونو به نیت شفا بستن…🙈
کسی هم کاری به کارشون نداره.
رفتم یه پارچه سبز گیر آوردم و.......
تاااا صبح راحت خوابیدم...❗️
صبح شد☀️...پارچه رو وا کردم...☺️
پا شدم که برم دنبال کار و زندگیم...
چشتون روز بد نبینه…❗️
یهو یکی داد زد :
"آی ملت…شفا گرررفت…😱
.
#پنجره_فولاد_رضا_مریضا_رو_شفا_میده
.
به ثانیه نکشید، ریختن سرم و...😭
نزدیک بود لباسامو پاره پوره کنن که…
خادما به دادم رسیدن و بردنم مرکز ثبت شفا یافتگان…❗️
"مدارک پزشکیتو بده تا پزشکای ما؛
مریضی و ادعای شفا گرفتنتو تأیید کنن..."
.
"آقا بیخیاااال😳…شفا کدومه…⁉️
خوابم میومد،جا واسه خواب نبود...
رفتم خودمو بستم به پنجره فولاد و خوابیدم😴…
همین"
تاااا اینو گفتم…
یه چک خوابوند درِ گوشم و گفت:
"تا تو باشی دیگه با احساسات مردم بازی نکنی…"
خیلی دلم شکست💔
رفتم دم پنجره فولاد و با بغض گفتم:
"آقا؛دستت درد نکنه...دمت گرم💔
زن که بهمون ندادی هیچ…
یه کشیده آب دار هم خوردیم.😢
همینجور که داشتم نِق میزدم…
یهو یکی زد رو شونم و گفت:
"سلام پسرم❗️
"مجرّدی⁉️"
گفتم آره؛
"من یه دختر دارم و دنبال یه دوماد خوب میگردم...☺️
اومدم حرم که یه دوماد خوب پیدا کنم؛
تو رو دیدم و به دلم افتاد بیام سراغت...🙈
.
خلاااااصهههه...
تا اینکه شدیم دوماد این حاج آقا😁
.
بعد ازدواج💕
با خانومم اومديم حرم...❤️
از آقا تشکر كردم و گفتم:
"آقا،ما حاضریما...😂
یه سیلی دیگه بخوریم و
یه زن خوب دیگه هم بهمون بدیا :) ❤️
(به روایت آقای موسوی زاده)
.
#يا_ضامن_آهو
#اللهم_صلی_علی_محمد_وآل_محمد_وعجل_فرجهم
🍃🌸
@Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
👇👇👇 #شهید_احمد_محمد_مشلب 👇👇👇
#گفتگوی_ویژه_با_مادر_شهید_مشلب_دربرنامه_زنده_شمعدونی_شبکه_فارس:
. {بخش اول مصاحبه}
•وقتی احمد به دنیا آمد شما چند ساله بودید؟17.5
.
•او اولین فرزند شما بود؟بله .
•احمد وقتی بدنیا امد از همان کودکی اخلاقش چطور بود؟ فکر نمیکردید ممکن است کمی با بچه های دیگر فرق داشته باشد؟
.
+احمد اولین فرزند خانواده بود و اولین فرزند ها معمولا خیلی محبوب هستند،او از کودکی عادت نداشت کسی را اذیت کند و همیشه دوست داشت به دیگران کمک کند،من همیشه احساس میکردم که او فرد بزرگی خواهد شد ولی هیچوقت فکر نمیکردم که شهید شود...🌸🍃
.
•احمد خیلی خوشتیپ بود و چهره زیبایی داشت و شما نسبت به هم خیلی تعلق خاطر داشتید پس چرا رفت سوریه؟ . .
+بله،باهمه تعلقی که به احمد داشتم خیلی سخت بود که اجازه بدم بره ولی از بچگی او را طوری تربیت کردم که در راه خدا و دین اسلام و اهل بیت باشه و برای خودش هدف داشته باشه و چه بهتر که این هدف #شهادت باشه.🌷
🌸💐کانال رسمی شهید مَشلَب💐🌸
https://eitaa.com/AhmadMashlab1995
بِسمـ ِاللهِ الرَّحمن ِالرَّحیمِ
#رمان_واقعی
#عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تو
#قــسـمـت_چـــهـــارم
(مــن جـذابـتــرم یـا ....)
بالاخره توی کتابخونه پیداش کردم ...😏
رفتم سمتش و گفتم:
" آقای صادقی، می تونم چند لحظه باهاتون خصوصی صحبت کنم ؟؟"... .🙃
سرش رو آورد بالا، تا چشمش بهم افتاد ... چهره اش رفت توی هم😒 ... سرش رو پایین انداخت 😔...
اصلا انتظار چنین واکنشی رو نداشتم ... .😳
دوباره جمله ام رو تکرار کردم ...
همون طور که سرش پایین بود گفت:
" لطفا هر حرفی دارید همین جا بگید ..."😔
رنگ صورتش عوض شده بود ...
حس می کردم داره دندون هاش رو محکم روی هم فشار میده ... 🙄
به خودم گفتم:
"آفرین ! داری موفق میشی ... 😏
مارش پیروزی رو توی گوش هام می شنیدم ... ."🙃
با عشوه رفتم طرفش، صدام رو نازک کردم و گفتم:
"اما اینجا کتابخونه است ... ."😌🤗
حالتش بدجور جدی شد ...
" الانم وقت نمازه ..." اینو گفت و سریع از جاش بلند شد ...
تند تند وسایلش رو جمع می کرد و می گذاشت توی کیفش ... .😡😡
مغزم هنگ کرده بود ... از کار افتاده بود ...
قبلا نماز خوندنش رو دیده بودم و می دونستم نماز چیه ... .
دویدم دنبالش و دستش رو گرفتم ... با عصبانیت دستش رو از توی دستم کشید ... .😡
با تعجب گفتم:
"داری میری نماز بخونی؟🤔 یعنی، من از خدا جذاب تر نیستم؟ ... ."😌
سرش رو آورد بالا ... با ناراحتی و عصبانیت، برای اولین بار توی چشم هام زل زد و خیلی محکم گفت: "نه ... ."😡😡
✍شهید سید طاها ایمانی
ادامه دارد...
🍃🌸 @AhmadMashlab1995🌸🍃
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
بِسمـ ِاللهِ الرَّحمن ِالرَّحیمِ #رمان_واقعی #عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تو #قــسـمـت_چـــهـــارم (
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ
#رمان_واقعی
#عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تــو
#قــسـمـت_پــنــجــم
(مــرگ یــا غــرور)
غرورم له شده بود😞 ...
همه از این ماجرا خبردار شده بودن ...😩😣
سوژه مسخره کردن بقیه شده بودم ... .😔😞
بدتر از همه زمانی بود که دوست پسر سابقم اومد سراغم و بهم گفت:
" اگر اینقدر بدبخت شدی که دنبال این مدل پسرها راه افتادی، حاضرم قبولت کنم برگردی پیشم؟ ... ."😝😆😆
تا مرز جنون عصبانی بودم ... 😡😡
حالا دیگه حتی آدمی که خودم ولش کرده بودم برام ژست می گرفت ... .😒
رفتم دانشگاه سراغش ... هیچ جا نبود ... بالاخره یکی ازش خبر داشت ... گفت:
"به خاطر تب بالا بیمارستانه و احتمالا چند روز دیگه هم نگهش دارن ... ."😶
رفتم خونه ... تمام شب رو توی حیاط راه می رفتم ... مرگ یا غرور؟ ...
زندگی با همچین آدمی زیر یک سقف و تحملش به عنوان شوهر، از مرگ بدتر بود ... اما غرورم خورد شده بود ... .
پسرهایی که جرات نگاه کردن بهم رو هم نداشتن حالا مسخره ام می کردن و تیکه می انداختن ... .😔
عین همیشه لباس پوشیدم ... بلوز و شلوار ...
بدون گل و دست خالی رفتم بیمارستان ...
در رو باز کردم ... و بدون هیچ مقدمه ای گفتم:
"باهات ازدواج می کنم ..."😶😫
✍شهید سید طاها ایمانی
ادامه دارد...
#انتشارداستان_بدون_ذکر_نام_نویسنده_و_لینک_کانال_ممنوع ⛔️
@ahmadmashlab1995
🌷 سبک زندگی شهدا
عکس باز شود👆👆👆
#یک_بغل_گلسرخ
#قسمت_هشتم
#شهیداحمدمشلب
#اهل_نمازشب_بود
🍃🌸 @AhmadMashlab1995🌸🍃
❤️زیارت حضـرت مهــدے«عج» در روز جمعــــــہ ❤️
💕 جمعه روز حضرت صاحب الزّمان(عج)و بنام آن حضرت است و همان روزى است كه ایشان در آن روز ظهور خواهد کرد ✌️
💛 السَّلامُ عَلَیْكَ یَا حُجَّةَ اللَّهِ فِی أَرْضِهِ السَّلامُ عَلَیْكَ یَا عَیْنَ اللَّهِ فِی خَلْقِهِ السَّلامُ عَلَیْكَ یَا نُورَ اللَّهِ الَّذِی یَهْتَدِی بِهِ الْمُهْتَدُونَ وَ یُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِینَ السَّلامُ عَلَیْكَ أَیُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخَائِفُ السَّلامُ عَلَیْكَ أَیُّهَا الْوَلِیُّ النَّاصِحُ السَّلامُ عَلَیْكَ یَا سَفِینَةَ النَّجَاةِ السَّلامُ عَلَیْكَ یَا عَیْنَ الْحَیَاةِ السَّلامُ عَلَیْكَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْكَ وَ عَلَى آلِ بَیْتِكَ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ السَّلامُ عَلَیْكَ عَجَّلَ اللَّهُ لَكَ مَا وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَ ظُهُورِ الْأَمْرِ السَّلامُ عَلَیْكَ یَا مَوْلایَ أَنَا مَوْلاكَ عَارِفٌ بِأُولاكَ وَ أُخْرَاكَ أَتَقَرَّبُ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى بِكَ وَ بِآلِ بَیْتِكَ وَ أَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ وَ ظُهُورَ الْحَقِّ عَلَى یَدَیْكَ،
💛 وَ أَسْأَلُ اللَّهَ أَنْ یُصَلِّیَ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ أَنْ یَجْعَلَنِی مِنَ الْمُنْتَظِرِینَ لَكَ وَ التَّابِعِینَ وَ النَّاصِرِینَ لَكَ عَلَى أَعْدَائِكَ وَ الْمُسْتَشْهَدِینَ بَیْنَ یَدَیْكَ فِی جُمْلَةِ أَوْلِیَائِكَ یَا مَوْلایَ یَا صَاحِبَ الزَّمَانِ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَیْكَ وَ عَلَى آلِ بَیْتِكَ هَذَا یَوْمُ الْجُمُعَةِ وَ هُوَ یَوْمُكَ الْمُتَوَقَّعُ فِیهِ ظُهُورُكَ وَ الْفَرَجُ فِیهِ لِلْمُؤْمِنِینَ عَلَى یَدَیْكَ وَ قَتْلُ الْكَافِرِینَ بِسَیْفِكَ وَ أَنَا یَا مَوْلایَ فِیهِ ضَیْفُكَ وَ جَارُكَ وَ أَنْتَ یَا مَوْلایَ كَرِیمٌ مِنْ أَوْلادِ الْكِرَامِ وَ مَأْمُورٌ بِالضِّیَافَةِ وَ الْإِجَارَةِ فَأَضِفْنِی وَ أَجِرْنِی صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَیْكَ وَ عَلَى أَهْلِ بَیْتِكَ الطَّاهِرِینَ.
ما منتظر منتقم فاطمه.س هستیم
🌸🍀🌸
🆔 @AhmadMashlab1995
🍃🌸
#بسـم_رب_الشـہدا
🕊گاهی خادمی شهدا سخت میشود...
🕊🕊گاهی نوشتن از شهدا بی نهایت سخت میشود...
😔گاهی دلمان صدتا چاک میشود💔 آنجا همسر شهید گفت :
"غذای مورد علاقه آقاسید تا سه روز دست نزده روی گاز ماند"
#همسر_شهید_سیدمحمدحسین_میردوستی
😔جان دادیم آن جا که برادر شهید گفت :
"لحظه تولد #زینب حضور حاج محمد را زیبا درک میکردیم" #برادر_شهید_محمد_بلباسی
😔مردیم و زنده شدیم آنجا همسر شهید از #یادت_باشد
از #یادم_هست گفت
#همسرشهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
😔گریه کردیم آنجا که #همسر_شهید_مدافع_امنیت_پویا_اشکانی با آن سن کمش از چهل و دو روز امیدش برای برگشت همسرش از کما گفت
😔قلبمان در حال سکته بود آنجا که #پدر_شهید_فاطمیه_محمدحسین_حدادیان از وداع با روضه مصور علی اکبر خود گفت
😔مردیم و زنده شدیم آنجا که #همسر_شهید_مدافع_وطن_کمیل_صفری_تبار از یاعلی ،یا امیرالمومنین خودش و کمیلش گفت
گاهی خادم بودن سخت میشود چرا که تا چند روز هی میپرسی چگونه تحمل کردید خانواده شهدا
بیاید وفادار خون شهید باشیم
ارواح طیبه شهدا صلوات
#اللهمصلعلیمحمدوالمحمدوعجلالفرجهم
#التماس_دعای_شهادت
🍃🌸
@Ahmadmashlab1995