شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_نهم وزیربه سوی پرده رفت و آن را چنگ زد. --- قوهایت باشد برای خودت.
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله
🔹 #قسمت_دهم
پدر بزرگم چند بار به دارالحکومه فراخوانده شده بود تا در آنجا بهترین نمونه های جواهرات و زیورآلات خود را به خانواده ی حاکم عرضه کند و بفروشد.
این نخستین بار بود که خانواده ی حاکم قرار بود با پای خود به مغازه بیایند و همه چیز را از نزدیک ببینند و چیز هایی را انتخاب کنند. پدربزرگ دستور داده بود که حتی کارگاه و زیر زمین را هم مرتب کنند. بعید نمی دانست که خانم ها هوس کنند از روی کنجکاوی، آنجا را هم ببینند.
ابتدا دو خدمتکار سیاه پوست وارد مغازه شدند و به کارگاه و زیر زمین سرک کشیدند تا مطمئن شوند چیز مشکوکی وجود ندارد. قوس شمشیر از زیر رداهایشان مشخص بود. خانم ها که آمدند، خدمتکارها بیرون ایستادند تا مراقب اوضاع باشند.
خانم ها تقریبا" بیست نفری می شدند. به نظر می آمد همسر وزیر و همسران کارپردازان دارالحکومه نیز بین آنها بودند. حاکم چند دختر داشت که جز کوچک ترین آنها، بقیه ازدواج کرده بودند. می شد فهمید که همه آنها آمده بودند.
همه خانم ها عقب تر از همسر حاکم می ایستادند و احترام می گذاشتند، مگر دخترهای او که بدون توجه به مادر، با قیل و قال فراوان، به جواهرات و زینت الآت اشاره می کردند و در باره ی زیبایی و ارزش آنها نظر می دادند.
جز سه زن خدمتکار، سایر خانم ها صورت هایشان را با حریرهای نازکی پوشانده بودند و تنها چشم هایشان آشکار بود.
آنچه توجهم را جلب کرده بود این بود که احساس کردم کوچک ترین دختر حاکم را قبلا" هم دیده ام. او در این دو هفته ی اخیر، چند بار به مغازه آمده و جواهرات گران بهایی خریده بود. پدربزرگ می گفت لابد دختر بازرگانی ثروتمند است.
بادیدن یکی از زن های خدمتکار، مطمئن شدم که آن مشتری ثروتمند، همان دختر حاکم است؛ زیرا هربار تنها با همان خدمتکار آمده بود.
با خود گفتم: با این علاقه ای که به طلا و جواهرات دارد، بیچاره مردی که با او ازدواج خواهد کرد! بعد به ذهنم رسید زیاد هم بد نیست. با این همه طلا و جواهری که او دارد، شوهرش می تواند خود را مرد ثروتمندی بداند.
می دانستم که نامش قنواء است. تمام جوانان حلّه این را می دانستند.
مشهود بود که دختر ماجراجویی است و گاهی به طور ناشناس در بازار و کوچه ها و محله ها پرسه می زند. حتی شنیده بودم که چند بار خود را به شکل پسرها در آورده و در بازار، دست فروشی کرده است.
هنگامی که طرح هایم را به همسر حاکم نشان میدادم، قنواء کنارش ایستاده بود و به توضیحات من گوش می داد. خواهرانش نیز از پشت سر او گردن می کشیدند.
همان طور که حدس زده بودم، طرح انگشتری که در آن دو اژدها، نگینی از الماس را به دندان گرفته بودند، مورد توجهشان قرار گرفت.
قنواء به من چشم دوخت و گفت: من یکی از اینها را می خواهم؛ خیلی زیبا و ظریف، و خیلی زود.
شبحی از لبخندش را دیدم. حس کردم دارد از موقعیت خودش لذت می برد.
معلوم بود که ویژگی هایش برای مادر و خواهرانش، دوست داشتنی و احترام آمیز است. بیش از حد به او میدان داده بودند و خیال می کرد که میتواند صاحب هر چیزی که بخواهد بشود.
سرانجام، زمانی که خانم ها از مغازه دل کندند و برای رفتن حاضر شدند، ما به اندازه فروش یک هفته به آنها جنس فروخته و یا سفارش گرفته بودیم.
همسر حاکم به پدر بزرگم گفت: پس فردا هاشم را به دارالحکومه بفرستید تا بهای آنچه خریدیم پرداخت شود.
پدر بزرگم تعظیم کرد. زن ها می خواستند از مغازه بیرون بروند که قنواء با اشاره چیزی را به مادرش یادآور شد و او گفت: ضمنا" ما به استادی احتیاج داریم که بتواند جواهرات و اشیای گران بها و تزئینی دارالحکومه را صیقل دهد و آنهایی را که تعمیر می خواهند، مرمت کند.
حمل آن جواهرات به بیرون از دارالحکومه، هم مشکل است و هم خلاف احتیاط. بنا بر این فردی که انتخاب می شود باید مدتی در دارالحکومه مشغول به کار شود.
پدربزرگ به علامت فکر کردن، لب ورچید و گفت: نعمان برای این کار مناسب است. او جلا دهنده ها را به خوبی می شناسد و در مرمت و تعمیر نیز استاد است.
قنواء گفت: بهتر است این یکی را بفرستید و به من اشاره کرد.
--- دوست دارم طراحی کردنش را ببینم.
مادرش مرا ورانداز کرد و پرسید: کار این جوان چطور است؟
پدربزرگ از زیر چفیه، پشت گوشش را خاراند و گفت: اسمش هاشم است. من پدر بزرگش هستم. در حلّه، استاد زرگری مانند او نیست. زیباترین کارهایی که خریدید، کار اوست؛ اما دوست ندارم از من دور شود.
قنواء گفت: ما هم دوست نداریم گنجینه های دارالحکومه را به دست هر کسی بدهیم.
مادرش به راه افتاد تا از مغازه بیرون برود.
--- اتاقی را به عنوان کارگاه برایش در نظر می گیریم. از پس فردا بیاید.
دستمزدش هم پس از پایان کار، پرداخت خواهد شد.
قنواء قبل از رفتن، آهسته به من گفت: انگشترم را باید در آنجا بسازی دوست دارم طرز کارت را ببینم.
#ادامه_دارد
📚نویسنده:مظفر سالاری
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_دهم پدر بزرگم چند بار به دارالحکومه فراخوانده شده بود تا در آنجا ب
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله
🔹 #قسمت_یازدهم
زن ها که رفتند، پدربزرگ به من گفت:
حق با تو بود. نمی باید تورا به فروشگاه می آوردم.
اما من از همان لحظه، کنجکاو شده بودم که دارالحکومه را از نزدیک ببینم.
من در یکی از اتاق های طبقه دوم خانه مان می خوابیدم. آن شب نیز، همچون شب های قبل، آرام و قرار نداشتم. تا دیر وقت خواب به چشمانم نیامد.
از پنجره به حرکت آرام شاخه های نخل در زیر مهتاب چشم دوختم و تا سحرگاه نقشه کشیدم؛ اما هیچ فایده ای نداشت. بین من و ریحانه دیواری قرار داشت که هیچ دریچه در آن باز نمی شد. بارها صحنه ی آمدن ریحانه و مادرش را به مغازه مرور کردم.
می خواستم بدانم چه چیزِ ریحانه مرا تحت تاثیر قرار داده بود. شبحی از چهره اش؟ نگاهمانکه لحظه ای با هم تلاقی کرده بود؟ سکوت و وقارش؟ آهنگ صدایش؟ در آن لحظات، همه چیز بود و هیچ چیز نبود.
امیدوار بودم پس از چند روز فراموشش کنم، ولی در این راه ذره ای موفق نشده بودم. مانند صیدی بودم که هرچه بیشتر تلاش می کردم، بیشتر گرفتار حلقه های دام می شدم.
آن شب تصمیم گرفتم صبح فردا سراغ ریحانه و مادرش بروم و هر آنچه در دل داشتم به آنها بگویم. ساعتی بعد مصمم شدم نزد ابوراجح بروم و با فریاد بگویم: آن مشتری که علاوه بر گوشواره، دل مرا هم با خود برد، دختر توست.
به خواب التماس می کردم که بیاید و مرا با خود به سرزمین رویاها ببرد؛ اما خواب مانند خرگوشی گریزپا از من می گریخت.
دلم می خواست لااقل او را در خواب ببینم و بگویم: تمام خاطره های گذشته ما با یک نگاه تو، در ذهن و دلم به رقص درآمده اند. آرزو داشتم در خواب با او کنار پل فرات قدم بزنم و درد دل کنم.
اما حیف که درخواب نیز آرامش نداشتم. او را می دیدم که همراه با مسرور از من دور می شد. شبی در خواب دیدم که مسرور گوشواره های ریحانه را کند و از بالای پل، میان رود فرات پرتاب کرد. من که در کنار رودخانه، دزدانه مراقبشان بودم به زیر آب رفتم تا گوشواره ها را پیدا کنم.
گوشواره ها را پیدا کردم؛ ولی هر کدام به قدری بزرگ شده بودند که با زحمت توانستم آنها را از جا بکنم و به سطح آب بیاورم. به بالای پل که نگاه کردم. هیچ کس آنجا نبود و سنگینی گوشواره ها مرا به زیر آب می کشید.
آن شب نیز آنها را در قایقی پر از انگور دیدم. هرچه در آب دست و پا می زدم و شنا می کردم، قایق از من دورتر و دورتر می شد.
صبح، موقع رفتن به مغازه، از پله ها به کندی پایین رفتم. پدر بزرگ روی تخت چوبی حیاط منتظرم نشسته بود. به او نزدیک شدم، ایستاد. شانه هایم را گرفت و خیره نگاهم کرد.
--- چه شده هاشم؟ چرا رنگ پریده و بی حالی؟ چرا نیامدی صبحانه بخوری؟
گیج بودم و نمی توانستم روی پا بایستم. روی تخت نشستم.
--- نمی دانم. دیشب بی خوابی به سرم زده بود. وقتی هم به خواب رفتم، مثل شب های دیگر، خواب های پریشان دیدم. دیگر وقتی شب می شود، وحشت می کنم.
--- بهتر است امروز در خانه بمانی و استراحت کنی. فردا باید به دارالحکومه بروی. با این حال و قیافه که نمی توانی بروی.
پدر بزرگ، خدمتکارمان را که پیرزن مهربانی بود صدا زد.
--- ام حباب! ام حباب!
ام حباب از آن سوی حیاط، سرش را از اتاقی بیرون آورد.
--- بله آقا.
--- این بچه مریض احوال است. امروز در خانه می ماند. باید حسابی تیمارش ( رسیدگی و مداوا )کنی. ظهر که آمدم، باید او را صحیح و سالم تحویلم بدهی.
--- مطمئن باشید آقا.
پدر بزرگ رو کرد به من و گفت: این حالت ها برایم آشناست. نگران کننده است. به ریحانه علاقه پیدا کرده ای.
حدس زده بودم. حالا چه باید کرد؟ هیچ را حلی برای ازدواج تو با او به ذهنم نمی رسد. از طرف دیگر از رفتار دیروز قنواء این طور نتیجه گرفتم که شوهر آینده اش را پیدا کرده است.
نتوانستم جلوی تعجبم را بگیرم.
--- چه می گویید پدربزرگ؟
--- تو آن قدر خامی و آن قدر ریحانه، ذهن و دلت را پر کرده که متوجه آنچه در اطرافت می گذرد، نیستی.
ایستادم.
--- اگر این طور است هرگز به دارالحکومه نخواهم رفت.
پدربزرگ مرا سرجایم نشاند.
--- زود تصمیم نگیر. در مجموع، فکر میکنم به نفع توست که قنواء را به ریحانه ترجیح بدهی. مرجان صغیر ناصبی است و با شیعیان رابطه ی خوبی ندارد، اما وصلت با او افتخار بزرگی است. اگر پایت به دارالحکومه باز شود، خیلی زود ریحانه را فراموش خواهی کرد.
سرم را میان دست هایم گرفتم.
--- نه پدربزرگ، نه.
آرام باش!
--- شما مرا دوست دارید و از ثروتمندان این شهرید. به فکر آینده ام هستید؛ ولی نمی توانید آنچه را می خواهم به من بدهید.
خستگی و بی حالی باعث شد که زود اشکم جاری شود و چند قطره از آن روی پیرهنم بچکد. پدربزرگ کنارم نشست و مرا در آغوش گرفت.
جوانک دیوانه! اصلا" نمی دانستم که این قدر به آن دخترک فتنه انگیز علاقه پیدا کرده ای. تقصیر من است که تو را از کارگاهت بیرون کشیدم.
#ادامه_دارد
✍نویسنده:مظفر سالاری
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_یازدهم زن ها که رفتند، پدربزرگ به من گفت: حق با تو بود. نمی باید ت
📚 رمان #نیمه_شبی_در_حله
🔹 #قسمت_دوازدهم
اگر همان جا مانده بودی، این همه گرفتاری پیش نیامده بود.
ام حباب که چاق بود، سراسیمه و نفس زنان پیش آمد و گفت: خودم این قصاب از خدا بی خبر را خفه می کنم. تردیدی ندارم که گوشت دیروزش فاسد بوده و این طفلک مسموم شده است.
از غبغب آویزان و لرزان ام حباب خنده ام گرفت. لبخندم را که دید، نفس عمیقی کشید و گفت: آه! خدا را شکر! پس حالت چندان هم بد نیست. مرا بگو که می خواستم این قصاب بیچاره را خفه کنم. خدا از گناهم بگذرد!
پدربزرگ که رفت، روی تخت دراز کشیدم. ام حباب خیلی زود برایم شربتی مقوی آورد که با خوردنش تا حدی حالم جا آمد. از فرصت استفاده کردم و همه ی آنچه را اتفاق افتاده بود، برای او باز گفتم. خیلی دلش برایم سوخت.
از کودکی مرا بزرگ کرده بود و به من علاقه فراوانی داشت. به او گفتم که ریحانه به خانم ها قرآن و احکام می آموزد. نشانی خانه شان را دادم و خواهش کردم که برود و خبری از او بر ایم بیاورد.
دو دیناری را که در جیبم بود بیرون آوردم و به طرفش گرفتم. اخم کرد و گفت؛ من تو را تر و خشک می کردم؛ حالا سکه هایت را به رخم می کشی
می دانستم همین را می گوید. سکه ها را در جیبم گذاشتم و باز دراز کشیدم.
--- باشد. فردا شاید رفتم. حیف از تو نیست که عاشفدختر یک حمامی بشوی؟
--- همین امروز باید بروی. تو که او را ندیده ای.
--- شاید عصر رفتم.هیچ دختری در حلّه، لیاقت خدمتکاری تو را ندارد.
--- اگر واقعا" مرا دوست داری، همین حالا برو. من نمی توانم صبر کنم.
--- حرفش را هم نزن. نمی دانم این عشق و عاشقی چه زهر ماری است که شما جوان های ابله را چنین ناتوان و بیچاره می کند.
خوش به حال خودم که در زندگی ام خبری از این چیزها نبود. من شوهر خدا بیامرزم را دوست داشتم؛ او هم مرا دوست داشت؛ ولی وقتی به سفر می رفت، هیچ کدام دق مرگ نمی شدیم.
ایستادم و وانمود کردم چشم هایم سیاهی می رود.
--- راست می گویی. من حق ندارم تو را به زحمت بیندازم.خودم می روم. اگر شب شد و نیامدم نگران نشوید.
ام حباب بال بال زنان گفت: بگیر بنشین. من نمی توانم جواب غرلندهای پدربزرگ بد اخلاقت را بدهم. چشمم کور می روم. اما اگر این دخترک بلاگرفته را همان جا خفه کردم، ناراحت نشو.
از خو شحالی خواستم پرواز کنم.
--- در باره ی او این طور صحبت نکن. او سرانجام به همین خانه می آید و در کارها به تو کمک می کند. آن وقت آن قدر از او خوشت می آید که دیگر یک روز نمی توانی بدون او زندگی کنی.
--- به همین خیال باش.
این را گفت و رفت تا آماده شود. هنگامی که با زنبیل خرید بیرون می رفت، گفت: از جایت نباید تکان بخوری. استراحت کن تا هوایی به مخ معیوبت بخورد.
خوب فکر کن و ببین که جواب خدا را چه باید بدهی.من بیچاره با این پاهای دردناک باید تا آن طرف بازار بروم و بر گردم.
--- یادت باشد. او نباید بفهمد تو کی هستی.
--- فکر کرده ای من وقتم را به خاطر حرف زدن با او تلف می کنم؟ باید زود برگردم و ناهار را آماده کنم.
ام حباب هنوز پنجاه قدم دور نشده بود که از خانه بیرون زدم.
نمی توانستم در خانه تاب بیاورم. از طرفی باید ابوراجح را می دیدم.
#ادامه_دارد
📚نویسنده:مظفر سالاری
@AhmadMashlab1995
👓 اگر کسی هر روز به شما هدیه بدهد، شما عید نوروز بهترین هدیه را به او خواهید داد؛
✅ اگر طلبه هر روز قرآن بخواند و آن را به امام زمان عجل الله فرجه هدیه کند، حضرت در شب قدر توفیقات زیادی برای او قرار خواهد داد.
💬 آیت الله وحید خراسانی
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
ترامپی را که دلقک و دیوانه و جنایتکار می خواندند بالاخره قدرت را انتقال داد و نیرو های نظامی تحت امرش امنیت کامل مراسم تحلیف رقیبش را برقرار کردند.
حالا حتی دیگر نمی شود میر حسین را با ترامپ مقایسه کرد
ترامپ شرف دارد به او...
#میر_ترامپ خواندنِ ترامپ حقیقتا جفا به اوست
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
ما تشنہ عشقیم
شنیدیم ڪہ گفتند...⇣
رفع عطش عشقـ•♥️•
فقط نام حسین؏| است :)
#شب_جمعه
#شَـبزيـآرَتیاَربـآبجـآن💔
#التماس_دعا🌱
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد حامد ضابط💫 ✨جـزء شهـداے مدافـعوطـن✨ 🌴ولادت⇦4مرداد سـال1378🌿 🌴محـل ولادت⇦تهران
⬆معـرفے شهیـد⬆
💫شهیـد هادی جعفری💫
✨جـزء شهـداے مدافـعحرمـ✨
🌴ولادت⇦3فروردین سـال1365🌿
🌴محـل ولادت⇦آمل🌿
🌴شهـادت⇦3فروردین سـال1394🌿
🌴محـل شهـادت⇦عراق🌿
🌴نحـوه شهـادت⇦در درگیـرے بـا تروریسـت هـاے داعشے بـہ فیـض عظیـم شهـادت نائـل آمـد🥀🕊
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپےبـدوننـامنـویسنـدهحـرام🚫
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『 @AhmadMashlab1995 』
سعید جان شهادتت مبارک🥀✨
امروز #سعید_حیران در مأموریت مرز سراوان به درجه رفیع شهادت نائل آمدند😔
#شب_جمعه_یادشون_کنیم...🌾
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🍀🍀روشن ز آیه های خدا میشود زمین✨ 🍀در برق ذوالفقار سواری که میرسد✨ #یاایهاالعزیز🌱🌸 | #اللهـمعجـلل
خلوتنشینِ باور تنهایيام تویی
ای سبزپوش كعبه دلها ظهور كن
#یاایهاالعزیز🌱🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
✅ @Ahmadmashlab1995